28 – برای آرزوهایت
همین حالا، آرزو داشتم که جهان مشتش را باز کند و ببینم یک غافلگیری ِشاد ِنامنتظره کف دست دارد. به همین قصد برای دوستانم، اپیزود بیست و هشتم را در روز و ساعت و وقتی که منتظرش نیستند تقدیم میکنم، شاید برای کسی از شما یک غافلگیری ِشاد ِنامنتظره بود.
شنیدن این اپیزود کوتاه را به تمام کسانی که آرزوهای بلندی دارند، توصیه میکنم. موسیقی استفاده شده در این اپیزود به هنرمندی گروه پالت است.
برای آرزوهایت |
زندگی پایانپذیر با زندگی پایانناپذیر خیلی فرق دارد. زیستن به افق ابد با زیستن به افق چند روز بعد، فرق دارد. اینجا صحبت از این نیست که کدام درست است کدام غلط، کدام صدق است و کدام کذب؛ فقط میگویم فرق دارد. مثل راهی شدن و تاختن توی کوچه بنبست با راهی شدن و تاختن توی کوچهای که هرچه بروی باز هم هست.
هرگاه که از زندگی پایانپذیر صحبت میشود عموما ذهن به سمت مرگ میرود. مرگ به معنی رایج، یعنی توقف علائم حیاتی بدن، ظاهرترین گونۀ مرگ است. ما انواع مرگ داریم. مرگ هم قابل تأمل است اما موضوع ما نیست؛ نگران نباشید.
چیزهای دیگری هم هست که زندگی را متوقف میکنند؛ از جمله اینکه زندگی خالی از شگفتی و همهچیز پیشبینیپذیر باشد. گویی که این دنیا هیچ خوشی غافلگیرانهای در آستین خود ندارد.
و از قضا شما میبینید که تمام فناوری، ابزارها و دانش امروز به سمت پیشبینیپذیر کردنِ زندگی حرکت میکنند و ما تعجب میکنیم که چرا به موازات توسعه علم، دچار رکود ذهنی و ملال و افسردگی و پریشانی میشویم. انگار زندگی شگفتی ندارد. هیچ بارانِ غافلگیرکنندهای بر سرت نمیبارد.
در موبایلت نگاه میکنی؛ تا چندین روز بعد در هر سرزمینی که بخواهی خبرت میدهد کِی ابر میشود کی آفتاب، کی باران میآید کی سایه است، کی باد میآید کی نمیآید. زندگی «یکهویی» ندارد. از درِ خانهات که راه میافتی نگاه میکنی از اینجا تا مقصد کدام راه را باید بروی؛ کجا به ترافیک میخوری، کجا چقدر باید بایستی، کجا پلیس ایستاده و کجا نایستاده.
زندگی و پیشبینیپذیری |
اگرچه کلا پیشبینی کردنِ سرزمینِ ما برای این ابزارها دشوار است اما بالاخره نسبت به خودمان هم مقایسه کنیم، زندگی پیشبینیپذیر شده است. خوب هم هست؛ از این ابزارها استفاده میکنیم. اساسا چرخ زندگی دیگر بدون این ابزارها نخواهد چرخید. اما انگار گوهر «غافلگیری» از این زندگی درآمده است. از صبح که از خانه درمیآیی، تا شب که برمیگردی، لحظه به لحظه رصد میشوی. خودت را در معرض دیده شدن قرار میدهی. پیام متنی، صوتی، ویدیو، لوکیشن میدهی. «مادر من اینجایم… پدر من اینجایم… فلانی تو کجایی؟… کی میرسی و از کجا راه میافتی؟» لحظه به لحظه از هم خبر داریم.
