36- پنجره
این پنجره را میبینید؟ همین پنجره کوچک در تصویر کاور… این پنجرۀ زیرزمینی است که چند صد روز در آن با شما به صحبت نشستهام. ماجرای این اپیزود از یک «ای کاش» شروع شد. کاش پنجره بزرگتری بود. پنجرهای رو به یک منظره سبز بیدیوار… در «پنجره» چیست که دلتنگش میشویم؟ این پرسش شد جرقه اپیزود سیوششم پادکست انسانک. مثل همیشه، موسیقیهای استفادهشده در اپیزود، تدریجا در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهند شد
متن کامل اپیزود رو در روزهای به زحمت دوستان انسانکی تایپ و تقدیم خواهد شد.
متن کامل اپیزود سیوششم |
میدونین پنجره چیه؟ آخ چقدر وزنِ این میدونم رفته بالا. اصلا آدم میخواد بگه میدونم، تن و بدنش میلرزه. واقعا میدونم؟ امتحانش سخت نیست؛ میشود چیزی را که از پنجره میدانیم را الان یک گوشه بنویسیم یا در ذهنمان ضبط کنیم، بعد ببینیم چند دقیقه بعد، معنای پنجره برایمان کجا میایستد.
اینجا وقتی از پنجره صحبت میکنیم غرضمان لغتنامهای دیدن نیست؛ و الا لغتنامه را باز میکنی و میبینی نوشته است: درچه یا دریچهای گشودهشده در دیوار، حالا به هر شکلی، مستطیل، مربع، دایره… ما به دنبال اکتفای به لغت نیستیم. اینجا انسانک است؛ وقتی میگوییم «میدانی چیست؟» یعنی میپرسیم: «تو پنجره را چگونه زیستی؟» یا «پنجره، چنانکه تو او را یافتی چیست؟».
اگر بنا بود اکنون خودت را در کنار پنجرهای تصور کنی، آن پنجره چه باید میبود؟ دلتنگ کدام پنجره هستی؟ چرا دلتنگش هستی؟ آن پنجره در تو چه اثری دارد که آن را میجویی؟
پنجره، موضوع خیلی از اشعار، تابلوهای نقاشی و آثار هنری بوده است. خیلی از شعرا دربارهاش طبعآزمایی کردهاند. ما هم در اپیزود سیوششم انسانک، میخواهیم پنجرهای بر پنجره باز کنیم.
[دکلمه حسین پناهی]
میدانید رفقا، اگر من میگفتم بیایید دور هم جمع شویم و راجع به هستی یا معنای زندگی یا بحران میانسالی و انزوا و تنهایی و… حرف بزنیم، خیلی عجیب نبود. ولی آخر پنجره هم موضوع اندیشیدن میشود؟
از شما چه پنهان، من که دو ماه پیش سر این کلمه گیر افتادم، خودم آن زمان در ذهن و خیالم نبود که اینهمه حرف در قفای این کلمه نهفته است. با یک حادثه هم ذهنم جلب شد. برایتان تعریف میکنم حالا، چون بنای ما در انسانک، گفتن از تجربه زیسته است.
چنانکه قبلا گفتهام و میدانید، جایی که من انسانک را ضبط میکنم، زیرزمین خانهمان است. سهم من از پنجره اینجا، به اندازه دو لنگه مستطیل چهلسانتی کنار هم است با ارتفاع یک کتاب، حدود سی ـ چهل سانت. این پنجره، تنها روزنه بین من و فضای بیرون از این زیرزمین است. بالای کتابخانه، چسبیده به سقف؛ چون من زیر زمینم.
من ناگزیرم که اینجا را با چراغ مطالعه و اینجور چیزها روشن کنم. تقریبا تاریک است و با خودم فکر میکردم چقدر خوب میشد من لااقل یک پنجره بزرگتر داشتم. (جای بزرگتر نمیخواهم). بعد با خودم گفتم این پنجره چه دارد که تو دوست میداری بزرگتر باشد؟
اول گفتم: نور. نور میآید. بیرون را میبینم. بعد صدای پرندهها را که میشنوم، خودش را هم میتوانم ببینم و… شروع شد ماجرا و رسید به امروزی که دارم برای شما تعریف میکنم. یعنی کِی؟ یعنی یازدهم آبان سال صفر.
به شما وعده میدهم که در انتهای این دقایق، نه لزوما به دانایی، بلکه به حیرت خواهیم رسید. یعنی می گوییم: واقعا اینهمه حرف اینجا بود؟ یعنی اینقدر موضوع اندیشیدنی اینجا بود؟
و تازه این حیرانی چنانی است که من یافتم. شاید شما اگر توصیف کنید با همدیگر برسیم به حیرانیِ شما. این حیرانی و پریشانیِ من است.
خب، به قول وحشیخان بافقی:
دوستان! شرح پریشانی من گوش کنید… داستان غم پنهانی من گوش کنید…
قصه بیسروسامانی من گوش کنید… گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید…
اما گفتوگوی من و حیرانی من راجعبه پنجره از اینجا آغاز شد:
آغاز پنجره کجاست؟
پنجره در چه چیزی معنا پیدا میکنه و در چه چیزی به بود میرسد؟
آیا اگر دیوار نبود، باز هم پنجره معنا داشت؟
یا پنجره، فرع بر دیوار تعریف میشود؟
فرع یعنی شاخه. ما بخواهیم شجره پنجره را به عقب برویم و ببینیم نسبش به کی میرسد میبینیم میرسد به دیوار. و این منشعب شده است بر پدیدهای به نام دیوار.
