16- استاد یالوم … اجازه؟
کتاب روان درمانی اگزیستانسیال نوشته اروین یالوم از دوست داشتنیترین کتابهایی است که در دهه نود خوانده ام. از سال یکهزار و سیصد و نود و یک این کتاب را در دست دارم و میخوانم و در حاشیه آن به وسع و فهم خودم یادداشت مینویسم. اما در جایگاه یک شاگرد، پرسشگریهایی نسبت به این کتاب دارم که در اپیزود شانزدهم پادکست انسانک به آن پرداختم. چکیده آنکه معتقدم یالوم در ذیل عنوان وجودگرایی، در قاب انسانگرایی به بحث پرداخته.
آنچنان که در مقدمه کتاب، خود نیز اشاره داشته، کتابهای ثقیلی مانند هستی و زمان را تسلط نیافته و این عدم تسلط در متن واضح است و در چندصد صفحه بحث پیرامون درمان وجودی، حتی یک صفحه توضیح در خصوص «وجود» نیست. در پایان دیدگاهی را طرح کردم مبنی بر اینکه تنهایی وجودی یالوم، در واقع «تنهایی معرفتی» است.
مواجهه با تنهایی وجودی |
قبل از توضیح بیشتر اپیزود شانزدهم را ترجیحا بعد از اپیزود نهنگ پنجاه و دو هرتزی بشنوید. اپیزود پانزدهم فرصت میدهد که قبل از شنیدن درباره تنهایی وجودی، تا حدی آن را در جان و روان خودمان ادراک کنیم. یالوم در کتاب خود بارها این نکته را تکرار میکند که تنهایی سطح سوم یا تنهایی وجودی حاصل شکاف عمیقی است میان ما و هستی. نهنگ پنجاه و دو هرتزی از این جهت که پیامش هیچ شنوندهای ندارد، مثال نزدیک به واقعی است در ارتباط با مفهومی که یالوم طرح میکند.
و اما پرسشی که از در این اپیزود از روان درمانی اگزیستانسیال یالوم مطرح کردیم آن است که آیا واقعا میان انسان و هستی چنین فاصلهای قابل تصور است؟ این سوال درجایی عمیقتر و جدیتر می شود که به منابعی رجوع کنیم که خود جناب اروین یالوم به عنوان منبع مطالعاتی خود نام برده. از جمله کتاب هستی و زمان هایدگر. آیا این نگاه که میان هستی و هستنده یک مغاک (دره یا شکاف عمیق) وجود دارد با نگاه هایدگر به هستی منطبق است؟
این پرسشی است که من نتوانستم پاسخ را در لابلای صفحات کتاب روان درمانی اگزیستانسیال پیدا کنم و به نظر می رسد جناب یالوم در حالی به دریای بحث اگزیستانسیالیسم ورود کردند که اصل مقوله (یعنی هستی و وجود) را تبیین نکردند یا در وضعیت بدبینانه، ادراک روشنی از آن نداشتند. همه کتاب صرف در تحلیل انسانهایی میگذرد که به عنوان درمان جو به ایشان رجوع کردند. به هرحال اگر ما در رابطه میان انسان و هستی صحبت داریم، باید از دو طرف رابطه گفتنی داشته باشیم و ارتباط انسان با هر مجهول دیگری قابل بحث نیست حتی اگر این مجهول، خود وجود یا مفهوم هست باشد.
بیا زندگی کنیم … |
آهنگ پایانی این اپیزود به هنرمندی سینا حجازی است. خوانندهای که شاید اوایل سبک و سیاق خواندنش برایم مانوس نبود اما کم کم مضامین و متنی که برای خواندن انتخاب میکرد، باعث شد که دنبال کننده آثارش باشم و آهنگ «بیا زندگی کنیم» تقدیم شما:
و لطفا شما هم با شنیدن این اپیزود برداشت، نقد و سوالتان را مطرح کنید. گفتگو در ادامه هر اپیزود میتواند به همه ما کمک کند تا روشنتر از قبل به موضوع بپردازیم. چه بسا زوایایی از دید من پنهان مانده باشد که با تذکر شما دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند.