خیلی از شما روزهای بیموبایل را به یاد نمیآورید. پدرها و مادرهای ما که آن روزها را تجربه کردهاند دیگر نمیتوانند مثل آن موقع زندگی کنند. یادتان میآید بچه مدرسهای، صبح که از خانه درمیآمد تا عصری که برگردد هیچ خبری از او نبود. اتوبوس سر ساعت نمیآمد. گاهی وقتها چهل دقیقه، یک ساعت باید معطل میماندی تا اتوبوس بیاید. یعنی بچه یک وقت 2 میرسید، یک بار 3، بار دیگر 4. آقای خانه، خانم خانه، کسی که شاغل بود، پسر و دختر دانشجو وقتی میرفتند تا شب که برمیگشتند خبری ازشان نبود. موبایلی در کار نبود. حتی تلفن ثابت در خانهها نبود.
مجبور بودیم با بیخبری انس بگیریم. مجبور بودیم تن بدهیم به رازآلودگیِ زیستن. بپذیریم این زندگی معما و «نمیدانم» و تاریکی دارد. چیزهایی دارد که در دیدرس ما نیست. دقت که میکنی درمییابی که فیلمنامه زندگی روزبهروز دارد با جزئیات بیشتری منتشر میشود و ما بازیگران غیرخلاقی هستیم که باید یک متن ثابت، دیالوگهای ثابت در یک میزانسن ِ از پیش تعیینشده را زندگی کنیم. محدوده مشخصی را میرویم، برمیگردیم، روزهای مشخصی کار میکنیم. از یک ساعتی شروع میشویم و همه در یک ساعتی تمام میشویم. روز مشخصی پیامک مشخصی برایمان میآید که عدد ثابت از پیش تعیینشدهای را به ما خبر میدهد که مزدمان است. اجاره و اقساط و هزینههایی داریم که باید طبق برنامه مشخصی بپردازیم و همین ریتم یکنواخت پیش میرود. اینجا جایی است که انگار سنت و مدرنیته با هم به توافق رسیدهاند؛ یعنی پیشبینیپذیر کردن زندگی. تقویم را نگاه میکنیم، میبینیم مناسبتها از پیشتعیینشده هستند. سنت هم به کمکش میآید. این روز مادر است باید هدیه بدهی یا بگیری. این روز پدر است باید چنین کنی و چنان. این روز ولنتاین است و همچنین. دیگر اتفاق غیرمترقبهای نیست. میدانیم چه روزهایی باید بدهیم، چه روزهایی باید بستانیم. چه روزهایی روزهای هدیه گرفتنمان است و چه روزهایی روزهای هدیه دادنمان. عید و عزایمان مشخص است. شادی و غممان مشخص است. آداب و سنن هم نوشته شدهاند. این روز خانواده عروس چنین کنند. آن روز خانواده داماد چنان کنند.
دنیا داستانِ ناگفتهای ندارد؟ |
انگار دنیا داستانِ ناگفتهای ندارد؛ همه قصههایش را گفتهاند و ما نهایتا بازخوانی جدیدی میکنیم و تاریخها را منطبق با امروز میکنیم. نه اسطوره جدیدی، نه سیاره و ستاره جدیدی کشف میشود نه قهرمان جدیدی ظهور پیدا میکند.
برای ما که این منت بر سرمان است و این توفیق را داریم که در جزیره ثبات زندگی کنیم حتی اسامی هم ثابتاند. سی ـ چهل سال پیش روزنامه همین تیترها، آدمها و عکسها را داشت؛ بیست سال پیش و ده سال پیش هم همین بود. دیگر از آنجا به بعد من زیاد روزنامه نخواندهام ولی چند وقت پیش داشتم میرفتم داروخانه؛ چند دقیقهای جلوی گیشهای ایستادم و در یک نگاه گذرا، دیدم باز هم همان است. یعنی چیزی چندان عوض نشده. میبینی دیگه همینه که همینه!
