مساله خشم (1): میایستم و میبینم
هر وقت میرسد مانند کودکی که با موجودی وحشتناک روبرو شده؛ نه پای فرار دارم نه چشم نگاه! انگار تعمدا دستانم را در مقابل صورتم میگیرم تا نبینمش! اما اینبار میخواهم با چشمان باز و سینه ستبر بایستم و نگاهش کنم! شاید آنقدرها هم وحشتناک و لاینحل نبود!
دوباره آمد |
حوالی ساعت ده صبح پنجشنبه چهاردهم آذرماه نود و هشت. دوباره آمد و مثل همیشه ناغافل و بدون انتظار قبلی! هر دفعه آنقدر آهسته آهسته تصرّفم میکند که یکباره میبینم در دستانش اسیر شدم. اما نگاهش کردم:
- نفسهایم تند شد
- ابروهایم در هم کشیده شد
- نگاهم به جایی خیره ماند و این یعنی چیزی نیازمند تماشا نیست
- ساکت شدم چون همه حرفهایم را در ذهنم مرور میکردم
- هر از گاهی اگر جملهای میگفتم با قید مطلق بود. «هربار»، «همیشه»، «هیچوقت»، «یکبارنشد»
- در قفسه سینهام درد پیچید مثل دفعههای قبل که حرفهایم را قورت میدادم. انگار معده برای هضم حرف توانایی ندارد
چرا دوباره آمد؟ |
از خودم میپرسم چرا این اتفاق افتاد؟ بعد پاسخ میدهم حرفش ناراحتم کرد
چرا ناراحت شدم؟ چون چیزی بود که منتظر نبودم که بشنوم، چیزی بود که با میل و خواسته من تمایز داشت. چیزی بود که احساس کردم محصول نادیده گرفتن عواطف و احساسات من است. دوست داشتم چیز دیگری بشنوم اما برخلاف آن، چیزی را گفت که اصلا دوست نداشتم بشنوم!
این دو جملهای که در ذهنم مکرر کنار هم میآید نقیض هم است. «او هر بار همین کار را میکند»؛ «این چیزی است که انتظارش را نداشتم» بالاخره باید یکی از این دو گزاره صادق باشد! اگر هربار این کار را کرده باشد باید قابل انتظار باشد، اگر قابل انتظار باشد دیگر غافلگیر شدن معنا ندارد.
من یه احمقم که حالا بجای ابراز خشم دارم فکر میکنم؟ نه احمق نیستم! اگر قرار باشد تفکر، تحلیل، نگاه به زندگی و انسان شناسی به درد زندگی خودم نخورد پس به چه دردی میخورد؟ من که نه معرکهگیر اندیشه ام نه کارمند فلسفه. نه جمع مستمع دارم و نه سلسله شاگرد و… مگر قرار نیست برای خودم بنویسم! پس همین راهی که پی گرفتم را ادامه میدهم
آیا آنقدر از دستش عصبانی هستم که حاضر باشم هرگز نبینمش؟ نه! اینطور نیست. خب پس باید نام احساسم را دقیقتر با خودم مرور کنم. من عصبانی هستم اما متنفر نیستم. او مرا عصبانی کرده اما دشمن من نیست. اینجا خشم هست اما جنگ نیست. همین هم دستآورد بزرگی است! متنفر نیستم … فقط عصبانی هستم! آیا هنوز هم عصبانی هستم؟
مساله خشم |
تبدیل هیولای ناشناخته به «مساله» اولین قدم برای «حل» آن است. باید با «مساله خشم» به عنوان مساله روبرو شوم نه دست به یقه! |
حالا آنقدر سرگرم تحلیل ماجرا شدم که انگار مشغول تحلیل یک نفری غیراز خودم هستم و ذوق حل مساله همه وجودم را گرفته. دقیقا مثل وقتهایی که به یک مساله فکر میکنم و برایش جوابی پیدا میکنم. اتفاق جالبی است؛ نه؟ اگر بجای هیولای خشم به «مساله خشم» فکر کنم احتمالا به نتایج بهتری خواهم رسید
دقیقا جرقه از کجا خورد؟ از اینکه کسی را که دوستش ندارم به عنوان دوست خودش معرفی کرد! بعد انگار همه جانم فرمان نبرد صادر کرد. آنقدر مهارت لفظی دارم که میتوانم خشمم از چیزی را به گردن چیز دیگری بیاندازم و مخاطبم را فریب بدهم اما نباید خودم را فریب بدهم
حالا خشم رفت، دفعه بعد سعی میکنم بازهم بیشتر ببینمش! دستآورد اولین مواجه کتبیام با خشم این است که تجربه کردم، خشم کنترل پذیر و قابل مدیریت است. یادم هست ماهها قبل دقیقا در مواجهه با همین نام و جملاتی از همین دست، مانند کسی که از سراشیبی تندی پرت شده، بی اختیار غلت میخوردم اما حالا همه چیز کنترل شد. همین یک نتیجه امیدوار کننده است
زنده باد و سپاسگزاریم. از آنجاییکه احتمالا برای بهبود مهارتهای لفظی تان مفید است، در بکاربردن کلمه خشم و پرخاش به صلاحدید مداقه فرمایید. بوس بر جبین شما.