حسام ایپکچی - پادکست انسانک
حسام ایپکچی هستم

و این بی‌معناترین هستمی است که از خودم می‌توانم بگویم. راستش را بخواهید نه حسام را من انتخاب کرده‌ام و نه ایپکچی را. آیا برای معرفی کسی اکتفا به چیزهایی که نقشی در انتخاب آن نداشته می‌تواند راهگشا باشد؟ نمی‌دانم حسام ایپکچی یعنی چه و دقیقاً کیست اما هر وقت در حضور و غیاب مدرسه گفتند حسام ایپکچی، من گفتم حاضر! هر وقت برگه امتحانی را روی میز گذاشتند، بالایش نوشتم حسام ایپکچی و این پرتکرارترین نامی است که همه عمر با آن زیسته‌ام. از خودم در پاگرد اول بیشتر گفته‌ام، مایل بودید می‌توانید بشنوید.

چکیده آنکه:

  • متولد هفتم اردیبهشت شصت هستم
  • در دانشکده حقوق بین‌الملل خوانده‌ام
  • بیرون از دانشکده، چیزهای دیگر
  • با مائده و علی، در تهران زندگی می‌کنیم
  • پادکست ساختن، کاسبی‌ام نیست!

چند اپیزود کوتاه از داستان بلند زندگی‌ام …

اپیزود اول: هفتم اردیبهشت

هفت روز از اردیبهشت یک‌هزار و سیصد و شصت گذشته بود که نوبت به من به رسید. متولد شدم درحالی‌که هنوز نمی‌دانم این چندمین تولدی است که داشتم. حافظه ما، پیاله کوچکی است در برابر عمر بلندی که زیسته‌ایم. نه؟ آن‌قدر کوچک که حتی همه زیستن‌مان در این مرحله از زندگی را نیز در خود جای نمی‌دهد و چیزهای بسیاری است که زیسته‌ایم اما در حافظه‌مان نمانده.

تهران، آن سال‌ها غرق جنگ بود و البته تا آنجا که یادم هست، جنگ هست که هست. سرنوشت غریبی نیست. وقتی قاعده این است که «جنگ جنگ تا پیروزی» و از قضا تعریف متقنی هم از پیروزی در میان نباشد معنایش آن است که جنگ تا جنگ. از این جنگ، به آن جنگ. با من جنگ، با تو جنگ، با همه جنگ. و این‌گونه است که من از نسل جنگ‌زادگانم!

اپیزود دوم: نیمه دوم

هفت روز از اردیبشهت یک‌هزار و سیصد و هشتاد و هشت گذشته بود و البته بعد از آن دیگر هرگز هشتاد و هشت نگذشت اما در هفتم اردیبهشتش؛ دومین بار متولد شدم. این‌بار در پیکر پسری که بعدتر نامش را گذاشتند علی. اولین بار که پرستاری گفت «آقای پدر»، پشت سرم را نگاه کردم… و عجب که پشت سرم کسی نبود! از آن لحظه که فهمیدم پشت سرم کسی نیست، دریافتم پدربودن چه آیین دشواری است.

آن پرستار شاید مانند داوری بود که سوت پایان نیمه اول را زد! رو که برگرداندم، حسامی را که در هفتم اردیبهشت شصت متولد شده بود، ندیدم. رفته بود… چنان رفتنی که دیگر هرگز ندیدمش. حالا بعد از گذشت بیش از یک دهه، حتی خاطراتم نیز از او کامل نیست. گفتم که، حافظه پیاله کوچکی است

اپیزود سوم: فصل قرنطینه

اسفند نود و هشت؛ چیزکی نازل شد به نام کرونا. تلفیقی بود از «کر» و «نا» برای کَرترین طایفه انسان به التماس‌های طبیعت و بی‌ناترین آدمیان برای پرواز. پیامبری بود که دین قرنطینه با او نازل شد و به وحی او، طبیب گفت: رفتن ممنوع، آمدن ممنوع، آغوش و بغل ممنوع، دست و بوسه ممنوع و تنها آنچه مجاز ماند، شستن و گفتن بود. لاجرم من ماندم و میکروفون، چند کلمه‌ای حرف زدم نامش را گذاشتم انسانک. چرا انسانک؟ در اپیزود صفر گفته‌ام. قصه آغاز انسانک و تجربیاتم در پادکست فارسی را هم می‌توانید ببینید.