29 – مرگ[زندگی]مرگ
نشسته بر تختهپارهای در دریای پرموج زیستن بالا میرویم و پایین میآییم. این روزها موج چنان بالا گرفته که هر از گاهی کسی از ما به دریا میافتد و مرگ در برابر چشمان ما مشغول رقص شمشیر است. اپیزود بیست و نهم قرار بود در موضوع دیگری باشد اما درگذشت دو جوان، مهرداد میناوند و علی انصاریان، چنان بر ذهنم رنگ مرگ ریخت که چیز دیگری جز این قابل اندیشیدن و گفتن نبود. مثل بسیاری از دیگر اپیزودها، حاصل جوشش در لحظه و البته بداههتر از آنهاست.
متن کامل اپیزود بیستونهم |
پادکست انسانک را میشنوید به روایت من، حسام ایپکچی.
پادکست انسانک مجموعهای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگیهایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت میکنم.
سلام بر شما. چند دقیقهای تا ساعت 10 شب باقی مانده از نیمه بهمن ماه سال انزوا. بنا به وعدهای که داشتیم، نیمه ماه است و باید اپیزود بیست و نهم از پادکست انسانک را خدمت شما تقدیم میکردم اما واقع این که چیزی ضبط نکرده بودم. اپیزودی آماده نبود. اگر چه موضوعاتی در ذهنم بود و بعضی از موضوعات را نه در ذهن که روی کاغذ هم آورده بودم اما فرصت نشد که پرداختهاش بکنم و خدمت شما تقدیم بکنم.
یادداشتهایی در باب مادرانگی داشتم که امروز روز مادر بود و از همین جا هم به همه مادرها تبریک میگویم. هم حوزه دیگری بود که دوست داشتم چیزهایی را با شما در میان بگذارم و داشتم به آن فکر میکردم.
خلاصه این که همه آنچه که نوشته بودم و فکر کرده بودم به ثمر نرسیده بود و بنا داشتم که اپیزود بیست و نهم را با تأخیر خدمت شما تقدیم بکنم اما حوالی غروب بود که خبری رسید. آن چنان که خواندیم و خواندید، خبر تلخ درگذشت علی انصاریان بود. البته که درگذشت همه عزیزان تلخ است. فرقی ندارد از کرونا یا غیر، با شهرت یا گمنام، پیر یا جوان.
به هر حال وقتی که ما عزیزی را از دسترس خودمان خارج میبینیم به درد میآییم. او را با خودمان فاقد نسبت مییابیم و انگار نه انگار تا همین چند صباح پیش روزی و شبی و عمری را با هم سپری میکردیم. اما از شما چه پنهان از غروب که این خبر را شنیدم، همین طور توی ذهنم مشغول حرف زدن با خودم هستم.
یکی دو ساعت پیش یک یادداشتی در صفحه اینستاگرامم گذاشتم. دیدم نه، همچنان ذهنم آرام نمیگیرد و تصمیم گرفتم که بیایم و با میکروفون روشن گفتنیها را ضبط بکنم و احتمالاً چه بسا در پایان این را به عنوان یک اپیزود یا یک فایل صوتی منتشر بکنم که شما هم بشنوید.
بداههتر از تمام اپیزودهای دیگر است. یعنی واقعاً هیچ یادداشت و دورخیزی روی موضوع ندارم و همه چیز جوشش این چند ساعت است. با اغماض و مسامحهای بیش از همیشه بشنوید. به هر حال اگر عرضم شلخته است یا از نظر شما خیلی هم عمیق و غنی نیست، شما به پراکندگی ذهن من ببخشید اما بشنوید.
این که عرض میکنم درد امروز یا رنج امروز از جهاتی بیش از یک سوگ ساده و مواجهه با مرگ است، این است که در 10 روز اخیر، 2 هفته اخیر دو عزیزی که به جهت شهرتشان برای مردم موضوع هستند و مردم به آن متوجه هستند و ما داشتیم لحظه به لحظه خبرشان را دنبال میکردیم با مرگ دست به گریبان بودند. یکی مهرداد میناوند و یکی علی انصاریان.
این سبب شد که هر کسی به هر طریقی که بلد است، به هر آدابی که بلد است، برای آنها طلب حیات بکند. انگار طلب تغییر سرنوشت بکند. بخواهد که روزگار با آنها مدارا بکند. از قضا زد و حادثه به نحوی پیش رفت که نه مهرداد میناوند در بین ما باقی ماند، نه علی انصاریان.
حالا این داستان در مورد علی انصاریان به جهات دیگری باز تراژیکتر میشود. خیلی از ما این روزها علی انصاریان را در تصویری دیدیم که مادرش را به دوش میکشد و بسیاری از مصاحبهها و گفتوشنودها این را تصریح کرده که خلاصه توی هفت آسمان یک ستاره دارد و به بیان خودش «آن ستاره هم ننهام است».
ما رخ مضطرب و زبان بیان لرزان ننهعلی را، مادر علیآقا را در ذهن داریم و با او همصدا بودیم که کاش تقدیر بگردد و باز دوباره به قول خود علی انصاریان اگر حتی کار به مو رسید، این مو پاره نشود و او سالم و سلامت برگردد.
حتی زمانی که پزشکها اعلام کردند که از این لحظه به بعد کار نیازمند معجزه است، ما باز هم منتظر بودیم که اعجازی دربگیرد. اینجا است که انگار رنج و سوگ مضاعفی برای ما پیش آمد.
همین الان که لپتاپ و میکروفون را برداشتم و آمدم که توی زیرزمین بساط کنم و کمی فکر کنم و با شما حرف بزنم. از در که داشتم بیرون میآمدم، به مائده گفتم که مائده، میدانی سنگینترین باری که آدمی میتواند به دوش بکشد و دشوارترین ریاضت انسان چه میتواند باشد؟ مائده پرسید که نه، چه میتواند باشد؟ شما هم به این سؤال فکر کردید؟
من در پاسخ گفتم که تلخترین دردی که انسان با آن مواجه میشود و سنگینترین باری که میتواند به دوش بکشد، دوام ایمان به پروردگاری است که اجابت نمیکند. این خیلی کار دشواری است.
توی اپیزود هیجدهم بود که از ابراهیم گفتم و پتکی که او بر باورها میکوبد و تمنای «نکوب ابراهیم و نکوب ابراهیم». اگر شنیده باشید، آنجا این رجز ابراهیم را مرور میکردم که آمد و تمام بتها را شکست و تبر را به دست بت بزرگ داد. مردم که آمدند، گفتند: «ابراهیم! تو این کار را با بتها و با خدایان ما کردی؟ ابراهیم گفت چرا از من میپرسید. از خدای بزرگتان بپرسید.»
