پاگرد اول – بهار نود و نه
بعد از سه ماه همراهی و همسفری، رسیدیم به پاگرد اول. پاگرد همانجا که کمی از بالارفتن پا میکشیم، تا نفسی تازه کنیم. در انسانک هم در پایان هر فصل از سال، درنگی میکنیم و گپی میزنیم تا از آنچه گذشت بگوییم. در پاگرد اول به سوالاتی که شما درباره من و انسانک پرسیدید پاسخ دادم؛ به این امید که به آشنایی بیشتری ختم شود.
همراهی شما در سه ماه گذشته در بیشتر شنیده شدن پادکست بسیار ثمربخش بود. امیدوارم پرشورتر و دلگرمتر ادامه مسیر را همراه باشیم و در پاگرد بعدی، خانواده انسانک بزرگتر از پیش باشد.
متن کامل پاگرد اول |
پادکست انسانک را میشنوید به روایت من، حسام ایپکچی
پادکست انسانک مجموعهای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگیهامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت میکنم.
سلام
وقت شما به خیر باشه. سرانجام رسیدیم به پاگرد اول از پادکست انسانک. «پاگرد» عنوانیه که من انتخاب کردم بهجای اینکه بگیم فصل اول، فصل دوم و فصل سوم، بیاییم از لفظ پاگرد استفاده کنیم. فصل تو ادبیات پادکست معمولاً نقطهای است که یک مضمونی به انتها میرسه، یک معنایی یا یک سلسلهصحبتهایی به پایان میرسه و بعد از اون بناست که مبحث جدیدی شروع بشه. اما واقعیتش اینه که تو پادکست انسانک چنین فصلی نداریم. چهبسا اگر بخوایم اینطور بگیم هر اپیزودی میتونه برای خودش یک فصل باشه؛ چون میتونه مبدأ یک موضوع جدید تلقی بشه. اما برای اینکه هرازگاهی واقعاً به همین معنای پاگرد، پاگرد رو دیدید تو پلهها وقتی که یک شیبی رو میرید بالا، بعد یک نقطهای هست که مسطحه، یک نفسی چاق میکنید، دوباره میچرخید و ادامه مسیر رو میدید. دقیقاً به همین معنا تصمیمم این شد که در پایان هر فصلِ سال یک پاگرد داشته باشیم. یعنی هر سه ماه یکبار و آنجا یک نفسی چاق کنیم، حالواحوال کنیم، بگیم چطور گذشت این ایامی که با هم بودیم و به سؤالاتی که در طول این ایام فرصت پاسخدهی نشده، پاسخ بدیم.
من این اپیزود رو براتون در نیمه خرداد 99 ضبط میکنم و از پایان اسفندماه که پادکست انسانک شروع شده، سه ماه گذشته. تو پاگردها درباره سؤالاتی میخواهیم صحبت بکنیم که خودش نمیتونه موضوع یک اپیزود مستقل باشه. بهعنوان مثال یک بحث انسانشناسی، هستیشناسی یا مباحثی ازایندست چهبسا موضوع یک یا چند اپیزوده. پاگرد در واقع گپوگفت خودمونیه که به لطف دوستانی که زحمت کشیدن و معرفیشون میکنم در صفحه اینستاگرام انسانک فراخوان داده شد، سؤالاتی از جانب شما مطرح شد که توی این اپیزود پاسخ چندتاییش رو خدمت شما عرض میکنم. محور گفتوگومون در اون بحث خودمونیه، من کیام، اینجا کجاست، پادکست رو کی ساخته و ازاینجور حرفاست.
سؤالاتی که توی این اپیزود بهشون جواب میدم، اینکه یکی پرسیدن داستان انسانک از کجا آغاز شد و به کجا میره؟ انسانک کار تیمیه یا فردی؟ ساخت هر اپیزود چقدر زمان میبره؟ موسیقیها چطور انتخاب میشن؟ داستان حسام ایپکچی چیست؟ یک عده هم تحقیق محلی کردن گفتن کارِت چیه؟ چشم اینها رو هم اونقدری که نتونم بپیچونم جواب میدم.
عرض شود که چطور برای نقشهای متفاوت زمان ایجاد بکنیم و چطور 100 روز تو خونه تونستید دوام بیارید. الان البته شده 102 روز. خب من این سؤالا رو سعی میکنم که بدون ترتیب در یک سیر گفتوگویی پاسخش رو عرض کنم خدمت شما و امیدوارم سه ماه دیگه که به پاگرد دوم پادکست انسانک میرسیم خیلی افق بیشتری را طی کرده باشیم. ادامه اپیزود رو بشنوید لطفاً.
اینکه انسانک از کجا شروع شد، و اینکه پادکست انسانک از کجا شروع شد، اینا دوتا سؤاله. منتها چون شما راجع به پادکست سؤال کردید عرض میکنم که پادکست انسانک مال زغال خوبه! توی بهمنماه 98 تبلیغ یک میکروفون رو دیدم که میکروفون ارزونقیمتی بود. الان یادم نیست. تو رِنج قیمت میکروفونها تقریباً جزو قیمتهای مینیموم بود، فکر میکنم صدوپنجاهشصت تومن یک میکروفون یقهای. و اون رو آنلاین خریدم و سفارش دادم. اومد. گذاشته بودم تو اتاق کارم. انگیزهام هم این بود که من هرازگاهی میشد که چند جملهای رو بداهه یا یک شعری چیزی رو میخوندم و ضبط میکردم؛ گفتم لااقل با میکروفون ضبط بکنم. این کل انگیزهام بود و تا اون تاریخ اصلاً من میکروفونی رو به دستگاهی وصل نکرده بودم.