انگار جا دارد بایستیم سر بام و داد بزنیم:
قاصدک، هان چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری…
برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس…
برو آنجا که تو را منتظرند…
ماچِ یهویی |
چه شد که ذهنم به این سیاهیها رسید؟
داشتم فکر میکردم که چرا اینقدر دوره نوجوانی برایم لذیذ بود؟ آن زمان چه داشت که حظش هنوز زیر زبانم هست؟
به این جواب رسیدم که زندگی پر از شگفتی و طعمهای پیشبینینشده بود. از نزدیکترین چیز که تنِ خودم بود تازگی داشت تا تنِ دیگری و مرام دیگری و هدفهای جدیدی که میگذاشتیم. از همان کنکور لعنتی تا دانشگاه و دانشجویی تا کسب کردنِ چیزی که باید برای داشتنش تلاش میکردیم.
اینطوری شد که به ذهنم رسید از ریل پیشبینیپذیری بیرون بزنم و در روز و لحظه و ساعتی که منتظرش نیستید، اپیزود بیستوهشتم را محض غافلگیری شما، ولو کوتاه و جزئی و مختصر، بدون هیچ چرایی خاص و مناسبت ویژهای، بهعنوان یک ماچ یهویی تقدیمتان کنم و امیدوارم آن را در ساعات نخستین ِ هفتمِ بهمنماه 99 بشنوید. اینکه میگویم «ماچ یهویی» دلواپس نباشید. ماچهای یهویی، به برکت ِبه مقصد نرسیدن، همگی مباحاند.
صیاد و ماهی |
در اپیزود 28 میخواهم خیلی یکراست و پوست کنده بروم سر اصل مطلب، دو نکته بگویم و بروم پی کارم.
اگر کسی بگوید من صیاد قابلی هستم، وقتی قابلیتش شناخته میشود که ماهی را سر سفره بیاورد. اگر کسی گفت من صیاد آنچنانیای هستم، بگوییم دمت گرم ماهیات کو؟ و او بگوید کفِ اقیانوس است، بهش میگوییم: داداش اگر اینطور باشد همه ما صیادیم!
صیاد آنی است که ماهیاش را سر سفره زندگیاش بیاورد. حالا اینها را برای مثال گفتم. نهضت حمایت از حقوق حیوانات و منع گوشتخواری و پرهیز از شکار برپا نکنید. موضوعم «علم» است. ماهی سمبل علم و دانایی است که از بیکران آبی جهان صید میَشود.
چرا این مثال را زدم؟ برای اینکه اگر کسی آمد گفت من عالِمم اما نتوانست علمش را بیاورد سر سفره و خودش، اهلش و دیگران را سیر کند، عالِمِ قابلی نیست. کرورکرور علم نظری کف اقیانوس به درد نمیخورد. علمی که به عمل نیاید به چه کار میآید؟ چرا به آن چیزی که درون خودکار است میگویند مغزی؟ چرا تَری و هستی مغزی در آغشتگی آن به جوهر است؟ چرا به آن میگویند جوهر؟
چون خودکاری که آن را نداشته باشد از گوهر تهی است؛ یعنی هست و نیستش با هم فرقی ندارد. علمی به گوهر عمل نیاید و نشود با آن نوشت، گو نباش. فرقی نمیکند برای ما.
با این مقدمه، حسام! تو در اپیزود بیستوهفتم، پنجاه دقیقه سر مردم را درد آوردهای و هی گفتهای «بدن، بدن، بدن»… این به چه درد زندگی میخورد؟ من با آن چه کنم؟
میخواهم دوتا ماهی در تنگ زندگی بیندازم؛ کاملا عملگرایانه و پراگماتیسمی. چیزی که همین الان وقتی اپیزود تمام شد بشود با آن زندگی کرد. این دو نکته با عشق، تقدیم شما.
نکته اول: آرزوی محققشده چیست؟ |
نکته اول بیشتر به درد آنهایی میخورد که مثل من آدمهای رویاپردازی هستند. جهان خیالی بزرگی دارند. ملموسترین و عینیترین سطح خیال چیست؟ آنهایی که آرزو میکنند.