این خیلی چالش سختی است و من همیشه توی ذهنم هست. خیال میکنم که احتمالاً خیلی از مردم همهمه کردند و گفتند ساکت شو ابراهیم. خاموش باش ابراهیم. ولی یک عدهای هم از خودشان پرسیدند که واقعاً نمیخواهد جواب بدهد؟ خدایی که پاسخ نمیدهد چه جای پرستیدن دارد؟
انگار که این روزها تقدیر هی دارد پتک میکوبد. ما تمنا میکنیم و هی نمیشود و از قضا تمام آن چیزهایی که در دوران درس و مدرسه به عنوان ارزشهای ما به ما تعلیم داده شده در حکایت علی انصاریان پیش چشممان آمد. مادر اهل ایمانی بوده. به قول خود علیآقا سیدهخانمی بوده. دستش به آسمان بلند بوده. میلیونها آدم دعا کردند. تقدیر به دست کیست که اینچنین بیاعتنا به تمنای آدمی است.
اینجا است که سوگ نه فقط برای یک مرگ بلکه برای مواجهه با رنج اجابتناشدگی است. گویی ما داریم به سمت خداوند ناشنوایی فریاد میزنیم. یکی از کابوسهایی که شاید خیلی از ماها دیدهایم، این است که در خواب فریاد میزنیم اما صدایمان درنمیآید. این کابوس آدمی است که فریاد بزند اما صدایی نداشته باشد یا نعره بکشد اما مخاطبی نشنود.
[صدای علی انصاریان] انشاءالله مادرم صحیح و سلامت باشد. زیر سایهاش باشم. امیدوارم تا وقتی زنده هستم و نفس میکشد، من را دعا بکند. هر چی دارم از چادر مادرم است؛ هرچی دارم. خوشحالم از این که هست. از سادات است. خیلی هوایم را دارد. هر جا گیر میکنم، اولین نفر و آخرین نفر خودِ خودش است.یک خاطرهای که دائم از غروب در ذهنم مرور میشود، این است: حوالی سال دوم و سوم دبیرستان بود. روزی مدیر مدرسهمان پای میکروفون آمد. یادم هم نیست به چه مناسبتی یا چه بسا بدون مناسبت گفت بچهها، میخواهید به شما بگویم که عاشقانهترین آیه قرآن چی است. در آن سن و سال شاید قرآن خیلی دغدغهام نبود ولی عاشقانگی دقیقاً مسئله سال دوم دبیرستان بود. خوب به خاطرم هست که نه تنها با دو گوش میشنیدم، انگار دو چشمم هم گوش بود. با چشمانم هم میشنیدم.
یعنی این آیهای که آقای مدیر گفت، هم خود متنش و هم آن تعابیر او و هم رفتار دست و بدنش در ذهن من حک شده. بعدها هم گشتم و دیدم آیهای که ایشان میخواند، آیه 186 سوره بقره است. اگر خواستید خودتان میخوانید ولی مضمون آیه این است که اگر بندههای من از من پرسیدند یا دقیقتر این که من را مسئلت کردند، به آنها بگو که من نزدیک هستم. من آنی هستم که وقتی دعا میکنند، اجابت میکنم. پس من را اجابت کنید.
این آیه قابل تأمل است. جناب دکتر سروش اخیراً دارند مباحثی را در باب نسبت دین و قدرت مطرح میکنند و درس میدهند. یکی از تعابیرشان این است که میفرمایند خداوندی که در قرآن با مردم صحبت میکند، خداوند اهل اقتداری است. با ادبیات سلطانگونه با مردم صحبت میکند. از قرائنی که به آن استناد میکند، همین است که عمدتاً خودش را با ضمیر جمع خطاب میکند. ما چنین کردیم. ما چنین خواستیم.
من در جایگاه سواد نقد یا تأیید این تعبیر نیستم اما اگر این قاعده را هم پذیرفته باشید، این آیه از مستثنیاتش است. یعنی اینجا اتفاقاً ضمیر جمع نیست. اینجا ضمیر مفرد است.
حالا غرضم این است که آقای مدیر میگفت این عاشقانه است. چون که او گفته اگر بخواهید من اجابت میکنم. اینجا است که عرض میکنم گویی که الان میلیونها نفر آدم شکست عشقی خوردهاند. یعنی موضوع فقط سوگ مرگ نیست. موضوع چیزی است که کار نکرده. متوقع بودیم کار بکند اما کار نکرده. کِنِف شدهایم.
شما بروید یک تلویزیون خیلی گرانقیمت بخرید. به خانه بیاورید و بزنید، روشن نشود. تعبیری که من در اپیزود سقود عرض کردم. این که شما چتربازی باشید که به اتکای این چتر از هواپیما بیرون بپرید و چتر را بکشید، باز نشود. شما کوهنوردی باشید که از این پهنه کوه که میکشید بالا، در تمام مسیر به سختی با خودتان کیسه خواب ببرید. برای این که میخواهید شب 4 ساعت بخوابید، گرم بخوابید. بعد دقیقاً سر آن بزنگاه کیسه خواب شما سوراخ از آب دربیاید. اینها کنفشدگیهای سنگینی است که ما بخواهیم تجربه بکنیم.
به همین خاطر درد بزرگتری که الان اتفاق افتاده، درد دعا و اجابت است. درد طلب از جایی است که گویی ما را نمیشنود. من این درد را درک میکنم و برای آن پاسخی هم ندارم. این درد دعا و اجابت و این که اساساً آیا باید دعایی کرد یا نه؟ دعا چه نسبتی با خداباوری دارد؟ یا اگر کسی خدا ناباور باشد یعنی دعا نمیکند؟ دعا نمیکند، چه کار میکند؟ دعا میکنیم، چه میشود که اجابت میشود یا چه میشود که اجابت نمیشود؟
یا این سؤال که اساساً اجابت امر یکسویه است یا دوسویه است؟ تعاملی است یا فقط یک عامل دارد؟ در همین آیه عاشقانه، ادامهاش این بود که شما هم من را اجابت بکنید. من شما را اجابت میکنم، شما هم من را اجابت بکنید. گویی که خود این خدای عاشق از ما هم تمنای اجابت دارد. این چیز قابل فکری است ولی الان عرض من نیست. ذهنم هم راجع به آن منسجم نیست. خیلی از این سؤالهایی هم که گفتم به پاسخ نرسیدم.
من میخواهم در این بداههگویی، در این گپوگفتی که داریم یا در این اپیزودِ شاید بیست و نهم از مرگ بگویم. چون آن چیزی که امروز دارد توی من قُل میخورد و الان دارم به آن فکر میکنم، مرگ است و شاید گفتن از این مرگ نزدیکتر باشد با آن چیزی که در درونم دارم زیستش میکنم.
این پرسش که مرگ چیست، خیلی پرسش سخت و دشواری است. چرا؟ چون ما مرگ را نزیستهایم. ما هیچ کدام تجربهای از مرگ خودمان نداریم اما از تجربه مرگ دیگران میدانیم که این اتفاق برای ما خواهد افتاد. یعنی از بس همه مردهاند، ما درمییابیم که پس ما هم خواهیم مرد یا این که چون اندام و بافتهای بدن را در معرض استهلاک میبینیم. استهلاک همان طلب هلاک کردن است دیگر. یعنی داریم به سمت تمام شدن میرویم اما مرگ چیزی به جز تاریخ انقضا است.