خب حالا دیوار چیست؟
آیا از ابتدای بودن انسان، دیوار هم بوده؟ یا دیوار به این شکلی که الان جلوی ماست و چاردیواری که من درون آنم، از برههای به بعد پدید آمده است؟
در واقع زمانی بوده است که انسان، آنسوی دیوار میزیسته. دقیقتر اگر بخواهیم بگوییم، آنسو هم نیست. چون وقتی که چیزی نیست، آنسوی آن چیز هم معنی ندارد. بلکه انسان فراسوی دیوارها میزیسته. چون دیواری نبوده!
خب آدم! چه شد که رفتی برای خودت دیوار کشیدی؟
اولین چیزی که به ذهن ما میرسد و سادهترین راه، مقایسه است. بگوییم: دیوار برای انسان، چنان است که لانه برای حیوان. چطور حیوانات و حشرات به دنبال لانهسازی رفتند؟ انسان هم رفت به دنبال خانهسازی و در این خانهسازی نیازمند دیوار شد؛ برای اینکه خود را از گرما، سرما، گزند حیوانات و شکارچیان و… در امان بدارد، برای خودش در جایی لانه ساخته، دیوار کشیده، و در آن دیوار زاد و ولد کرده، زیسته و آرام گرفته.
پس انسان به سراغ دیوار رفته برای اینکه خودش را در امان بدارد. یعنی کارکرد دیوار، امانگاه ساختن برای آدمی است. این جواب خوبی هم هست و اقناعکننده است اما آیا توقع بیش از این داریم؟ یا همین کافی است؟
توقع یعنی چه؟ یعنی واقعیت بیشتری هم هست که بتواند برای ما آشکار شود یا نه؟
این سوال فقط همین مهم است. ما خیلی وقتها به چیزی فکر میکنیم و به جوابی هم میرسیم. بعدش مهم است که از خودمان سوال کنیم که آیا فقط همین؟
من در جلسات طوفان فکری و ایدهپردازی به دوستان و کسانی که با هم مشورت میکنیم میگویم. یعنی اولین چیزی که به ذهن تو رسیده احتمالا به ذهن بسیاری از آدمهای دیگر هم رسیده است. بیا بگذاریمش کنار؛ ببینیم دیگر چه؟ دومی و سومی و… چیست؟ لایه به لایه برویم جلوتر.
به نظر میآید که فقط همین نیست. چون انسان هی به دنبال قلمروگشایی است. هی میخواهد دیوار زمینهای خودش را ببرد بزرگتر و بلندتر بسازد. در صورتی که ما برای در امان ماندن به ابعاد کوچکی از دیوار میتوانستیم اکتفا کنیم.
انگار دیوار، برشی است که من در هستی ایجاد میکنم و میگویم: این بخش از هستی را از آنِ خود کردهام. دیوار، ابزار ِ از منشدگی است. خانه میتوانست فقط همان دیوارهای بیرونی باشد؛ اما امروز میآییم داخلش را تفکیک و اتاقاتاق میکنیم.
بسیاری از شما به دنبال این هستید که فضایی مطلقا از آنِ خودتان داشته باشید. پس انتظار شما از دیوار این است که چنان امنیتی به شما بدهد که گویی بخشی از این هستی، تنها و تنها از آن توست. تنها از آن تو بودن، یعنی تو در آن چنان آزادی که دیگران در آن، چنان آزاد نیستند. یا تو در آن، چنان آزادی که بیرون از این چارچوب، چنین آزاد نیستی.
این مثلِ چاردیواری، اختیاری به همین جا برمیگردد. حالا بخشی از این آزادی، عبارت است از حق بازگشت و رجوع به آن جهانِ بیرونی. هم میخواهم میان من و جهان، مرزی باشد چنانکه بخشی از آنِ من بشود؛ هم نمیخواهم این مرز، چنان بیاستثنا باشد که من نتوانم دیگر به جهان برگردم و با دیگری در تعامل باشم. پنجره، استثنایی است بر دیوار…
این برای زندگی هم دستاورد دارد. اگر شما در امنیت، روزنه ایجاد نکنید، خفقان آفریدهاید. پدر و مادری که میخواهد برای فرزند خود امانگاه ایجاد کند، اگر هی دیوار را قطورتر کند امنیت را افزوده اما آزادی را سلب کرده. انسانِ خزیده به خلوت و امانگاه، نیازمند پنجرهای شده که به جهان پیرامون خود بازگردد؛ و به آن نهادی که از او برخاسته و برآمده، برگردد.
این حرف اول و منزل اول در باب پنجره بود.
[موسیقی ـ به شب و پنجره بسپار که برمیگردم]
تا اینجا از مفهوم پنجره با هم حرف زدیم. این مفهوم، مقابل تأمل است. میشه ازش سوالهای دیگری هم پرسید. اگر ما پذیرفته باشیم که تعریف پنجره، یک استثنا وسط اقتدار و یکپارچگی دیوار است، سوال پیش میآید که آیا هرآنجا که دیوار و مرزی رسم شد، باید بر آن پنجرهای دید یا نه؟
اگر بله، پس آنگاه در نهادی مثل نهاد خانواده، میآییم عقد میکنیم. دیواری به نام زوجیت میکشیم. اینکه در ادبیات دینی، به زن یا مردی که همسر دارد میگوییم مُحصِن یا محصنه، یعنی اینها در «حِصن» و دیوار و قلعه دیگری هستند. خب این دیوار پنجره میخواهد یا نه؟
اگر پنجره نمیخواهد، آیا چنین دیوارِ منهای پنجرهای موافق با طبع بشری است؟ یا خیر، اگر پنجره میخواهد، پنجرۀ موافق با مقتضای این عقد، چه میتواند باشد؟ شما را با این سوال خانمانبرانداز تنها میگذارم و به ادامه بحث میرسم.