این گذشت تا دوم اسفندماه. یعنی جمعه دوم اسفندماه نزدیکهای غروب بود. یک پیام از پزشک معالجی که طرف مشورت ماست، بهمون رسید و با توجه به اینکه ما از گروههای پرخطر بودیم، خیلی جدی بهم اولتیماتوم داد و ما رو از تردد در شرایط کرونا منع کرد. شنبه سوم وقتی رفتم محل کارم، خودم هم گیج بودم. فقط سعی کردم تاجاییکه میتونم، کارام رو جمعوجور بکنم. بههرحال به بزرگترهام اعلام بکنم که من محدودیت دارم و دیگه نمیتونم سر کار بیام. اونها هم تعجب کرده بودند؛ هم بههرحال «آنچه گذشت» و عقبه ماجرا رو میدونستند. و دیگه تنگ غروب بود که کولهام را برداشتم و شروع کردم چندتا وسیله جمعکردن. خب اکثرِ وسایلم موند. یعنی من دهها جلد کتابم، کتوشلوار و لباس و خلاصه جهیزیهم موند همونجا. ولی گوشه کوله یکیدوتا دفتر برداشتم، دیدم جا هست این میکروفون رو هم گذاشتم تو کولهم. یعنی اگر اون میکروفون رو برنداشته بودم الان اینهمه سرتون درد نیومده بود.
نمیگم قبلش اصلاً فکر نکرده بودم به پادکسترشدن، ولی برنامهم نبود. واقعاً میگم با یک حادثه این داستان شروع شد و دیگه تو روزهای تنهامانی که خیلیخیلی روزهای ثقیلیه، و بالاخص دوستانی که تجربه دارن مثل من از روزهای پرتراکم کاری یکدفعه اومدهن در خلاً خانه، [میدونن] خیلیخیلی کار دشواری است. اگرچه واقعاً فضای کار خستهکننده بود. من معتقد نیستم که از یک بهشت برین بیرون اومدم. ولی بههرحال چیزهایی بود که بهش علاقهمند بودم. وابسته بودم. به ابرازکردن، به اظهارکردن، به دیدهشدن، و یکدفعه اومدن به کنج خونه خیلی برام پرفشار بود و انسانک تسکینی بود که اون لحظه به ذهنم رسید و شروع کردم به فکرکردن و دربارهش مطالعه کردن.
روزهای اول هم خیلی دنبال این بودم که حالا از چی بگم. خیلیها هم مشورت میدادن بهم، یکی میگفت مثلاً سعدی رو خوب گفته بودی، یکی میگفت راجع به بیدل دهلوی فلان چیز رو گفتی خوب بود. بیشتر معطوف این بود که دیگری رو شرح بده. گلستان رو بگو، فلان کتاب رو بگو. مثالهایی رو هم که میآوردن، مثالهای خوبی بود. مثلاً میگفتن ببین فلان پادکست موفق داره گزیده کتاب میگه و خیلی خوبه. و من شنوندهاش بودم و میدیدم خیلی خوبه. یا دیگری هست که فردوسی رو داره توصیف میکنه و شاهنامه رو میگه خیلی پرطرفداره؛ و من میدیدم راست میگه خیلی پرطرفداره. ولی نکتهش این بود که من خیلی دنبال پرطرفدارشدن نبودم. بیشتر دغدغهام این بود که کاری برای خودم بکنم و اون چیزی که ازش لذت میبرم رو ضبط بکنم. و واقعش جاهطلبیم هم این اجازه رو نمیداد که شارح دیگری باشم.
خیلی دوست میداشتم که شارح خودم باشم. بهجای اینکه کتاب یکی دیگه رو خلاصه کنم، کتاب وجود خودم رو باز بکنم. بهجای اینکه بیام برای شما بگم فلان نویسنده اینطوری فکر میکنه یا سعدی و حافظ و اینها اینطوری فکر میکنند، بیام بگم من اینطوری فکر میکنم. این کمکم به این سمت آمد که پادکست انسانک به وضع کنونی دربیاد. حتی اگر اپیزود صفر رو شنیده باشید، اونجا هم گفتم که میخوام گزیده کتاب بگم. اونجا هم گفتم آغاز انسانک با یک حادثه بوده و اینکه اگر نبود این روزها، اگر نبود اون میکروفونه و اگر نبود جمیع این مهرههایی که با رشته روزگار به هم چسبیده شده، پادکست ایجاد نمیشد. روزگار رو حوادث میسازند؛ اما از لحظهای که حوادث به اراده ما به انتخاب تبدیل میشه.
***
اینکه سؤال شده هر اپیزود از انسانک چقدر طول میکشه که ساخته بشه، ببینید نمیدونم واقعاً شاخص استانداردی برای پادکستساختن وجود داره یا نه. ولی انسانک در وضعی که امروز من دارم میسازم، در ازای هر دقیقهاش بهطور میانگین یک ساعت زمان صرف میشه. یعنی یک اپیزودِ بیستدقیقهای، بیست ساعت حداقل براش زمان صرف شده. بگذریم حالا یک اپیزودی مثل این اپیزود، خب قاعدتاً زمان کمتری صرف شده چون نیاز به پیشمطالعه و نتبرداری و تحقیق نداره. یا در اپیزودهای ابتدایی بهخاطر عدم مهارت من، این مدت چندینبرابر بود. ولی الان بهطور متوسط در ازای هر دقیقه یک ساعت باید زمان صرف بشه و البته لزوماً پادکستساختن شاید اینقدر زمان نبره. من اصرار دارم که یک کلاژ صوتی درست بکنم، یا شبیه یک پرفورمنس باشه.