شما یک باتری که میخرید. میدانید که این در فلان تاریخ منقضی میشود یا اگر باتری موبایلت است، لحظه به لحظه دارد خالی شدنش را نشان میدهد اما مرگ در انسان از جنس خالی کردن باتری و یا تاریخ انقضا نیست. مرگ یک مجهول بزرگ است. یک نمیدانم است. به تعبیر اروین یالوم یک تاریکی است. نمیدانیم چه اتفاقی میافتد و اما این «نمیدانیم چیست»، معنایش این نیست که از دغدغههای ما خارج است. ما مرگاندیش هستیم.
انسان موجودی مرگاندیش است. این مرگاندیشی فرق دارد با اینکه همه گونههای حیوانات از خطر فرار میکنند. این که شما یک موجود زندهای را بترسانید و او فرار بکند یا سعی بکند که حیات خودش را حفظ بکند، یک بحث مشترک بین ما و حیوان است یا چه بسا همه طبیعت دارد به سمتی حرکت میکند که بتواند بقای خودش را تضمین بکند. این با مرگآگاهی یا مرگاندیشی فرق دارد.
مرگاندیشی یعنی من در همین لحظهای که هیچ خطری هم من را تهدید نمیکند، دارم به مرگ فکر میکنم. چه بسا در وقت خوابیدنم، در وقت غذا خوردنم، در وقت درس خواندنم، در وقت لذت بردنم، انگار که این مرگاندیشی دارد توأمان با من میآید. مرگ در ذهن ما چنان ندانم است که قبل از تولد در ذهن ما ندانم است. یعنی انگار که ما داریم در یک محدودهای زندگی میکنیم که نه از قبلش خبری داریم و نه از بعدش.
شما دورترین خاطراتی که بخواهید از خودتان به یاد بیاورید، چه بسا مربوط به سن 2سالگی و 3سالگی و 4سالگی باشد. نمیدانم. هر آنچه که هست به پیش از تولد برنمیگردد. این مال قبل از پرانتز زندگی است. بعد از پرانتز زندگی هم باز ما نمیدانیم چه خبر است. گویی که زیستن یک محدوده کوتاه بین دو کروشه است. بین دو براکت است و ما نه از قبلش خبر داریم و نه از بعدش.
خب، حالا با این مجهول بزرگِ قطعی چه بکنیم. یعنی با چیزی که نمیدانیم چیست ولی حتماً سرمان میآید چه بکنیم؟ خیلی از ماها شاید به زبان بیاوریم و بگوییم دغدغه مرگ خودمان را نداریم. فرض کنیم که راست هم میگوییم. دغدغه مرگ خودمان را نداریم ولی دغدغه مرگ عزیزانمان را داریم. این اضطراب که شاید وقتی هست که من هستم و عزیزانم نیستند، همراه ماست. چه میشود کرد؟ به این سؤال چه پاسخی بدهیم؟
ما دو گروه پاسخ داریم. دو دسته میشویم. اینجا یک دوراهی میشود. یک عدهای فرضشان این است که عقل نمیتواند پس از مرگ را تجربه بکند. ما پس از مرگ را نزیستهایم. خبر نداریم که چی میشود. چون که خبر نداریم چی میشود و برای ما تاریک است، پس چنین فرض میکنیم که این مرگ پایان ماست. برای آن بَعدی در نظر نمیگیریم. من آن قدری که الان دارم میبینم را باور میکنم.
اینجا صحبت از این نیست که زندگی پس از مرگ یا زیستن پس از مرگ را ابطال بکنند ها. چون وقتی شما میروید چیزی را ابطال بکنید، معنایش این است که این قابلیت اثبات و ابطال دارد. در این نگاه صحبت ما این نیست که قابلیت اثبات یا ابطال دارد. موضوع این است که اصلاً نمیدانیم چه خبر است. وقتی نمیدانیم چه خبر است، مفروض میگیریم که مرگ پایان است.
من تا الان جایی نخواندهام. اگر شما جایی خواندید، مستندی دیدید، از اندیشمندی خواندید که اثبات عقلایی دارد بر اینکه الا و بلا با این مقدمات استنتاج میکنیم که محال است پس از مرگ حیاتی وجود داشته باشد[به من بگویید]. من چنین چیزی ندیدهام.
آنهایی که دیده و خواندهام، چنین است که میگویند اثباتشدنی نیست که پس از زندگی حیاتی وجود داشته باشد، نه اینکه ابطالشدنی است. میگویند نمیشود اثبات کرد. اصلاً خبر نداریم که. به چی میخواهی استناد بکنی. میتوانی بروی به یک سری از گزارههای ایمانی ایمان پیدا بکنی اما از این اثبات درنمیآید که تو چنان بتوانی برای مخاطبت اقناع حاصل بکنی که الا و لابد حتماً زندگی ما بعد از این مرگ ادامه پیدا خواهد کرد.
این گروه مرگ را پایان زندگی تلقی میکنند. این پاسخ اول یا راه اول. حالا به سراغ گروه دوم برویم. صحبت گروه دوم این است که باشه، ما تا کنون نمردیم که بخواهیم به شناخت خودمان از مرگ استناد بکنیم اما به اخبار کسانی اعتماد میکنیم که میگویند پس از مرگ باز هم حیاتی وجود دارد. این اعتماد کردن هم اعتماد کردنِ شیر یا خطی نیست. اینطور نیست که ما همینجوری بگوییم اعتماد کردیم دیگه.
برای این اعتماد کردن هم قرائنی داریم. به عنوان مثال میگوییم ما این را از کسی شنیدیم که ایمان داریم او راستگو است. ایمان داریم که او چیزی میداند که ما نمیدانیم یا او دارد از جایی مافوق عقل با ما صحبت میکند. بنابراین ما به گفته او استناد میکنیم. گفته او را میپذیریم.
بعد در همین راستا یک سری نقلقولها، اخبار، روایات و آن چیزی که به عنوان ادله اثبات باور دارند را ضمیمه میکنند و میگویند که حتماً زندگی پس از مرگ وجود دارد. این ضرورتش و این وجودی که خواهد داشت، همچنین کیفیتی دارد. این هم کیفیتش. این هم گروه دوم.
من نمیدانم از این دو پاسخ کدامش به شما مینشیند. کدام مطابق با صفحه عقلتان است. کدام مهره به پیچ ذهنی شما میخورد. این را نمیدانم. موضوعم هم الان این نیست که بخواهم بین این دو پاسخ داوری بکنم یا فهم خودم از این دو را با شما در میان بگذارم اما میخواهم این را بگویم که در هر حال راه حل مواجهه با مرگ تغافل نیست. اینکه خودمان را به بیخبری بزنیم نیست.