آرزو، داشتهای است که هنوز برای ما حاضر نیست اما در خیالمان آن را اراده کرده و پدید آوردهایم. بنابراین هر آرزویی در کجا شکل میگیرد؟ اول از همه در رحِم خیال ما نطفه میبندد.
من اینجا نمیخواهم درباره چیستی آرزو صحبت کنم.
فرضم این است که هریک از ما درکی از آرزو داریم و با درکی که داریم چیزهایی را بهعنوان آرزوهایمان میتوانیم نام ببریم. با درنگ در این مفهوم که میدانیم خواستن هر چیزی به معنای نخواستنِ انبوهی از دیگر چیزهاست. اگر الان من آرزو دارم قرمهسبزی بخورم، معنای دیگرش این است که انبوهی از دیگر چیزها را مثل عدسپلو و باقالیپلو و آبگوشت و ساندویچ و… نمیخواهم بخورم. وقتی شما قصد دارید به فلانی برسید، یعنی دیگر به انبوهی از فلانها نمیرسید. اگر کسی نتواند این نخواستنِ به انضمامِ آرزو را درک کند، مشکلش با راه و روشِ رسیدن به آرزوها حل نمیشود چون اساسا نتوانسته مقصد را هدفگیری کند. او باید مشکل را در جای دیگری رفع کند.
پس درنگ میکنیم در اینکه ما میدانیم وقتی چیزی را آرزو میکنیم و میخواهیم، به این معناست که ناگزیریم انبوهی از دیگر چیزها را حذف کنیم. محدودیتهای زندگی، تابِ «هم این کنم هم آن کنم» را ندارد. ما توأمان نمیتوانیم به شمال و جنوب برویم. بنابراین فرض میکنیم آرزوهایی داریم و آرزوهای رسیدنی را انتخاب کردهایم. آرزوهایمان با هم همگناند یعنی رسیدن به یکی، دیگری را منهدم نمیکند و با هم قابل جمعاند.
حالا یک نکته:
آرزوی محققشده یعنی چه؟
ما چگونه به آرزویمان میرسیم؟ به این فکر کردهای که آرزویی که الان در ذهن توست، اگر چه بشود برآورده شده؟ و اگر چه نشود میگویی من به آرزویم نرسیدم؟ کمی به این موضوع فکر کن.
آرزویت را بدندار کن! |
اینجا میخواهم از مباحث اپیزود بیستوهفتم ماهی صید کنم و سر سفره بیاورم. اپیزود بیستوهفتم درباره بدنمندی و بدندار شدن بود. کلی صحبت شد؛ وسطهای بحث یادتان است گفتم هر ایده، هر معنا، برای رسیدن، ناگزیر است که بدنمند شود؟
این جمله جدیدی نیست. یکعالمه دربارهاش صحبت کردیم.
حالا با این جمله، جواب سوالی که پرسیدم مشخص است. آرزو برای محققشدن، نیازمندِ بدنمند شدن است.
تو خانهای را دوست داری. این خانه در خیالت هست. در دارد، پنجره دارد، همهچیز هست و رویای تو کامل است. فقط این رویا در بیرون از عالم خیال تو بدنی ندارد. وقتی بدنی ندارد گویی نیست. آرزوی بیبدن، میشود آرزوی بیفرجام. آرزویی که در کالبد قرار بگیرد و بدنمند شود میشود «آرزوی محققشده».
درست است؟
چیز عجیب و غریبی نگفتم دیگر. پس اینکه میگوییم به آرزویمان برسیم یعنی آرزویمان بدنمند و تندار شود. از طرفی سرشت این هستی طوری است که چیزی یکهویی نمیشود. از تولد یک ستاره تا یک جوانه، هرچه هست تدریجی اتفاق میافتد. اگر بپذیریم بدندار شدن هم یک فرایند تدریجی، آهستهآهسته است و رویش دارد؛ پس بدنمند شدنِ آرزوی من و تو هم تدریجی دارد. انبوهی از این تدریج، شاید از دست من و تو بهظاهر خارج باشد.