اپیزود شانزدهم: استاد یالوم! اجازه؟ |
ـ من اینجام. کسی صدای منو میشنوه؟ یه ذرهام تو دل کهکشانها. یه لحظهام تو همۀ تاریخ. کسی صدای منو میشنوه؟ کسی منو میفهمه؟ من اینجام.
بعد انتشار اپیزود پانزدهم انسانک انگار سر صفی ایستاده باشی و داد زده باشی: «کی تنهاست؟» هزاران دست بالا رفت و گفت: «من!» انگار که تعریف جوامع انسانی را باید عوض کرد و گفت: «جامعه انسانی متشکل است از هزاران تنِ تنها که در کنار هم زندگی میکنند.» اینجا صحبت از سطحی از تنهایی است که با ارتباط دیگری ترمیم نمیشود.
اگر یادتان باشد در اپیزود قبلی گفتم اروین یالوم از سه سطح تنهایی میگوید. سطح اول تنهایی حاصل فقدان رابطه صمیمانه با دیگران است. یعنی بینفردی است. سطح دوم از نادیدهانگاشتن خود یا سرکوبِ منِ درونی است. یعنی تنهایی درونی یا درونفردی است. سطح سوم تنهایی رخدادی بین من و هستی است. کلمهای که خانم دکتر سپیده حبیب مترجم این کتاب انتخاب کرده است و میگوید: « گویی مغاکی (به معنای دره و گودال بزرگ) میان من و دنیای اطرافم وجود دارد و این تنهایی، تنهایی وجودی میشود.»
اگر اپیزود پانزدهم را نشنیدید لطفا اول آن را گوش کنید بعد به سراغ این اپیزود بیایید. ترجیحا در اپیزود پانزدهم خودتان را گرم کنید و بعد وارد شوید.
یک بار با بچه های انسانک حرف زدم و گفتم که بیایید یک کاری کنیم. یک آیدی تلگرام درست کنیم و بگذاریم و فرض کنید که این پیامهای 52 هرتزی شما را خواهد شنید اما به شما پاسخی نمیدهد؛ همانطور که ما صدای نهنگ 52 هرتزی را میشنویم. بعد یک آیدی تلگرامی درست شد به نشانی @ensanak_52hz گفتیم تا ببینیم کسی پیام میدهد یا نه. از پیام پر شد!
یعنی ما لبالب از حرفهایی هستیم که حس میکنیم دیگران آن را نمیشنوند یا نمیفهمند. فقط کافی بود سکوت کنیم و گوش کنیم. این طرف با دوستی که این پیامها را میگرفت داستانی داشتیم. میگفت: «گفتن سلام. جواب بدم؟» گفتم: «نه. سکوت کن.» یا گفت: «سؤال کردند، جواب بدم؟»، گفتم: «نه. سکوت کن.» یا گفت: « آخه فکر کنم جواب ندادم ناراحت شدند، جواب بدم؟» باز هم گفتم: «نه. سکوت کن.» یا گفت: «فحش داد. جواب بدم؟» باز من گفتم :«نه، سکوت کن.»
سکوت کن. سکوت!
سکوت کردن تمرین میخواهد. برخی از این پیامهای 52 هرتزی را در این اپیزود و بین گفتههای خودم پخش میکنم. آن آیدی تلگرام همچنان هست و هر زمانی که احساس کردید گفتنیای دارید میتوانید در آنجا بگویید. مهم نیست که منتشر میشود یا نه. برای منتشر شدن نگویید. مهم این است که شما بتوانید بگویید. اصلا خیلی از مشکلها برای این است که ما نمیتوانیم بگوییم نه اینکه کسی نیست تا بشنود. کسی نیست که بگوید.