چرا؟ چون مرگ چیزی است که ما مشغول زندگی آن هستیم. خوب گوش کنید. ما در حال زیستن مرگ هستیم. ما همین الان در حال مرگ هستیم. این تعبیری که در زبان انگلیسی هست که از بچه خیلی کوچک میخواهند بپرسند چند سالت است. به او میگویند که How old are you؟. چقدر پیر شدی؟
تازه اگر فهم من درست باشد. اگر من اشتباه میگویم، آن هایی که ادبیات انگلیسیشان خوب است من را راهنمایی بکنند. وقتی ما میگوییم How old are you? غرض ما فقط کمیت نیست بلکه چطور پیر شدی هم هست. یعنی نه تنها میگوییم چقدر پیر شدی بلکه داریم میپرسیم چگونه پیر شدی. از بچه کوچک هم میپرسیم. Old یعنی چی. میپرسیم چقدر پیر شدی دیگه.
ما در هر لحظه در حال مرگ هستیم. باید هر لحظه از خودمان بپرسیم چقدر پیر شدهایم. عدد را نمیدانم چقدر است. عدد عمر مجهول است. هر عددی که هست. یکی از این روزهایی که ما تا امروز از تقویم زیسته ایم. چندم فلان ماه تاریخی است که تاریخ پایان ماست و ما هر سال از تاریخ مرگمان عبور میکنیم.
یکی از این تاریخها دیگر غیرقابلعبور است. این حتماً خواهد رسید و نمیدانیم کی است. هر آن چیزی که هست، داریم به سمت آن زندگی میکنیم دیگه. یعنی من الانی که ساعت شده 10 و اندی، چند دقیقه مردهام. چند دقیقه مرگ را زندگی کردهام. چند قدم به سمت مرگ حرکت کردم. پس چنین [پیشامد] قطعیای پیشاروی من است. ایستگاهی است که دارم به آن میرسم.
وقتی چیزی چنین قطعی است، من نمیتوانم خودم را به آن راه بزنم. شرط متفکرانه زیستن این است که به این مقوله فکر بکنم. از میان این 2 پاسخ باید یکیاش را انتخاب بکنم. اصلاً فرض بکنیم که هردوی این پاسخها به یک میزان اعتبار یا نقص استدلال دارند. یعنی فرض کنیم که میزان استحکامشان یا بهرهمندیشان از برهان برابر است. بالاخره باید یکی از این 2تا را انتخاب بکنم.
یا باید مرگ را پایان بدانم. اگر هم کسی از من پرسید و گفت مطمئن هستی که بعدش حیاتی وجود ندارد؟ میگویم نه، مطمئن نیستم. چون نمیتوانم برای او برهان بیاورم که حتماً مرگ پایان است اما برهانی هم پیدا نکردم که بگوید مرگ حتماً پل است. به همین خاطر مرگ را پایان فرض کردم.
یا باید توی نگاه دوم بروم و مرگ را «مسیر» تلقی بکنم. این 2تا نگاه هر جفتشان یک کارکرد مشترک دارند. این است که باید ما را به شدت نسبت به زندگیمان متوجه بکنند. به خاطر همین است که من میگویم الان خیلی دعوا ندارم که شما کدامش را انتخاب میکنید. هر کدام را که انتخاب کردید، باید نحوه زیستنتان را بسیار با وسواس و دقت انتخاب بکنید. هرکدام از این 2تا پاسخ را برگزیده باشید، ناگزیر هستید در این که عمیق زندگی بکنید. از زندگی بهرهمند بشوید. لحظهلحظه را زندگی بکنید. چرا؟
من به خودم اینطور میگویم. میگویم ببین، اگر راه اول را انتخاب بکنم. یعنی بگویم مرگ پایان است. پس یک توشه بسیاربسیار محدود در اختیار من است که هر لحظه هم ممکن است تمام بشود. یعنی حتی نمیتوانم بودجهبندی بکنم. بگویم مقدار اینقدر است، مخرج کسر هم اینقدر است. بیایم صورت آن را درصدبندی بکنم و بگویم اینقدرش را تفریح میکنم. اینقدرش را علم یاد میگیرم. اینقدرش را مشغول عاشقی میشوم. اینقدرش را هم مشغول خلوت و تنهایی. چون نمیدانم که مخرجش چقدر است. اگر به من بگویند مخرج آن 5تا است. میگویم خیلی خب، یک پنجم این، یک پنجم این، یک پنجم این، در 5 حوزه تقسیم میکنم ولی وقتی نمیدانم مخرج چی است، با چی دستهبندی بکنم؟
اینجا است که ناگزیر هستم هر لحظه را چنان زندگی بکنم که انگار آخرین لحظه زیستنم است. هر کاری که دارم میکنم، همچین کف کاسه زندگی را لیس بزنم. یک جوری با عشق زندگی بکنم که بگویم همین لحظه اگر بگویند تمام شد، بگویم: آخیش، خوب زندگی کردم. این مال نگاه اول.
اما اگر به نگاه دوم باور داشته باشید، چه بسا کار یک کمی مشکلتر هم بشود. چرا؟ بهخاطر این که اگر به شما بگویند. (آن دوستانی که تجربه مهاجرت دارند. شاید این مثال را خیلی لمس کرده باشند.) وقتی شما دارید یک سفری میروید. میروید که هفته بعد برگردید، با یک چمدان میروید. کما این که وقتی سفرتان یک روزه است، با یک کوله میروید. ولی دیدید وقتی دارید برای مهاجرت بار جمع میکنید، کار چقدر دشوار میشود. ناگزیر هستید که یک چیزهایی را رها بکنید. ناگزیر هستید که از یک چیزهایی بگذرید. برای همیشه وسیله برداشتن خیلی کار دشواری است.
حالا اگر کسی تصورش این است که این مرگ مرحلهای است که میچشیم و بعد زندگی میکنیم. به تعبیر علی صفایی میگوید چنان زندگی میکنم که مرگ مزاحم زندگیام نباشد. خب اگر کسی همچین تصوری دارد یعنی زندگی را دارد به چه افقی کوک میکند؟ به افق ابد. زندگی به مقصد ابد حتی تصورش هم در ذهن ما نمیگنجد. این قدر دشوار است.
اگر شما فرض بکنید که یک دورهای زیستن تجربه میکنید و بعد هم هستید که هستید که هستید یعنی تا ابد هستید، آن وقت باید این دوره را چنان زندگی بکنید، چنان ریشه بدهید که تنۀ ابد بتواند روی این ریشه بایستد.
خلاصه این که امروز علیآقای انصاریان آن تاریخی بود که دیگر نمیتوانست از آن عبور بکند. پانزدهم بهمن 99. چنان که همین امروز تاریخ درگذشت عزیزان بسیاری است و چنانکه امروز روز تولد عزیزان بسیاری است. چرخه زندگی به کار خودش سرگرم است. من و شما هم یکی از این 2 نگاه را برای خودمان برگزیدیم. یا گفتیم که تا ابد هستیم یا گفتیم که مجال کوتاهی داریم که باید زندگی بکنیم.