من الان نمیتوانم بگویم: بشو! و بشود. من نمیتوانم به آرزویم بگویم: باش! و آنی باشد. چون مسیر تدریجش طی نشده.
راهکاری که میخواهم بگویم از زبانهای دیگری با نامهای دیگر شنیدهاید. اما من در راستای فکر خودم آن را عرض میکنم. یعنی با آن استدلالی که خودم آوردهام که اجابتشدن و محققشدن آرزو به بدنمندی است. فهمم از بدن را هم مفصل گفتهام؛ تدریجی بودنِ هستی را هم پذیرفتهام. حالا میگویم راهی وجود دارد.
نوشتن و نقاشی کردنِ آرزوها |
آن هم اینکه از کمترین امکان برای بدنمند کردنِ آرزویتان استفاده کنید. اولین سطحی که میشود یک آرزو را دارای بدن کرد نوشتنِ آن است.
همینکه شما آرزو را از صفحه ذهن به صفحه کاغذ و از یک وهم کلی به کلمات ثابت و مشخص تبدیل میکنید یعنی بدنمندش کردهاید.
این قدم اول را بردارید. به محض اینکه این اتفاق بیفتد فرایند بدنمند شدنِ آرزو آغاز شده. من آشنایی اجمالی با آن چیزی که تحت عنوان «قانون جذب» گفته میشود دارم و در استدلال و تفکر هم به صحت این جملات نرسیدهام. وقتی چیزی را نمیتوانم اثبات کنم معنایش این است که نمیتوانم ابطالش هم بکنم. بنابراین درمورد این بحث نظری ندارم. اما آن چیزی که رایج است بهعنوان دفتر آرزوها، تابلو یا تخته آزوها، vision board یا dream board، (یا هر اسمی که میخواهید بر آن بگذارید) از این منظر قابل تأیید است که وقتی یک آرزو یا هدف را مینویسی، اولین سطح بدنمندی را برایش محقق کردهای. اگر گشتی و عکسش را هم پیدا کردی و آن را هم علاوهبر کلمه، به تصویر تبدیل کردی و به آن تخته آرزوها پونز زدی و چسباندی، یعنی بدنمندیاش را یک سطح دیگر هم بالا بردهای.
من چون خیلی مسیر پرآرزویی را برای زندگی گذراندهام، این را به تجربه دریافتهام. هنوز دفتریادداشتهایی را دارم که خوردن غذا در یک رستوران، خریدن یک چیز ساده مثل پیراهن و کیف دستی آرزوهایم بوده و در آنها نوشتهام؛ آرزوهایی که باید ماهها برایش وقت صرف میکردم.
من این کار را می کردم. در آغاز هرسال، آرزوهایم را اول سررسیدم مینوشتم. تمام سال هم سعی میکردم به آنها برسم و به شکل باورناپذیری، عمدتا آن چیزی که در ذهنم بود و روی کاغذ آورده بودم میشد. اما چیزهایی که باقی میماند را به سررسید سال بعد منتقل میکردم. گاهی الان که به گذشته برمیگردم و دفترهای قدیم را نگاه میکنم باورم نمیشود که آرزوهایی تا این حد سهل داشتم. ولی اینها در روزگار خودش برای من آرزو بودهاند.
من از این بدنمند کردن آرزو بهرهمند شدهام و برایم تجربه مثبتی بوده. اما چراییاش را نمیدانستم و به زبان نمیآوردم. الان برایش یک چرایی دارم و حس میکنم که در منظومه فکریام دارای معناست برای همین به شما هم پیشکش میکنم. بنابراین نکته اول این است که سادهترین قدم را برای بدنمند کردن آرزویتان بردارید. این اولین لایۀ شدن، اجابت و رسیدن است. قدم اول را بردارید و سپس برای قدمهای بعد تلاش کنید.