گاهی تو ذهنم میآد که من مثل این فیلمسازی هستم که فیلمم قراره با گوشها شنیده بشه و سعی میکنم همونجوری در واقع آیتمهایی رو بیارم. تضمین بیارم از مصاحبهها، دیالوگها یا از موسیقی بهنحوی که خودم انتظار دارم استفاده بکنم. موسیقی معمولاً در پادکستها نقش کاما داره. یعنی شما برای اینکه یک فاصلهای ایجاد بکنید، یک تنفسی ایجاد بکنید، موسیقی پخش میکنید. اونچه که من معمولاً سراغ موسیقی میرم بهعنوان متنه. انگار قسمتی از متن پادکست رو داره اون خواننده میخونه و به همین جهت خب این هم زمانبرتره، هم کار رو مشکل میکنه.
اینجا که صحبت موسیقی شد، این سؤال رو هم جواب بدم که موسیقیها از کجا میآد. اولاً که من زیاد موسیقی گوش میدم. و واقعش چون کلمه رو خیلی دوست دارم، در واقع شعر رو گوش میدم. یعنی از نظر من خواننده یک ساز هست در کنار بقیه سازها که در خدمت هنرنماییِ آهنگساز درمیآد تا نهایتاً بتونند شعر رو به مخاطب برسونند. اصالت رو برای شعر قائلم. مجاز و غیرمجاز برای من براساس محتواست. کسی که متن بیمحتوایی داره در هر سبکی که بخواند، گوش نمیدم. و کسی که متن عمیقی داره، باز در هر سبکی که بخواند گوش میدم.
پس یکی اینکه خودم زیاد موسیقی گوش میدم. نکته دوم که کاربردیه و شاید به کارتون بیاد اینه که خودکار و مداد از من جدانشدنیه. مثل کلاغ دیدید هرچیز براقی رو برمیداره؟ من هرجا خودکار میبینم برمیدارم. یعنی خلاصه در این یک مورد دستم کجه و خیلی هم از همینجا از همه اونهایی که خودکاراشون الان پیش منه حلالیت میطلبم. یادم باشه یکبار عکسش رو بگذارم توی اینستاگرام ببینین چقدر من خودکار و مداد دارم.
یعنی اگر امروز ـ ولو تصادفی ـ کلماتی از یک شعر به گوشم بخوره، اون رو یکجا یادداشت میکنم. حتماً دفتر همراهم هست. من کاغذ پراکنده استفاده نمیکنم. اگر هم کتاب بخونم، هر کتابی بخونم تو حاشیه کتاباش پر از نوشته است. به همین جهت کلمات رو دارم. وقتی میخوام راجع به فلان موضوع اپیزود بسازم، میرم سراغ اون کلمات و یادداشتها، میبینم آره مثلاً فلانجا، فلان کلمه رو یادداشت کردم، یا دورش نوشتم «کودک». خب من اگر یه روزی بخوام راجعبه کودکی اپیزود بسازم میرم این آهنگ فرهاد رو بهعنوان مثال برمیدارم. عمدتاً این اتفاق میافته. استثنا هم داره. مثلاً وقتی اپیزود هُش رو ضبط میکردم، همان زمان داشتم آهنگی از چاوشی رو میشنیدم و دیدم که چقدر این تصادفاً انطباق داره با محتوایی که من دارم روش فکر میکنم. خب آوردم ازش استفاده کردم. یک مدل سوم هم هست که این هم اتفاق افتاده. اینکه نه موسیقی دارم، نه چیزی تو ذهنمه. میرم براساس کلمات کلیدی شروع میکنم جستوجو کردن. روش جستوجوم هم اینجوریه که مثلاً یک شعری از حافظ تو ذهنمه میرم ببینم آیا این شعر رو کسی خونده. توی سایت گنجور، توی کامنتها بعضاً نوشته شده که مثلاً این شعری که الان اینجا میخونید رو فلان خواننده خونده. فکر میکنم برای دوتا اپیزود با این تکنیک تونستم موسیقی پیدا کنم. الان اینها به ذهنم میآد ولی اگر باز روشهای بهتری یاد گرفتم توی روزهای پیش رو حتماً تو پاگرد بعدی براتون تعریف میکنم.
***
یک سؤال پرتکراری که وجود داره اینه که انسانک کار تیمی است یا کار فردی. واقعیتش اینه که انسانک کار تیمی است. یک تیم بزرگی متشکل از هزاران نفر که شماها جزوش هستید، این تصمیم رو گرفتید که انسانک رو به دست دیگران برسونید. اگر شما اراده بر این بازنشرکردن رو نداشته باشید، قاعدتاً انسانک به دست خیلیها نخواهد رسید. و وقتی به دست دیگران نرسد، این قلت جمعیت باعث میشه که فیدبکهای کمتری بگیریم و وقتی فیدبکهای کمتری گرفته میشه، انسانک رشد نخواهد کرد. بنابراین انسانک کار تیمی است. انسانک رو شما بزرگ میکنید. اگر از جانب شما این مسئولیت و این دغدغه وجود داشته باشه که انسانک رو آدمهای بیشتری بشنوند، و هرکدوم از شما تصمیم بگیرید که بهقدر وسعتون اون رو به دست دیگران برسونید، انگار آب بیشتری پای این درخت ریختید. و او نهتنها رشد میکنه، نهتنها ثمر میده، بلکه پاجوشهایی خواهد داشت که در آینده هم شاهدش خواهیم بود.