از مفهوم پنجره میخواهم بروم سراغ مصادیق پنجره. آیا پنجره فقط همین مستطیل و دایره وسط دیوار است؟ این مربعی است که ما از داخل خانهمان میتوانیم ببینیم؟ یا نه، هر آن چیزی که میتواند من را با فضای بیرون مرتبط کند، از مرزهای کنونی خودم خارج کند، این هم پنجره است؟
برای مثال، اگر من دارم صفحه موبایلم یا مونیتور یا تلویزیون را نگاه میکنم، اینها هم پنجره محسوب میشوند؟ به نظر میآید اینها هم پنجرهاند، زیرا روزنهای ایجاد میکنند تا من بتوانم از این روزن، آنچه بیرون از من است تماشا کنم.
آیا کتاب هم پنجره است؟ چرا که نه! صفحه کتاب را که باز میکنیم، با جهانی از اندیشههای دیگری آشنا میشوم. این هم به تعریف ما از پنجره میخورد. پس مصادیق پنجره قابل بسط و گسترش است. حتی میتوانیم در این مصادیق با وسواس پیش برویم. اگر کتاب میخوانم، چه چیزِ این کتاب پنجره است؟
شیرازه و جلد و کاغذش پنجره است؟
حتی بر دیوار خانهام هم همین است. آیا این چارچوب و شیشه است که اینجا را پنجره کرده؟ آیا صِرف یک مونیتور روشن پنجره است؟ یا نه، پنجره وقتی پنجره است که معنا و حسی از بیرون به من منتقل شود و من امکان ِ ربط بین خودم و چیزی در آن سوی پنجره پیدا کنم؟
اگر «امکان ربط» را بردارید، پنجره دیگر پنجره نیست.
خب دارد هیجان انگیزتر میشود ماجرا. ربط بین من و جهان بیرون را چه چیزی برقرار میکند؟ صفحه کتاب، چیزی بهجز کلمه دارد برای ربط دادن من با جهان بیرون از من؛ که معنای پنجره در او صدق بکند؟
آیا میتوانیم بگوییم که این کلمه است که پنجره است؟
یعنی هر واژه و هر کلمه، در خود پنجرهای است که به واسطه این کلمه، من به جهان دیگری منتقل میشوم. منظره جدیدی به رویم باز میشود. الان چه چیزی در شما میل و ذوق شنیدن ایجاد میکند؟ شما به تماشای صدای من نشستهاید که از منظره این کلمات، بتوانید چیزی را ببینید. اینجا پنجرهای ایجاد شده در یکنواختی جهان اکنون شما.
شما الان داشتید راه میرفتید، میخوابیدید، در ترافیکید، نمیدانم کجا دارید میشنوید… هرجا که هست، فضای پایداری بوده که شما میل کردید در آن پنجرهای باز کنید به سوی دیگری. این کلمات، در نقش پنجره، شما را به سوی دیگری متصل میکند.
دیدید در ابتدای صحبت، عرض کردم که ما میتوانیم به اولین معنایی که میرسیم، بنشینیم یا میتوانیم جلوتر برویم و بیشتر بخواهیم بشنویم. ما نیز همین کار را کردیم. پنجره اول یک چارچوب بود در وسط دیوار. گفتیم نه. از این بیشتر میخواهم.
آمدیم جلوتر و گفتیم هر وقفهای است که در حصار امنیت ایجاد میکنید و میخواهید فرصت بازگشت و رجوع به جهان پیرامون برای خودمان ایجاد کنیم.
خیلی خوب بود. آمدیم جلوتر. رسیدیم به اینجا که میگوییم کلمه پنجره است.
رفقا! بنشینیم؟ یا باز هم سفر را ادامه دهیم؟
[دکلمه حسین پناهی]
من اندیشیدن را تشبیه میکنم به غارنوردی. یعنی فضایی تاریکی که با فانوسی آن را سپری میکنیم. انتهای آن را هم نمیبینیم. همیطور که حرکت میکنیم، شعاع محدودی پیرامون ماست و میتوانیم تماشا کنیم. و سفر مخوفی است. تو از یک جایی به بعد، از باورهای نخستینت فاصله گرفتهای اما به مقصدی هم نرسیدی. همین وسط ماندهای.
باور نخستین کدام بود؟ همین که پنجره، یک چیزی بود وسط دیوار. همین.
ما یک عمر داشتیم زندگیمان را میکردیم، پنجره را هم باز و بسته میکردیم. [والا به خدا، اصلا پنجره دوشواری نداشت. به قول همشهریهای ما نهایتا پنجره دن داش گلیر. کار نداشتیم باهاش که!] اما الان دیگر پنجره آن نیست. ما سفر کردیم در پنجره. حقیقت سفر این است دیگر.