نکته دوم: ایدههایت را بنویس! |
نکته دوم را خیلی کوتاه عرض میکنم. این تجربه هم تجربه زیسته من است. مربوط به کسانی است که سودای فهمیدن، تفکر کردن و حل مسئله دارند. ایده و فکر هم از جنس آرزوست. در اینجا هم اولین قدم این است که تفکرمان را بدنمند کنیم.
اندیشه از زمانی که بدنمند میشود هستی خودش و کاستی خودش را نشان میدهد. کل این پادکست انسانک که تا اینجا و اپیزود بیستوهشتم رسیده و تقریبا نزدیک یکسالگیاش است، برای من مشق بدنمند کردنِ تفکر بوده. این بدنمند کردنِ تفکر بوده که به من این فرصت را داده تا کاستیها و هستیهای اندیشهام را ببینم.
یک سطح بدنمندی در ارائه به دیگران است؛ قبل از آن، در ارائه به خود و در انشای فکر است. بنابراین با خودکار و کاغذ فکر کنید. به شکل شگفتانگیزی، وقتی شما معنایی که در ذهن دارید را روی کاغذ میآورید برایتان جانمایی میشود که کجا خالی است.
احتمالا خیلی از شما تجربه کردهاید که وقتی ایدهای را روی کاغذ میآورید اولا انگار ذهن آرام میگیرد و گویی شانههای فکر سبک میشود. در قدم بعد سوالها روییده میشوند. انگار با همین نوشتن درمییابی که خب پس این یک بَعدی هم دارد. جای خالیای هم دارد که باید به آن فکر کنیم.
از اشتباه بودنِ ایدهتان نترسید. |
برای نکته دوم به همین اکتفا میکنم. بدنمند شدنِ اندیشه، سرآغازِ بودنش است. فکر تا زمانی که فقط در ذهن میلولد شانهبهشانۀ «وهم» مینشیند. اما وقتی انشا و کتابتش میکنید و روی کاغذ میآورید تبدیل به یک «اثر» میشود؛ اثری که میتواند نقد شود، توسعه یابد، کاشته شود و در آینده سبز شود.
اگر اثر شما صحیح و درست و متقن بود که ناز شستتان؛ اگر اشتباه بود و حتی خودتان هم به اشتباه بودنش پی نبردید، به آثار اندیشمندان بعد از شما استحکام میدهد.
من همیشه این مثال را میگویم؛ اگر «شک»ِ هیوم نبود، هرگز «عقلانیتِ» کانت شکل نمیگرفت. گاهی درستهای نسلِ بعد، روی خطاهای نسلِ قبل بنا میشود.
به همین دلیل حتی باید قدردانِ آثارِ اشتباه گذشتگان هم بود اما اشتباه آنان را تقلید و تکرار نکرد.
این اپیزود ناگهانی همینقدر مختصر بود اما امیدوارم لااقل در زندگی بعضی، آثار مفصلی داشته باشد. خوب باشید.
سورپرایز فوق العادهای بود ?❤??
سلام وتشكر
بسيارعالي
جهان آفرينت نگهدارباد
بینهایت سپاس از این سورپرایز قشنگتون .من به امید صدای شما زنده ام
قطعا اثارش مفصله حسام جان
لذت بخش بود شنیدن یک غیر منتظره
ولی تو این روزها که مردم با ابزار تکنولوژی سعی در کنترل کردن همه چیز دارند این انتخاب ماست که چطور محیطی برای خود فراهم کنیم.