در هر 2 نگاه مسلم دانستن مرگ مشترک است. هیچکس در این اختلافی ندارد که ما مرگ را خواهیم چشید. ما در ایستگاهی به نام مرگ پیاده میشویم ولو این که دوباره سوار بشویم یا دوباره سوار نشویم. این ایستگاه پایانی باشد یا نباشد. چه چاره کنیم؟ خیلی زندگی کنیم. با دقت زندگی کنیم. دریابیم که هیچ دقیقهای را نمیشود دوبار زیست. الان شامگاه چهارشنبه است. صبح چهارشنبه پانزدهم بهمن 99 هرگز تکرار نخواهد شد. چهارشنبههای دیگری میرسد. نیمۀ بهمنهای دیگری میرسد اما چهارشنبه نیمه بهمن 99 تمام شد که شد. هیچ روزی را نمیشود دوبار زیست. هیچ ساعتی را نمیشود دوبار زیست. هیچ ثانیهای را نمیشود دوبار زیست.
پس آن یکبار زیستن را باید چنان زیست. اگر پایانپذیر بود، چنان زندگی کنیم که وقتی هم که به پایانش رسیدیم، بگوییم خوب زندگی کردم. هر لحظهام خوبترین آن لحظهام بوده. و اگر هم به نگاه دوم باور داریم، باز هم باید خیلی عالی زندگی کنیم. چرا؟ چون قرار است که این آلبوم زندگی را تا ابد ورق بزنیم و بگوییم خوب زندگی کردم. خوب شد که اینجوری رفتم. اصلاً خوبتر از این نمیتوانستم بروم.
و قدر این مختصری که من حالیام است، تنها تسلیبخش ما در برابر مرگ عامدانه زندگیکردن و دقیقهدقیقه را با حضور چشیدن است. یک چیز هم این ته بگویم. وقتی میگوییم حضور یعنی چی. یعنی در آن کاری که همان لحظه میکنیم، مزهاش را بفهمیم. ما یک وقتهایی سر غذا خوردنمان حاضر نیستیم. چون موقع غذا خوردن داریم پیام میدهیم اما در پیاممان هم حاضر نیستیم. چون توی آن پیام هم داریم به کارمان فکر میکنیم.
صبح که رفتیم سر کار هم در کارمان حاضر نیستیم. چون الان که کار است، داریم به عاشقیمان فکر میکنیم و اما شب که کنار دلبر هستیم، کنار دلبر حاضر نیستیم. چون داریم به جلسه فردا صبحمان فکر میکنیم. از آن جایی که تو نمیدانی فردایی هست یا نیست. از آن جایی که تو نمیدانی این وعده غذایی که میخوری، آخریاش هست یا نیست.
از آن جایی که من نمیدانم این جملاتی که دارم ضبط میکنم تا به شما بگویم، آیا تا لحظه انتشار آن هستم یا نیستم. پس نباید لذتم از گفتن این کلمات را منوط به شنیدن شما بکنم. چون نمیدانم میشود یا نه. من همین گفتنم را حاضر هستم. بنابراین حضور در زندگی یعنی هر لحظهای، همینی که هست، خوبش را زندگی بکنم. این کاری که الان دارم میکنم، مزهاش را بچشم.
امیدوار هستم همه ما توی این زندگی حاضری بخوریم. یعنی وقتی گفتند کی حاضر زیسته؟ دستمان را بلند کنیم و بگوییم ما حاضریم.
حاضری با حضور زندگی بکنی؟
سلام جناب ایپکچی در یکی از پاگرد ها گفتید که متن نوشتاری پادکست ها توسط ی خانمی تحریر شده چطور میتونیم تهیه کنیم..
ممنون از همه زحماتتون
سلام مسعود جان
اپیزودهای آغازین هست که تدریجا روی همین سایت اضافه خواهد شد
سلام آقای ایپکچی ممنون بابت پادکست زیباتون
در مورد مرگ شما دو دیدگاه رو بیان کردین
دیدگاه اول که هیچی دیگه مردیم تموم شد رفت بعدشم که خبر نداریم بلاخره یا بعدی هست یا نیست
اما دیدگاه دومی که فرمودین بعدی هست بنده شدیداً یک جاش گیرم درگیرم حالا سوال من اینه تمام حافظهی ما ذهن ما خاطرات ما و خلاصه هرچی که اسم شو بزاریم روی مغز ذخیره شده و با مرگ مغز خاموش و از بین میره حالا پس از مرگ چطوری میتونیم به یاد داشته باشیم چطور میتونیم درکی داشته باشیم چطور میتونیم حتی خودمون رو به یاد بیاریم؟؟؟؟؟ این اتفاق حتی تو زنده بودن هم میتونه اتفاق بیوفته با یک عارضه و یا حادثه یا بیماری مغزی
خوشحال میشم پاسخی بدید و استفاده کنم
گرچه که تا حالا هر چی پرسیدیم نه پاسخی دادید نه توجهی کردید (البته ببخشید انقدر صریح گفتم بلاخره شرایط شما قابل درکه که نتونید هرچیزی رو بیان کنید و یا بخواید به هر سوالی پاسخ بدید)
مرگ و مهم تر از اون پس از مرگ بنظرم خیلی مهمه انقدر که میتونه فکر کردن به این موضوع حتی بر روی اهداف و رفتار زندگی مون تاثیرات شدیدی داشته باشه
سلام یزدان جان، نمیدونم سوالها رو کجا فرمودید که بدون پاسخ مانده، اگر از چشمم دور مانده لطفا یادآوری کنید و لینک بدید
*
در دیدگاه دوم، حواس و اندام، ابزار ادراک است و قابلیت درک در بُعد دیگری است که پس از مرگ نیز دوام دارد. در فرض سوال شما این است که تمام یافتهها در مغز ذخیره میشود و این مقدمه منطبق با فرض یک است. یعنی نگاهی که مرگ را منتهی به انهدام اندام میداند و انسانی که اندام و اعضائش منهدم شود، خودش نیز «نیست» شده. از این فرض نمیشود به نگاه دوم که مرگ را میانه زندگی (نه پایان) میداند برسیم.