برای اینکه آدمها لوکیشن عوض کنند؛ امروز در نقطه A بودی مثلا در گوگلمپ، حالا تو را در نقطه B نشان ميدهد، سفری مشترک بین انسان و حیوان است. غاز هم این سفر را میکند. سفر انسانی یعنی تو در بودنی هستی که از آن به بودنی دیگر هجرت میکنی. در بود جدید، مفاهیم، پدیدهها و رخدادها برای تو طعم و عمق دیگری دارند… و ما راهی سفر در پنجرهایم.
خب، رسیدیم به جایی که دیدیم کلمه پنجره است. این کلمه به روی کجا باز میشود که پنجره است؟ یا منظرۀ پسِ این پنجره چیست؟ زیرا گفتیم پنجره، پنجرهبودنش را به این مدیون است که ما را به چیزی در آن سو ربط میدهد. آن سوی کلمه چیست؟
اینجا میشود قائل به تفکیک بود؛ بستگی دارد شما در نگاه دروندینی ببینید یا در نگاه بروندینی.
من هردو را میگویم، شما هرکدام را که میل داشتید بردارید.
در نگاه بروندینی، کلمه انسان است. اگر انسان نبود کلمه نبود. انسان زیسته و تکامل یافته و در خود نیاز دیده برای به اشتراکگذاری جهانش با دیگری و تفهیم فهمش به غیر. ابزاری که به خدمت گرفته و این ابزار، تدریجا به تکامل رسیده، شده «زبان».
انسان موجودی است که توانسته اندیشه خود را به ساحت زبان بیاورد و با دیگری به اشتراک بگذارد. در اپیزود قبلی، زلفار، هم درباره این صحبت کردیم. گفتیم انسان قوۀ نامیدن اشیا را دارد و بهخاطر همین به او میگویند حیوان صاحبسخن یا صاحبکلمه یا ناطق.
نگاه دروندینی یککم فرق دارد. این فرق کوچک این است که انسان همچنان با کلمه است اما مخاطب کلمه است نه مبدأ کلمه. حسام، از کجا آوردی این حرف را؟ برمیگردیم به اسطوره آفرینش (یا داستان آفرینش). [این که میگویم «اسطوره»، قصدم هتک نیست. میتوانید آن را آیات آفرینش بنامید.] در عمده ادیان هم، این تصاویر و تعریفها از آفرینش انسان به هم شبیهاند. تفاوتهایشان بسیار مختصر و جزئی است.
خداوندگاری بود تنها، خواست تا خود را ببیند آشکار، انسان را آفرید. حالا آیا ناقص بوده که انسان را آفریده؟ توضیح میفرمایند که نه، ناقص نبوده، «اومد لب بوم قالیچه تکون داد؛ قالیچه خاک نداشت، خودشو نشون داد»، آمد خودی نشان دهد.
خب انسان را آفرید. از همان آنِ آفرینش، انسان با او وارد تکلم شده؛ گویی که او اصلا به دنبال همصحبت بوده. مگر غیر از این است که به محض اینکه آدم آمده، میگوید: ببین آدم! من خدای توام که حاکم بر توام. تو هم آفریدۀ منی. این هم بهشتی است که تو در آن هستی. این هم همسرت است. خوب و خوش و خرم بنشین زندگی کن. فقط از آن [درخت] نخور.
بعد من شیفتۀ مرام آدمیام. دمش گرم! یعنی در کل این عالم، یک معصیت داشتیم. همین یک دانه، آن هم اینکه همین یکی رو نخور. آدم هم رفت همان یکی را خورد! یعنی تمام معاصی عالم را با هم مرتکب شد. بعد آمد جبران کند. جبرانش با چه بود؟ با کلمه.
به او کلماتی یاد دادند و گفتند این کلمات را بخوان و جبران کن. بازی بازی کلمات است. حالا فرق دروندینی و بروندینی در این است که در آنجا، انسان مبدأ کلمه است اما در این یکی، مخاطب کلمه است. ولی در هردو حالت، جهان بیانسان به کلمه نیاز نداشت.
میشود اینطور گفت که لااقل کلماتی در این عالم مطرح بودهاند که جز انسان موجودی نمیتوانست آنها را بشنود. بنابراین انسان مخاطبی است برای کلمات، آنسان که هیچ موجود دیگری مخاطب کلمات نیست.
و حالا در این منزل، در این پیچ از سفر، میرسیم به این جمله که:
انسان پنجره است.
همسفرهای من! این به ظاهر دوـسه کلمه است اما حرف سادهای نیست. انسان پنجره است یعنی چه؟ یعنی کل انسان، بر یک موضوع پنجره است؟ یا هر انسانی گشوده میشود بر منظره اختصاصی خودش؟
شما در زندگی خودتان و در تجربه زیسته خودتان، چه چشیدید و چه دیدید؟ تجربه نکردیم یه آدمهایی که از آنها منظرهای معلوم است که انگار از هیچ جای دیگری نمیشود آن منظره را دید. گویی که اگر این آدم نبود در صحنه عالم، یک گوشهای از این جهان برای همۀ خلق کور بود و آن را نمیدیدیم.