عده ای از این خروار تکنولوژی جهت پیش بینی و اگاهی و کنترل روزگارشون استفاده میکنند. مثل همون مثال هواشناسی و مسیر یابی و ریمایندر و …
عده ای هم نه؛ این تکنولوژی رو اسباب اتفاقات در لحظه میکنند. ناگهان تماس تصویری، ناگهان ارسال یک عکس که همین الان گرفتند، ناگهان ارسال صدای ضبط شده و …
در مجموع این انتخاب خود ماست. به تکرار کشیدن لحظات و تثبیت تصمیمات از پیش تعیین شده یا تزریق تعلیق در زندگی؟
حافظِ جان چه قشنگ میگه:
تا چه بازی پیش آید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
درود بر حسام خان ایپکچی، در راستای اپیزود بدن و اپیزود پیش رو:
هایدگر اشیا جهان را بسته به اینکه به عنوان وسیله در نظر گرفته شوند یا جوهر خالصشان مدنظر باشد، به دو دسته ی «آماده در دسترس» و «حاضر در دسترس» تقسیم می کند. خطر از جانب آنچه «آماده دردسترس» و «حاضر دردسترس» است، نیست؛ بلکه از این واقعیت ناشی می شود که هیچیک از اینها دیگر چیزی نمی گوید، جهانی که در آن زندگی میکنم، در بی معنایی فرو رفته است،اضطراب در رویارویی با نیستیِ جهان، مضطرب میشود. ولی این بدان معنا نیست که هنگام اضطراب، فقدانِ آنچه درون دنیا «حاضر در دسترس» است، تجربه میکنیم. با «حاضر در دسترس» باید طوری روبرو شد که گویی درگیر هیچ چیز دیگری نیست. بلکه می تواند خودرا در سنگدلی مطلق نشان دهد. ولی بدان معناست که نگاه دلواپس ما، چیزی را که به درک خودش منجر شود، نمی یابد. پس به هیچیِ جهان دست می یازد.
با سلام
بسیار عالی و قابل تامل؛ متشکرم.
من در فهم، به این تفکیک که جناب هایدگر دارند نرسیدم و مساله برایم حل نشده. مشغولم به تقلا
منظورتون از آوردن ماهی سر سفره همون مثال عالم بیعمل مثل زنبور بی عسله؟اگه نیست افتراقش چیه؟
هر دو مثال مشترکاتی دارند، افتراق در این است که عسل مستقل از زنبور نیست اما ماهی مستقل از ماهیگیر قابل تصور است
Ramin Alizadeh:
اینجاست که مخالفم با حرف های حسام ایپکچی
نه بخاطر اینکه با کلمات و تصویر ها، بدن درست کنیم برای آرزو هامون
بلکه به خاطر آرزو
آرزو چرا؟
این کلمه در کجای سرنوشت انسان محترمه؟
کجای مفهوم وجود، خبر از خواستن در وجود رو میده؟
اگزیستانسیال، مگه لذت از بودن نبود؟
خواستن به بودنی جور دیگر، در کجای فلسفه ی بشریت جا داره؟
کدام آرزو، زیر دست های روزگار نابود نشده؟
ایوان ایلیچ مگه به آرزو رسیده نبود؟ چرا به پوچی رسید؟
انسان باید ذهنیتش را جور دیگر کند
نه بودنش را
بودن، جوری نمیخواهد
خودش کافی است
کدام اندیشه آرزو ست؟
تا حالا دیدی کسی بگه آرزو دارم، روزی به خدا بیاندیشم؟
نه
چرا نمیگه؟
چون اندیشه وقتی که هست، هست.