به لطف همین تیم بزرگ انسانک که شماها هستید در ظرف مدت کوتاهی، ظرف کمتر از سه ماه، ما فقط توی کستباکس بیش از نوزدههزار دنبالکننده داریم. توی آیتونز و گوگل پادکست موفق نبودم و علتش رو نمیدونم چیه. اگر شما مشورتی داشتید بگید. البته خب خیلیها هم ازطریق تلگرام دارند میشنوند؛ اگرچه تلگرام ابزار حرفهای برای پادکستشنیدن نیست و واقعیتش اینه که به پادکست کمک نمیکنه؛ چون در آمار بازدید دیده نمیشه. اما بههرحال اون دوستان رو ما نمیتونیم رصد کنیم و نمیشناسیمشون. همین جمعی که از طریق پادگیرها دارند میشنوند بهطور متوسط هر اپیزود داره هفتهزاربار شنیده میشه. و این اتفاق کار تیمیست. این که قطعاً از عهده من یک نفر برنمیآمد.
اما اگر منظورتون از این فردیبودن یا تیمیبودن فرایند تولید پادکست است، این پادکست از زمانی که ایدهش شکل گرفت، نامگزینی شد، بعد متنها نوشته شد، ادیت شد، خوانده شد و ضبط و ویرایش صوتی، موسیقیگزینی، طراحی کاور، طراحی لوگو و وبسایت؛ بله اینا کار من یک نفره. اون هم نه ازاینباب که عقیدهای به کار تیمی یا کار گروهی نداشته باشم، نه. ازاینجهت که بیشتر شبیه یک هنر بود و شبیه یک کانسپتی [مفهوم] بود که از ذهن یک نفر میتراوید. شما چطور نمیتونید وسط یک تابلوی نقاشی قلممو رو بدید دست یکی دیگه و بگید بقیهاش رو تو نقاشی کن؛ چون میخواهید ایده خودتون رو پیاده کنید؛ من هم نمیتونستم این کل منسجم رو جداجدا کنم و به آدمهایی بسپرم. در واقع «بیزنس» نبود که یک «تیمورک»ی بخواهد اون رو به نتیجه برسونه.
بنابراین در مرحله زایش، این یک کار فردی بوده؛ ولی در مرحله پرورش و توسعه، قطعاً باید کار جمعی باشه و من خیلی استقبال میکنم از همراهی شما. تا همینجا هم دو دوست عزیز، سرکار خانم زهرا ابراهیمپور و فاطمه هاجری زحمت کشیدند. اینستاگرام و تلگرام انسانک به زحمت این دو عزیز برپا بوده. اگر نبود همراهیشون قطعاً ما نه در اینستاگرام و نه در تلگرام نمیتونستیم فعال باشیم؛ چون زمان من اجازه نمیداد و ازاونجاییکه نمیتونم در هر اپیزود ازشون تشکر کنم، همینجا بابت شکیباییای که در همکاری با من دارند [که کار سادهای هم نبوده] و مماشات و مدارایی که میکنند، خیلیخیلی متشکرم و امیدوارم که هم این دو عزیز، هم بقیه دوستان همراهی داشته باشند تا بتونیم انسانک پربارتری رو با همدیگه بسازیم.
***
سؤال کردند که شما چطوری وقت میکنید به همه نقشها برسید و زمان کم نیارید. خب فرض این سؤال خیلی فرض منطبق با واقعی نیست و واقعیت اینه که اتفاقاً من خیلی زمان کم میآرم و به خیلی از کارها هم نمیرسم. بههرترتیب ما همهمون در زندگی یک سری بایدها و یک سری تکالیف داریم که اینها چهبسا برامون خیلی گوارا هم نیست. اما مجبوریم زمانمون رو صرفش کنیم. من خودم هروقت که به گذشته نگاه میکنم و نه خیلی گذشته دور، حتی همین روزها و همین سالها، فکر میکنم که اون عمر و اون انرژیای که صرف شد بابت اینکه معاش اداره بشه، بابت اینکه روزی بگذره، چقدر زمان از من گرفته و چقدر فرصتهای نابی رو از دستم درآورده که شاید اگر اون زمانها صرفِ مطالعه و نوشتن میشد راههای طینشدهای رو میشد طی کرد.
ولی بههرحال ما داریم زندگی میکنیم و در همه این معذوریتها و محدودیتها باید بگذریم از این گذر. اما بههرحال چندتا نکته هست که به نظرم اومد میتونم در پاسخِ به این سؤال بگم و چهبسا کارگشا باشه.
نکته اول اینه که بههرترتیب باید واقعیتی رو پذیرفت که شما برای هر نقشی بیش از معمول وقت بگذاری، نقش دیگری رو باید با اغماض ازش کم کنی. یعنی وقتی که شما یک کارمند خیلی خوبی باشی که از ساعت 6 و 7 راهیه بهسوی کارش تا ساعت 6 و 7 غروب، بهعنوان مثال مجبوری که تربیت فرزندت رو برونسپاری بکنی به چهارتا مربی و مدرس، بگی که شما به عهده بگیرید؛ من دارم میرم کار کنم. به فهم من، حتی در رابطه مادری و همسری هم همینطوره. وقتی شما میخوای مادر خیلی کاملی باشی، مجبوری بخشی از اون وقتی رو که برای همسرانگی میذاشتی کم کنی و به مادری برسی. بههرحال انتخاب همینجا معنی پیدا میکنه. که شما ناگزیری چیزی رو کم کنی تا چیزی رو به دست بیاری. من هم با همین چارچوبها ناگزیر شدم چیزهایی را حذف بکنم که بتونم چیزهایی رو حفظ بکنم.
بهعنوان مثال من قریب به یک دهه است که اخبار نمیبینم، خبر نمیخونم، کانالهای خبری رو پیگیری نمیکنم. در مباحثاتی که مربوط به اخبار روزه، معمولاً ورود نمیکنم. اینهایی هم که هرازگاهی میبینید جایی یادداشتی میگذارم، مواردیه که از بابت فالوکردنِ توییتر و اینستاگرام تو تله میافتم و اگر روزی بتونم اینها رو هم ترک بکنم، از این قید هم خواهم گذشت. تا امروز بعد از یک دهه ضرری نکردم. بخوام صادق باشم چرا؛ فکر کنم 60هزار تومان ضرر کردم. چون یکبار سوار ماشین بودم؛ همین میدونِ نزدیکِ خونه که رسیدم پلیس نگهم داشت. گفت: پیاده شو مدارک بده. گفتم: چرا؟ چه تخلفی کردم؟ گفت: مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ گفتم چرا. انقلاب شده؟ گفت: نه، زوج و فرد شده. خب من نمیدونستم و خبر نداشتم. این کل هزینهای بود که برام ایجاد کرد. بخوام وقتی بذارم و سایت و اینا بخونم، سعی میکنم که سراغ اون ژورنالها و منابعی برم که به کارم میآد.
یا قریب به همین مدته که مشتری تلویزیون نیستم و تلویزیون نگاه نمیکنم. نه اونوری، نه اینوری. خیلی بهندرت پیش میآد. و اگر زمانی بخوام برم پای تلویزیون، معمولاً از قبل میدونم که میخوام برم این سریال یا فیلمی رو که دانلود کردم ببینم. والا اینکه بشینم کنترل دستم بگیرم ببینم خب حالا چی هست، اینها جزو تفریحاتم نیست. البته خیلی ریاضت کشیدم تا به این مرحله برسم ها؛ من هم با کنترل و ریموت زندگانیای داشتم ولی خب بههرحال خدا رو شکر امروز به این نقطه رسیده.
اینها باعث میشه کمکم وقت برای جای دیگری تأمین بشه. این البته جزو افتخاراتم نیست؛ ولی خب به هرحال اینطور شده که امروز معاشرتهای بسیار بسیار محدودی هم دارم. فرقی هم نمیکنه چه حضوری (که در قرنطینهایم)، چه غیرحضوری، تعاملی با دیگران ندارم. علتی هم داره. با خودم فکر کردم دیدم معاشرت سهتا کارکرد داره. یا باید گفتوگویی بشه که تجربه و مکاشفهای توش مبادله بشه، علمی توش مبادله بشه، ثمرهش دانش باشه. خب این یک دسته است. یا باید اظهار عاطفه باشه و بتونیم از غلیانها و بالاوپایینهای عاطفیمون بگیم، خب اینم یه دسته است. دیگه اینکه چیز طنزی باشه، ذهنمون رو خنک بکنه و بگیم و بخندیم. خارج از این سه دسته، من دیگه محتوای بهدردبخوری سراغ ندارم. حالا اگر شما میدونید بگید. ولی [از نظر من] معاشرتی که این سهتا رو تأمین نکنه دیگه بقیهش چرتوپرته. و گفتمان مردانه تا دلتون بخواد پر از چرتوپرته. یعنی اینکه بشینیم دور هم راجعبه نرخ دلار و حباب بورس و اونوریها و اینوریها و… [حرف بزنیم]. خب اینا نه بحثهای بهدردبخوریه، نه من اطلاعاتی دارم راجعبهشون، چون خیلی خبرها را پیگیری نمیکنم. حالا من از گفتمان زنانه خبر ندارم. اگر کارکردهایی داره که حالش رو میبرید، نوش جونتون.
ولی در نهایت این کمشدن معاشرت، رسانه، تلویزیون و… اونور به آدم یک رسوب زمانی میده. فرصتی رو برای شما حفظ میکنه که میتونید باهاش کارهایی رو بکنید. از این سمت ماجرا هم یک تمرینی وجود داره؛ شما هر کاری رو مدت مدیدی انجام بدید یا توش مهارت کسب کنید، با سرعت بهتری انجامش میدید. یعنی کسی که خیلی کتاب میخونه، کتاب رو خیلی سریعتر هم میخونه یا کسی که خیلی فکر میکنه، سرعت اندیشیدنش بالاتر میره. کسی که مطلب زیاد مینویسه، سرعت نوشتنش بالاتر میره. خب اینها هم در واقع کمک میکنه. یعنی اگر چیزی براتون مهمه و جزو اولویتهای زندگیتونه، اون رو بهش بیشتر بپردازید، کمکم توش مهارت هم پیدا خواهید کرد. این چیزی بود که به ذهنم اومد شاید در پاسخ به این سؤال بتونم بگم و امیدوارم کارگشا بوده باشه.
***
یک سؤال دیگری هم که ظاهراً هم خیلی طرفدار داشته چون لایک شده، اینه که گفتهن داستان زندگی حسام ایپکچی رو بگو. نه اینکه نخوام بگم. اما شما هم بپذیرید که نمیشه همه یک سفره رو تو یکی از بشقابهای سر سفره جا داد. این زندگی هر آن چیزی که هست، انسانک یکی از بشقابهای سر سفره است. این خودش قسمتی از داستانه. من که نمیتونم همه داستان رو بیام تو همینیکی جا بدم. و بعد هم دیگه حیفه؛ یک کارهایی برای آیندگانه… من وظیفهم زیستنه. شماها وظیفهتون زیستنه. و شاید باشن کسانی که روزی بیان و انگیزه داشته باشن که داستان زندگیِ من و شما رو بکاوند و من چون خودم الان وسط داستانم نمیتونم روایتش کنم.
اما برای اینکه چندتا فکت رو که معمولاً برای شناخت آدمها و بیوگرافیشون لازمه، بگم و بیاحترامی نکرده باشم و سؤال رو بیجواب نگذاشته باشم؛ عرض میکنم که من متولد هفتم اردیبهشت 1360 هستم و متولد و ساکن و بزرگشده تهران. تو همین شهر درس خوندم، تو همین شهر زندگی کردم، تو همین شهر زندگی تشکیل دادم و در کنار همسرم مائده و پسری که متولد هفتم اردیبهشت 88 است، الان مشغول خانهمانیایم.
درباره کار و درس هم پرسیدین البته. چشم این رو هم میگم. منتها قبلش یک پرهیز میدم از اینکه ما از آدمها برای معرفی خودشون، رشته تحصیلی و شغل رو بپرسیم. این بهخاطر سادهکردنِ فرایندِ شناخته. یعنی بگیم بهجای اینکه من بیام تو رو بشناسم، بگو چی خوندی، بگو چیکار میکنی، من با این دوتا پاسخی که تو بهم میدی، از کلیشههای سابقم استفاده میکنم و میگم خب پس تو قاعدتاً چنین تیپی هستی. این روش شناخت، روش دقیقی نیست. و من پیشاپیش این نهیب رو بدم که نه من و دیگری رو میشود اینطور شناخت و نه خودتون رو به اکتفای این دو عبارت معرفی بکنید.
[ببینید…] آهان این رو هم بگم. اگر کسی واقعاً خیلی انگیزه داره بره جزئی بدونه، اینجا جاش نیست که من بخوام توضیح بدم. مثلاً شبکه اجتماعیِ لینکدین کارکردش همینه. اونجا هم تقریباً رزومه من کامله. اینکه کجا درس خوندهم، چی خوندهم و چیکار میکنم به تفکیک سال هست. اگر کسی واقعاً اینقدر انگیزه داشت بره خب اونجا ببینه.اما یک چیزی هست که اونجا نمیتونید بخونید. این رو الان براتون تعریف بکنم بهنظرم شایستهتره. چون از جنس خاطره است. من این شانس رو داشتم که تو سن 12سالگی، یعنی تو مقطع راهنماییمون [حالا الان بچهها مقاطع تحصیلیشون متفاوته.] به مدرسهای وارد بشم که البته این مدرسه مثل بسیاری از خاطرات کودکیِ من دیگه نیست و فکر میکنم ساختمانش هم تخریب شده و تبدیل شده به یک مرکز تجاری. این مدرسه تو منطقه پنج تهران بود و یک ویژگی جالبی داشت. اینکه مدیر مدرسه ـ که خدا حفظش بکنه هرجایی که هست ـ آقای حسینعلیِ شیرین که اون روزها دانشجوی دکترای فلسفه بود، تصمیمهای شکلی و ماهیتی گرفته بود. ازجمله اینکه فضای مدرسه کلاً موکت بود. یعنی ما از در مدرسه که وارد میشدیم، جاکفشی داشتیم؛ کفشهامون رو درمیآوردیم. فضاش خیلی شبیه به فضایِ خونههای اون زمان ما بود که خیلی مثل الان پارکت و سرامیک و اینا مد نبود. [مدرسه] عین خونهمون همهش موکت بود و ما در واقع تو محیط مدرسه بدون کفش بودیم. خیلی این اتفاق مهمی بود. برخلاف اینکه الان خیلی ساده به ذهن میآد، ولی کل فضا رو برای ما خیلی صمیمی کرده بود.
نکته بعدش اینجا بود که دانشآموزانی رو که ثبتنام میکرد فقط از دانشآموزهای ممتاز ریاضی انتخاب میکرد. ممتاز هم که میگم خب قاعدتاً خیلی ممتاز منظورم نیست دیگه؛ والا ما رو راه نمیدادند. ولی بههردلیلی ـ حالا شاید این هم جای نقد داشت ـ فقط از بچههای متوسط به بالای ریاضی ثبتنام میکردن. بعد ضلع بعدیِ ماجرا این بود که همه این دانشآموزهای رشته ریاضی، یک سری دروسی رو میخوندند که اینها رو نهتنها بچههای دیگه ریاضی نمیخوندند، بلکه علومانسانیها هم به این عمق نمیخوندند. ما کتابهای خیلی مشکلی رو در حوزه فلسفه میخوندیم و این جریان ادامه داشت. مال یک سال و دو سال نبود. موضوع، کتاب درسیِ فلسفه علوم انسانی نبود. کتابهای بیرون از حوزه مدارس آموزشوپرورش رو ما اونجا مطالعه میکردیم. و این سیرِ مطالعه از همونجا شروع شد. برای منی که تا پایان دبیرستان توی مدرسه بودم این زمان صرف شد. خیلیهای دیگه هم بیشتر، من کمتر، بعد از فارغالتحصیلشدن هم مراجعه داشتند. چون دروس ادامه داشت دیگه؛ میرفتند و این درسها را میخواندند. ازجمله اینکه حتی گلستانخوانی ثمره این محیطه. اینکه من بعضی جاها مثلاً راجعبه گلستان صحبت میکنم، نه اینکه اینها رو اونجا گفته باشند بهمون؛ ولی مراجعه به گلستان بهعنوانِ یک متن درسی، اونجا اتفاق افتاد.