اگر این جمله، این زاویه نگاه، این تحفه امروز دست آدمیزاد مانده بهخاطر آن است که فلانی در این عالم زیسته. اصلا نبریم مثال را درشت کنیم. بابا در همین زندگیهای خودمان، دیدید یک آدمهایی هستند که نقششان از جان ما پاک نمیشود؟
ممکن است این نقش خوشایند باشد و ممکن است بدآیند باشد. من کاری ندارم که بگویم لزوما خوب. ولی بعضی از آدمها هستند که نقش آنها از صفحه جهان ما پاک نمیشود. این منظره مال این آدم بوده. این روزها که خوشروزی هستیم و دامنمان از باران تَر است، این بیتهای حمید مصدق زیاد به یادم میآید که میگفت:
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
پاک نمیشود این نقش. این توی تویی. خب سوال این است: چه میشود که انسانها بر مناظر متفاوتی گشوده میشوند؟ چه میشود که در قاب آدمیان، نقشهای متفاوتی شکل میگیرد؟ چرا ما هرچه به دنبال جواب میرویم، سوالمان بیشتر میشود؟ آخر این چه سفری است؟
[موسیقی وای باران باران… خواننده: …]
یادتان است جملههای اول اپیزود، داشتیم کولهمان را جمع میکردیم بزنیم به جاده این سفر، عرض کردم که از یک جایی به بعد، وارد حیرت میشویم؟
از اینجا به بعد، در گردنه حیرانِ جادهایم. گفتیم پنجره اگر پنجره است، از آن سبب است که بهسوی منظرهای باز میشود. ربط میان ما و چیز دیگری برقرار میکند. آمدیم جلوتر و به این جمع بندی رسیدیم که انسان پنجره است. حالا این دوتا را با هم جمع کنیم. انسان به روی چه منظرهای باز میشود که پنجره است؟
چون اگر رو به منظرهای باز نشود، پنجره نیست. جواب این است: انسان پنجرهای است که بهسوی جهان گشوده میشود. اگر انسان نبود، چیزی نبود ما باز کنیم و آنسو را ببینیم. من هستم که گشوده میشوم و چیزی را به نام جهان میشناسم و میگویم این جهان است. اگر منِ انسان نبودم، معنایی به نام جهان هم نبود.
انسان، آن پنجرهای است که بهسوی جهان باز میشود. چطور بهسوی جهان باز میشود؟ حالا میرسیم به اصل واژۀ پنجره.
یادتان میآید در اپیزود «مرز من، بدن» عرض کردم که این بدن، این جداره ای که ما داریم که من را از جز من جدا میکند، مشهورترین مرزی است که میتوانیم دور آدم فرض کنیم. اما مرز انسان گستردهتر از اینهاست. این مرز، حداقلی است. مرز حداکثری را در جرعههای پادکست می توضیح دادهام. مشخصا در جرعه 24 گفتهام ولی قبلیها را اگر نشنیده باشید، جرعه 24 هم برای شما بیمعناست.
پس یک دیوار به دور من هست. من برای اینکه از این دیوار بگذرم و به جهان بیرون از خودم گشوده بشوم، راههایی نیاز دارم. حداقل پنج راه برای ارتباط بین من و جهان بیرون میشناسیم. آن هم پنج حس ماست. چرا میگویم حداقل؟ چون امروز صحبت از حواس بیشتری هم هست. اما این پنج حس، حداقلی هستند. این پنج حس و این پنجراه، که میشود «پنجره» که میشود «پنجره»، ارتباط بین من و جهان است.
پنجره چرا پنجره است؟ چه چیزِ پنجتایی در آن است؟ پنجضلعی و پنجلایه که نیست. این پنجِ پنجره از کجا میآید؟ به قدری که من تا امروز میفهمم، این پنجراه حس ماست که میشود پنجره.
اما این پنج راه، صرف دریافتش کفایت نمیکند. سیبزمینی و لپه و گوشت و برنج برای طبخ قیمه ضرورت دارد. بالاخص قسمت سیبزمینیاش! ولی الزاما هرکس که همه این ابزار را داشته باشد نمیتواند قیمه بار بگذارد. مهارتی میخواهد که ما بتوانیم اینها را خوب و با نسبت صحیح و به ترتیب درستی ادغام کنیم.
صرف داشتن این پنجره، کفایت ندارد. و الا خیلی از موجودات هستند که در هر کدام از این حواس، از ما پیشرفتهترند. بویایی و شنوایی و چشایی بهتری دارند. چیزی که انسان را انسان میکند، قابلیت پردازشی است که از بین دریافتها دارد. ما همه پشت این پنجره ایستادهایم اما در پس این پنجره، قوهای که میتواند اینها را در هم بیامیزد، گویی در انسان بیش از دیگر موجودات است. البته که در انسانی به انسان دیگر هم متفاوت است.
هیجانانگیز نشد؟
یک چیز دیگر هم انسانها را از هم متمایز میکند. بگذارید اینطور بپرسم:
آیا ماها که پنجره هستیم، لزوما همهمان رو به یک منظره باز میشویم؟
این یک ذره دقت میخواهد. [دستم به دامنهای گلگلیتون! چند وقتی بود دستم رو به دامنهاتون متبرک نکرده بودم خوب شد یادم افتاد!] آیا ما میتوانیم منظرهمان را «اراده» کنیم؟
ببینید من کلا در ساختار فکری و اندیشیدنم انسان را موجود بسیار مجبوری میبینم. ما خیلی در جبر و گرفتار چیزهایی هستیم که اراده من در او نقشی ندارد. هرجا هم وقت پیدا میکنم، سیخونکی میزنم به این ماجرای اراده انسان. ولی انصافا به نظر میرسد که اینجا جزو معدود مواردی است که راستکی راستکی ما اراده داریم.