پیامهای 52هرتزی |
ـ لحظهای که پیام شما رو در اینستاگرام دیدم که گفته بودید حرفی بزنید که به کسی نمیتونید یک جورایی بگید و کسی نمیفهمدشون. فکر کردم من چقدر از این حرفها دارم. خیلی فکر کردم بعدش و دیدم اصلا همچین حرفی برای من وجود نداره. من «نمیتونم» حرفم رو بگم.
ـ من بعد از شنیدن اپیزود پانزدهم، حرفهایی که به دلم اومد اولین حرف این بود که معذرت میخوام. معذرت میخوام به خاطر تمام سالهایی که نادیده گرفتمت. تمام سالهایی که عمقت رو درک نکردم. تمام سالهایی که متوجهت نشدم.
ـ چون ته ته تهش هیچکس جز خودتون و روحتون نمیمونه و این تنها داشتۀ واقعی و ابدیتون و باارزشترین داشتهتون هست. همین. خداحافظ!
رواندرمانی اگزیستانسیال |
در انسانک موضع صحبت از زبان یک درمانگر، استاد، راه بلد و یک رسیده نیست. من اصلا مدعی این جایگاهها نیستم و اگر ادعا کنم غلط است. انسانک به روایت یک دردمند و مبتلا به مسئله است. من مسئلههایم را میگویم و در مسیر جستوجوگری برای جواب هر از گاهی چیزهایی را که پیدا کردم با شما تقسیم میکنم. موضوع تجربه زیسته است. زندگی را برای هم تعریف میکنیم. نه اینکه کسی نشسته باشد در مسند سخن و بخواهد با شما حرف بزند.
کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال را من از سال 1391 در دست دارم. تعمدا این سال را به شما میگویم زیرا در قصهای که میخواهم تعریف کنم مؤثر است. زمستان 1387 که به سر رسید و نشستم سر سفره هفتسین زدم روی شانههای خودم و گفتم: «حسام دمت گرم. عجب راهی طی شد.» از شما چه پنهان روزهای سخت گذشته بود. جوان بیست و هفت سالهای که دستش به دهانش میرسد و کار و بارش هم بد نیست. چند ماه قبل از آن، پایاننامهام را دفاع کردم و چه دفاعی! خیلی روزهای خوبی بود. پنج هفته بعد از آن ساعت تحویل هم قرار است علی به دنیا بیاید که علی هفتم اردیبهشت 88 به دنیا آمد. با چنین حال خوب و سرمستیای وارد سال 88 شدم و عجب هشتاد و هشتی! من مدعی نیستم که در سال 88 برای من مقدمات تغییر ایجاد شد. من را خِرکش به سمت تغییر کردن و جهان دیگری را تجربه کردن بردند.
من… مسئله دارم! |
انگار جادهای شروع شد که حوادث پشت سرهم رخ میداد و دیگر وقتی به اواخر دهه 90 رسید همهچیز غیر از آن چیزی بود که من در پایان سال 87 تصور میکردم. انگار که دستم به اسکرینسیور کامپیوتر خورده است و کلا نما عوض شده است. هیچی آنطور که من فکر میکردم نیست. چقدر این زندگی هولناک و چقدر این زیستن ترسناک است که تو در آستانۀ رسیدن، وقتی دستت را میگیری که دری را باز کنی و وارد بهشتی که تصور میکردی شوی، از پشتِ در شعله میبینی و همه چیز عوض میشود. مانند خواب است.
این حال برای من علائم جدی بالینی داشت و خیلی خوب آن لحظات در ذهنم حک شده است که از شدت بدحالی حرکت کردن برایم سخت بود و انگار رعشهای داشتم. مادرم یک دستم را و داییام دست دیگرم را گرفته بود. در شهرک اکباتان تهران به درمانگاه بردندم تا آنجا سِرمی چیزی به من بزنند. صدای خانم مسنی که در سالن نشسته بود را شنیدم که گفت: «این اعتیاد با جوانها چه کرده…» و من جان نداشتم که بگویم: «من معتاد نیستم. من درد دارم. من مسئله دارم.»