سلام مجدد و ممنونم بابت پاسخ تون
یک مثالی میزنم کسی که دچار آسیبدیدگی مغزی میشه و حافظه شو از دست میده در واقع این پیام رو به من میرسونه که اطلاعات بر روی مغز ذخیره شده بوده و حالا بخاطر آسیبی که بهش وارد شده دست رسی بهش نیست و یا حتی پاک شده حالا بعد از مرگ هیچ دست رسی به این اطلاعات نیست و سوال اینجوری میشه که بعد از مرگ ما آیا اطلاعاتی همراه خودمون داریم؟ اگر داریم کجا ذخیره میشه؟ روی مثلا روح مون یا حالا هرچی که اسم شو بزاریم اما قبلترش با ذکر مثالی عرض کردم که اطلاعات روی مغزه
در واقع اگه فرض بنده درست باشه اصلا معادله به هم میخوره داستان عوض میشه (میشه روحی که بعد از مرگ خالیه و اطلاعاتی نداره)
ممنون میشم اطلاعات تون رو به
اشتراک بزارید
سپاسگزارم
عرض سلام خدوت شما و سایر عزیزانی که این مطلب رو می خونن، در کتاب «انسان روح است نه جسد» به طرز علمی ثابت می کنه که جوهره ی اصلی ما روح است و بنا به مقتضیات این دنیا در قالب این بدن فیزیکی جلی گرفته و پس از مرگ این دنیا، در دنیایی دیگر در جسمی که مناسب آن باشد که به اثیری معروف است حلول یافته و ادامه میدهد، و با بیان امثال و مصاحبه با ارواحی که در دنیایی بعد از این دنیای فیزیکی و مادی اکنون ما بسر می برند، تصویر و حال و اوضاع و زندگی ارواح رو به تصویر کشیده و بیان می کنه، البته این کتاب و مطالبش برای ما زمینی ها همچنان خالی از ایراد و ابهام نیست، اما خالی از فایده هم نیست، خوندنش رو توصیه می کنم، موفق باشید.
سلام در جواب تون پیشنهاد میکنم این ویدیو رو ببینید
https://go.ted.com/6FzN
اگر با دید غیر باورانه، نگاه کنیم چی؟ در مقابل رشد عجیب علم ودر مقابل نوشدن ها، مذهب، خدا زانو زده…
وقتی نمی شود ویروس را شکست داد.. ویروس که ناشناخته هست و در کشور ماهم که اوضاعش معلومه..
دعا مسکن هست چه خدا باور چ غیر خدا باور. فیلم دور افتاده تام هنکس و همنوایی و ایزد انگاری او با توپ..
آخ چ به مرگ نزدیکیم و در این وطن خسته نزدیکتر…
چجوری هم خوب زندگی کنیم و هم خوبی رو زندگی کنیم برای ابدیت وقتی که خیلی وقت ها دل آدم با چیزی که میدونی درست تره صاف نیست…؟
پ.ن: این که در “شاید این موارد نیز …” هش! بود … شکه کننده بود برام و البته که زیبا …
پ.ن۲: خوب شد که راجع به مرگ صحبت کردین … تقارن خوبی داشت با این روز های من
اصلا میشه؟ یا این هم یه طمع انسانی من برای قرار دادن رومی و زنگی کنار همه؟ 🙂
شاید باید اول به این سوالها اندیشید که:
زندگی چیست؟
آیا معنایی مشترک میان ما و درخت و حیوان است؟
اگر تمایزی است، زندگی ذاتا خوب است یا برای خوب شدن نیاز به افزونه دارد
و…
شما گفتید که مرگ را کسی تابه حال تجربه نکرده و باید به گفته ها اعتماد کنیم این نقد عمیقی به این اپیزود شما نیست صرفا یک معرفیست که شاید هم لازم نباشد و شما با اون آشنا باشید حدود ۴۰سال است که در غرب نظریات و مجلاتی دارد درباره پس از مرگ گفته می شود که البته آن هم مرگ واقعی نیست اما توهم هم نیست چون اکثرا در حالت خط صاف مغز قرار میگیر و توهمی هم نمیتواند دراون حال انجام دهد این تجربیات را NDEنامگذاری کرده اند و دلیل دیگری که اثبات میکند این تجربیات نموتواند توهم باشد اینست که همه این چند میلیون که این تجربه برای آونها رخ داده چه در تانزانیا چه در کالیفرنیا یکسری تجربیات مشترک دارند که اگر خودتان مطالعه کنید متوجه می شوید.
سلام بر شما
بسیار متشکرم از معرفی، اگر لینک کتاب یا مقاله معتبری در این خصوص مد نظرتان هست و معرفی کنید هم من استفاده میکنم و هم برای بقیه دوستان قابل رجوع خواهد بود
بله کتاب های زیادی هست مثب مرگ آشنایی،سه دقیقه در قیامت،آن سوی مرگ،اینها کتاب های کتاب های فارسی است کتاب های غرب هم نام ملوین مورس رو جستجو کنید اطلاعاتی خوبی پیدا میکنید اگر از نظر عقلی و فلسفی هم میخواید بررسی کنید فلسفه های ملاصدرا رو میتونید مطالعه کنید
ملاصدرا در کدام اثرش به تجربیات مشترک انسانها از مرگ استناد کرده؟
نه من منظورم این نبود که به تجربه انسان ها استناد کرده میخواستم بگم وحدت وجود و حرکت جوهری و مسائلی از این دست برای توضیح اون عالم با استناد به ایات و روایات اسلام و کامل کردن راهی که شیخ اشراق رفته بود
با سلام و احترام
در این زمینه مستندات و کتب بسیاری منتشر شده. کتاب “Dying To Be Me” که توسط مترجم خوش ذوق با عنوان “کی ز مردن کم شدم” در ایران منتشر شده است یکی از این کتب است که به علاقهمندان به حوزه مرگ، آگاهی و زندگی پس از مرگ خواندنش رو توصیه میکنم.
لینک:
https://taaghche.com/audiobook/76474/%DA%A9%DB%8C-%D8%B2-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%86-%DA%A9%D9%85-%D8%B4%D8%AF%D9%85
کتابی دیگر که در این زمینه خواندنش رو توصیه می کنم “بهشت برین حقیقت دارد” از “الکساندر ایبن” است که نگارنده خود جراح مغز و اعصاب است.
لینک:
https://taaghche.com/book/68709/%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF
در ادامه این کتاب دکتر ایبن با دریافت نظرات خوانندگان کتاب دیگری به نام “دورنماي بهشت برين” نوشتند.
ممنون دوست عزیز که مطالب رو کامل تر کردی این اقای ایبن خیلی داستان جالبی داره چون خودش اول هیچ اعتقادی به خدا و این دست از مسائل نداشته
عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما عزیز بزرگوار.
شبیه آنچه که جناب آقای محمد معرفی کردن، در ایران هم برنامه ای به تهیه کنندگی جناب آقای عباس موزون به نام «زندگی پس از زندگی» تهیه و پخش شد در ماه رمضان ۱۳۹۸ از شبکه ی چهارم سیما، که مصاحبه با تجربه کنندگان مرگ بود، بسیار جالب و مفید است برای این مبحث.
ارادتمند شما
پایدار و موفق باشید
پیام قبلیم رو اصلاح می کنم، گفته بودم سال ۱۳۹۸ پخش شد ولی همین ماه رمضان گذشته که در سال ۱۳۹۹ پخش شد مدنظرم بود. ببخشید.
چقدر عااالی بود ، چه مسکنی بود در این روزهای پر درد .
مونس شب های سال کرونایی ( به قول شما سال انزوا ) همین پادکست های شماست که به حق حکم تراپی داره برای من .