دوستانی که عکاس هستند، این مثال من را خوب میفهمند. فرض کنید ما به یک اردوی عکاسی رفتهایم. جمعی دست به دوربین، رفتهایم در محفلی عکاسی کنیم. یا در یک رویداد. رویداد ثابتی در جریان است اما این ما هستیم که تصمیم میگیریم کدام کراپ از این واقعیت را به تصویر بکشیم.
شما فولفریمترین دوربین جهان را هم در اختیار داشته باشید، نمیتواند تصویر تمام جهان را ضبط کند. هر عکاس، صرفا یک منظره و یک کراپ از این جهان را میگیرد. حتی در منظره واحد، با عمق میدان متفاوت، با زاویه متفاوت، با نقطه زوم متفاوت، با ترکیببندی متفاوت… اینطور است که هر عکاس، عکس منحصربهخودش را میگیرد و هر انسان، جهان منحصربهفرد خودش را دارد.
یک کلمه هم اینجا یادگار میگذارم و بعدا اگر وقت شد دربارهاش بیشتر صحبت میکنیم. این ارادهای که ما داریم، در انتخاب منظرهای که بر آن گشوده میشویم، بهش میگوییم «توجه». توجه از ریشه «وجه» یعنی رو کردن به جایی یا چیزی. این منظرهای که ما به آن رو میکنیم، یعنی به آن متوجهیم.
انسانها در پی توجهاتشان به جهتهای متعددی حرکت میکنند. شما هروقت که پنجره را بهسوی خودتان باز کنید، عیار توجهاتتان را به دست میآورید. چرا؟ ما مجموعهای هستیم از کتابهایی که خواندهایم، فیلمهایی که دیدهایم، حرفهایی که زدهایم، کسانی که با آنان معاشرت کردهایم. این تصاویر، شده «من».
این دقایقی که شما شنیدید، «منساز» بود. یعنی آن منی که قبلا بود با این منی که الان هست فرق دارد. هر چیز دیگری هم که میدیدید و میشنیدید هم در شما تغییر ایجاد میکرد. مهم است که شما پنجرهتان را رو به کجا باز کردهاید. و اینها تدریجا هویتی میسازد به نام من، به نام تو.
مجموعه گشودگیهای ما به جهان میشود من و تو. حالا یک وقتهایی ما میرویم و آن سمت پنجره میایستیم و درون خودمان را تماشا میکنیم و تعجب میکنیم. اینها را چه کسی آورده و ریخته اینجا؟ اگر کسی بخواهد طعمش عوض شود باید سوی توجهاتش را هم عوض کند و عجب قشنگ گفته سهراب سپهری… شهر رویاییاش را که توصیف میکند میگوید:
پشت دریاها شهری است
که در آن، پنجرهها رو به تجلی باز است
آن شهری آرمانشهر است که شهروندانش پنجرههایی گشوده به سوی تجلی باشند. بعد در آن شهر چه میشود؟
دست هر کودک دهسالۀ شهر، شاخۀ معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف…
وقتی پنجره رو به تجلی باز است، اتاق خِرد انسان آفتابگیر و روشن میشود. یک نور تمیز و دبش میتابد به میانۀ بودنِ ما.
[موسیقی ـ دکلمه همین شهر سهراب با خسرو شکیبایی]
تبار انسانک! اهل انسانک! همسفران من! سلام به شما!
سلام افتاد آخرش. اشکال نداره؛ سلام گاهی میتونه وداع و انتهای گفتوگو باشه دیگه.
اگر روزی به من بگویند انسان را تعریف کن، در میان این کاغذهایی که ورق زدهام، تعریف دلچسب جامع و مانعی برای انسان ندیدهام… و چهبسا راست میگویند که انسان غیرقابلتعریف است. اما آن تعریفی که خیلی به دلم نشست این یک جمله است:
انسان یک امکان است.
که انسان امکانِ گشودهشدن، امکانِ شدن است. وقتی امروز به ما خبر ولادت انسانی را میدهند، نمیتوانیم بگوییم قطعا او چنین خواهد شد؛ ولی میتوانیم بگوییم که قطعا او امکان دارد که خیلی چیزها بشود؛ از چیزهای خیلی خوب تا چیزهای خیلی بد.
این امکان هم امتیاز ماست هم دشواری انسان بودن. من در موقعیتی متولد میشوم؛ موقعیتی که در اراده من نیست و پر است از چیزهایی که من در انتخاب آنها نقشی نداشتهام. اما اینکه پنجرۀ بودنم را بهسوی کجا باز کنم، انتخاب من است.
جهان آنقدر گسترده است که برای هر سویی که تو اراده کنی، منظرهای برای نمایش داشته باشد. پس در آخر صحبت که به اینجا رسیدیم که پنجره تویی، مراقبت کن که این پنجره را رو به کجا باز میکنی.
من چند روز پیش جایی یادداشتی نوشته بودم که: با همه سختیها و دشواریهایی که زیستن دارد، من لبریزم از اشتهای زندگی کردن. خیلی دوست دارم زندگی را. خیلیها! با همه سختیها و دشواریهایش. بعد کسی پرسیده بود: خب اگر اینقدر دشواری دارد، تو چرا لبریز از اشتهایی؟ جوابی که آنجا عرض کردم اینجا خدمت شما هم میگویم: محض کشف!
من حظ میبردم از کشفکردگی. از باز شدن پنجره بهسوی چیزهایی که تا کنون ندیده بودم. و این که مال من نیست؛ مال همه ماست. آن شاخهبهشاخهشدنها و تنوعطلبیهایی که من و شما به آن مبتلاییم، در حقیقت میل به همین کشف است.
آرتور شوپنهاور در کتاب حکمت زندگی مفصل بحث میکند درباره چیزهایی که بر سرنوشت انسان مؤثرند. باز تبلیغ کنم؛ دوست داشتید بروید در پادکست می بشنوید. آدرس وبسایت می Mey.ir است و لينکهایی که از آنجا میتوانید پادکست را بشنوید، در فوتر سایت هستند.
شوپنهاور میگوید انسان 3 مؤلفه دارد که بر سرنوشتنش مؤثرند. 2 تا از آنها عبارتاند از:
آنچه که من دارم و آنچه که من هستم.
بعد میگوید اغلب آدمها به دنبال ایناند که به «آنچه من دارم» بیفزایند تا بتوانند خوشبختی را تجربه کنند. در حالیکه سهم حداکثری برای خوشوقتی و خوشبختی آنچه هستم است. و آنچه هستم، به فهم ما تا اینجا و امروز که در باب پنجره اندیشیدیم، این است که خواهان گشوده کردنِ هستیِ خود باشیم.
باز برگردم به شعر سهراب سپهری:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند…
این مسیر گشودگی انسان است. توری برای اضافه کردن به «آنچه من دارم» همراهت نیست. سفرت به سودای مروارید نیست. هم قایقت از تور تهی است هم دلت از آرزوی مروارید. یعنی هم تور نداری هم خودت در تور هوسی نیستی. وارسته از هر وابستگی. چه میگوید در ادامهاش:
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا
پریانی که سر از آب به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
اینها کار من نیست. من به اینها کاری ندارم.
همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند.
دور باید شد، دور.
[موسیقی ـ محمد اصفهانی ـ پنجرهها]
سلام و خسته نباشی
هر چند که دیر به دیر پنجره را میگشایی ، اما
حظ کشف را خوب گفتی
برای انسان معنا گرا هیچ انگیزه ای برای لذت بالاتر از کشف نیست چون وقتی کشفی انجام میشود ذهن فراخ میشود و این زمانیست که یک حیرانی به پایان میرسد و سراغازی برای حیرانی دیگر است … این لذت طلب دانستن ،معنی بودن و هستن میدهد …
من یه جور دیگه فکر میکنم تمام این هایی که گفتین در مورد “در” مصداق پیدا میکنه اینکه شما میگین :
هم نمیخوام این مرز (دیوار) چنان بی استثنا باشه که من نتونم دیگه به جهان بیرون برگردم و با دیگران در ارتباط باشم
این در است که باعث میشه ما از اون رد شیم و به دنیای بیرون برویم
پنجره می تونه برای دیدن باشه. ما که از پنجره به بیرون نمی روم از در میریم.
اگه پنجره را استثناء ای بر دیوار جهت دیدن محیط بیرون بتونیم بپذیریم شاید بتوانیم این پنجره را بر زوجیت هم پذیرا باشیم فقط ببین که چشمت صفا کنه نه اینکه در و باز کنی از دیوار بری بیرون .
نه ؟
سلام ممنونم بابت پنجره
اولا به شدت مشتاق بحث «توجه» هستم. جان من زود یک اپیزود در اینباره بسازید تا یادمان نرفته. این موضوعات در خماری مانده مان دارد زیاد می شود:)
دوما من نفهمیدم که چرا جبری که قبلا از آن حرف زدید درتغییر توجه ما تاثیر ندارد و یکباره انسان مجبور برای انتخاب آنچه به آن فکر میکند و پنجره ای که به آن گشوده می شود مختار می شود؟!
من این جبر را در انتخاب توجهم هم حس می کنم. خیلی زیاد…
چه چیزی مانع از این اختیار می شود؟
آقای ایپکچی، حسام خان عزیز
من از فرسنگها راه دور ،چون شمای دوست اون پنجره کوچک زیرزمینتان را باز کردید،رایحه خوش صدای شما رو حس کردم.من با این رایحه اشنام، میدونم این عطرو از کجا بدست اوردید. گرانترین و بهترین عطر دنیاست، و چقدر کم طالب داره!
چقدر اسم پادکستتون با این پنجره هماهنگی داره. چشم ما پنجره تنمونه. دقیقا مردمکش. کاش بسیاری دیگر مثل” شما “از پنجره بیرونو تماشا میکردن. معمولا نگاه ادم از پنجره میره “بیرون”. شما داری از بیرون همه رو جذب درون میکنی. کلبه ات گرم ودلت اباد. حالا جاشه که بگم سلامی چو بوی خوش اشنایی.
بیصبرانه منتظر اپیسودهای اینده ام.