وقتی که نیست، نیست
تو وقتی به خدا فکر نمیکنی، نمیتوانی به خدا فکر کردن را آرزو کنی
چون اصلا نمیدونی چیه
چرا نمیدونی چیه؟
چرا این رو نمیدونی ولی ماشین شاسی بلند سوار شدن را میدونی؟
چون اون ماشین رو توی کس دیگه دیده ای
ولی اندیشیدن رو نه
حقیقت، رو هرکس خودش باید برسد
آن چیزی که فقط خودت باید برسی، نمیدونی چیه که بخوای آرزوش کنی
من چی بخوام؟ زندگی ای که در کس دیگر دیده ام؟
آرزو مگه غیر از اینه؟
ولی حقیقت چیه؟
حقیقت، در ذهن زندگی کردنه. جوری که جز بودن، دیگه چیزی نخوای
بودن برای فکر کردن
شاید بگی، خب بودن هم یکجور آرزوست
ولی نیست
چرا؟
چون نبودن رو ندیدی
سلام
این اولین اپیزود از انسانک بود که موفق شدم از ابتدا تا انتها رو گوش بدم
و پسندیدم
و براتون آرزوی رویش میکنم
سلام بر شما
خوش آمدید
درود بر شما جناب حسام عزیز
امیدوارم گردش روزگار خاطر مبارک شما و خانواده محترمتان را مشوش نکرده باشه و عمری با عزت و سلامتی روزافزون را نصیب آن عزیز و متعلقین عطا کنه. خواستم یکبار دیگه خواهش کنم اگر مقدور باشه متن فرمایشاتتون را مرحمت بفرمایید و بگذارید البته چند اپیزود را قبول زحمت فرمودید که بسیار سپاسگزارم. البته اعتراف میکنم که کار سختی را مدیریت میکنید و خواسته من جز بار فکری و مسئولیتی یقینا چیز دیگری برای شما نخواهد داشت ولی برای کسی که سهم و فهم بیشتری را از دیدن میبره محبت شما میتوانه یاری رسان باشه.
بینهایت خوشوقتم از وجود و حضور شما و به خودم می بالم از این که در سرزمینم افراد دغدغه مندی حضور دارن که بی منت بذر دانش و اگاهی را میکارن و حاصل ان را بی دریغ و توقع پاداش در طبق اخلاص میگذارن خداوند شما را در کنف حمایتش حفظ کنه
دست گلتون را می بوسم
سلام مهرداد جان
عزیزی قبل زحمت کردند و در حال پیاده سازی متنها هستند. اگر چه بخش قابل توجهی پیش از این توسط دوست دیگری انجام شده بود اما در موارد جزئی نیازمند تطبیق مجدد شد
*
متاسفانه از جایی که من اپیزودها رو از روی متن نمیخونم، اینطور نیست که پیشاپیش متنی وجود داشته باشه که بلافاصله تقدیم کنم. بعد از انتشار اپیزود هم که مشغول اپیزود بعدی هستم و این وظیفه معوق باقی مانده که امیدوارم به زودی مرتفع بشه
خوب باشی
سلام حسام
من آرش از فیروزآبادم
یک احساس دوستی با تو پیدا کردم
همین
سلام آرش جان
افتخاری است برای من …
عمو حسام …!
ما به انتظار خیلی چیزا عادت کردیم …
حتی انتظار مرگ …
تقریباً دیگه منتظر چیزی بودن اذیتمون نمی کنه …
ولی انتظار انتشار پادکست انسانک ؛ چرا …
درود و سپاس
فقط می توانم بگویم و بنویسم که:
(عالی بود و عالی است و عالی خواهد بود) البته یهویی و غیر منتظرانه من متن اپیزود را خواندم
من هممی خواهم آرروهایم را بنویسم
آرزوی تندرستی، و شادابی، و پیروزی برایتان دارم.
چه نکتهی گوارایی بود این بدنمند کردن آرزوها و خصوصا افکار و تشبیه نوشتن افکار به کاشتن بذری که شاید در آینده ثمری بدهد. نکتهای که بارها شنیده و گفته شده و فراموش شده. و حالا با این ترکیب و چینش کلمات مگر از یاد آدم میرود چنین نکتهای؟ رزق خودم رو از این اپیزود برداشتم و با حظ فراوان مزه مزهاش میکنم و خواهم کرد.
چرا من برا خودم هیچ آرزویی نداشتم همش برای اطرافیان آرزو کردم