در همان ایام و روزها، باز این صحنه دیگری است که به خاطرم هست. به اتاق مطالعهام آمدم و جلوی کتابخانهام نشستهام. من بیشتر از آن که کتاب خوانده باشم، کتاب خریدهام. کلا موضوع کتاب خریدن لذتی جز کتاب خواندن دارد. رو به روی کتابهایم ایستاده بودم و این جمله را بارها با صدای بلند گفته بودم که: «چرا حالم را خوب نمیکنید؟ چرا آرامم نمیکنید؟ من پای شما عمر گذاشتم و جان کندم، من درس خواندم و خوب هم درس خواندم؛ پس چرا اثر نمیکنید؟»
من حال چتربازی را داشتم که از هواپیما پریدم و جک چتر را کشیدم اما چتر باز نشد. تو فکر کن در تمام طول مدت پرواز بار این چتر را برای لحظۀ پریدن به دوش کشیدم ولی حالا که پریدم و جک را کشیدم انگار نه انگار و مثل سنگ پایین میآیم. اینجا بود که من احساس کردم مسئله دارم و باید به دنبال مسئلهام بروم.
قصۀ این آوارگی را بخواهم تعریف کنم خودش چند پادکست میشود. نمیتوانستم به سرِکار بروم. هیچ حرفی را نمیتوانستم بشنوم و آدمها هر کسی حرف میزد و میدیدم این حرفی نیست که لازم داشته باشم میگفتم: «مسئلهام نیست آخه. دردم نیست.»
اینها را نمیگویم که در برابر شما برونریزی کرده باشم. اگرچه که این هم در قصدم هست اما دارم میگویم اگر تو هم حالی شبیه آن حالها داری باید مسئلهات را خودت حل کنی. اتفاق بیرونی یا قهرمان بیرونی در کار نیست. گول این شامورتیبازیهایی را که ما با آن درس خواندهایم نخورید. ما تا عالیترین مسند تحصیلات عالی فقط با انتخاب یک پاسخ از میان چهار پاسخ میتوانیم پیش برویم. ما برای پیدا کردن پاسخ از جهان بدون پاسخ تربیت نشدهایم. این مهارت سختی است. این باری است که ما باید به دوشمان بکشیم.
پیامهای 52هرتزی |
ـ سیزده سؤال من از نهنگ درون خودم:
1- حالت چطوره؟ 2- به نظرت جایی لونه میکنی یا اصلا لونهات کجاست؟ 3- اگر فردا بیدار بشی و ببینی همهچی یک خواب شبانه بوده چه حالی بهت دست میده؟ 4- ابر یا دریا؟ 5- بین اینکه مالکیت یک ستاره رو بهت بدن یا بری لبه یک سیاهچاله و همه جهان رو ببینی کدوم رو انتخاب میکنی ؟ 6- فرض کن لونهت رو به دست آوردی چیزی هست که به جز خودت بخوای داخل لونهات ببری؟ 7- گل دردش میآد؟ 8- کنت یا دانهیل؟ 9- اگر رنگ بودی چه رنگی بودی؟ 10- آدما از نظر تو در یک کلمه؟ 11- اگر روز میعادی باشه سؤالت از حقیقت کل چیه؟ 12- حسی که موقع تولد داشتی رو برام توصیف کن. 13- اگر یک کنترل بهت بدن و بگن میتونی با این همه چیز رو عدم کنی این کار رو میکنی؟
از مسئله به کتاب |
عاقبت آن مسئلهمندی و پرسشگری کار من را به سمت کتابها کشاند. به نوشتهها و متنها پناهنده شدم. از جمله کتابهایی که در همان سالها خریدم کتاب رواندرمانی اگزیستانسیالیسم بود. همه اینها را به شما میگویم که بگویم این کتاب را در چه ظرف زمانی و ظرف حالی مطالعه شده است.
