39 – آ
در ابتدای این اپیزود از اهمیت و ترجیح «تجربه» گفتم و بعد به بهانه تجربهای صحبت رسید به «آینده».
چند دقیقه مانده به پایان اپیزود از دوستان خداحافظی کردم و دقایق انتهایی صرفاً تقدیم به همسفرهایی است که میل به بیشترپیمایی دارند.
این اپیزود نیازمند دقت مضاعف است – و احتمالا باید بیشتر از یکبار شنیده شود – به همین جهت برای حفظ تمرکزمان، از موسیقی کمتر استفاده کردم و فقط به دکلمههایی از حسین پناهی اکتفا شد. در ضمن چند ثانیهای از آهنگ «وارش» از سالار عقیلی نیز تقدیمتان شده است.
کتاب معرفیشده در این اپیزود «هستی و زمان» هایدگر به ترجمه «سیاوش جمادی» است که به پانوشتهای صفحه 83 و 84 کتاب استناد شده.
متن کامل اپیزود سیونهم |
رفقای من، سلام.
نیمه اردیبهشت از سال یک است. اولین اپیزود امسال را خدمت شما تقدیم میکنم.
گفتنیهای مفصلی دارم؛ بنابراین از مقدمه میگذرم و به سراغ اصل مطلب میروم.
تجربه، مقدم بر برهان است |
برای منِ حسام، تجربه مقدم بر برهان است. میگویم من، که بقیه در رودربایستی نمانند. برای شما میتواند غیر این باشد ولی اگر از من بپرسید «حسام چرا چنین تقدمی را قائل هستی؟» بهت میگویم «ببین اینکه الان چرایش را پرسیدی، تازه من را گرفتار برهان کردی». یعنی از حالا به بعد ناگزیرم برهانی حرف بزنم. مَثَلی بزنم که این تقدم را در مثال نشان بدهم.
فرض کن الان من و تو دور میز غذا نشستهایم ودوتایی با هم غذا میخوریم. من به تو میگویم «فلانی، من با این غذا خیلی حال کردم» تو از من میپرسی «چرا؟» من آن زمان که با غذا حال میکردم، نیاز نداشتم برهان بیاورم ولی الان با «چرا»ی تو ناگزیرم تجربهام را در قالب برهان به تو منتقل کنم.
پس من از کی محتاج برهان شدم؟ از بعدِ چرا. یعنی این غذا و چهبسا حالی که از آن بردم، فقط به طعمش برنمیگردد؛ به نحوۀ پذیرایی، به محیطی که دارم غذا میخورم، به حالوهوای ذهنی خودم، اصلا به توی همسفره ربط دارد. ولی وقتی به تو میخواهم بگویم چرا، باید دنبال چرا بگردم، یک برهان پیدا کنم که تو را قانع کنم تا تجربه من را تصدیق کنی.
بنابراین قبل اینکه ما جهان را با برهان واستدلال درک کنیم، با تجربه درک میکنیم. اینکه من عرض میکنم انسانک مرور تجربیات زیسته است، چون میخواهم به آن مرحله از ادراک برسم که منم و هستی. قبل از اینکه دیگری را بخواهم با چرا قانع کنم. خب حالا چه شد که این مقدمه را گفتم؟ چون میخواهم از تجربه زیستهام برای شما بگویم؛ لازم بود اول بگویم که چه نگاهی به تجربه دارم.
تجربۀ تولد با طعم مرگ
|
حالا حسام، از کدام تجربه زیستهات میخواهی بگویی؟ از تجربۀ تولدم! [جونم براتون بگه که هفتم اردیبهشت تولدم بود. هفتهشت روز پیش شمع 41 سالگی را فوت کردم. جای شما خالی. اصلا نمیگویم عمر یک عدد است. نه عزیزم استخوانمان خرد شد تا به چهلویکسالگی رسیدیم. ولی برای چهلویکی چهلویکیِ دیگر اشتها داریم! هستیم که هستیم!]
حالا چه اتفاقی افتاد؟ ببینید تولد طعم مرگ دارد. اتفاقا آن روزی که همه شادند و مشغول بزنوبکوب، ته دل آدم در مواجهۀ با مرگ است. شاید جلوتر یک چیزهایی دربارهاش گفتم.
و بعد شروع کردم به خودم پند دادن: «حسام، چهل گذشت!… بسه این طغیانگری و تکاپو بین بندگی و رمندگی، آروم بگیر، بزی چنان که همه زیستند. چه کاریه به کلمه و جمله بندکردن، از این کتاب به اون کتاب آوارهبودن، هان؟» اینها را دارم به مزاح میگویم ولی واقعا رذایلم را میآوردم جلوی نظرم [و به خودم میگفتم] این کارها را نکن. به خودم متذکر میشدم کارهای خوبی را که سالهای سال قرار است از شنبه شروع کنی، انجام بده یا لااقل از لیست آرزوهایت حذف کن. این طوری معلق نمان.
اما عجبا وقتی دوباره به چرخه روزمرگی وارد شدم، دوسه روز بعد دیدم این چرخدندهها نمیچرخند. دیدم من همچنان که سابق بر این بودم، زندگی میکنم. سوالی که برای من پیش آمد و مبدأ فکری است که حاصلش این اپیزودی است که تقدیم شما میشود، این بود که چرا نمیشود؟ من چرا نمیتوانم در آیندۀ خودم تصرف کنم و چنانکه لازم است زندگی کنم؟
نکند من آینده را نمیشناسم؟! |
مرد حسابی! تو چند هفتۀ پیش اپیزودی به نام «حال خوب» ساختی و به مردم گفتی گذشته ویرایشپذیر است و در نسبت گذشته و حال صحبت کردی. [الان فرض من این است که شما اپیزود قبلی را شنیدهاید.] حالا خودت عهد و قرار میگذاری برای آینده ولی در آینده آنچه که میخواهی محقق نمیشود. چرا نمیشود؟ این سؤال من بود.
تفکر از مسئله شروع میشود. اول از همه ما باید ببینیم مسئلهمان چیست؛ بعد در پی این مسئله بهدنبال جواب میرویم. این مسئله من بود.
بعد که به آن فکر کردم، دیدم آهان! انگار این آینده، چنانکه من فکر میکنم تهی نیست. یعنی یک کاغذ سفید نانوشته نیست که من بروم بنشینم از اول بنویسم. یک چیزهایی توش است. یک اتفاقهایی قبلا در آینده افتاده است. قلمی جلوتر این آینده را نوشته است. کدام قلم؟ گذشتۀ من آیندهام را نوشته است.
