گزارش یک طوفان : هفته‌ای برابر عمر

یک هفته

به مثابه

یک عمر

حدفاصل یکشنبه، هفدهم آذرماه نود و هشت تا اکنون که دقایق پایانی یکشنبه؛ بیست و چهارم از همان ماه است؛ به ظاهر یک هفته اما به باطن یک عمر گذشت. وقتی میگویم عمر نه از این جهت که با فقر کلمه روبرو باشم و از سر عادت بنویسم «یک عمر گذشت». نه! بلکه واقعا در مقام بیان آنم که همه اندوخته‌های عمرم در یک هفته برافروخته شد. و وقتی می‌گویم برافروخته غرضم چیزی غیر از فروریخته است. برافروختگی در کنه خود شادی و شور دارد برخلاف فروریختگی که ترس و یاس می‌زاد

اصلاً مگر همه آنچه که من در طول سی و هشت سال و چند ماه زیستن می‌توانستم تجربه کنم، چند قلم موضوع است؟ مگر آدمیزاد چه چیزهایی را در دنیای خود خواهد چشید؟ مرگ؟ زندگی؟ نامیدی؟ امیدواری؟ شادی؟ غم؟ اضطراب؟ خشم؟ ترس رفتن به مصاف مرگ؟ تماشای دقایق دهشتناک و تلخ جان دادن؟ شوق جان گرفتن؟ غم از دست دادن؟ شادی به دست آوردن؟ باور به خدا با تمام بندبند وجود؟ یا تردید به اینکه آیا اصلا کسی هست که صدایت را بشنود؟ عشق ورزیدن و مخاطب عشق بودن؟ همدلی و همراهی با صدها نفر؟ و در درنگی بعد، یکباره تنهایی ِعمیق ِلاعلاج؟ به راستی برای تجربه تمام این رخدادها، چند سال باید زیست؟

تجربه همه اینها چیز عجیبی نیست؛ آدمهای بسیاری در طول زندگی خویش این طعم‌ها را خواهند چشید. اساساً زندگی یعنی چشیدن طعم‌های متنوعی از حوادث؛ آنگونه که سرانجامش می‌رسد به مرگ و بنا بر کتاب آسمانی مسلمانان كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ. یعنی هر نفسی مرگ را خواهد چشید (و شاید نفس معنای وسیع‌تر از انسان داشته باشد). اما تجربه فشرده تمام این احوال، در یک هفته میدانید یعنی چه؟ یعنی:

تاب آوردن در جهان بیتاب

تا می‌خواهی به شادی‌اش خو کنی، اضطراب می‌رسد! تا می‌خواهی اضطراب را تدبیری کنی، غم آغاز می‌شود؛ هنوز زبانت باز نشده است به اینکه «همه چیز خوب است»، یکباره مانند دریاچه یخی که زیر پایت ترک برداشته همه خوب‌ها؛ ناخوب می‌شود! در شادمانی بازگشت، یکباره می‌بینی دارد دست و پا میزند که برود! غم رفتنش را هق‌هق می‌زنی، خبر می‌رسد که آمد. به راستی این چه جهانی است؟

این چه جهانی است؟

چگونه می‌شود در چنین جهانِ نا استواری، استوار زیست؟ راست گفته‌اند که در این جهان تنها یک اصل ثابت وجود دارد و آن بی ثباتی است! نه غمش را ثبات است و نه شادمانی‌اش را. من در این یک هفته کسانی را دیدم که سالها در لبه دنیا زیسته‌اند. لبه دنیا یعنی آنجا که می‌شود مرگ را به وضوح دید! بعد کسانی را دیدم که شاید دور از خیال مرگ، سرخوش و شاداب، مشغول زندگی خود بوده‌اند. تراژدی عجیب آن است که اندام گروه دوم که در اثر یک حادثه مرگ را چشیده بودند، به گروه اول پیوند شد و من در این یک هفته شاهد چهار رخداد مشابه بودم! گویی زیستن در همان آن که تجربه‌ای فردی است، یک هم‌پیمایی جمعی نیز هست آنطور که گاهی باید مرد تا دیگری بماند!

می‌فهمی چقدر مساله عجیبی است؟ یعنی کسی که می‌پنداشته هست که هست، یکباره می‌شود نیست تا از نیست او، کسی که گفته‌اند شاید نماند، سلامتی یابد و مدت بیشتری زندگی کند. این یعنی فاصله آدمیان تا مرگ به یک میزان است. فاصله تمام افراد سالم تا بیماری به یک میزان است و همه چیز می‌تواند در چشم به هم زدنی، از این رو به آن رو شود!

آداب تاب آوردن در جهان بی‌تاب

اگر مکتبی بخواهد یک تحفه ارزشمند به انسان هدیه کند کافی است تا آداب تاب آوردن در جهان بیتاب را به او بیاموزد! چگونه دوام آوریم در زندگانی میان انبوهی از چیزهای بی‌دوام؟ حال که ناگزیریم به زیستن در دام دنیایی بی دوام؛ چگونه باید سر کنیم؟ آیا همه چیز این جهان بی‌دوام است یا در میان این دریای پر موج؛ فانوس دریایی استوار یا جزیره‌ای ثابت نیز می‌توان یافت؟ اینها سوالاتی است که در هفته طلایی عمرم به آن مشغولم. هفته‌ای که گذشت، عصاره زیستنم تاکنون بود …

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *