27- مرز من، بدن
در اپیزود بیست و هفتم، «بدن» را با عمقی کمی بیش از معمول، مرور کردیم. مطالب این اپیزود در هفت ایستگاه بیان شده و بهجهت تعدد مباحث مطرحشده و عبور سریع از کنار مباحثی بسیار جدی، شنیدن آن نیازمند تأمل و دقتی بیش از معمول است. شاید همراه داشتن کاغذ و خودکار بتواند برای محفوظ داشتن مطالب، کارگشا باشد.
مطالب هر ایستگاه میتواند مستقل شنیده شود. بنابراین اگر مایل بودید، میتوانید در پایان هر ایستگاه توقف کنید و پس از تأمل در آن، سر فرصت به سراغ ایستگاه بعدی بروید.
مرز من، بدن |
این صدای انسان است که میشنوید
صدای انسانی که تنها صدایش قرنطینه نبود و خیالش
چهارده وجب زیرزمین، اول بهمن سال انزوا و آغاز دوازدهمین ماه خانهمانی ــ اپیزود بیست و هفتم از پادکست انسانک
ایام سلطنت صدا |
انگار که این چندماه، ایام سلطنت صداست. نه از دست برمیآد که دستی رو گرم کنه و در خودش بگیره نه از آغوش برمیآد که دلتنگی مدیدی رو مدد کنه نه از مشام برمیآد که در عطر یاری غرق بشه.
از سر ناگزیری، کار رو به صدا سپردیم.
داریم یاد میگیریم با صدامون بغل کنیم، طوری بگیم: «خیلی دلم برات تنگ شده… خیلی…» که گرمای بغل سفت بده…
داریم یاد میگیریم وقتی میگه «شاخه نرگس» طوری مشاممون پر از بو بشه که هجوم عطر رو تا حلقمون حس کنیم… داریم یاد میگیریم با صدامون تماشا کنیم، طوری بگیم: «دوسِت دارم ها… خیلی دوسِت دارم…» که بیتابی نگاهمون، خیسی چشم بیقرارمون توی صدا دیده بشه…
داریم یاد میگیریم با صدامون نوازش کنیم، تو خیالمون آروم دست به مویی بکشیم و زیر لب زمزمه کنیم: «عقرب زلف کجت با قمر قرینه… تا قمر در عقربه کار ما چنینه…»
اِ اِ اِ … دیدی چی شد؟ دیدی ماسک شد قسمتی از صورت. دیدی دماغ و دهن شد اندام خصوصی؟ چی شد همنفسی شد مبادا؟ چی شد میله اتوبوس شد هیولا؟ چی شد آه، شد آدمکش؟ یکی نباید توی این عالم به من و بغلیهایی مثل من پاسخگو باشه، که چی شد بغل شد نقض تمام پروتکلها؟
خدا رو چه دیدی؟ یه وقت دیدی این تنهایی تاوان کفران تنهایی است که در وقتی که باید، به آغوش نکشیدیم…
گاهی با خودم میگم این ایام که بگذره، کرونا تموم بشه، یه روز وامیستم کنار خیابون به تلافی همه این ماههای چالشده تو حفره خونگی، بغلم رو وا میکنم مردم شهر رو صدا میکنم؛ میگم: «زن، مرد، پیر، جوون! هرکی آغوشش بازه از ماست؛ هرکی دلش بغل میخواد جاش اینجاست!»
خلاصه اینکه سهم ما از زندگی شد مجاز. حالا یه سوال! آقا، خانم، دختر، پسر! چه حقیقتی از زندگی حذف شد که به پسماندهش گفتیم مجاز؟ چی دیگه این میون نیست که بهخاطر نبودنش میگیم حقیقت نیست و مجازیه؟ حرف که هست، صدا که هست، تصویر که هست، پس چی نیست؟ کالا رو که سفارش میدی دم خونهت تحویل میگیری. پول هم که مبادله میکنی. تصویر رو هم کهsend میکنی. Voice و ویدئو هم که میذاری؛ این دنیا به ننگ نداشتن چه چیزی آلودهس که روی پیشونیش زدهن مجازی؟ واقعا چی کمه این وسط؟!
انسانک صدای زندگی است |
انسانک صدای زندگیه. گوشمون رو سپردهایم به زیستن و هستی، ببینیم چی میگه. داشتیم زندگیمون رو میکردیم، سرمان تو آخور کار و روزمرگی بود. قرنطینه شد گفتن بشین خونه، گفتیم چشم. حوصلهمون سر رفت انگشتمون رو بلند کردیم گفتیم خانم اجازه!… (حالا چرا خانم؟ دوست دارم! واسه اینکه هروقت نوستالوژیهای بچگیهام رو مرور میکنم میبینم معلمهای پنج شش سال اول که خانم بودن بیشتر تو ذهنم موندن. اقتضای طبیعتش اینه و توضیح اضافهتر هم نداره.) ما حوصلهمون سرمیره! همهچی دوروزه بوی کهنگی گرفت!
حالا نه که اونجایی که قبلاً بودی کم کهنه بود! یه کارتابل و یه میز و یه جلسه رفتن و اومدن خیلی تازگی داشت؟
حالا بالاخره اگه اون خوب نبود این هم خوب نیست. چیکار کنیم؟
ها… دارم! یه چیزی دارم سرم رو باهاش گرم کنم. یه میکروفون دارم.
خوبه بگم کرونا حادثه بود اصلا همه زندگی حادثهس اما حادثهها تا وقتی حادثهن برای خودشونن. از زمانی که «انتخاب» من به اون حادثه چیزی اضافه میکنه دارای معنای مضاعف میشه. برای مثال من میتونم این حادثه قرنطینه رو انتخاب کنم به فرصت ساخت یه پادکست به اسم انسانک تبدیل کنم… ایده باحالیه؟
خب این اپیزود صفر…
حالا تو بگو چرا هیشکی تو قرنطینه بند نمیشه؟ خب تقصیر نداریم. آبا و اجدادمون هم همین بودن. ناباوری رنج هزارسالهس. بیا، این هم اپیزود اول. اما خب اگه نشستیم توی خونه عادت شد، بعد زندگی عادیشده زهرماره آخه. چه کنیم با این عادیشدگی؟ این هم شد اپیزود دوم. ولی اگر دست من بود، اگه جهان به خواستن من اعتنا میکرد، اگه خواستن من توانستن بود، انگار دنیا رو شکل دیگهای میساختم. شد اپیزود سوم و…
خلاصه نگم براتون… همینطوری ایستگاه به ایستگاه، قدم به قدم زیستیم و گفتیم، شد انسانک.
یه جا علی اومد تذکری داد اومدم گفتم: آی مردم! یکی تو گوشم ناقوس زد و گفت زیستن داره تموم میشه؛ عین «هُش» صدا کرد و شد اپیزود هفتم.
دلم تنگ شد زنگ زدم به عزیزجون با هم گپ زدیم، حال و احوالش رو پرسیدم. گفت: «باید صبر کرد دیگه مادر…» شد اپیزود هجدهم. این روایت زیستنه که داره پیش میآد. به خاط همین اگه کسی از من بپرسه توی اپیزود بعدی قراره چی بگی، میگم نمیدونم. خب هنوز نزیستهم که. خودم فکر میکردم میدونمها، ولی بعد که زیستم، دیدم نمیدونم!
قرار بود در اپیزود بیست و ششم از پیرامون درونی بگویم. اتفاقی افتاد که پرت شدم وسط خاطرهها و شد اپیزود سقود. خوب کردم ساختمش. راضیام از اینکه تابع زیستنم. بعد خودم را تسلا دادم و گفتم: حسام فدا سرت. عوضش متن اپیزود بیست و هفتم از الان آماده است و یک بار محض تنوع سروقت منتشر میکنی. غافل از اینکه موقعِ هر کاری همان وقتی است که واقع میشود نه آن وقتی که ما میل داریم که بشود.
قصه اپیزود بیست و هفتم |
اما قصه این اپیزود چی شد؟ هرچی آدمحسابیِ اسمدرکرده هست، مبحث شناختشناسی را از شناسا و فاعلِ شناختن شروع کرده. یعنی گفته منِ آدم که دارم فکر میکنم، چیام و کیام؛ فکر چیه؛ شناخت چیه؟ بعد این سلسله را جلو آمده که حالا بعدش موضوع شناخت چیه و فرایند آن چطور است و الی آخر.
منِ ناحسابی از آن سمت آمدم چون زندگی از آن سمت اتفاق افتاد! خب نمیتوانستم سر خودم را کلاه بگذارم که؛ بالاغیرتا این اولین سوال من نبود که «من کیستم؟» گیرم که در کتابها نوشته باشند اولین سوال این است که من کیستم. کدام بچهای همین که به دنیا آمده انگشتش را گرفته سمت خودش و پرسیده من کیام؟ همیشه انگشت به سمت بیرون بوده و سوالش «این چیه؟» غیر از این آدم پروراندهایم و غیر از این زیستهایم؟
من هم مسیر زیستنم را رفتهام نه سیلابس دانشگاه را. کرونا هم که اتفاق افتاد گفتم: «این چی بود؟» چیزی در بیرون اتفاق افتاد، برایم سوال شد و رفتم پیاش.
یک روایت غیرمستند غیرمعتبر |
یک روایت نامعتبر غیرمستند غیرعلمی غیرقابل اتکای کاملا مخدوشِ اسطورهای بگویم برایتان! گیر ندهید کجا خواندی؟ هیچجا نخواندهم. در یک محفل غیرعلمی غیردرسی غیردانشگاهی از یک غیراستاد شنیدهام.
روایت از این قرار است روزی جناب موسی نشسته بوده توی دشت و دمن؛ تکیه داده بوده به درخت و منظره را صفا میکرده. ناگهان یک عنکبوت از تُفش آویزان میشود میآید در کادر جناب موسی و آن وسط نویز ایجاد میکند. زمانهای قدیم پارازیتها ارگانیک بودهاند؛ عنکبوت ول میدادهاند، برای سلامتی هم مشکل نداشته.
جناب موسی یکی از اعجازهایش این بود که شماره پروردگارش را داشته و هروقت اراده میکرده با او تکلم میکرده. به همین خاطر ایشان به «کلیم» معروف بود و تابعانشان را بهعنوان «کلیمی» میشناختند.
خلاصه… موسی به خدایش میگوید این جانور چیست آفریدی که همینطوری صاف آمد توی کادر ما؟ این عبث، این تباه، به چه دردی میخورد؟ ندا میآید که: موسی! این سوال را تو یکبار پرسیدی ولی این عنکبوت از وقتی تو نشستهای میگوید خدایا این کیست آفریدی آخر؟ نه تف قابلی داره و نه تاری داره! این چیکار دارد الان؟
این کیست؟… این چیست؟ |
مطابقت این حکایت با واقع برای من خیلی مهم نیست اما امکان نگریستن از نگاه عنکبوت و پرسیدن از زبان او خیلی برایم جذاب است. وقتی در اجزای عالم از زبانهای خودشان تأمل میکنیم انگار به سوالها و جوابهای متفاوتی میرسیم.
میخواهم بگویم سوال آن عنکبوت هم این نیست که «من اینجا چهکارهام؟» بلکه میپرسد «این کیست اینجا نشسته؟» ما سوال را از بیرون خودمان شروع میکنیم. در انسانک هم ما همین روال را رفتیم. گفتیم چیزی را که بخواهیم بشناسیم، هیچ چیزی در صفحه زیستن تنها نیست.
کتاب هستی لغتنامه نیست که در بخش «دال» نوشته باشد «درخت» دونقطه روبهرویش یک چیزی. هستی درختش آمیخته به آسمانش، خاکش، پرندۀ روی درختش است… همهچیز با هم است. هرچیزی تنیده به دیگر چیزهاست. پیرامونی دارد که این پیرامون در ادراک ما مداخله دارد؛ که درباره اینها با هم یکعالمه صحبت کردیم.
در اپیزود بیست و ششم میخواستم بگویم نهتنها بیرون، پیرامونی بر اشیا افزوده میشود؛ بلکه از درون ما هم چیزی به موضوع شناخت اضافه میشود که در شناخت ما مؤثر است. اسم آن را گذاشته بودم «پیرامونهای درونی» و میخواستم راجعبه این صحبت کنم.
تفکر یعنی بیقراری |
اما امان از بیقراری… اصلا تفکر یعنی بیقراری! شما وقتی در تفکر کردن بیتابید، نمیتوانید سر یک خط باقی بمانید و بگویید الا و بالله همین است و جز این نیست. نمیشود دو هفته به یک متن وفادار ماند؛ بالاخره این توسعه پیدا میکند. مغز اگر لوبیا هم باشد جوانهاش حرکت دارد. دست این استادهایی که میتوانند چند سال یک جزوه درس بدهند زیر سر ما. چطوری میتوانید هم استاد باشید هم متوقف؟ القصه تو این دو هفته فکر کردم دیدم نه! چیزی جا افتاده. بین این بیرون ـ که مفصل راجع به آن صحبت کردیم ـ و این درون ـ که میخواستم دربارهاش در آن اپیزود صحبت کنم ـ یک مرزی وجود دارد که از قضا مرز عمیق و قابلتفکری است.در اپیزود بیستوهفتمِ کنونی، میخواهم از این مرز بگویم.
این اپیزود خیلی تمرکز میخواهد. اگر احتیاج به دنجی و سکوت و تاریکی داری مهیا کن. اگر کاغذ و خودکار میخواهی بردار و بیار. اگر برای تمرکز باید ظرف بشویی، کَف را آتش کن. هرچی لازم داری آماده کن اما با رعایت پروتکلها ـ دستم به دامنت ـ این اپیزود پر از سوال است. با هم سوار قطار میشویم… ایستگاه به ایستگاه میرویم… تا بیابان! ضرورت دارد با دقت همراهی کنید.
ایستگاه اول: تعریف بدن |
بزرگانی مثل جناب دکارت وقتی میخواهند «منِ» انسان را اثبات کنند میگویند: «میاندیشم پس هستم.» یعنی اعتبارِ بودن انسان به ذهن و اندیشه اوست. این انسان، سهمش از جهان پیرامون، شناختش است. جهان اطراف تو همانقدری است که میشناسی. چیزی را که نمیشناسی اصلا جزو جهانت حساب نکن. در این معادله یک «من» وجود دارم و انبوهی «جزمن» وجود دارد. یعنی هرچیزی که هست اما من نیستم میشود جز من.
بین من و جهان پیرامون یا جز من، یک مرز باریک وجود دارد. یعنی اگر هستی را مثل یک بوم نقاشی یا عکس تصور کنید و در انبوهی از جمعیت، بگویند خودت را نشان بده! تو از کجا شروع میشوی؟ با یک قلم دور خودت خط بکش. این مرزی که میکشی و میگویی من از اینجا شروع میشوم اسمی دارد.
مرز من کجاست؟ مرز من بدن است.
حسام از کجا شروع میشود؟ از آن خطّ بدن. قبلش دیگر من نیستم. من از آنجایی آغاز میشوم که بدنم. تو از آنجایی آغاز میشوی که بدنی. نه فقط من و توی انسان، درخت از کجا شروع میشود؟ از تنه، از بدن. این تنه که میگویم لزوما آن استوانه چوبی وسط نیست. ما این را به معنای عام بگیریم؛ مشتمل بر برگ و ساقه و ریشه و همهچیز.
ماشینی که سوار میشوی از کجا شروع میشود؟ میرویم بیمۀ چی میکنیم؟ بیرونیترین لایه ماشین آیا بدنه نیست؟
پس بیرونیترین لایۀ هر من، بدن است.
مرزی را که مشخص میکنیم و میگوییم از اینجا به بعد، من هستم و آغاز میشوم، بدن است. پس بدن، مرز من است.
چرا در مباحثی که صورت میگیرد وقتی از بیرون صحبت میکنیم؛ که بیرون است. وقتی از درون صحبت میکنیم، ذهن و فکر و عالم درونی است. چرا این مرز را نادیده یا کمدیده میگیریم؟ آیا بدن جایی برای تأمل و تعمق ندارد؟
با هم پیش میرویم. چند ایستگاه بعد خودتان به این سوال پاسخ بدهید که آیا بدن جا نداشت برای تأمل بیشتر؟
پس، در این ایستگاه به این تعریف اکتفا میکنیم. در این اپیزود وقتی میگوییم «بدن»، غرضمان بیرونیترین لایه «من» است.
حالا به ادامه سفر برسیم.
ایستگاه دوم: تمایز بدنها |
در ایستگاه دوم میخواهم بروم سراغ اساتید باحال، بیمانند، بیبخل و بیکژتابی این عالم؛ که بدون هیچ منت و هزینهای در اختیار ما هستند و هروقت جلویشان زانو بزنیم و تأمل کنیم حرف گفتنی دارند. بخوان یا نخوان، در حال یاددادناند؛ چرا؟ چون در حال یادگرفتناند.
دارم راجع به بچهها صحبت میکنم که برای بار چندم در انسانک دارد مطرح میشود. عزیز، رفیق! مواجهه ما با کودک از جنس اعمال قدرت برای ساخت یک عروسک یا بازی دادن و حرکت دادن او نیست. او انسانی است که به جهت نزدیک بودن به مبدأ، زلال است و قابلیت تأمل دارد.
بچهها کلا یک سوال دارند؛ اما با همین یک سوال، بابای بابا و بابای مامان و کل خاندان را با همدیگر مورداحترام قرار میدهند. آن سوال چیست؟
«این چیه؟»
سوال استراتژیک و بنیادین انگشت «این چیه؟». اگر با بچهها مواجهه داشتهاید دیدهاید که چه بلایی به سر آدم میآورند. انگشت اشارهاش را مثل شمشیر نشانه گرفته به سوی هرچیز و میگوید: «این چیه؟» این را جواب نداده، میگیرد به سمت بعدی: «این چیه؟»
آنچه ما میخواهیم یاد بگیریم از سرانگشت این بچههاست. دستش را میگیرد به سمت آسمون، پهناوری آسمان آبی را میبیند، میگوید این چیه؟ تو پاسخ میدهی: «آسمونه باباجون» اگر وسط این آسمان یک لکه سفید باشد، با یک پاسخ قانع نمیشود؛ با انگشتش آن لکه را نشان میدهد میگوید: «این چیه؟» اینجا تو میگویی: دورت بگردم، این ابر است. اگر در این صحنهای که من تصویر کردم پرندهای هم بپرد انگشتش را میگیرد آنسمتی و میگوید: «این چیه؟» اینجا تو میگویی: کلاغ، گنجشک یا هر چیز دیگر.
تأمل ـ سوال: برای چه سه بار میپرسد این چیست؟ چرا به همان بار اول اکتفا نمیکند؟ چرا به تفکیک مکعب از کره، میز از صندلی، سرد از گرم، سبز از صورتی و آبی و سیاه، به تکتک این تمایزها سوال اختصاص میهد؟ این را که من و تو به او یاد ندادهایم. او خودش ادراک میکند که اینجا «سه چیز» هست یا «ده چیز» هست. اینجا یک سوال «این چیه؟» کافی نیست. به تعدادِ «چیزها» باید «این چیه» بیاورد وسط بازی کند. از کجا میفهمد که در صحنۀ مقابل، ده «من» وجود دارد که از هر «من»ی باید بپرسد این چیه. توانستم برسانم اهمیت کاری را که ذهن بچه انجام میدهد؟
بچه به ما یک درس بسیار عمیق میدهد. او به من و تو یاد میدهد: باباجونم، مامان جونم، پدربزرگ، مادربزرگ، هر چیزی، هر «من»، بودنِ خودش را مدیون تمایز و تفاوت با پیرامون است. به گسترۀ یکسره آبی میگویند آسمان؛ ابر، تمایز سفیدی است که وسط پهنۀ آبی دیده میشود.
فکر میکنید چیز سادهای بود؟ میدانید با همین چقدر میشود در عمل و در زیستن تحول ایجاد کرد؟
سالار، بزرگوار، تو که میگفتی این که چیز سادهای بود و عجیب نیست؛ اگر ساده است، باور کن که «من بودن»ِ دیگری، مرهون و نیازمند این است که جز تو باشد. ای پدر، ای مادر! چه کسی گفته تربیت یعنی این که هویت بچه رو مثل گوشتِ کوبیدهشده زیر گوشتکوب تربیتت آنقدر بکوبی که تمایزی میان گوشت و نخودش دیده نشود؟ چنان بچه را در خود مضمحل میکنی که هرکس دید بگویند «این بابا یا مامانشه!» این که دیگر «من» نمیشود!
تو خیلی خوبی، ولی همین یک دانه از تو برای این عالم بس بود. بنای این هستی این نیست که مثل دستگاه تکثیر از هر چیزی هزارتا بزند.
با همین جمله به این سادگی که «بودن هر چیز مدیون ممیز شدن و جدایی از دیگر چیزهاست» و «هر منی نیازمند جدارهای است که او را از جز من جدا کند» به مسائل بسیاری میتوان اندیشید و آنها را حل کرد.
من اینجا نمیخواهم به سراغ موضوع تربیت بروم. خودتان میدانید و مدرسهها! بعد جالب است که دلمان هم آرام نمیگیرد. یعنی مدرسه به اندازه کافی، گوشتکوبش را کوبیده به بچهها، کافی نیست. دو سال هم باید ببریم سربازی که دیگر هیچچیز باقی نماند. با دل قرص و خیال راحت، کوبیده و له کردهایم تا تفالهای به نام بشر را تحویل جامعه بدهیم.
نه آقا، نه خانم! انسان بودن (نه فقط انسان بودن، که هر «من» بودنی) نیازمندِ به «جز دیگران» بودن و ممیز داشتن با غیر از خود است. تو زمانی از زیستنت لذت میبری که خودت باشی و ممیزیای وجود داشته باشد که تو را از جز تو سوا کند.
غوغای این ایستگاه به جای خود باقی است اما ناگزیریم سفر را ادامه بدهیم و به ایستگاه بعدی برویم.
ایستگاه سوم: آیا بدن برای موجود ضرورت دارد؟ |
جهان اطراف خودمان را نگاه کنیم. آیا چیزی بدون بدن هست؛ یا هرچیزی که میبینیم بدنی دارد؟ «میبینیم» را فقط در معنای تماشای با چشم در نظر نگیرید. آیا میان چیزهایی که شما در جهان پیرامونتان به عنوان موجود میشناسید، چیزی هست که بدن نداشته باشد؟ یا هر موجودی ضرورتا بدن دارد؟ من به این سوال فکر میکنم و سعی میکنم دنبال نقیض بگردم؛ شما هم فکر کنید و نتیجه فکرهایمان را با هم در میان بگذاریم.
من اینجا عرض میکنم؛ شما هم نظرتان را در کامنتهای زیر این پست بفرمایید. هر اپیزود پستی دارد که میتوانید ذیل همان پست نظراتتان را بگویید و نظر دیگران را هم بخوانید.
من میگویم بله، انگار چیزهایی هستند که بدن ندارند اما هستند مثل ترس. بدنِ ترس یا بدنِ عشق نداریم. عشق و خشم و ترس را درک میکنیم که هستند ولی بدن ندارند.
اینجا سوال دیگری پیش میآید. آیا این ترس و عشق و خشم، بهطور مستقل، هستند؟ من میتوانم به شما بگویم: «قربون شکلت، برو برای من یهدونه عشق بردار بیار»؟! میتوانیم عشق را «بدون کسی» بیاوریم؟ اگر بگویم برایم خشم بیاور، میتوانی بدون اینکه کسی را خشمگین بیاوری یا کاری کنی که من در خودِ خشمگینم خشم را ببینم، فرض دیگری وجود دارد که بدون یک بدن بتوان خشم را معرفی کرد؟
اگر جواب بله است و شما میتوانید خشم و عشق و امثالهم را بدون بدنی نشان دهید، که جواب سوال ما این میشود: «خیر، بدن ضرورت ندارد». اما اگر هرجا که میخواهید اینها را توضیح بدهید، ناگزیرید بدنی را به میان بیاورید؛ یعنی اینها مستقلا نیستند. اینها وصف کسی هستند که آن کس بدنی دارد. اینها طوری از بودنِ یک «من» هستند؛ نه اینکه خودشان مستقلا چیزی باشند.
نسبتها هم به همینترتیب: پدری، پسری، مادری، همسری و… اینها که خودشان مستقلا چیزی نیستند؛ اینها وصف کسی یا نسبتی هستند. درواقع اینها واژگانی هستند که ما معتبر دانستهایم. ما انسانها برای اینکه بتوانیم نحوۀ بودن دیگران را از هم تفکیک کنیم؛ میگوییم «من در اکنونم عاشقم، من در اکنونم خشمگینم، من در دیروزم غمگین بودم و…». بنابراین پاسخ من به سوال ایستگاه سوم این است:
بله، هرچیزی که موجود است ناگزیر به بدنی است که او را از جز خودش متمایز کند.
(توضیح بدهم که من الان سیر تفکر خودم را میگویم. کاری با ایمان و باور دیگران ندارم. ممکن است شما یک گزاره ایمانی به میان بیاورید و بفرمایید: «من ایمان دارم به فرشتگانی که بدن ندارند.» من مزاحم ایمان شما نیستم. دربارهاش هم سکوت میکنم اما فقط عرضم این است: اگر تو چیزی را به نام «میکائیل» باور داری و چیز دیگری را هم به نام «اسرافیل» باور داری و بر این باوری که اینها دو چیزند، جایی باید میکائیل تمام شود که بعد از آن اسرافیل آغاز شود. این مرز، بدن است.
اگر این بدن را نپذیری، ناگزیری بگویی اینها شئون یا طورهای بودنِ چیزِ دیگری است؛ مثل خشم و غم که طورهای بودنِ یک منِ دیگر بود. این بحثها در قلمرویی است که من قصد ورود به آن را ندارم. چهبسا تأکید بر عدم ورود هم دارم. ابدا نمیخواهم مزاحم آسایش ایمانی مخاطبانم بشوم.)
ایستگاه چهارم: آیا آن بدنی که ضرورت دارد همواره مادی است؟ |
ایستگاه چهارم از اپیزود بیستوهفتم ایستگاه دقیقی است و برای اینکه تمرکز شما حفظ شود، سعی میکنم بسیار فشرده بیان کنم. قبل از آن یک تجربه حسی داشته باشید. اطرافتان را نگاه کنید. چه میبینید؟ اشیا، آدم، در، دیوار، کم، میز… اگر در خیابانی، درخت، ماشین و…
اما اگر از بین ما کسی در تاریکی مطلق باشد، شب تاریک است و به سوی در نگاه میکنی. در را نمیبینی اما ذهنت که پیش از این در را دیده، تصویر این در را برایت جانمایی میکند. بهخاطر همین تو از اتاق آشنا ـ اگر تاریک هم باشد ـ به سلامت بیرون میآیی ولی در محیط غریبه اگر تاریک باشد پرپر میزنی.
حالا از این تجربه حسی میخواهم برداشت کنم. چیزهایی که شما دیدید و در ذهن آوردید، آیا خودشان به ذهنتان آمدند یا تصویری از آنها در ذهنتان بازتابیده شد؟… تصویری که دقیقا مطابق با خود آن شیء نیست چون شما تنها از یک زاویه، با یک توان بینایی مشخص، در سرعت و فضایی خاص آن را میبینید. سهمی که شما از آن ماده پیرامونی برداشتید، بازتاب این ماده پیرامونی در ذهنتان است یا براساس ایستگاههای قبل، دقیقتر بگویم؛ بازتاب این بدنی که دیدید در ذهن شما میشود یک تصویر. من به این تصویر «معنا» میگویم.
معنا امتداد جهان پیرامون در عالم ذهنی است. در این تعریف، گزاره «جهان پیرامون فاقد معناست» گزارهای مهمل و ناممکن است. ماده معنا میزاید. مگر میشود این انبوه هستی، فاقد بازتاب باشد؟ این بازتاب هم فقط در ذهن من نیست. حتی حیوان نسبت به تحرکات طبیعت، معنا برداشت میکند و بازتابی دارد؛ تربیت حیوان یعنی چه؟ او را به یک محرک پیرامونی شرطی میکنی. یعنی از این محرک پیرامونی معنایی در ذهن او میسازی. اگر اندیشمندی گزارهاش این بود که «جهان پیرامون فاقد معناست» باید برهان بیاورد و استدلالش را بشنویم… بگو معنا چیست که جهانی هست و از آن تهی است؟
حالا این معنا با این تعریفی که عرض کردم، آیا بدن دارد یا خیر؟ آیا معنا هم میتواند بدن داشته باشد؟
همین که میتوانیم معنایی را از معنایی و صورتی را از صورتی تفکیک کنیم، یعنی اینها از هم ممیزی و بدنی دارند.
بدنی که ما در ابراز معنا استفاده میکنیم، «کلمه» است.
اپیزود نوزدهم «در اعماق کلمات» را به یاد دارید؟ شبیه همین اپیزود بود؛ آنجا هم ایستگاه به ایستگاه و بهسرعت معانیای را دنبال میکردیم. حالا میتوانیم دقیقتر بگوییم؛ آن کلمهای که دربارهاش صحبت کردیم، بدنِ معناست.
الان هم وقتی میگوییم کلمه، نگاه عام داریم؛ نه فقط لفظی که به زبان و در صفحه کتاب میآید. حتی تابلوی «ورود ممنوع» آن دایره قرمزی که وسطش خط سفید است، کلمه است. چون معنایی را در ذهن ما متجلی میکند. «بایبای» کلمه است. شما با دست تکان دادن، معنایی را در ذهن طرف مقابل متجلی میکنید.
در این نگاه، نقاشی، کلمه یا مجموعهای از کلمه است. شما چیزی را که در ذهن دارید بر روی بوم متجلی میکنید. اتفاقا نقاشی نسبت به لفظ، کلمه واضحتری است چون شما تصویر ذهنی را به تصویر عینی تبدیل میکنید؛ نه اینکه تصویر ذهنی را به کلمهای تبدیل کنید که مخاطب خودش برود و تصویری از آن کلمه بسازد.
باز خروجی کاربردی از بحثمان بگیریم. خیلیها میپرسند «چطور بنویسیم؟ چطور نویسنده شویم؟»
نویسنده شدن، خطاطشدن، نقاش شدن، اینها «آموزش بدنمند کردنِ تفکرات و تصورات ذهنی» است. پس دو چیز لازم است:
اول ـ معنای قابل گفتن و حرفِ گفتنی
دوم ـ بدنی که این معنا را با آن ابراز کنیم.
هرکدام را که نداشته باشید، نمیشود. آنچه در کلاس و دانشگاه و آکادمی و… آموخته میشود عمدتا بدنمند کردنِ معناست. یعنی شما تکنیکهای ابراز را میآموزید. خب اگر حرف گفتنی نداشته باشی کپیکار میشوی. مجبوری معنایی را که دیگری ابراز کرده تکرار کنی؛ چون خودت آن را نداری. در مقابل اگر در ذهنت معنا داشته باشی اما توانمندی بدنمند کردنش را نداشته باشی، نمیتوانی چیزی ابراز کنی. هیچ معنایی به بودن نمیرسد مگر اینکه در یک بدن متجلی شود.
پس با توجه به محتوای ایستگاه چهارم میتوانیم این را هم اضافه کنیم که بدن، فقط مربوط به جهان عینیِ بیرونی نیست بلکه در دنیای ذهنی، حتی در عالمِ علم هم بدن وجود دارد. چه بسا علمی، بدنِ علم دیگری باشد و شما باید از یکی بگذرید تا به دیگری برسید.
ایستگاه پنجم: آیا هر بدن یک بدن است یا متشکل است از بدنها؟ |
فرض کنید در یک جهان سوررئال هستیم و رفتهایم داخل بدن. آنجا لولهای هست که برای خودش قِر میآید. به او میگوییم: «عالیجناب تو که اینقدر لرزونلرزون داری میجنبی، کی هستی؟» میگوید: «من رودهام» میگویم: «شما برای خودت من هستی؟ یعنی خودت رو روده خطاب میکنی؟» میگوید: «بله» میگوییم: « تو به چه اعتباری برای خودت من شدی؟» میگوید: «نمیبینی؟ جداره دارم… بدن دارم. چیزی هست که مرا از جز من جدا میکند.»
میرویم از کلیه سوال میکنیم: «حضرتعالی کی باشین؟» میگوید: «ما دوقلوها کلیهایم. ما هم جداره و بدن داریم. موجود ممتازشده از جز خود هستیم.» سراغ قلب هم برویم همین قصه است.
حالا فرض بفرمایید برویم توی اینها، یک لایه داخلتر. مشرف بشویم خدمت بطن چپ. بگوییم: «شما کی هستی؟» میگوید: «من چپِشم!» میگوییم: «برای خودت من قائلی؟» میگوید: «بله»
ـ چرا؟
ـ چون من هم حدود و بدنی دارم که من رو از بطن راست و دهلیز و آئورت و امثال اینها جدا کرده.
فرض بفرمایید یک لایه دیگر برویم داخل. برویم سراغ سلول. به هر فردشان که برسیم و بپرسیم تو کی هستی؟ میگوید: «من، سلولم!»
ـ تو واسه خودت من هستی؟
ـ بله، من جدارهای دارم که من رو از جز من سوا کرده.
این سیر را تا هرجا بروید ادامه دارد. درنهایت میرسید به کوچکترین جزء یک ماده. اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید.
جزئی از ماده را فرض کنید که دیگر از این کوچکتر وجود ندارد. از آن بپرسیم تو چه هستی، میگوید: «من کوچکترین جزء ماده هستم»
ـ تو برای خودت من قائل هستی؟
ـ بله، من جدارهای دارم که من رو از جز من جدا میکنه.
حالا ایستگاه پنجم میرسیم به این نکته که علیالظاهر هر بدنی، خودش تشکیلیافته از دیگر بدنهاست. یعنی من که حسامم، یکی به من بگوید: «تو کیستی؟» و بگویم: «حسامم!» بگوید«از کجا شروع میشوی؟» بگویم «مرز من بدنم است»؛ همین بدن خودش متشکل است از ابدان؛ یعنی بدنهای دیگری درون خودش.
هر بدنی، استوارشده از دیگر بدنهاست. در اجزایم هم بروم، باز هر عضوم متشکل از بدنهای دیگر است. بدنی بر بدنی چیده میشود که بدنی دیگر حاصل میشود. خشتهای هر بدن، خودشان بدناند. این ایستگاه پنجم هم خیلی جای تأمل دارد اما چون اپیزودمان طولانی میشود و مبحثمان، مبحثی سنگین و دشوار است، موکول میکنم به اینکه خودمان بیشتر فکر کنیم و سوالهای عمیقتری از آن دربیاوریم.
ایستگاه ششم: آیا ما جزئی از بدن بزرگتر هستیم؟ |
در ایستگاه ششم مسیر را نسبت به ایستگاه پنجم، وارونه برویم. یعنی در ایستگاه قبلی گفتیم برویم داخل بدن من ببینیم آیا منهای دیگری در من هست یا نیست.
حالا اگر از این سمت برویم و همین نظام سلسلهمراتبی را استقرا کنیم. بگوییم ما که خودمان شامل بر دیگر بدنها هستیم و بدن ما را بدنهای دیگری ساخته، آیا امکان دارد که خود ما نیز جزئی از یک بدن بزرگتر باشیم؟
در جهان سوررئالی که در ایستگاه قبل راجعبه آن صحبت کردیم، وقتی از هریک از اعضای بدن سوال میکنیم، نمیگوید من انسانم. میگوید من کلیه، روده، طحال یا قلبم. متخصصان هم میگویند من متخصص گوارش، قلب، غدد یا کلیهام. آنها تخصیصیافته فکر میکنند.
اما اگر کسی در همان اعضای بدن، کلاندیش باشد، وقتی از او بپرسند «تو کیستی؟» خواهد گفت: «جزئی از انسانم». او ادراک دارد که خودش اگر بهتنهایی بود، نبود. کلیۀ تنها برای خودش زندگی مستقل ندارد که مثلاً بگوید: ما دوتا کلیه هستیم و الحمدلله زندگی خوب و خوشی با هم داریم! اینطور نیست. او اگر هست، به اتکای این هست که جزئی از یک بدن بزرگتر است. پس از او بپرسی: «تو کیستی؟» میگوید: «من انسانم».
انسان کیست؟ انسان، کلّی است که از مجموعۀ اعضای بدن خودش، چیزی بیشتر دارد. یعنی همۀ اجزا هست و چیزی بیش از آن هم هست. هر کلی، چیزی بیش از مجموعه اجزای تشکیلدهندهاش دارد.
اگر با این رویکرد نگاه کنیم، شاید شعر جناب سعدی را که فرمود «بنیآدم اعضای یکدیگرند» (تصویر نسخه) بتوان طور دیگر گفت. ما نمیتوانیم خدمت سعدی برسیم و بپرسیم: «استاد ما کجاتیم که عضو یکدیگریم؟!» اگر برای من خیلی مایه بگذارد، شاید بگوید: «تو طحالمی!» من امیدی بیشتر از این ندارم ولی شماها شاید شُش یا جگرش باشید. اگر با ما حال هم نکند شاید بگوید: «لاله گوشم هم نیستید!» درواقع ضرورت شعری، باز شاعری را ناگزیر کرده به کلام ِ نادقیق. بندهخدا میخواسته بگوید: بنیآدم اعضای چیزِ دیگرند | که در آفرینش احتمالاً ز یک گوهرند (حالا من با مصرع دومش کاری ندارم.)
بنیآدم اعضای چیزی دیگرند. اگر در این معنا تأمل کردیم و دیدیم که این گزاره صادق است و ما اعضای یک کل بزرگتر هستیم، زیستن و اندیشه ما متحول میشود؛ زیرا نحوۀ بودن هر جزئی را، نسبت او با کل تعریف میکند.
عضو بیمار چیست؟ عضوی که کار خودش را انجام ندهد؛ کمکار یا پرکار باشد؛ کوچکتر یا بزرگتر از چیزی باشد که کل انتظار دارد. اینها باید درمان شوند. معنای بودنِ هر جزء این است که کاری را که در کل انتظار میرود انجام دهد.
آهان!… چه انجام دهد؟
کاری در تناسبِ کل.
موضوع اپیزودهایمان «کار» بود!
خیلی خوب. این کار را داشته باشید تا بعدا بیاییم سراغش. ایستگاه ششم را اینجا میبندیم.
ایستگاه هفتم: داستان ما و بدن ما |
اما ایستگاه هفتم و پایانی؛ پایانی نه به این اعتبار که در موضوع نمیتوان بیش از این تأمل و تعمق کرد. از این جهت که اولا من خسته شدهام. ثانیا شما خسته میشوید و ظرف جستار شفاهی و اپیزود برای بیش از این تاب ندارد. من هم باید بیش از اینها تأمل کنم. موضوع بدن از جمله مباحثی است که میطلبد یک جستار دقیق کتبی درباره آن تحریر و تقدیم شود. اما تا اینجا بهروشنی میتوان دریافت که موضوع بدن بسیار جای تأمل دارد.
برگردیم به سطح و در زندگیهای جاری خودمان ببینیم چقدر با بدن درگیریم. اگر فرض کنیم اولین چیزی که ما از دیگران میبینیم بدن است و اولین چیزی که دیگران از ما میبینند بدن است، درمییابیم که این ویترین انسان و موجود چقدر حائز اهمیت است و هیچ موجودی به اندازه انسان علیه ظاهر خودش طغیان نمیکند.
نمیگویم فقط انسان؛ زیرا در بدن هر موجود زندهای تحول ایجاد میَشود. به همین اعتبار است که من از عبارتهای اندیشمندانی مثل جناب هوسرل استفاده نمیکنم که میفرمایند «بدن به من تعلق دارد.» این جمله متضمن مفهوم «دوئیت»ی است. یعنی یکی منم و یکی بدن که او به من متعلق است.
اگر هم این جمله درست باشد، من به فهم آن نرسیدهام. بلکه من بدن را بیرونیترین لایۀ زیستنم میدانم. به همین جهت است که بدن هر موجود زندهای، از نحوه زیستن او متأثر است؛ از بدن برگی که در خزان زرد میشود تا بدن حیوانی که در آفتاب تغییر رنگ میدهد تا بدن پرندهای که به اراده او یا اقتضای طبیعتش پرکنده یا پرریخته میشود، تا بدن ِ منِ انسان.
بدنِ زنده، زنده است. ما هم با بدنمان خیلی کارها داریم. نیاز به دیده شدن و توجهمان را با آن تأمین میکنیم؛ او را به شکلی درمیآوریم که شبیه کسانی باشیم که به اعتبار شبیهِ آنان بودن، از تنهایی رهایی پیدا کنیم یا امنیت و آبرویی کسب کنیم؛ در موقعیت اجتماعی و زناشوییمان آن را مؤثر میدانیم؛ یعنی با بدن مسئله داریم.
موضوع بدن باشد، تا بیش از این دربارهاش فکر کنیم اما بهعنوان جمعبندی اپیزود بیستوهفتم، اگر بخواهم درباره بدن چند نکته بگویم، به این برداشت رسیدهام که ما در مورد بدن، کمتوجه و کممهریم و از آن غفلت کردهایم.
فرقی هم نمیکند، از گرایشها و جهانبینیهای تفکرهای مختلف همه چنیناند.
در جهانبینی عارفانه، بدن مثل چارپایی است که بر او سوار شدهایم. ناگزیری به او آب و غذایی بدهی تا تو را به جایی برساند. آیا این نگاه، نگاه کامل و پرمهری است به بدن؟
به حوزه شریعت و اعتقادات ـ از آنجا که خط قرمز من در انسانک است ـ وارد نمیشوم. شما هرآنچه باور دارید، به روی چشم و عمل کنید. فقط از باب مثال عرض میکنم؛ گاهی مواجهه ما با بدن، استانداردهای دوگانهای دارد!
بدن اگر اوج غم خودش را با حرکاتی نشان دهد، میپذیریم و میگوییم سوگواری ِ اوست. آیا اگر اوج شادی خودش را با حرکاتی نشان دهد، آیا رقص را هم از او میپذیریم؟ یا در اینجا غمپذیریم و شادیگریز؟
همین ابراز باورها یا عبادت در جوارح، اینکه تو چیزی را در ذهن داری اما با بدنت آن را متجلی میکنی، اسم آن را گذاشتهای قیام و قعود و سجود. اگر این پذیرفتهشده است، همین بدن شادی و سوگش را هم ابراز میکند.
با همین مبانی میتوان درباب رقص تأمل کرد که موضوعی قابل اعتناست.
حالا این از نگاه عارفان و ادیان بود؛ از نگاه اهلعلم هم میتوانیم تأمل کنیم. بهعنوان مثال ببینیم آیا نگاه طب به بدن نگاه دقیق و کاملی است؟ یعنی بدن را به شکل اجزای مستقل ببینی، بهنحوی که فقط به یک عضو متوجه باشی، فارغ از اینکه این عضوی از یک انسان است. پروتکلهای درمانی در چنین نگاهی متأثر از انواع آدمیزاد نیست. وقتی به ذهنِ پشتِ این کلیه و روده و مغز کاری نداشته باشی؛ گویی مکانیکی هستی که فقط موضوعی که به آن آچار میاندازی گوشتی است!
آیا این نگاه درستی میتواند باشد یا خیر؟ اگر نگاه درستی است که نوش جان، همین را داریم.
اگر نگاه درستی نیست، آیا میتوان طبیب بود اما انسانشناس نبود؟
از همه بدتر، جماعتیاند که اتفاقا مدعیاند که بهظاهر و بدن توجه دارند. در تاریخ بشر، گویی هیچ انسانی به قدر انسان مدرنِ معاصر، خشونت علیه بدن خودش را روا ندانسته. هیچ انسانی به قدر انسان امروز، محض زیبایی، به خودش تیغ فرو نیاورده، پتک بر بینیاش نپذیرفته و گرسنگی و تشنگی به خودش نداده. انسان معاصر به شکل بیرحمانهای بدن خودش را به عذاب میاندازد تا مقبول نگاه دیگران باشد.
مؤخره |
اپیزود بیستوهفتم خیلی طولانی شد و ناگزیر هم بود. خسته نباشید. درواقع کُندۀ بحث را اینجا در میان گذاشتیم و حال اگر فرصتی شد و عمری بود بعدا بیشتر میتوان آن را پرداخت و تراش داد. دلواپس بودم که اگر لااقل سرتیترها را نگویم، در آینده فرصت بحث بگذرد و جا بماند و با این سابقه درخشانی که من دارم، موضوعات دیگری پیش بیاید و اینها در ذهنم گم بشوند و الا جا داشت که به هرکدام از این ایستگاهها در قالب اپیزودی جداگانه پرداخته شود.
و اما آخر کار، برسیم به سوال اول کار. این جهان مجازی، چه ندارد که مَجاز است؟
چه گوهری باخته که بهخاطر این باختن شایستۀ نام «حقیقت» نیست؟ آنچه من تا اکنون میفهمم آن است که جهان مجاز از سر بیبدنی مجاز شده. این جهان آغوش، تن، عطر و بو ندارد. جهانِ بیتن و بو، بیبغل و آغوش، هرچه باشد مجاز است. و نه فقط جهان پشت لپتاپ و صفحه موبایل، هرچیزِ بیبغلی، بیادراک حضوری مجاز است و امان و صد امان از علم و ایمان و باور و دانشهای مجازی.
سلام
میتونه معنا خودش بدن حقیقت باشه؟ چون حس می کنم “معنا”یی که این اپیزود مطرح شد با معنایی که خودش مساوی حقیقته فرق می کنه …
در مورد نزاع بین ما و بدن ما مثل کبدی که توده ی سلولی متفاوت و به قولی نئوپلاسم در خود داره؛ اگر نتونه توده رو بشناسه و به نوعی غریبه فرضش کنه انقدر سعی میکنه با آنزیم های مختلف و سلاح های متفاوت به مقابله با اون بره که در نهایت خودش رو از بین میبره …
پ.ن: کاین سو کمینگاه وحشت و آنسو هیولای هول است … :))
پ.ن2: راستی آهنگ بین ایستگاه ها خیلی قشنگه *_* انرژی میده …
سلام …
آفرین بر تو
بله، به فهم تا اکنون من، معنا بدن ِحق است و حق مساوق «هست»
درود… نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم ز دوستان دور یا نزدیک… وای بر معنای دوری..
با سلام و احترام و تشکر
روح این گزاره در این اپیزود وجود داشت. چند روز است که فکر این بودم این “مجاز”ی که ازش حرف میزنید رو برای خودم صورت بندی کنم. مثلا جایی که میگید دنیای مجازی چه کم دارد؟ بلی “حضور” را کم دارد. جای دیگر ارجاع به شعر حافظ دادید که”وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است”. خود حافظ بیان کرده که این مجاز در برابر حقیقت قرار دارد.
به نظر من از “مجاز” به معنای ” نبود حضور (یا نبود هست)” و “نبود حقیقت” به یکسان صحبت کردید. در حالی که من میتوانم نوعی از بودن را متصور شوم که عاری از حقیقت باشد. و مجددا به نظرم مجاز در شعر حافظ هم ناظر بر این “بودن” است.
سلام بر شما
خیلی قابل تامل بود این نکته ای که فرمودید و حتما بیشتر فکر میکنم. الان شما میان «حقیقت» و «هست» تمایز قائل هستید؟ یعنی مجاز در برابر حقیقت با مجاز در برابر هست رو دو مجاز متفاوت میدانید؟
سلام مجدد
بله منظورم همین است که بیان کردید.
همینطور که گفتید در ذهن من بین “حقیقت” و “هست” تمایزی وجود دارد. من میتوانم نوعی از “هست”ی را متصور شوم که عاری از حقیقت باشد.
سپاس از توجهتان
دلم نیومد که این تمثیل رو در باب معنا نگم
عالم معنا شاید شبیه دیدن حظ بردن و غرق شدن در فیلمی در پرده ای باشه که با سیاه شدن صفحه انسان تازه متوجه حضورش در سالن سینما میشه
بیچاره نخستین انسانی که از معنا غافل شد و متوجه حضور بدن شد
سلام، اشاره ای کردید به مدرسه و سربازی (دانشگاه و در معنای کل دولت و حاکمیت) که همچون گوشتکوبی هدفش یکدست کردن جامعه است، البته که به طور کلی میشه از حسن و قبح همه این مراکز به تعبير ضمنی شما «یکسان ساز انسانی» صحبت کرد که مثلا نظام آموزش خودمون رو مقایسه کنیم با نظام های آموزشی لیبرال دیگر کشور ها، اما اینجا یک سوال برای من پیش امد که به نوعی ریشه اش تو فهم اپیزودهای قبلی انسانکه و اون این قاعده جهانشمول انسانی که «ما انسان ها در عین داشتن تجربیات یکسان برداشت ها متفاوت از تجربیات مشترکمون به دست میاریم»، مثلا فرزندان در عین بزرگ شدن در خانواده و فرهنگ یکسان اکثر اوقات بیشتر از اینکه شبیه به هم باشند، متفاوت ازهم هستند! و سوالی که برام پیش اومد اینکه آیا مدرسه و پدر و مادر و… حتی اگر همچین اراده ای هم برای یکسان سازی داشته باشند، واقعا چقدر توانایی اینو دارند که از ما انسان های با برداشت یکسان از زندگی (من) بسازن؟ و اینکه اصل فرصت های برابر آموزشی شاید محيط و اساس حداقلی و یکسان آموزشی رو طلب میکنه اما آیا الزاما خروجی اون انسان ها برابر و یکسانیه از نظر فهم،سلیقه، برداشت از زندگیه و موفقیت در زندگیه؟
بدن متعلق به من است.
چیزی که من از این جمله استنباط میکنم این است که من=روح است و بدن مانند لباسیست که این روح در آن
نمایان میشودو از باقی روح ها او را جدا میکند.
.
.
.
.
.
در رابطه با رقص در نزد دینداران هم اگر رقص شهوت انگیز نباشد مشکلی ندارد اما اگر باشد انوقت باید فرد به نیاز دیگری پاسخ بدهد که آن هم مستلزم داشتن شرایطی است
و اگر آن شرایط وجود نداشته باشد مشکلات بد تری ممکن است برای پاسخ به نیاز های بدن بر بخورد.
ایا خدا بدن دارد ؟
سوال خیلی خیلی خوب و قابل تاملی است
شما چه پاسخی برای این سوال داری؟
من هنوز نظری ندارم
ولی استدلال شما را میخواستم
«خدا» لفظ مشترک است
بر معانی متعددی خطاب میشه
و پاسخ این سوال بر اساس تعریف از خدا متفاوت خواهد بود
در حوزه خدا شناسی و شرایع نظری برای عرض ندارم
درک میکنم وقتی به خدا میرسیم همه محتاط میشویم … خدا معانی و تعاریف مختلفی در بین مردم دنیا دارد … ولی بحث کلی شما برای بدن و معنا میتواند برای خدا باشد و هم نباشد .
من هم تمیز نمیدم و برایم سخته … لذا برای همین سوال کردم
اگر خدا در ذهن شما «موجود»ی است که موجودی دیگری نیز «غیر» او است
لاجرم باید بدن هم داشته باشد که او را از آن غیر و اهریمن جدا کند
کمی پوزیتیویستی نمیشه ریشهی این تفکر؟
البته که بسیار لذت بردم حتی اگر خیلی زود خط فکریتون جدا شد از خط فکری من اما سوار قطار شدم و دنبال کردم تفکرات بدنمند شدهی شما رو 🙂
برای من موجود لزوما دارای بدن و در ارتباط با بدن نیست
من برای تخیل انسان و افسانهها و اساطیر هم موجودیت قائلم
اینها مستقلند و بی آنکه واقعا هم باشند اما هستند. همیشه هم بودند حتی پیش از ابزاری که شما میفرمایید کلمهست
متاسفانه از این نگاه که من درکش کردم سوبرداشت زیاد میشه. این ارتباط با هستی و جزئی از کل بودن کوچیک میشه و تعمیم داده میشه به تعریف من با محیطم و از دلش انسان و فرهنگ درمیاد
فکر میکنم انسان بودگی و تقدم بودن بر شدن هم سرشاخ شدن با همین تفکر تقلیلی معنای انسان بوده
سلام بر شما
تقیدی بر اینکه «ایسم» مشخصی باشه مسیر فکریام ندارم
اما من هم خیال رو موجود میدانم
دقیقا در چه چیزی نگاه متمایز داریم؟
بله در اپیزود آرزو متوجه شدم برای خیال هم موجودیت قائلید یا لااقل امکان موجود بودن براش در نظر میگیرید.
چیزی که از همین اپیزود برداشت کردم این بود که ماحصل خیال و اون چیزی که در نهایت موجود میشه برای شما معنا داره. شاید خیلی بیربط باشه اما از این مثال کمک میگیرم که رفتارگرایان برای ذهن ارزشی قائل نیستند و میگن هرچی که فکر میکنی باشه برای خودت در نهایت رفتارت هست که قضاوت میشه
و خب با عرض پوزش من هم شما رو به دلیل رشتهی تحصیلیتون دارای چنین نگاهی دیدم.
من حقیقت رو محدود به بدنمند بودنش و موجود بودنش و عینی بودنش و کلمه بودنش نمیدونم. قبول دارم اینطوری بهتر میشه حسش کرد اما مثل سوال دوستمون در مورد خدا با این نگاه خیلی از پرسشها “خیلی زود” بیپاسخ میمونه. البته با بیپاسخی مشکلی ندارم و پرم از سوالات بیپاسخ اما با نگاهی که خیلی زود برسونتم به بیپاسخی خوشحال نیستم.
مثلا همون اول اپیزود که پرسیدین بدن شما از کجا آغاز میشه من بلند گفتم از مرز خیالم بعد بلافاصله پاسخ شما رو شنیدم و گفتم این پاسخ اندیشهایه که حقوق رو هضم کرده و پاسخ من برای اندیشهایه که در تلاشه انسانها رو بشناسه 🙂
البته الان قاطعانه میگم فقط کمی زاویه دیدمون متفاوت بود و بله تفاوت معناداری درش نبود
خیال، میتونه ممیز من با جزمن باشه؟
خب اگر پاسخ این سوال فحوای بخشی از این اپیزود باشه به نظرم شما دقیقا دربارهی هویت صحبت کردین. المانهای هویتی عامل تمایزات بین فردی هستند و بدن دقیقا یک عامل هویتیه. اگر دنبال تمایز من از دیگری باشیم باید بگردیم دنبال فاکتورهای هویتی که خیر خیال رو شامل نمیشه چون هویت کلا برآمده از محیط و فرهنگه و خیال نه! میدونید من دقیقا با این دوگانه انگاری و تقابل هم مشکل دارم. شناخت یک چیز از طریق نقطهی مقابلش. همون حرفهای سوسور. بیاید همه چیز رو ببریم تو اون دنیای مجازی که ازش گلهمندید. بنظرم ریشهش از همینجاست. تو دنیای مجازی هویت به این شکل معنا نداره. جنسیت، ظاهر، سن و خیلی چیزهای دیگه پودر میشه میره. در عوض خیال تا دلتون بخواد جولون میده. من راستش با این رویکرد و نگاه بشدت طرفدارش هم هستم. همین حالا من با یک نام مستعار دارم با شما صحبت میکنم. فرض کنیم انتخاب واژه و اسمم در آدرس ایمیل هم آگاهانه طوری بود که هیچ نشانی از هویت درش یافت نمیشد. اونوقت این کلمات بخشی از ذهن من بودند روی صفحهی سفید. خیال همینقدر مستقله، موجوده و بخش بسیار بزرگی از منه
یه سوال ، شما در این اپیزود به بدن بسیار اهمیت دادین و به گفته شما من با مرز بدنم تعریف میشم. خب اگر من قسمتی از بدنم رو از دست بدم ،آیا تعریف من قبلی عوض میشه؟آیا اگر فلج کامل بشم و یا به لطف امکانات آینده پزشکی فقط با یک سر به زندگی ادامه بدم، آیا تعریف من جدیدی که بدنی شامل فقط یک سر دارد( حالا بماند مسئله مغز در خمره) ،با من قبلی چه تغییری کرده؟اگر تبدیل به یک سایبورگ بشم چی؟ آیا نه اینکه بدن اکنونی با محدودیت بیشتر و یا کمتر ، هیچ کنترلی بر شخصیت ما و افکار ما و تاثیرگذاری ما بر اطرافمون نخواهد داشت؟
وقتی برای تعریف بدن آنقدر اهمیت زیادی قائل باشیم،آیا معنای اسارت نمیده، در حالی که من با این بدنم و یا هر بدن دیگه ای به اشکال متفاوت ، میتونم تاثیر یکسانی بر اطرافم بگذارم.
تازه به این موضوع فکر میکنم وقتی که با یک رنج بزرگ روبرو میشیم، بعدش دیگه اون من قبلی نیستیم، در حالی که بدن تغییری نکرده.
این دیدگاه من انگار داره دو نفر رو میبینه و همینطور هم هست. من یک فیل میبینم و یک فیل سوار. که اینها همه بخاطر تصادفات شانسی در طبیعت بوده که شامل حال نوع بشر شده.
بر اساس گذر طولانی زمان دست طبیعت مارو اینجا گذاشت و ما دچار خودآگاهی شدیم و شدیم چشم هستی. احتمالا تنها موجودی هستیم که از خودمون آگاهیم و بخاطر همین آگاهی درگیر طلب معنا شدیم. و به همین دلیل هم هست که به خودمون چاقو میزنیم بخاطر ارضای حس زیبایی، چون این قدرت رو پیدا کردیم که سرعت چرخه داروینی رو تسریع کنیم، چه بسا که در آینده ای نه چندان دور آن را به سخره بگیریم.
مسعود جان
همه این پرسشها نیاز به فکر و تامل داره و من چند ملاحظه اضافه میکنم به پرسشها:
اول – در این اپیزود بدن مترادف جسم نیست. همانطور که مثالهایی از بدن ِغیرماده (مثل کلمه که بدن معناست) طرح شد.
پرسشی که شما مطرح کردید یک از پرسشهای رایج و مهم در نقد رویکردی است که انسان را محدود به جسم میداند و از قائلان به این رویکرد پرسیده میشود که اگر «من» یک دست یا حتی یک دندان از دست بدهم آیا بخشی از «من» خودم را از دست داده ام؟ اپیزود بیست و هفت در این موضوع که آیا انسان فقط بعد مادی و تنانگی دارد یا ابعاد دیگری هم دارد نبود.
دوم – بدن، معنای «محدوده» دارد. اگر محدودیت در ذهن شما مترادف اسارت است، پاسخم به سوالی که پرسیدید «بله» است. تنها راه این است که مرزهای ِمن به نحوی افزایش پیدا کند که چگونگی را باید فکر کنیم. مانند مهاجرت از خانه کوچک به خانه بزرگ، اما به هرحال خانه حدود و دیوار دارد.
الباقی موارد هم مستقلا نیازمند بحث است. مثل تعریف زیبایی و اینکه آیا ما باید درک زیبا از پدیده ها داشته باشیم یا پدیده ها را باید «زیبا کنیم» و زیبایی نیازمند مداخله انسان است؟ یا اینکه رنج در «من» تغییر ایجاد میکند از بحث «بدنمندی» خارج است.
جای پاسخ در ادامه توضیحتان نبود …لاجرم دیدگاهی نو نوشتم … از خدا ساده گئشتید !!!…تامل دیگری لازم است ….خدا در بسیاری از تعاریف کامل مطلق است و چیزی جز او و جدای او متصور نیست یعنی دایره بیکران همه چیز ….حتی شیطان… لذا چگونه برای ان بدنی بدانیم ؟…. از انطرف چگونه پلشتی و اهرمن را از ان بدانیم ؟ … دانی بگو تا بدانم …
ساده نگذشتم
بلکه ورود نکردم و صرفا یک قضیه شرطی عرض شد
در این مبحث ورودی ندارم و همه «دانم» ها لزوم به «گویم» ختم نمیشود
ندانمها که جای خود
درودبرشما استادگرامی و ارجمند:
انشاالله همیشه تندرست باشیدوشاددرکنارِ عزیزان.
بسیار آموختم…عالی بود. سپاسگزارم.
باتقدیم احترام.?
درود فراوان جناب ايپکچي عزیز، بسیار بسیار خرسندم که با پادکست های شما آشنا شدم نگاه متفاوت شما که به نوعی آدم رو به تامل و تفکر عمیقی وا ميداره بسیار ارزنده است و دست مريزاد که ما رو با تجربیات زیسته خودت تون کمی عمیق تر لز معمول همراه می کنيد.
در پادکست بدن انتهای ایستگاه ششم بعد از اشاره به بیت معروف جناب سعدی یک علامت سوال بزرگ برام ایجاد شد،چرا؟ عرض می کنم:
از فرد عمیق،با دانش و کاربلدي چون شما اصلا انتظار نداشتم که استناد کند به مصرعی که سالهاست به اشتباه بین عموم جامعه رواج پیدا کرده و به نوعی با این مصرع اشتباه جناب سعدی به سخره بگیرید(اینطور به من القا شد) ،با خودم فکر کردم یعنی آقای ايپکچي نمی دونند که اصل شعر اینه که بنی آدم اعضای یک پيکرند نه اعضای يکديگر؟!!!!! برام قابل فهم نیست که با چه تفکر و اندیشه ای این غلط مصطلح رو اینچنین عنوان کردید؟! راستش تمام تلاشم بر اینه که قضاوت نکنم برای همین مطرح کردم که جوابش رو از خود شما بگیرم ، چون برام خوشایند نبود فردی مثل شما که افراد زیادی شنونده پادکست هاش هستند در این بخش مذکور شبیه افراد عامی که از سالها پیش این مصرع رو با همین ادله (که یعنی من کدوم عضو توام) به سخره می گرفتند صحبت کنه، خوبه که شما غلط مصطلح رو اصلاح کنید نه اینکه بهش دامن بزنید و استاد سخن (سعدی بزرگ) رو زیر سوال ببرید، در نهایت احترام همچنان مخاطب شما هستم و ممنون میشم پاسخ بدید?
سلام بر شما
خیلی متشکرم که میشنوید و میپرسید
حتما و قطعاً استهزاء از هرکه سر بزند ناروا است و اگر من هم چنین کرده باشم اشتباه کردم
و اما قبل از پاسخ
شما بفرمایید در کدام نسخه معتبری «بنی آدم اعضای یک پیکرند» ثبت شده؟
مستحضرید که تصحیح مرحوم فروغی نیز همین «یکدیگر» بوده و در نسخ قدیمی تر و حتی نسخ خطی هم چنین درج شده
:
متقابلاً میفرمایید متکی به چه سند و تحقیق و تصحیح و نسخهای برخلاف منابع معتبر میفرمایید آنچه من عرض کردم «غلط مصطلح» بوده؟
درود فراوان ،سال نو مبارک
آقای اپکچي عزیز بسیار سپاسگزارم که نظرات رو می خوانید و پاسخ میدهید، طبق مستندات شما درست فرمودید و بنده چون نگاهی شبیه آقای نفیسی دارم ترجیح میدهم شعر جناب سعدی یک پیکر باشه نه یکدیگر . ولی با توجه به نسخ مختلف ظاهرا یکدیگر مورد تایید ادبا ست . در نهایت سپاس از توجه و پاسخ گویی تون.
سلام
درباره این موضوع اینجا توضیح درستی داده
این هم نمونه نسخههایی که در همه اونها بنیآدم اعضای یکدیگرند:
عرض سلام و سپاس فراوان از مطالب خوبتان که با نگاه و طرزی متفاوت از معمول بیان می شوند و بسیار جذاب هستند، در مورد بدن فرشتگان عرضی داشتم، بله میکائیل جدا از اسرافیل و آنها جدا از جبرئیل و هر کدام جدا از دیگر فرشتگان هستند، درست است که انسان معمولی توان دیدن بدن آنها را ندارد، اما انسانهای انگشت شماری بوده اند و هستند که به علت رشد معنوی یا درونی ای که داشته اند به این درجه رسیده اند که پرده ای از جلوی چشم یا گوششان کنار رفته که توانسته اند آنها را ببینند و با ایشان همکلام شوند. آری فرشتگان نیز بدن دارند. ارادتمند
سلام بر شما
بسیار خوشحالم از همراهی و توضیحی که فرمودید
چون ارجاع به شهود و ادبیات درون دینی دارید، این منبع رو ملاحظه بفرمایید (پارگراف آخر) به نظر می رسد در مفهوم «مجردات» امکان تعمق بیشتر هست و حتما من هم بیشتر تامل خواهم کرد.
با سلام
در مورد مطالب این پادکست چند تا معنی سوال هم برای من ایجاد شد:
۱ اونجا که تو پادکست اشاره کردید که مکایل باید یک جایی تمام بشه تا جبرییل شروع بشه پس برای اینکه بدن معنی پیدا کند حداقل باید ۲ تا موجودیت باشه تا بشه بین اونها مرزی یا بدنی متصور شد
۲ در حرکت از جز به کل گفته شد هر کدام ما قسمتی از یک بدن کل تر هستیم اگه این کل رو به همه عالم هستی تعمیم بدیم اون وقت دوتایی وجود نداره که این بدنه و مرز مفهوم پیدا کنیم اون وقت همه اینها توهم هستش؟!
شاید هم به قول فیزیکدان ها ما توی یکی از جهان های موازی هم زندگی می کنيم
۳ در حرکت به جز اگه به واحد کوچکتر از اتم نرویم در فیزیک کوانتم بیان می شود که هر اتم یک عدد کوانتمی دارد که بدلایل مختلف این عدد تغییر می کند ولی نکته جالب این که عدد کوانتمی هر اتم در کل عالم هستی یکتا است حال این تغییر به معنی عوض شدن من اون اتم هستش؟
وقت بخیر
لیست موسیقیهای این اپیزود لطفا
سپاس
قطعه دریچه از آلبوم لیتیوم گروه 10:10
درود بر حسام عزیز و ممنون بابت دوتا پادکست بی نظیرت،
من چند روز پیش شناختمت و بی وقفه دارم پادکست ها رو گوش می کنم. در مورد بدن مند بودن پدیده ها، باد رو در نظر بگیر که نمی شه براش بدن تصور کرد بلکه کیفیتی خاص، از بودن هواست. میشه به جای در نظر گرفتن بدن برای پدیده هایی مثل خشم و عشق و اسرافیل و عزراعیل و … ، اینها رو نوعی کیفیت دونست؟ و اگر امکانش هست خیلی دلم می خواد دیدگاهت رو بدونم.
ارادتمند
سعید
درووود،موسیقی هارو دراین اپیزود،معرفی نکردید
درود فراوان جناب ایپکچی
سوال دارم: اگر مرز من بدن من هست، پس چرا می گوییم دست من، قلب من؟ چرا وقتی پای من قطع میشه، هنوز همون من قبلی هستم؟ چرا تک تک اعضای بدن ما میتونه پیوند زده بشه ولی هنوز همون من قبلی بمونم؟ چرا حتی اگر قسمتی از مغز خراب بشه و برداشته بشه، باز من خودم رو بدون تغییر میدونم؟
نظر من اینه: “من” یک توهم هست که مغز تولید کرده و تا وقتی اون قسمتی که این توهم رو درست کرده درست کار کنه، این من وجود دارده حتی اگر مرزهای بدن تغییر کنه؛ کدوم قسمت از مغز این توانایی رو داره نمی دونم؛ فقط میدونم بعضی وقتها آسیبی به مغز میخوره که این من از بین میره. زندگی گیاهی میکنه آدم.
سلام
چند نکته
در بحث بدن مواردی هست که وجود دارد ولی بدن ندارد
مثل هستی جهان کهکشان دریا هوا و…
نکته بعدی
فرمودین یک کل مجموعه ایست از اجزا و چیزی بیشتر!
خب اون چیز بیشتر چه قسمتی ازین کل هست؟ میشه اون بیشتر رو حاضر کرد؟
سلام بر شما
۱) همین که دریا را از هوا تفکیک میکنید را بر اساس کدام «مرز» از هم جدا میفرمایید؟
۲) اگر یک تپه از تمام قطعاتِ یک ماشین داشته باشیم؛ به این اجزاء روی هم انباشته شده نمیگوییم ماشین با اینکه تمام اجزاء آن حاضر است. آنچه کم است چیست؟