گذشتۀ من آیندهام را نوشته است |
و من چطور میتوانم از مقدمات ثابت نتیجه متفاوت بگیرم؟ من از همین فردا که میخواهم طور دیگری زندگی کنم، خود زندگی بهطور ثابت باقی است؛ من با آینده چه نسبتی دارم؟ حال با آینده چه نسبتی دارد؟
در اپیزود قبل در نسبت حال و آینده صحبت کردم. حالا به چالشِ آینده رسیدهام؛ با آینده چهکار باید کنم؟
وقتی به سراغ ادبیات عامیانه و گفتگوی بر مبنای عادت میروم، آینده یک قید زمان است. آن چیزی است که گذشته نیست؛ پس از حال است. یعنی روی بردار t (زمان) ببری و نقطۀ اکنون را بگذاری، به پس از اکنون آینده میگویی. الان روی دوش هرکدام از مردم شهر بزنی و بگویی داداش، آبجی، میدانی آینده چیست؟ بهت نمیگوید نه، نمیدانم. میگوید بله.
حالا من میخواهم سراغ آینده بروم و ببینم آیا واقعا میدانیم چیست؟ آیا میشود به سبکوسیاق انسانکی، آینده را با عمقی کمی بیش از معمول دید؟
انسان و آینده |
[موسیقی بیکلام + دکلمه حسین پناهی: من و تو دو ریلیم که قطار پر از پوکۀ عمر را از هیچ به هیچ میرسانیم/ و زمین سرگردانی ما را پیوسته تکرار میکند/ یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل…]
صحبت از آینده را اینطور شروع کنیم: آیا همۀ موجودات نگاه به آینده دارند یا این نگاه مختص به گونۀ ویژهای از موجودات است؟ اگر اشتراک دارد و همه نگاه به آینده دارند آیا افق یکسانی از آینده در دیدرس همۀ موجودات است؟
ببینید وقتی میل به بقا و کنکاش برای بودن را بین موجودات میبینیم، این بودن معطوف به آینده میشود؛ از لانه سازی پرندهها تا توشه جمعکردنِ مورچهها یا اینکه سودای آینده وجود دارد. فعلا آینده را با همان معنای رایج بهعنوان مقطعی از زمان به آن نگاه میکنیم.
ولی بهنظر میرسد که افقِ نظر به آینده بین همۀ موجودات یکسان نیست. چرا یکسان نیست؟ چون وقتی مورچه به آینده نگاه میکند وتوشه جمع میکند یا وقتی یک پرنده پیش از زمستان مهاجرت میکند برای اینکه در تغییر دمای فصل غافلگیر نشود، این یک حرکت جمعی و پیشبینیپذیر است. این حاصل تصمیم احدی از مورچهها نیست؛ به این گواه که تغییرپذیر نیست.
آیا میتوان آینده را اراده کرد؟ |
آیا ما میتوانیم طوری از بودن را تصور کنیم که در اینگونه بودن، آینده نهتنها در دیدرس یا حداکثر تماشا قرار میگیرد؛ بلکه قابل ارادهکردن است؟
به کلمهای که من استفاده کردم خوب دقت کنید. من نگفتم گونهای از موجودات؛ گفتم کیفیت یا طوری از بودن هست که این طورِ بودن میتواند آینده را چنان ببیند که آن را نسبت به ارادۀ خودش تأثیرپذیر بداند. بگوید من میتوانم آن آینده را چنانکه میل دارم بسازم.
برای اینکه بتوانم این بحث را بهتر توضیح دهم، ناگزیرم بروم به سراغ واژهای که شما آن را زیاد شنیدهاید ولی بهنظر میآید همچنان نیاز به پرداختن و تأمل دارد. واژۀ اگزیستانس.
واژۀ اگزیستانس و اگزیستانسیالیسم از واژههای دشوار روزگار ماست. برای اینکه بهرغم اینکه زیاد از آن میشنویم و خیلی ازش صحبت هست، ولی انگار چنانکه باید، معنای این واژه برای ما روشن نیست.
بخشی از این پریشانی به مبدأ ماجرا برگردد؛ به خواستگاهش. یعنی حتی در خارج مرزهای این سرزمین هم اینطور نیست که ما یک مرامنامه و سند مشخصی داشته باشیم و بگوییم این آیین قطعیِ اگزیستانسیالیسم است. یک سری آدم هم بهعنوان پیشوا داشته باشیم و بگوییم اینها هم پیشوایان قطعی و مسلّم این مکتباند. اصلا اینطور نیست.
اگزیستانسیالیسم و مبادی آن |
بسیاری از مورخان حکمت، سرآغازِ اگزیستانسیالیسم را در اندیشههای کییرکگارد میبینند. کییرکگارد یک آدم خداباور و مؤمن است. شما کتابهایش را که مطالعه میکنید، ردپای ابراهیم و ایوب و کتب دینی و ایمان به خدا را پررنگ میبینید. اینها اصلا از اندیشۀ کییرکگارد قابلتفکیک نیست.
اما در ذیل همین بیرق اگزیستانسیالیسم که ما کییرکگارد را داریم، نیچه را هم داریم که فریاد میزند «خدا مرده است». البته من باورم این نیست که این فریاد را با بشکن و شادباش میگوید. تصور من این است که این، یک فریاد سوگوارانه است. بعد هم وقتی خبر از مرگ کسی میدهید، یعنی بود او را پذیرفتهاید که حال میگویید مرده.
بههرحال فریاد خدا مرده استِ نیچه در گوش تاریخ پیچیده است و چه آن اندیشمند خداباور و چه این اندیشمند قائل به مرگ خدا، هردو در دستهبندی اگزیستانسیالیسم تعریف میشوند.
از آن سمت، هایدگر که دامنش به انگ و ننگ همراهی با نازیسم آلوده است؛ از ستونهای اگزیستانسیالیسم است و در همان مقطع سارتر چپگرا که با کاسترو و چهگوارا فالوده میخورد، او هم در زمرۀ اگزیستانسیالیستهاست.
بنابراین اینطور نیست که شما تصور کنید در مبدأش، خیلی تکلیفش روشن بوده است؛ حتما باید طرف باخدا یا بیخدا باشد، حتما چپ سیاسی یا حتما راست سیاسی باشد.
اصلا بسیاری از اندیشههای این حوزه، خارج از قلمرو فیلسوفان آکادمیک شکل گرفته است. ما نمیتوانیم نقش قلم و هنر داستایوسکی را در شکلگیری اندیشه اگزیستانسیال نادیده بگیریم.
این یک قسمت ماجرا. اما در سمت ما همین پریشانی امتداد پیدا کرده و چهبسا بیشتر شده است؛ چون برای مترجمان شریفی که ما زیر سایه آنها دسترسی به این متون پیدا کردیم و با این مکاتب آشنا شدیم، دشوار بوده که به سراغ متون اصلی بروند. آنها رفتند متنهای سادهتر و دردسترستر را ترجمه کردند.
این رجوع به منابع فرعی، علاوه بر اینکه ما را از جستجوگری بینیاز نشان داده که واقعا اینطور نیست، امکان دسترسی به عمق محتوا را از ما میگیرد.
من میخواهم در این صحبت، نقدم را به یک پیشنهاد ایجابی ختم کنم و بگویم حالا که اینها را گفتم، بیایم در ازای آن، یک پیشنهاد بدهم و بگویم که به سراغ چه منبعی بروید.
هستی و زمان |
اگر بخواهیم بهعنوان پژوهشگر با این مکتب آشنا شویم، ناگزیریم که بهقدر وسع خود، فهمی از کتاب «هستی و زمان» جناب هایدگر داشته باشیم [این کتاب عام نیست که امشب بخوانیم و بگوییم بهبه عجب کتابی بود].
من میخواهم ارجاع بدهم به ترجمه جناب سیاوش جمادی. این نسخه، ترجمهای است که روی میزم است و با آن کلنجار میروم. البته ترجمۀ آقای رشیدیان را هم توأمان دارم.
بعضی از دوستان میگویند ترجمۀ جناب جمادی ترجمۀ دشواری است. من هم میگویم ترجمۀ صادقانه باید بازنمودی از متن باشد. متن دشوار را نمیتوان ترجمۀ روان نمود. متن اصلی دشوار است و ترجمه ایشان هم دشوار است. اما من از زیرنویسهایی که ایشان بهعنوان حاشیه استفاده کرده است، خیلی بهره بردهام.
الان میخواهم مشخصا بعد از این مقدمۀ مطول بروم به سراغ صفحۀ 83 و 84 و 85 کتاب هستی و زمان به ترجمۀ سیاوش جمادی و چند جمله برای شما از اگزیستانس بگویم؛ چون به آن در بحث پیرامون آینده نیاز دارم.
[دکلمه حسین پناهی: هر چه زمان داشتم، دادم و به جاش یه ساعت سوئیسی گرفتم، بندش طلا رنگش وسترن… دیگه زمان بی زمان، هشت شب خواب، هشت صبح اداره. هرچه راه داشتم، دادم به جاش یه جفت کفش ملّی گرفتم چکمهس بدمصّب. برقش مو رو از ماست میکشم. دیگه راه بیراه. هشت شب اتاق خواب، هشت صبح اتاق کار. نیمهسیگاری دارم و هزار معمای لاینحل.]
عزم بر نوعی از بودن
|
حتما شما هم شنیدید؛ وقتی میخواهند «اگزیستانس» را به فارسی ترجمه کنند میگویند «وجود». و وقتی میخواهند اگزیستانسیالیسم را توضیح دهند، معادل آن را اصالت وجود میگیرند.
من منبع را خدمت شما عرض کردم. اینها که دارم توضیح میدهم بهقدر فهم دستوپاشکستۀ من است. شما برای بهتر فهمیدن میتوانید به منبع اصلی مراجعه کنید.
چنانکه من از این منبع فهمیدم، ترجمۀ اگزیستانسیالیسم به «اصالت وجود» به قرون وسطی برمیگردد؛ به دورهای که جهان پیرامون براساس وجود و ماهیت توصیف میشد. بنابراین واژه اگزیستانسیالیسم به همان معنای آشنا در روزگار خودش ترجمه شد. وقتی وارد ایرانزمین شد و به همین معنا ترجمه شد، اصالت وجود سابقۀ تاریخی داشت. یعنی ما صدرالمتألهین، ملاصدرا را داریم که مکتبش به همین نام رایج و شناختهشده است.
برای بعضی از ما هم سوءتعبیر پیش آمد که این دو با هم اینهمانی دارند؛ یعنی اگر هایدگر میگوید اگزیستانسیالیسم، این را ملاصدرا هم گفته است.
اما این ترجمه دقیقی نیست بهخاطر اینکه در اگزیستانسیالیسم «نوعی از بودن» مدنظر است؛ نوعی از بودن که میشود برای آنگونه بودن عزم کرد.
مشخصا اگر بخواهم از واژه برای شما بگویم، اگزیستانس مرکب از دو عنصر است. یعنی دو چیز کنار هم نشسته و این واژه پدید آمده است: یکی «اگز» به معنای «بیرون» که Exit یا خارجشدن هم از همین تبار است؛ و دیگری «سیستنتیا» به معنای ایستادن و گامنهادن.
اگزیستانس: عزم بر برونایستایی |
وقتی این دو کنار هم نشستند، معنای جدید ایجاد کردند به عبارتِ «به بیرون گام نهادن و به بیرون ایستادن». یک قیام به خروج است. وقتی از قیام صحبت میکنیم، یعنی در این گونه از بودن، عزم نقش دارد. اراده میکنیم بر بیرون ایستادن.
چرا من اینهمه تأکید میکنم که عزم و ارادهای در آن است؟ بهخاطر اینکه تصور نکنیم که معادل این واژه، انسان است. وقتی ما بگوییم معادل این واژه انسان است، چنین برداشت میشود که ما با این فضیلت از مادر متولد میشویم. و این یعنی مفروض گرفتهایم که انسان ماهیت ثابتی است که وقتی میگوییم «انسان» تکلیف ما با آن روشن است و میدانیم چیست.
اما آیا واقعا ما در تجربۀ زیسته خود، تکلیفمان روشن نیست؛ زمانی که کودک از مادر متولد میشود، نمیدانیم چه ماهیتی پیدا میکند. ما انسانی در جوار خود دیدهایم که اگر به او بگوییم فرشته، در حق او ظلم شده است؛ ازبسکه خوب و لطیف و دوستداشتنی است.
انسانی را هم تجربه کردهایم که کفتار در برابر او، مهربان است. لااقل گرگ و کفتار همنوع خود را نمیدرند. لااقل بیشتر از حفرۀ شکم خود، طعمه قربانی نمیکنند. ولی ما چیزهایی از این جانور دوپا دیدهایم که تصور آن خواب شب ما را میگیرد.
پس ما با یک ماهیت ثابت روبهرو نیستیم. هر آنچه که بگوییم میشود. بهخاطر همین است که یکی مثل هایدگر سعی میکند نسبت خود را با این تفکر مشخص کند، بگوید من اومانیست نیستم؛ من انسانگرا نیستم. من دارم از ارادۀ به گونهای از بودن صحبت میکنم و اگزیستانس عزمِ بر برونایستایی است.
از اینجا به بعد قابل بحث است که برونشدن از چه؟ و به چه سویی؟ که مجال صحبتش در این اپیزود نیست.
اما آنچه که الان من میخواهم از آن استفاده کنم چنین است که ما گونهای از بودن را میتوانیم تصور کنیم که بر آن اساس، ما گویی میتوانیم از خودمان بیرون شویم و خودمان را از پشتسر ببینیم.
گویی من الان در اردیبهشت 1401 دارم از پشتسر، حسامی را در اردیبهشت 1402 میبینم؛ و او جلوتر از من دارد میرود و من برای آن حسام، طرحی دارم و اینجاست که تازه مفهوم آینده شکل میگیرد.
این بحث را تا اینجا داشته باشید، من نفسی تازه کنم و بعد مشخصا در نسبت اگزیستانس و آینده چند دقیقهای را خدمتتان باشم.
[دکلمه حسین پناهی: میزی برای کار/ کاری برای تخت/ تختی برای خواب/ خوابی برای جان/ جانی برای مرگ/ مرگی برای یاد/ یادی برای سنگ/ این بود زندگی؟]
اصیل زیستن: زندگی منطبق بر طرح آینده |
یک براکت باز کنم و بعد صحبت را ادامه دهم. [این صحبتهایی که داریم میگوییم با این ادعا توأم نیست که چند دقیقه شنیدیم پس ما میدانیم اگزیستانسیالیسم چیست و به آن اشراف پیدا کردیم. ابدا! چرا؟ چون منِ گوینده چنین اشرافی را ندارم.
اصلا انسانک ادعای افزودن بر آگاهیها و میدانمهای شما را ندارد؛ بالعکس کارکردش افزودن بر نمیدانمهاست. یعنی همین چیزهایی که رفته و نشسته در جعبۀ میدانم، برداریم بیاوریم بگوییم نه بابا آنقدر که فکر میکردیم میدانیم، نمیدانیم. در جعبۀ نمیدانم بگذاریم؛ آنوقت فکری برای آن بکنیم.
هم من و هم شما از این پس ناگزیریم برویم جستجو کنیم و فقط این دقایق به این امید است که هیجانی برای کاویدن ایجاد کند. مثل تیزر تبلیغاتی یک فیلم که ما را مشتاق میکند برای دیدن آن؛ ولی ابدا با آن چند دقیقه به این جمعبندی نمیرسیم که کل فیلم را دیدهایم. براکت بسته.]
یکی از کلمات و اصطلاحاتی که آن را زیاد میشنویم، «اصالت» است و این توصیه که «اصیل زندگی کنید». به فهم من، ما اصلا نمیتوانیم در مورد اصیل زیستن فکر کنیم؛ تا وقتی که تعریف روشنی از آینده داشته باشیم. چون این دو در هم گره خوردهاند.
انسان میتواند برای تماشای خودش از قفا و پشتسر عزم کند؛ به این معنا که در آینده، «خود»ی را تصور کند که در مختصاتی (در بعضی از مشخصهها) غیر از آنی است که الان هست. و در این طرحافکندن، فردیت دارد؛ یعنی من میتوانم طرحی متناسب با حسام بیفکنم و تو میتوانی طرحی متناسب با خودت داشته باشی. این میشود فردیت؛ نه به معنای خودخواهانهدیدن ِآینده.
کسی که بر فرض طرح آیندهاش این است که مدرسهای را در یک منطقۀ کمبرخوردار ایجاد کند و در آن، افرادی که سخت درس خواندند اما بااستعدادند، حالا بتوانند سادهتر و سریعتر درس بخوانند.
این پروژۀ فردی است اما خودخواهانه نیست؛ اتفاقا در خدمت دیگران است. اگر کسی این طرح را نداشته باشد بهواقع آینده ندارد؛ چون عزمِ برونشدن از خود را نداشته است.
زندگی اصیل برای کسی است که منطبق بر طرح آینده زندگی میکند. انسانی که زندگی اصیل دارد، خودش موضوع پروژۀ خودش است. من این مثال را زیاد میزنم: مثل مجسمهسازی که از یک پارهسنگ میخواهد هیکل درآورد؛ آرامآرام، آهستهآهسته تیشه میزند تا به آن شکل دربیاید، اما نقطۀ اول این است که طرح این مجسمه را ریخته باشد.
مرگاندیشی و آینده |
ما طرحی به آینده میافکنیم؛ بعد تیشه میزنیم تا خود را به آن شکل دربیاوریم. اصلا در این جایگاه است که چیزی به نام مرگاندیشی تعریف میشود. اینکه میگوییم انسان موجودی مرگاندیش است یا میتواند مرگاندیش باشد، بهخاطر این نیست که بقیه موجودات نمیمیرند.
توقف عملیات عروق و قلب و مغز و عصب و اینها که بین ما و حیوانات مشترک است. موضوع این است که من از الان که دارم به آینده نظر میکنم، مرگ را میبینم. تازه این به تعبیری است که مرگ را اتفاقی در «پیشِ رو»ی خود بدانیم.
در پادکست می نگاه دیگری را درباره مرگ عرض کردم. چنانکه من میفهمم اتفاقا مرگ چیزی «پشتسر» ما و بهدنبال ماست (که اکنون موضوع ما نیست).
مرگاندیشی هم نگاه به آینده است؛ پس آینده با «عزم» تنیدگی دارد. ما عزم میکنیم برای آینده.
از لحظهای که طرح آینده میافکنید، اکنونتان دگرگون شده است |
برویم به سراغ سؤال اول: حسام، چرا درباره آینده طرح میافکنی و نمیشود؟ چرا وقتی میخواهی چنانکه در طرح تو بوده زندگی کنی، با انبوهی از موانع روبهرو میشوی؟
علت این است که ما پیش از این، طرحهایی افکندهایم و ایدههایی برای بعدِ خود داشتیم که الان در آنها قرار گرفتهایم. این ایدهها و طرحها، ما را به دیگرچیزهایی گره زده است. بنابراین هرچه بیشتر عمر میکنیم، بهواقع گرهبرگره اضافه کردهایم.
هرچه شما در صف عمر، جلوتر باشید، کمتر گرفتار گرههایی شدهاید که با طرح امروزتان در تعارض باشد؛ چون طرحافکندن برای آینده از امروز شروع نشده است. تو از همان وقتی که بچهمدرسهای بودی و گفتی میخواهم دکتر یا مهندس شوم یا میخواهم عاشق شوم، میخواهم عروس شوم، میخواهم مامان شوم و عروسک خود را غذا دادی، مشغول طرحانداختن برای آینده بودی و الان وسط طرح هستی.
حالا تغییر طرح و طرحی نو درانداختن، مصائب و گرفتاریهای خود را دارد. یک جمله بگویم با عنوان ختم این بخش از عرایضم.
حالا اگر من برای آینده طرح بریزم، اثر آن در زندگی من کِی نمودار میشود؟ من از چهوقت از طرحی که برای آینده ریختم متأثرم؟ چقدر باید بگذرد که آن حال برای من حاصل شود؟
جوابش در همین گزاره پایانی من بود. از حال!
از لحظهای که طرح آینده میافکنید، اکنونتان دگرگون شده است. الان فرض کنید کسی اینجا اراده کند که: در سال 1402 میخواهم رتبه برگزیده کنکور باشم. میخواهم فلان کسبوکار را داشته باشم. میخواهم فلان پروژه را انجام دهم و مهارتی را یاد بگیرم؛ اثرش از امروز آغاز میشود.
دیدید یک وقتهایی انسان در رکود و در حال کسالت است و تصمیم میگیرد که چیزی بشود. از همین لحظه که طرح آینده افکنده شده است، امروزش دگرگون میشود.
پس همانطور که قبلا در اپیزود حال خوب گفتم حال میتواند گذشته را معنادهی کند و گذشته بهواسطۀ حال ویرایشپذیر است؛ در این اپیزود هم سمت دیگر ماجرا را گفتم که حال نیز بهواسطۀ آینده ویرایشپذیر است. ما وقتی ارادۀ به آینده میکنیم از همین امروز هم طور دیگری زندگی میکنیم.
رفیق من! این اپیزود اینجا تمام است. نکته اخلاقی و جمعبندی آن را هم گفتم. واقعا به قصد تهییج هم نمیگویم که شما هیجانزده شوید و بروید تا ته آن گوش کنید.
اگر تا همین جا با اپیزود کاملید، حرف به سرانجام رسیده است و من از شما خداحافظی میکنم.
اما اگر کسی سرش درد میکند برای اینکه در پریشانفکری من شریک شود، چند دقیقه دیگر با من همراه شوید.
میخواهم مثل یک بچه بازیگوش که انشای خود را آورده سر کلاس میخواند، از اغماض شما استفاده کنم و انشایم را برای شما بخوانم و بگویم همه اینها را که گفتم شنیدید؟ اینها حرفهای آدمحسابیها و بزرگترهاست. من هم حرفی از خودم برای شما دارم…
[موسیقی سالار عقیلی: وارش]
آینده، صفت فاعلی است |
صحبت از اینجا به بعدِ من، از حیث مدت گفتوگو خیلی کوتاه است؛ اما مدعیام که از حیث معنا بسیار بلند است. چون برخلاف ادبیات رایج که آینده در قید زمان تعریف میشود، من میخواهم تعریفی از آینده خدمت شما ارائه کنم که در آن، زمان در خدمت آینده است نه اینکه آینده قید زمان باشد.
در واقع میخواهم آینده را به شأن واقعی خودش یعنی به صفت فاعلی خودش برگردانم. حالا توضیح میدهم ببینید یعنی چه.
کار را از واژۀ آینده آغاز میکنم. واژۀ آینده به چه معنا است؟ زود به سراغ تعریف آشنا نرویم. این کاری بود که همه دقایق قبل انجام دادیم. حالا کمی تأمل و توقف کنیم.
آینده کلمهای است شبیه به خواننده یا راننده. صفت فاعلی است. یعنی یک بُن فعل بهعلاوۀ صرف «نده» شده است؛ برای اینکه استمرار کاری را در یک فاعل نشان دهیم.
من اگر یکبار میکروفن به دستم بگیرم و بخوانم، میگویند «حسام دارد میخواند» ولی اگر مشغولیت من بهنحو مستمری خواندن باشد، اینجا میگویند «حسام خواننده است». وقتی در مدت مدیدی، مشغول راندن یک ماشین هستم یا اصلا اگر پیشهام راندن ماشین باشد، به من «راننده» میگویند. اگر الان اینجا بدوم میگویند «دارد میدود» ولی اگر بهنحو مستمری مداومت در دویدن داشته باشم، به من «دونده» میگویند.
حالا وقتی داریم از آینده صحبت میکنیم، آیا از زمان یا از «کسی» صحبت میکنیم؟ آیا از یک نقطه از بردار t صحبت میکنیم؟ چنانی که قبلتر با همین معنا گفتوگو کردیم؛ یا داریم درباره کسی صحبت میکنیم که این کس به کاری مداومت دارد؟
آینده، آن کسی است که مداومت بر آمدن دارد |
جواب دوم درست است. ما داریم درباره کسی صحبت میکنیم. این کس به چه چیز مداومت دارد که به آن آینده میگوییم؟ این کس بر «آمدن» مداومت دارد؛ یعنی همان فرمولی که یک بُن بهعلاوۀ «نده» شده، اینجا هم هست: «آی + نده» و آن کسی که بهنحو مستمر مشغول «آمدن» است میشود آینده.
بعدا خودتان در این معنا خلوت کنید و به آن فکر کنید. چرا نمیگوییم رونده؟ چرا میگوییم آینده؟ بهخاطر اینکه از مقابل به آن نگاه میکنی. تو کسی هستی که در انتظار این شخصی و به او آینده میگویی.
تماشای حرکت از مبدأ، صفت فاعلیاش میشود «رونده». چون تو در مبدأ نشستی و داری به او نگاه میکنی. میگویی او میرود. مسافر را آب میریزید پشت قدمش او را بدرقه میکنی؛ چون در مبدأ هستی و میگویی رفت. اما در مقصد، تو استقبال میکنی از کسی که درحال آمدن است. از مقصد که نگاه میکنی، او میشود آینده.
حالا خود به ظرافتها توجه دارید. استقبال یعنی به انتظارِ آمدن. و مستقبل در ادبیات عرب یعنی چی؟ یا مقصد یعنی چه؟ مقصد یعنی محل قصد. اول صحبتم عرضم این بود که ما داریم از طوری از بودن صحبت میکنیم که عزم کردهایم آنگونه باشیم. الان هم دارم از مقصد صحبت میکنم.
پس آینده منم، آینده تویی، که بهسوی مقصدی حرکت میکنیم. و وقتی از این مقصد به خودمان نگاه کنیم، «خود» را آینده میبینیم.
بنابراین آینده به این معنا نیست که بیرون از من و تو چیزی وجود دارد به نام زمان؛ و حالا از این زمان، یک قاچ را جدا کردهایم و اسمش را آینده گذاشتهایم!
نه رفیق، نه آبجی، نه داداش، این منم که آیندهام. و من چون بهتدریج و قدمقدم و آهسته میروم، این تدریج مرا ناگزیر به زمانمند دیدنِ این عالم میکند. از من است که عالم زمانمند دیده میشود والا آینده منم.
حالا دیگر جواب سؤال اول، فقط این نیست که چون تو طرحی از گذشته افکندی، پس در آن طرحهای گذشته، امروز گرفتاری و برای رسیدن به طرحهای آینده؛ باید آهستهآهسته از طرحها و قیدهای امروز عبور کنی. این جوابی است برای مسافرهایی که در ایستگاه قبل با هم خداحافظی کردیم.
چرا از شنبه قرار نیست اتفاقی بیفتد؟ |
حالا که تو تا اینجا آمدی، حرف دیگری باهات دارم که بگویم. وقتی من آینده شدم، تربیت من تدریجی است. و بههمین خاطر از شنبه قرار نیست اتفاقی بیفتد. چون من آهستهآهسته من میشوم. ما تمام آن چیزهایی که نشدیم، تدریجا میشویم و تمام آن چیزهایی که فکر میکنیم محال است بشویم، بعید نیست یواشیواش بشویم. یواشیواش عالِم بشویم، یواشیواش جانی بشویم، یواشیواش دزد و کلاهبردار و اختلاسگر بشویم یا یواشیواش هنرمند و مؤثر و شرافتمند بشویم. همۀ شدنهای آینده قدمقدم است.
[دکلمه حسین پناهی: شب در چشمان من است، به سیاهی چشمهایم نگاه کن/ روز در چشمان من است، به سفیدی چشمهایم نگاه کن/ شب و روز در چشمان من است، به چشمهایم نگاه کن/ پلک اگر فرو بندم، جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.]
و اما نکتۀ آخر که برای من کلیدیترین و ویژهترین بحث این اپیزود است. اصلا بدون این کلید، بهنظر من قفل آینده گشوده نخواهد شد و آینده بیریشه میشود.
آزادی در طرح آینده |
در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم «آزادی» جایگاهی بسیار کلیدی دارد. تقریبا عموم اندیشمندان اگزیستانسیال، بر این باور متفقالقول هستن که این انسانی که در مورد آن صحبت میکنیم آزاد است در طرحی که میافکند و چنانی که میشود.
این نگاه در فلسفۀ جناب سارتر آنقدر غلیظ است که میگوید اگر کسی معلول بود و قهرمان دو و میدانی نشد، خودش را سرزنش کند؛ چون انتخابش این نبوده. میتوانست آزادانه انتخاب کند و قهرمان دوومیدانی شود. در یکی از اپیزودهای ابتدایی انسانک به نام «خواستن توانستن نیست» من داستانی برای شما تعریف کردم که این جمله سارتر را تصدیق میکند.
اما من چنانی که زیستم و چنانی که تجربه کردم، [الان که میگویم «تجربه»، تکلیفم با تجربه روشن است. اول اپیزود گفتم تجربه چیست.] من مقدم بر هر برهانی، زندگی را چنان چشیدهام که در آن، اراده آنقدر کوچک نبوده که همهاش در اختیار من باشد؛ بلکه من در ارادهام، نه اراده در من.
بنابراین ارادهای را دیدهام و پتک ارادهای به تنم خورده که به اشاره در اپیزود هفدهم «مرهم بودا» به آن اشاره کردهام و کمی به تصریح، در اپیزود «سقود» به آن پرداختهام.
من با چشیدن این پتکها، به کَتَم نمیرود که بگویند «حسام، این تو بودی که طرح آینده را افکندی» این اغراقآمیز است. ارادهای حاکم بوده است که از آن اراده، چیزکی در من است اما بیشترِ آن، بیرون از من است.
چهبسا این توصیفی که میگویم، متأثر از ارادهای باشد که در فلسفه شوپنهاور مطرح است؛ اما مطلقا منطبق بر آن نیست. برگردم به بحث آینده.
بن آینده چیست؟ آن کلیدی که آینده را برای ما معنا میکند چیست؟
گفتیم آینده یک بن «آی» است بهعلاوه سه حرف صفتساز «نده». «ی» در «آی»، یای میانجی است. میتواند حذف شود. اگر آن را حذف کنید، تمام ریشۀ آینده به یک «فعل امر» برمیگردد: «آآآآآآآ».
فراخوانش هستی
|
یک «آ» در این عالم جریان دارد. آینده در پاسخ به این «آ» که او را به آمدن میخواند حرکت میکند. مقصدی باید باشد که آینده معنا پیدا کند. «آ» همانی است که وقتی اولش یک «ب» بگذاری میشود «بیا».
یک «آ» باید باشد که مرا فرا بخواند… فراخوانش هستی. این یک کد است برای من، مغز نظام فکریای است که توانستهام برای خودم دستوپا کنم.
ما ادعایی نداریم که بگوییم من یک نظام فکری لیبلداری دارم. نه؛ بالاخره هرکدام از ما طوری سعی کردیم این هستی را برای خود قابلفهم کنیم. من به آن مدلی که توانستهام نسبت خودم در این زندگی را پیدا کنم و بگویم من اینجای بازیام، میگویم نظام فکری.
در این نظام فکری، فراخوانشی از جانب هستی، نکتۀ کلیدی است. یک «آ» وجود دارد. حالا میخواهی بگو «آ+ی» باشد؛ من باهات آشتی هستم. یعنی در این الفبای هستی، از این «آ» تا آن «ی»، از ابتدا تا پایان یک خوانش است… یک فراخواندن است.
این خوانش است که من در «تونالیته شعور» میگویم تفکر یعنی گوشدادن. تفکر یعنی ببینی آن خوانشی که تو را میخواند، به چه میخواند. ما اگر در تفکر، تفکر کنیم و در «تفکر چیست» بیندیشیم [البته این «تفکر چیست»ی که من میگویم همانی نیست که هایدگر میگوید. او حرفهای درستودرمانی میگوید. من مال خودم را میگویم.] ببینیم کاسه تفکر تهی است و ما با خودمان مینشینیم فکر میکنیم و بعد به یک معنا میرسیم. کجا میرسیم؟ مگر فاقد شیء معطی شیء است؟ مگر کسی که چیزی را ندارد، میتواند آن چیز را به خودش بدهد؟
اگر تو آگاهی نداری آن را از کجا میآوری؟ چطور مینشینی در خلوت خود یک دفعه میگویی «یافتم!»؟ از کجا یافتی؟ از کجا آوردی؟ اگر از اول داشتی، پس گمشده نبوده است؛ اگر نداشتی و حالا دارا شدی، از کجا آوردی؟
در واقع عرضم چیست؟ آقا، خانم! اینطور نیست که فقط من طرحی برای آینده افکنده باشم. این همهاش حرف من نیست. بعضی وقتها شاید شما هم از این سؤالات شنیده باشید.
کسانی هستند که دست روزگار فقط ویترین ما را نشان آنها داده است. فقط قشنگیها و خوبیهایمان را دیدهاند. بعد میآیند و از ما میپرسند ما چگونه میتوانیم تو بشویم؟
من به خود نامدم! |
مفروض او، این است که من همانی شدم که میخواستم بشوم. انگار من خودم این را معماری کردهام. من یک نفر (لااقل) نمیخواستم این بشوم. داشتم حالش را میبردم و زندگی به من خوش میگذشت!
آخر یکی به من گفت: چه شد که دنبال فلسفیدن آمدی؟ گفتم: من دنبالش نیامدم! من خیلی از جایم راضی بودم. اتفاقا داشتم حالش را میبردم. او آمد خِر مرا گرفت. یکی مرا مبتلا به سؤال کرد و گرفتار شدم و گیر افتادم.
نه اینکه همه آن چیزی که من هستم، حاصل نقشۀ من بوده است؛ این غلّو است. تو راجعبه خودت میتوانی این را بگویی؟ میتوانی بگویی همۀ این که هستم، حاصل نقاشی خودم است؟ نبود این حوادثی که تو را زیروزبر کرد؟
آقای هایدگر! تو پدرت در کلیسا کار میکرد. رفیق پدرت یک کتاب به دست تو داد و با این کتاب مسیر زندگی تو دگرگون شد. آن کتابی که به تو دادند و تو از محصل الهیات به یک فیلسوف تبدیل شدی؛ حاصل طرح تو بود؟
آقای نیچه! تو به میدان رفته بودی بجنگی؛ از اسب افتادی و لتوپار شدی؛ نتوانستی به میدان برگردی. به کتابخواندن نشستی. دستبرقضا کتابی خواندی به نام «جهان همچون اراده و تصور». دگرگون شدی! این دگرگونی در طرح خودت بود؟ بلایی که سالومه بر سرت آورد، در طرح خودت بود؟
آقای شوپنهاور! اگر پدرت و مادرت با تو چنین نمیکردند و چنین تجربیاتی برای تو نمیساختند، همانی میشدی که حالا هستی؟
انبوهی از این خوانشها در هستی، در پی ماست که طرحی افکنده و در این طرحافکندن من هم نقش دارم؛ ولی نه اینکه فقط من، چیزی جز من است.
بنابراین من از اصطلاح «پرتابشدگی» هایدگر استفاده نمیکنم. عرض من همانی است که در اپیزود «سقود» گفتم.
ما همواره مردد بین صعود و سقوط هستیم؛ و این نه در ابتدای زندگی بلکه در دمادم زندگی است. هی داریم از اینطرف پرت میشویم به آنطرف، میان حوادث داریم دستبهدست میشویم. نمیشود این «آ» را نادیده گرفت. مسئلههایی در این عالم حل نمیشود اگر آن «آآآ» را از مسئله حذف کنیم. اصلا اگر به من بگویند چه چیزی ارزندگی این را دارد که بنشینیم گوشهای و ساعتها به آن فکر کنیم؟ میگویم «آ»! آدم بنشیند در خلوتی و فقط با خود مرور کند «آآآآآآ».
الان عرضم تمام است. اوج گرفتم و پریشانگوییام را بیشتر میکنم.
کاری ندارم این «آ» را در نظام فکری خودتان به چه چیزی میخواهید منتسب کنید. میخواهی بگویی این «آ» طبیعت اسپینوزایی است؛ بگو. میخواهی بگویی این «آ» خدای الهیاتی است؛ بگو. خدای شخصگونهای است که عاطفه دارد و قابلاشاره است و صفت دارد؛ بگو. آنی که من میگویم اینها نیست ولی تو هرچه میخواهی بگو.
میخواهی بگویی ارادۀ شوپنهاوری است؛ بگو. میخواهی بگویی «نومن» کانتی است؛ بگو.
خودت میدانی میخواهی این «آ» را چهکار بکنی. من فقط میتوانم بگویم این «آ» هست. چنانی که من درک میکنم، این «آ» هست و شما میدانید و حل مسئله خودتان و ماجرای «آ».
خیلی ممنون که همراه من بودید. ای آیندهها! سفرتان سلامت و قدمتان استوار. به شکرانۀ آینده بودن، کسانی را با خود همقدم کنید. حیف است عمر بگذرد و ما «آینده» نباشیم.
[دکلمه حسین پناهی:
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصلۀ هیچکسی رو ندارم
کفر نمیگم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارهام
میچرخم و میچرخونم، سیارهام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونهی نشکفته رو، رَستمش
ویروس که بود حالیش نبود، هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟
اونهمه افسانه و افسون ولش؟
این دل پرخون ولش؟
دلهرۀ گمکردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرندهها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوتزدنا، شپشپ بارون ولش؟
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
اینهمه راز، اینهمه رمز
اینهمه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من،
حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر میخواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
***
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن
عمو زنجیرباف، زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟]
مثل بودن مون،
شدن مون هم دست خودمون نیست خیلی
البته که فکر میکنم همونطور که اختیارمون در بودن مون بیش از تصورمون هست
بی اختیاری مون هم در شدن مون.
ضمن اینکه هنوز نمیدونم دلیل گوش دادن انسانک،
جذابیت خودشه یا یادگاری بودنش از عزیزی که پدر انسانک معلمش بوده زمانی
لذت بردم باز
ولی نه لذتی مثله قسمت های اول. خیلی بدعادت شدم تو دقت به حرفاهای انسانکی.
اوایل اپیزودهای انسانک همان کاری رو میکرد که دیدن یک فیلم دیدنی یا شنیدن موسیقی شنیدنی. ولی الان دیگه درگیری ذهنی و ایستادن و برگشتن ها و دقت کردن ها چیزی از اون اثر زیبا برام باقی نگذاشته. یه جورایی انگار خودم رو متعهد کردم به فهمیدن بیشتر از اونچه میخواد بیان کنی
و راجع به اپیزود آ:
مدتهاست که فک میکنم چرا نمیشه حالات (states) جهان را در هر لحظه پیش بینی کرد.
برای ما مهندس ها همه چیز با حل معادلاتِ (معمولا) دیفرانسیلی معنی پیدا میکنه. اگر از مکان جسمی، اگر از دمای جسمی، اگر از توان الکتریکی و … حرف میزنیم در پس زمینه داریم معادلات دیفرانسیل حل میکنیم و نتیجه را خلاصه عرضه میکنیم. معادلاتی پیدا شده اند که تماما این پدیده های فیزیکی را تشریح می کنند و البته آینده سیستم ها را پیش بینی میکنند.
حل معادلات دیفرانسیل به دو دسته اطلاعات نیاز دارد؛
شرایط اولیه و شرایط مرزی.
شرایط اولیه یعنی حالت سیستم در زمان ابتدایی و شرایط مرزی یه جورایی جبر مکانی حالات را بیان میکنه.
حالت و پاسخ سیستم در هر لحظه به این جبر مکانی و شرایط لحاظات ابتدایی(یا بهتر است بگویم لحاظات قبلی) وابسته است. بسیار وابسته است.