درود بر جناب ایپکچی
خسته نباشید و درودهای فراوان بر شما . تقاضایی دارم جناب ایپکچی میشه ی لطف بکنید در انتهای هر اپیزود یک #کتاب_خوب معرفی کنید ؟
با تشکر
سلام بر شما
ایده خوبیه اما شاخص «خوب» برای کتاب ساده نیست و واقعا توصیف همگانی نداره. من توصیه موکدم بر داشتن «سیرمطالعه» است. یعنی صد کتاب بی دنباله و سیر خوندن رو کمتر از پنج کتاب عمیق و متصل خوندن موثر میدونم … البته این هم بر اساس تجربه شخصی است و چه بسا کسی تجربه متفاوتی داشته باشه
سلام، آهنگی که دقیقه ی ۲۲:۵۰ توی اپیزود پنجره پخش میشه از کیه
ممنونم برای پادکست خوبتون ❤️
سلام حسام جان، مدتیه اپیسود تازه ای نگذاشتی در سایت. هم بیقرارانه و مشتاقانه منتظرم و هم نگران و دل اشوب! امیدوارم که همه چی روبراه باشه وخودت و خانواده سلامت. اصلا خودم موندم که چه جوری یه انسان میتونه با یه انسان دیگه از فرسنگها راه و بدون هیچ ارتباط نزدیک قبلی اینقدر احساس نزدیکی و همبستگی بکنه .
دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
خواهش میکنم از حالت مارو بیخبر نزار. میتونم به جرات بگم سخنان و افکار شما حسام عزیز در سال 1400 در 57 سالگیم منو یک رتبه در ادراک و فهم به جلو برد.
پیش از ابراز افکارم خیلی تامل میکنم و و….ممنون از کلام روشن و صادقانه ات.
دعای خیر من همیشه به همراهته?
سلام بر شما
خیلی از احوال جویی شما ممنونم
امیدوارم در روزهای باقی مانده از دیماه اپیزود سی و هفتم منتشر بشه
سلام استاد ایپکچی اول از همه بگویم پادکستی به عمق معنا پادکست های شما نشنیده ام و دنبال کننده پرپاقرص پادکست های شما هستم
به ما شنوندگان مشتاقتان وعده اپیزودی در باب معنا سواد و معنای با سواد بودن دادید.
ما چشم انتظار سخنان زیبا و چون مروارید ارزشمندتان هستیم
شنوده معناجو شما بیتامرادی
سلام آقای ایپکچی عزیز
من از اوایل مهر ماه با اپیزود های شما آشنا شدم
از آن روز تا الان شما با اپیزودهای انسانک و مِی ،مهمان ثابت ماشینمان هستید و با رفیق و دوست و خانواده با شما همراهیم
لازم دانستم یک خداقوت جانانه از صمیم قلبم به شما بگم بابت زحمتی که میکشید و این پادکست های کم نظیر رو آماده میکنید
در عین حال یک مورد رو هم میخواستم اشاره کنم:
زمانی که در پادکست “به احترام هنر” گفتید:(1.ما با هم میثاقی داریم و آن میثاق این است که زندگی کنیم آنگونه که شایسته ی انسانی زیستن باشد2.و وعده دیگری هم داریم و آن اینکه در حوادث و رخداد ها درنگ کنیم و در پیش آمد های روزگار با عمقی کمی بیش از سطح رو به رو بشیم)
من وقتی آن پادکست را گوش دادم نا خودآگاه یاد متنتان در رابطه با قرآن افتادم که در بخشی از آن نوشته بودید(کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست)
.
و با خودم گفتم با توجه به اینکه از اهمیت جهاد مطلعید و از حوادث گذر نمیکنید و به دنبال کمال انسان هستید حتما قسمتی از اپیزود ها را به موضوع شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی اختصاص می دهید.
ولی تا قسمت پنجره چیزی در این باب ندیدم
.
البته که چون من به ذهنم رسیده بود که با این معیار ها حتما شما پادکستی با این موضوع خواهید ساخت انتظار آن را کشیدم و این انتظار توقع ایجاد کرد و شما مختارید که بسازید یا نه.
من پیشنهادم این است که بسازید و همچنان منتظر میمانم تا اگر ساختید از لذت شنیدنش محروم نشوم
در پایان باز هم از محتوای زیباتون سپاسگزارم
سلام بر شما
بسیار از همراهیتان خوشوقتم
نفستون گرم حسام خانِ ایپکچی.
از میانه ی این اپیزود تا همین الان که 4-5 روزی از شنیدش میگذره، ناخوداگاه این بیت داره تو ذهنم تکرار میشه:
| کرده ام پنجره ای نذر خرابات مگر … سر زجایی بِدر آریم و هواری بزنیم |
غبطه می خورم به حالتون که بلدید اینقدر باز ببینید زندگی و اطرافتون رو.
دوست عزیز سلام
شاعر این بیت شعر زیبا از کیه؟
سلام
بنظرم یک جایی برای تماس در سایت اتون بذارید، تا مطالبی عمومی رو با شما به اشتراک بذاریم و یا حتی سوال و یا نظر.
مثلا یک بیت خیام رو من هرچی می خونم و هربار می خونم یک معنی خاص رو ازش دریافت می کنم…شاید بتونم از شما کمک بگیرم
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
بسیاااار بسیاااااار زیبا 🌹
مثل اکثر اوقات نگاه متفاوت و عمیق شما تأثیر برانگیز بود.
موفق باشید.
سلام امروز پنجره رو دوباره شنیدم این دفعه سوال شد پس تفاوتی بین در و پنجره هست یا در همون پنجره بزرگ شدس تعریف در با پنجره خیلی شبیه ان اما تفاوتایی دارن اینجا دیگه غیر از حواس ادمها رو به فضای امنومن راه میدیم. از لغت دریچه برای پنجره هم استفاده میکنن انگار پنجره ی جورایی محدودیت بیشتری برای دیگران درست میکنه انگار ما اول از پنجره بیرون رو چک میکنیم بعد میریم بیرون،