چه خوب که حالا اینجا فرصت و بهانهای شد من تشکر کنم [از مدیر مدرسه] و یاد کنم از اون زمان. بااینکه مدرسهمون مدرسه خیلی نامداری نبود. یعنی جزو مدارس مشهوری نبود که من الان بگم و شما بشناسید یا مثلاً فرض کنید یک مدرسه خیلی گرانقیمت و متفاوت بوده؛ نه، اینطوری نبود. ولی بههرحال، این فرد، با دغدغه وارد اون محیط شده بود. خب این بود و تا به الان هم ادامه پیدا کرده. یعنی من اینگونه مطالعهکردن دیگه روم نصب شده؛ حالا در کنارش رفتم رشته دیگری هم خوندم، کار دیگری هم کردم ولی این همینجوری در تمام این چند دهه همراه با من تا به امروز اومده. بالاخص اگر بچههایی دارید که توی این سنوسال هستند، بهنظرم این خاطره خیلی کارگشاست که بهعنوان یک شیوه تعلیمِ خارج از مدرسه یا علاوهبر مدرسه میتونید بهش بهجد فکر بکنید.
دیگه ایام کنکور شده بود و بهتبع همه همکلاسیها من هم درصددِ اینکه مهندس بشوم. خیلی خوب یادمه که کنکورِ ریاضیم رو هم دادم و منتظر بودم که جواب بیاد و برم در رشته عمران شروع به ادامهتحصیل بکنم. چند روزی بعد از کنکور رفتم و در مغازه کتابفروشی مشغول به کار شدم؛ کتاب میفروختیم و امانت میدادیم. تو تمام فرصتهای بینمشتری من وقت میگذاشتم و کتابهای علوم انسانی رو میخوندم. بهجهت اینکه علاقهمند بودم و نداشتم این کتابها رو. اونجا افتاده بودم تو عسل دیگه… یهدفعه اینهمه کتاب دورم بود.
اونقدری که علاقهمند شدم به رشته حقوق [البته این تنها بهانهش نبود] و تصمیم گرفتم که من اصلاً نمیخوام مهندس شم. زمانی که جواب کنکور اومد، دیگه من تصمیمم رو گرفته بودم و بدون اینکه یک جلد کتاب بخرم یا معلمی ببینم، با استفاده از همین کتابهایی که میشد امانت گرفت یا از دوست و آشنا جمع کرد، تو یک سال کل درسهای دبیرستان رشته علوم انسانی رو مطالعه کردم و برای رشته ریاضی هم نرفتم دانشگاه. سال بعد، دانشجویِ حقوق شدم. رشته تحصیلی من حقوقه و تحصیلات تکمیلیام هم حقوق بینالملل. در زمینه رشتهام هم کار میکنم. [دیگه اگه بگم تبلیغات نمیشه؛ چون کار اشخاص رو انجام نمیدم] قراردادنویسِ خیلی خوبیام و خدا رو شکر روزیم هم بد نرسیده تا بهاینجا.
این هم خاطره جالبی داره. پایان مقطع کارشناسی، مأموریت کاری رفتم دادگاه و خیلی خوب این صحنه یادم هست کدوم شعبه از کدوم مجتمع قضایی بود. زمانی که جلسه تموم شد، برگشتم بیرون و بهقدری بهم سخت گذشته بود که احساس میکردم که یک عمر رو اشتباه اومدهم. یادم هست که توی محوطه یککمی قدم زدم و به خودم گفتم که این اونجایی نبود که من بهخاطرش اینهمه زحمت کشیدم و حقوق خوندم. تصمیم گرفتم که دیگه به دادگاه برنگردم. و این اتفاق هم افتاد. الان که نزدیک به دو دهه میگذره، در واقع دیگه سراغ دادگاه و محکمه نرفتهم و از حوزه دیگری توی رشته خودم کسب درآمد دارم. از وقتی هم که توی چهاردیواریِ خونه هستیم، فکر میکنیم بههرحال یک کسبوکاری پیدا میکنیم که بشه باهاش قرنطینه رو هم زندگی کرد…
خیلی ممنون. من خیلی دوست نداشتم به این سؤاله برسم؛ ولی الان که بهش رسیدم میبینم چقدر خاطره برام زنده شد. امیدوارم شما رو هم خسته نکرده باشم با تعریف این خاطرهها.
***
الان مرور کردم؛ بهنظرم همه سؤالها رو جواب دادم بهجز یکی که اون رو هم عرض میکنم. قبل از اینکه برسم به آخرین سؤال، این رو بهعنوانِ حسنختام عرض بکنم. بههرحال الان توی ایامی هستیم که علیالظاهر داستان کرونا بلندمدته. برخلافِ پیشبینی سهماههای که داشتم یا بهم مشورت داده بودن، نزدیک به این فضا نیستیم که دوره قرنطینه ما پایان پیدا بکنه. بهعنوان مثال وقتی علی نمیتونه بیرون بره، تو اجتماع باشه و مدرسه بره، من باید یک فرصتی رو ایجاد بکنم برای اینکه بتونم این نداشته و این کاستی رو بهاندازه وسعم جبران بکنم. یا بههرترتیب ناگزیرم که فکری بکنم برای کسب و معاش و گذران زندگی، مثل همه شماها. و این هم بخش دیگری از زمان من رو میخواد بگیره.