پیشنهادم به شما این است و خودم هم همین کار را میکنم. در هر کتابی که مطالعه میکنم حاشیهاش مینویسم که کِی و در چه حالی آن را خواندهام زیرا حال من در درک آن کتاب قطعا مؤثر است.
وقتی آن کتاب را خواندم و سر آغاز کتاب شروع شد، انگار کسی را پیدا کردم تا حرفهایی را که من چشیدهام اما بلد نیستم بگویم و او هم بلد است و هم از هم باز کرده است، بگوید. از کلافه سردرگمی در آمدهام. میتوانم بخوانم و بفهمم. بارها در این سالها برگشتهام و از نو خواندهام و هر باری هم که خواندهام بر حسب حالم کنارش حاشیهای نوشتهام اما یک اتفاقی افتاد. اگرچه این کتاب در طرح مسئله و شفاف شدن آن به دادم رسید اما در حل مسئله دستی از من نگرفت. به همین خاطر در این فصل میخواهم پرسشگرانه این کتاب را با شما مرور کنم.
اگر این کتاب را مطالعه کرده باشید در همان مبادی و مقدمات کتاب هم مشخص است که این کتاب ادامه مسیری است که جناب فروید رفته و یالوم بر آن یک تکملهای را وارد کرده است. میدانید فروید یک آدم اثرگذار است. نگاه نکنید به کتابهای درسی خودمان که هرکسی را نپسندیدند مبتذل نشان دادند. ما فروید را در کتابهای درسیمان جوری خواندهایم انگار که او متولی عشرتکدهای یا ساقی بوده است. میایستاده و به هرکس که درد و بلایی داشته است میگفته است: «بیا دوای درد تو منم! بیا برو یک حالی کن و خوب شو.»!
خیر. این نیست. برای عالم شدن پای صحبت انسان سطحی نمیتوان نشست پس فروید را اگر خواستید بشناسید از منابع اصیل و معتبر بشناسید. آدم زحمتکشیدهای است. کاری کرده است که این کار بسیار ارزشمند است. در قریب به یک و نیم قرن پیش در روزگاری که هر کسی حال بدی داشت و دنبال این بودند که در رگ، پی، عصب و مغز دردش را پیدا کنند؛ این پزشک مثل بقیه ی اطبا، بدنمندی انسان را میشناسد و به این فکر افتاده است که شاید ناخوشاحوالیِ تنانگی، ریشه در پریشانیِ روانی دارد
یک کار دیگری هم کرده است و بسیار ارزشمند است. کار این است که سراغ اقیانوس رفته است. از آنجا نهر کشیده است تا بتواند آسیابش را بگرداند. یعنی چه؟ یعنی سراغ حکما و فلاسفه بسیار عمیقی مانند شوپنهاور و نیچه رفته است. به قدری که از آنها فهمیده است آن را کانال کرده است و در حوزه درمان از آن استفاده کرده است. ممکن است که مسئله را به عمق نیچه نفهمیده باشد اما آنچه را که فهمیده برای درمان در زندگی به کار برده است و این کاری است که نیچه نتوانست بکند.
این را برای چه مثال میزنم؟ زیرا بدانیم اگر کسی آمد و شروع به طعنهگویی و فقط نقصبینی از عالمان کرد بدانید مسیر تفکر را نمیشناسد. مسیر تفکر اینگونه نیست که یکی بیاید و همه ی آن را بگوید. مسیر تفکر مانند دوی امدادی است یعنی هرکس تا یک جایی بلد است بگوید. اگر ما متن دیگری را با این فهم خواندیم و دیدیم نقصی دارد به این معنی نیست که آن آدم نابلد یا ناعالم بوده است. سهمش از بازی همین مقدار بوده است و حالا نوبت من و توست که برویم و سهم خود را عمل کنیم.