حال اگر مفروض بدانیم که معادلاتی برای حالات(states) جهان قابل تصور باشد، لزوما شرایط جبر مکانی و شرایط لحظات قبلی و لحظه ابتدایی بر هر حالت در هر لحظه از آینده تاثیر گذار خواهد بود.
به نظرم پادکست شما، نوعی نگاه هنری و استعار گونست به فلسفه و مسائل زندگی.
به شخصه از یک فرد خردمند توقع دارم به دنبال دلایل اصلی باشه، نه نگاهی هنری.
برای مثال، حاصل نشدن تغییر به سرعت، دلایل زیست شناختی_روانشناختی داره و عمیق تر اینه که پی این دلایل باشیم.
دمت گرم
سلام داداش حسام. کجایی چرا کم پیدایی . لطفا با همین فرمون برو جلو
البته داستانی که تعریف کردید که جملهٔ سارتر رو تصدیق میکرد تو اپیزود «خواستن توانستن نیست» نبود، تو اپیزود «باورمان را زندگی میکنیم» بود.
امروز رسیدم به اپیزود چهاردهم و چقددررررر نیاز داشتم به شنیدن حرفهایی که گفتید و شنیدم … چقدر آرومم کرد . هیچ. همین . ممنون که توی این روزها جزو ادم هایی هستین که چگالی حضورشون بالاست
سوالی دارم :
آ …
این “آی” ای که من، به من میگه بیا و قراره از من “آینده” بسازه.
چرا واحد نیست و چندین “آ” من رو فرا میخونه.
“آی” کسب معاش
“آی” آگاهی
“آی” عشق
“آی” حقیقت زندگی
“آی” ایمان
و …
آخر… کشش ِ این همه “آ” ،
مرا به هیچ “آ” یی نمی رساند؟!
آیا چنین نیست؟!
پ.ن: حتما میگویید شما مقصدی ندارید و باری به هرجهت میروید
اما من که خودم نخواستم ،
“دچار” شدم.
گاهی به دوستانم قبطه میخورم
درچار یک آ شده اند و فارغ از آ های دیگرند.
زندگی خوبی هم دارند چون به “آ” یشان رسیده اند و از زندگی احساس رضایت دارند.
ولی حسام جان
حالا اگه برگردیم به اول اپیزود
آخرش ممکنه من بگم ” تجربه” بیشتری دارم.
چون دچار “آ”های بیشتری شدم و از هر کدوم بهره ای بردم، در حد وسع خودم.
ولی این به معنی رضایت بیشتر نیست.
کدوم درست تره ؟
تجربه زیسته بیشتر
یا
رضایت در تجربه واحد.
(البته منی که اینطرف میز نشستم اونطروف رو اینطوری میبینم(نگاه من اینه)
ممکنه در واقع اینطور نباشه و اون ها هم در زندگی خودشون “آ” هایی رو جستجو کرده باشند.)
سلام حامد جان
آیا نور به اشیاء در رنگهای متنوعی میتابه
یا رنگ از اشیاء هست که نور واحد رو شکستهای متعددی میده و ما با جهان رنگارنگ روبرو هستیم
یا رنگ اصلاً در شیء نیست بلکه شی ذاتا فاقد رنگ هست و رنگ در ادراک من ناظر پیش میاد چنانی که درخت سبز برای من ممکنه برای یک مگس به رنگ دیگری باشه؟
هرکدام از این فرضها رو بگیریم قطعا رنگ در یکجا نیست و آن هم در نور هست
شاید برای همین ویتگنشتاین به مبحث مهم «رنگ» پرداخته
حالا شما بفرما، این تنوع در «آ» از سمت کشاننده است؟ یا آن کشش واحد در تو به تبع وسعت تو به چندین آ شکسته میشه؟ امکان داره تمام تلاش و جهد ما برای صیقل دیدن خرد و پردازش خود برای این باشه که تابش بهتری از اون «آ» رو بتونیم تجربه کنیم؟ حالا شما بفرما با این توضیح به نظرت تکثر در «آ» است یا «آینده» !؟
درود بر دوست اندیشمندم حسام ایپکچی عزیز
از شنیدن این اپیزود هیجان زده شدم چرا که متوجه شدم این دغدغه ی جبر و تقدیر برای شما و دوستان اندیشمند انسانکی نیز وجود دارد و همه چیز را قائم به فرد نمی دانید… خواستم حاصل اندیشه و مطالعه ی شخصی خودم را با شما در میان بگذارم در اپیزودهای قبلی از بودا گفتید و از شوپنهاور گفتید و حکمت شرق …
دوست عزیزم من علاقمند به حکمت باستانی شرق هستم، در شرح افکارم بسیار نوشتم ولی از آنجا که خودم را شاگرد کوچکی می دانم و فکر کردم که ممکن است مفهوم به واسطه ی کم دانشی من و ضعف این وسیله ی ارتباطی ابتر شود ترجیح دادم همه را پاک کنم و آدرس بدهم به استادی که در حکمت قدیم بسیار از ایشان آموخته ام. پیشنهاد می کنم صفحه ی آقای برزو قادری و انتشارات ایشان (سورا) را در اینستاگرام ببینید و لایوهای ایشان را کامل نگاه کنید. مطمئنم پاسخ ها و سوال های بسیاری را خواهید یافت. دوستدار و هم پیاله ی شما
لذت بردم
بسیار زیاد
مثل همیشه
مشتاقانه منتظرم از شما پادکستی منتشر بشه
هر بار حظ وافر ( به معنای کلمه) میبرم و به فکر فرو میرم
چقد خوب بود این، چقدر خفن بود. پس فردا تولدمه. ۳۱ ساله میشم.
چقدر خوب بود شنیدنش توی این روزها
تولدت مبارک امین جان
به به چه هوای تازه ای برای استنشاق به ارمغان آوردید دوست عزیز ، زندگی را برایم دلربا کردید. ممنونم از سخاوت وجوانمردیتان
حق معرفت قدرشناسی در قدر قراردادهایی که میآورم نمیگنجد. اما دلخوشم که خالق انسانک دریافتش میکند و خود رنگش میزند. آنچه بیش از همه در این چند اپیزود پایانی که ناگهان همراهش بودهام، لذیذ بود. جنس دقایقیست که طعم توقف و تفکر را میچشاند. احسان عزیز، مبتلایم! مبتلا به پرسش! و همین ابتلا، زیبایی دوچندانی به توقفهای منتخبت داده است. (برای من).
بعد از این مقدمهی کوتاه، شاید یک کلمهی کوتاه شیواتر و غلیظتر باشد: متشکرم
تمام این اپیزود یک طرف و پایان بندی آن در طرف دیگر. بسیار زیاد نگاه شما به کلمه آینده و نتیجه ای که به آن رسیدید را دوست داشتم. بسیار زیبا بود.