با همه اینها… چون توی انسانک داریم با هم زندگی میکنی و اینجوری نیست که من به شما بگم یک محصولِ تصنعیه که من فقط میذارم پلی کنید بشنوید. داریم با هم پیش میریم، زندگی میکنیم و خب این محدودیتها پیش آمده و من باید بهش برسم، براش وقت بگذارم، قاعدهاش این بود که شاید باید انسانک گاهنامه میشد و گاهگاه منتشر میشد ولی ازاونجاییکه شرط ادبه خدمت شما مقید به زمان باشم، من همه سعیم رو خواهم کرد که از اینبهبعد یکهفتهدرمیون همراه و همصحبت شما باشم. یعنی این اپیزود رو نیمه خرداد میشنوید و دیگه تا جمعه پایانیِ خرداد ما اپیزودِ بعدی رو نداریم. باز پایان خرداد در خدمتتونم. دوباره دو هفته طول میکشه تا اپیزود بعد رو آماده بکنیم.
اینجوری احتمالاً من هم بتونم بهتر زمانم رو مدیریت بکنم و محتوا هم امیدوارم محتوای بهدردبخوری باشه دیگه… حیفه اگه عمر شما صرف بشه برای حرفی که به دردِ شنیدن نمیخوره.
اما یک سؤالی پرسیدید که چطوری تونستید 100 روز تو خونه دوام بیارید. راستش جوابش ساده نیست. و چهبسا اصلاً جواب رو من نباید بدم. بیشتر این هنرمندیِ مائده است که تونسته این چند ماه رو مدیریت بکنه، و خیلی هم خوبه اگر یک روزی خودش بخواد و بیاد تجربیاتش رو بگه. بههرحال ساده نیست. خیلی طول کشید، [بایدمهارتهاش رو کسب بکنیم؛ چون ما هیچ خریدی رو نمیتونیم از بیرون انجام بدیم.] اینکه یکییکی یاد بگیریم چی رو از کجا با تلفن بخریم و تمام مایحتاجِ زندگی ما ازطریق تلفن و تماس و پیک و حالا موبایل (اپلیکیشنهایی که موجوده) تأمین میشه.
حتی یادم میآد ابتدا چون نمیدونستیم ابزارها چیا هست و چه چیزهایی رو میتونیم تأمین بکنیم، وقتی یک سری خرید کرده بودیم، پلنمون این بود که کمکم مصرف بکنیم که دیربهدیر خرید کنیم. اما اینها جوابهایی نیست که بخوام وقت شما رو صرفش کنم. اونی که بهنظرم جواب واقعی است اینه که ما روزهای سختتری رو گذروندیم و بنابراین این روزها برامون سختترین تجربیات زیستن نیست. ما برای زندهماندن تلاش کردیم و بههمینجهت زندگیکردن برامون یک روتینِ عادی نیست.
و خیلی قدردانیم از اینکه هنوز فرصت زندگیکردن داریم و هنوز میتونیم با هم زندگی کنیم و از اینجا به بعد هم سعی میکنیم تماشاچیِ فعالی باشیم برای روزگار تا ببینیم که کجا میکشد قلاب را.
سلام
درسته که با تاخیره اما من امروز پاگرد اول رو شنیدم، من هر روز که تو مسیر سرکاراومدنم از تلگرام پادکست رو دریافت می کنم و با لطایفی که مطرح می کنید زندگی میکنم اما خبر نداشتم مخاطبین تلگرام براتون قابل رصد و شمارش نیستند. اگر لازمه درگاهی که گوش میدیم رو تغییر بدیم بهمون بگید از کجا دریافت کنیم راحت تره ممنون میشم.
درباره گفتمان زنانه هم عمیقا به فکر رفتم که به چند دسته تقسیم میشه و چقدرش به کار نمیاد که میتونم با کارهای مهم ترم جایگزینش کنم…ممنون از ظرافت بیانتون
با درود و ادب،
انسان عزیز،
از اینکه گوهرهایی که از اعماق اندیشه و در انتهای آبی دوردست و … یافته اید را ساده و صمیمی و بی منت و تفاخر در اختیار و به اشتراک می گذارید، صمیمانه و از عمق جان فدردان و ممنونم
من خلاصه کتاب هایی که میخونم یا سوالاتی که درموردشون دارم و به جای این که کنارکتاب ها بنویسم یا زیرش خط بکشم، تو گوگل کیپ مینویسم و همیشه تو اکانت گوگل م هست و بهش دسترسی دارم و به همه پیشنهادش میکنم.
سلام
اين پادكست خيلي پر بار مثل سبد ميوه گلچين باغبان مي ماند كه بهترين ها را مي شناسد آنها را جمع كرده. به نوبه خود قدردان زحمات شما هستيم
استاد عزیز، مرد کم نظیر
سلام
نمی دانم اصلا یادداشت بنده را خواهید دید یانه، اگر دیدید خواهید خواند یا نه، و اگر خواندید ترتیب اثر خواهید داد یا نه!! ولی از خودتان آموخته ایم که باید گفت. تقاضا داریم امکان دانلود کردن پادکست هاتون را فراهم فرمایید تا استفاده از آنها راحت تر باشد، لطفا
سلام سخن هایتان با صداقت و دلنشین بود