هنوز از مسیله بدن خدا رها نشده رفتی سراغ غامض الهضم ترین …. مرگ و کجای دلم بذارم حسام خان ؟ دریایی از سوال بلکه اقیانوسی … چه دین باوران که خود را راضی میدانند چه دین نا باوران هنوز اند رخم یک کوچه اند …. هنوز هیچ استدلالی نه علمی نه دینی کسی را راضی نکرده و پاسخ نداده … همان بهتر که از قبل ان صحبت کنیم وگرنه چون تکینگی سیاهچاله یا ماهیت انرژی تاریک به بن بست میرسی ….
درود بر شما آقای ایپکچی گرانقدر
من از دو اپیزود آخر جا موندم .و این باعث شد که در صفحه اصلی سایت متوجه اشکال درج تاریخ شدم.درست در پایین ادامه مطلب …
گرچند این اشکال در اصل داستان که عالی بودن اپیزودهای شماست ، کاملا گم است .
سپاس
ممنون حسام الدین عزیز، ممنون که خلوت های آخر شب هامون رو اینقدر خوب و عالی پرکردی. مستدام باشید
با سلام
1-برای درک درست معمای مرگ و حیات پس از مرگ هیچ راهی جز گوش جان دادن به کلام خداوند (قرآن کریم) وجود ندارد. بنده بارها و بارها این کتاب را خوانده ام. در این کتاب به وضوح اثبات جهان پس از مرگ و حیات ابدی را با چشم دل می بینیم. چراکه با استدلالهای بسیار عقلانی و دلپسند این حیات را برای ما ترسیم می کند. حدود یک چهارم قرآن کریم یعنی بیش از ۲۵ درصد آن به حیات پس از مرگ و بهشت و دوزخ اختصاص داده دارد. لذا اگر ما سراغ استدلال های عقلی برویم تمامی این استدلال ها برای اثبات این حیات در این کتاب موجود است .
2-در رابطه با اجابت نشدن دعای میلیونها انسان برای آقای انصاریان ذکر این نکته لازم و ضروری است که آیات قرآنی را نمی توان بدون ارتباط دادن به آیات دیگر تفسیر و معنا کرد. اگر خداوند می فرماید: (واذا سالك عبادي عني فاني قريب اجيب دعوه الداعي اذا دعان)
در جاى ديگری می فرماید: اذا جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعه ولا يستقدمون یعنی اگر اجل انسان ها فرا رسید یک ثانیه هم پس و پیش ندارد. خداوند برای مرگ و زندگی انسانها قاعده و قانون گذاشته است و دعای انسان ها هم -مگر به اذن و اراده خداوند -هیچ تاثیری در این قانون ندارد. نکته دوم اینکه خداوند حکیم و کاردان است او خود با علم مطلق اش می داند که دعای چه کسی را استجابت کند.
در آیات دیگری از قرآن می خوانیم :
مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ
هیچ رخدادی در زمین به وقوع نمیپیوندد، یا به شما دست نمیدهد، مگر این که پیش از آفرینش زمین و خود شما، در کتاب بزرگ و مهمّی (به نام لوح محفوظ، ثبت و ضبط) بوده است، و این کار برای خدا ساده و آسان است. (حدید/۲۲)
لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ
این بدان خاطر است که شما نه بر از دست دادن چیزی غم بخورید که از دستتان بدر رفته است، و نه شادمان بشوید بر آنچه خدا به دستتان رسانده است. خداوند هیچ شخص متکبّر فخرفروشی را دوست نمیدارد. حدید/۲۳
مراد آیه این است که انسان بطور کلی غمگین یا شادمان نگردد، بلکه آیه انسان را رهنمود میفرماید به این که او دلبسته و شیفته و عبد و اسیر زرق و برق جهان نگردد، و خوشیها و ناخوشیهایش را گذرا بداند و آنها را جاودانه نپندارد، و مست ناز و نعمت، و یا زندانی بلا و مصیبت نشود، و بداند که او مسافری به سوی آخرت است و راه زندگی فراز و نشیب دارد.
سلام بر اقا حسام
عیدتان مبارک
خیلی خیلی عالی بود مثل بقیه ایپزودهایتان
حاضرم از این به بعد با حضور زندگی کنم و حاضری بخورم
و طعم هر چیزی را بچشم حس کنم و بفهمم به اندازه درک خودم
من همیشه به مرگ فکر میکنم وبارها احساس کردم که این لحظه اخرم هست
همیشه با خودم میگم که شاید این اخرین باری هست که تو را میبینم یا تو مرا میبینی حالا هر کسی میتواند باشد هر کسی که با من در ارتباط باشد و همیشه سعی میکنم اخرین نگاه و اخرین حرف و کلا لحظات را اهمیت بدهم شاید تکراری نباشد ببخشید انشا من خوب نیست و قاصر هستم از بیان احساس واقعی ام باید دم را غنیمت بدارم
چقدر بغض من رو بغل میکنه وقتی گوش میدم. و چقدر پتک ابزاهیم به سرم میکوبه.
سلام اقای ایپکچی روزتان بخیر
امیدوارم سلامت و موفق باشید
چرا ایپزودها باز نمیشوند چرا؟؟؟؟
سلام
خوبم، ممنونم از احوال جویی
امتحان کردم و مشکلی نبود
سلام آقای ایپکچی در اپیزود بیست و نه راجع به دعا و معجزه فرمودید در مورد مرحوم انصاریان ، من فکر میکنم دعای خود ایشان بیشتر مستجاب شد تا مردم ، ما که نمیدانیم واقعا تو اون حال چی از خداوند خواسته ضمن اینکه آدم معتقدی بود اگر برنامه هم رفیق را تماشا کنید یه لحظه وقتی آهنگ وایسا دنیای رضا صادقی خوانده میشه میگه چی میشه دنیا وایسه من پیاده شم.. البته اینا حدس و گمانی بیش نیست
چه کسی حساب دعاهایی را که اجابت شده دارد؟ آن نیازها و خواسته هایی که حتی گاه بر دلمان یا خودآگاهمان نگذشته است؟
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما می شنود
با سلام و احترام
حسام خان از گوش کردن به پادکست شما لذت میبرم. صدای گوشنواز شما و محتوای دلنوازتر ، غذای روح و دلگرمی این روزهای من شده. این اپیسود را بعد از دیدن خواهرم در پارکینگ بیمارستان گوش کردم. شوهرش مدتیه با مرگ در جداله! هفته اینده عروسی پسرشه. و هیچ چیز معلوم نیست! گاهی این واژه “معلوم” کلا برام غریب و دوره. مثله این میمونه که تمام معلومات ما چیزی جز توهم نبوده. به هر حال متشکرم که با حرفاتون منوبه واقعیت” زندگی”کردن برگردوندید.
در پناه حق.
سلام آقای حسام. میدونم به خاطر مغایرت زمانی نوشتن این نوشته (سال ۱۴۰۲) با ضبط اپیزود توسط شما، احتمالا حالا حالاها یا شاید هیچوقت نوشته منو نبینید، اما خودم رو از نوشتن محروم نمیکنم. باید اعتراف کنم این سالهای کرونایی که گذشت و میشه گفت تا حدودی هنوز هم ادامه داره، سال هایی بود که هیچوقت دلم نمیخواد به هیچ شکلی مرورشون کنم. اما… با وجود این که پادکست شما از ب بسم الله با اسم کرونا و قرنطینه شروع شد، و قاعدتا باید از اول هراس و وحشت روزهای کرونا برای من تکرار بشه با گوش دادن پادکست شما، اما… رازی تو صدای شما و تو اونچه بیان میکنید هست، که دمادم آرامش جای اون هراس رو میگیره. انگار یک قصهگویی نشسته و از اول روزهای کرونا که تو ذهن من نقش بسته رو داره غلط گیر میگیره و جاش یه داستان جدید و آرامش بخش مینویسه و تعریف میکنه. گفتم غلط گیر و نگفتم پاک کن؛ چون میدونم و میدونید که اون زیر هنوزم اون ماجراها وجود داره و پاک نمیشه. اما، کم کم میره تو اعماق مغز و فراموش میشه.
بابت همه ی اینها از شما ممنونم.
میدونم… از ما میخواید که روی اپیزودها فکر کنیم. در حد توانم بهتون میگم چشم… اما واقعیت اینه که انقدر این فرآیند جایگزینی این چند سال با جملات دلنشین شما برام جذابه، که دوست دارم زودتر این داستان رو به سرانجامی برسونم که زمان حال همه ی ماست! دوست دارم برسم به روزهایی که منتظر اپیزودهای جدیدتون بمونم و بعد از کلی انتظار، گل از گلم بشکفه که اپیزود جدیدی اومده!!! ولو این که حتی نمیدونم هنوز هم دارید انسانک رو ادامه میدید یا نه! دلم میخواد آخر داستان رو ندونم و بهش برسم…
خوشحالم از آشنایی با شما و افکارتون
سلام بر شما …
تمام کامنتهای سایت رو میخونم و قدردان همراهی شما هستم
فرقی نمیکنه کامنت مربوط به اپیزودهای جدیدی باشه یا قدیمی؛
انسانک همچنان ادامه داره گرچه با پایان خلوت قرنطینه؛ فاصله بین اپیزودها بیشتر شده
سلام. با پاسخی که دادین حس کردم تو ماشین زمان نشستم و از سال ها پیش به امروز سفر کردم! چرا انقدر سه چهار سال پیش برام دوره؟!! احساس میکنم مثل اون وقتایی که با نویسنده های قرنها پیش صحبت میکنید، با یکی از اونا صحبت کردم و یهو یکیشون در کمال ناباوری به من پاسخ داد!!! مثل اینکه استاد یالوم یهو بیاد زیر اپیزود «استاد یالوم اجازه؟» برای شما کامنت بذاره!!! 😄
باعث سرور منه که انسانک ادامه داره و شما ادامه دارید…
و اینروزها به «می» هم پیوستم و از اون روزی که این کامنت رو گذاشتم خوشحالترم.
موندگار باشید… 🙂
سلام. با پاسخی که دادین احساس کردم تو ماشین زمان نشستم و سفر کردم!
چرا این سه چهار سال برام انقدر دوره؟!!
شبیه وقتایی که با نویسنده های سالها پیش صحبت میکنید، احساس میکنم از گذشته اومدین و کامنت منو جواب دادین!
انگار که دکتر یالوم بیاد زیر اپیزود «دکتر یالوم اجازه» براتون کامنت بذاره 😄
من فاصلهی بین اپیزودهای کنونی رو به فاصلهی بین آدمهای اون روزها ترجیح میدم و خوشحالم که پابرجایید.
این روزها به «می» هم پیوستم و امیدوارم همواره موندگار باشید.
سلام بر حسام دانای زمان ما مردم
اگر فرصتی بود و جذابیتی بر شما داشت اپیزودی در باب اشک درسبک انسانک بسیار جایش در میان زندگ کمی بیش از معمول خالی است.
سپاست میدارم بابت تمام لحظه های زیسته ات.
جناب ایپکچی عزیز، ممنون بابت این اپیزود زیبا. فقط نقدی دارم به بخشی از توضیحات شما، اونجایی که در نگاه اول به مرگ میگین “اگر مرگ به معنای پایان و اتمام است، بنابراین باید طوری زندگی کنیم که پس از مرگ بگیم آخییییش چقدر خوب زندگی کردم”
نقد من اینه که اگر کسی این نوع نگاه را به مرگ داشته باشه اساسا حضور و ادراکی را برای خودش بعد از مرگ متصور نیست که بخواد زندگی ای که کرده را بررسی و نقد کنه و از اون راضی یا ناراضی باشه. و حتی اگر شخصی به لحظه مرگ خودش (یا حوالی لحظه مرگ خودش) اشراف هم داشته باشه باز هم این که چطور زندگی کرده یا چطور زندگی میکنه نمیتونه براش مفهوم و اهمیتی داشته باشه، چرا که زندگی غیر ابدی و فنا پذیر، اساسا بی مفهومی و بی هدفی را در خودش مستتر داره. اگر نگاه من به این باشه که مرگ یعنی پایان، در این صورت برایم چه اهمیتی خواهد داشت و اساسا چه تفاوتی خواهد کرد که خوب زندگی کنم یا بد. شاد زندگی کنم یا ناراحت. وقتی بعد از مرگ هوشیاری و آگاهی و شعور و حضوری وجود نداره، چطور میشه برای نوع حیات در این دنیا ارزش قائل شد؟
توضیح این صحبت من یکم سخته، ولی اگر منظورم را گرفته باشید به نظر سنگ بنای خوبی هست برای صحبت در خصوص زندگی پس از مرگ. من – مثل همه آدم های دنیا – هیچ تصوری در مورد تداوم یا اتمام حیات پس از مرگ ندارم، و هیچ الزام علمی یا حتی منطقی ای برای اینکه زندگی پس از مرگ ادامه خواهد داشت هم ندارم، کسی را هم در زندگی اونطوری قبول ندارم که بخوام به حرفش در خصوص زندگی پس از مرگ اعتماد صد درصدی کنم، ولی من اگر مرگ را مساوی با پایان همه چیز بدونم، اون موقع زندگی در این دنیا برام کاملا بی معنی و بی مفهوم میشه، و لذا صرفا به این خاطر ترجیح میدم این دیدگاه را انتخاب کنم که مرگ نقطه پایان نیست، چون ترجیح میدم بپذیرم که زندگی بی مفهوم و بی معنا نیست، و یا به عبارت دیگه چون نمیتونم بپذیرم که زندگی بی مفهوم و بی معناست، نمیتونم این را به عنوان حقیقت بپذیرم و نمیتونم خودم را باهاش وفق بدم!