فروید یک موضوعی را با ترجمهای که ما از آن شنیدیم و بلد هستیم به اسم اضطراب، تشویش، anxiety وسط گذاشته است. میگوید من آدمهایی را میبینم که این آدمها دچار اضطراب هستند. حالا این را شما در ذهنتان تجسم کنید که وسط بُردار هستند. قبل از آن چیزی آدمها را هل میدهد. یک رانندهای آنها را در ایستگاه اضطراب پیاده میکند. کلمهاش هم همین راننده است. یعنی drive میکند. من نمیدانم چرا در ترجمه، کلمۀ سائق را انتخاب کردهاند. ترجمه سختی است اما سائق هم یعنی سوقدهنده و هلدهنده. این رانندهای است که شما را در ایستگاه اضطراب پیاده میکند. بعد او میگوید آن ماشینی که راننده با آن آدمها را در ایستگاه اضطراب پیاده میکند غرایز سرکوبشده است یعنی سرکوب خواستهها و امیال، آدم را در آن ایستگاه اضطراب پیاده میکند.
بعد از اینکه این اتفاق افتاد وارد مکانیسمهای دفاعی و اتفاقات بعد از آن میشویم. سالها میگذرد. در سال 1980 یعنی چهار دهه قبل روزی که من به دنیا نیامده بودم و خیلی از شماهایی که دارید میشنوید هم به دنیا نیامده بودید جناب یالوم در کتابی بحثی را مطرح میکند و میگوید: «با احترام و ادب به جناب فروید و اینکه خیلی هم زحمت کشیده و چنین نموداری را ترسیم کرده است، من اما برداشت دیگری دارم. » و آن برداشت را در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال مطرح میکند که برای شما میگویم.
پیامهای 52هرتزی |
ـ بازیمون داد رسما. به شخصیتم توهین کرد. به شخصیت اون توهین کرد. دخالت کرد تو همه چی. همهچی رو برعکس جلوه داد. هیچ وقت هم نگفت چرا. از جواب دادن همیشه طفره رفت. بعد هم که اون چیزی که تو ذهنش بود اتفاق افتاد، خودش رو کنار کشید و همۀ نقش خودش رو کتمان کرد. همۀ تقصیرها افتاد گردن من.
کار یالوم |
اما یالوم چه میکند؟ کار یالوم هم بسیار ارزشمند و بزرگ هست. اگرچه او مبتکر این فضا نیست اما لااقل در منابعی که من جستوخیز کردم کسی به اندازه یالوم در این حوزه مطلب را مبسوط و به زبان رواندرمانگرها نگفته است. فقط قبل از آنکه کارش را بگویم. دقت کنید چیزی که من تعریف میکنم ماحصل عقل چهل سال پیش یالوم است. قاعدتا یالوم به عنوان متفکر بیش از آن بلد است.
موضوع ما الان شخص نیست. این کتاب براساس دانش 40 سال قبل یالوم تصویری از تفکر این مرد بزرگ را نشان میدهد که نمودار فروید را تصحیح کرده است. یعنی چه کرده است؟ همان نمودار را یادتان بیاید. رانندهای وجود دارد که با غرایز سرکوبشده آدمها را سوار میکند و در ایستگاه اضطراب پیاده میکند. یالوم ماشین را عوض کرده است. یعنی گفته است که آن drive اتفاق میافتد ولی اساسا سائقهایی که تو میگویی نیست بلکه مواجهههای انسان با مسائل غایی (Ultimate concepts) است که انسانها را سوار میکند و در ایستگاه اضطراب پیاده میکند.
دیدید چه اتفاقی افتاد؟ اگر فروید از بدنمندی یک ایستگاه عقبتر آمده است و به غرایز سرکوبشده رسیده است، یالوم از چیزی که فروید آمده است یک ایستگاه خیلی خیلی طولانیتری را عقب آمده و به مسائل بینادین هستی رسیده و گفته است مواجهه آدمها با این مسئلههاست که تبدیل به اضطراب در کف میدان زندگی میشود و این را تبیین کرده است. او گفته است چهار مسئله اصلی که انسانها را به سمت اضطراب میبرد مرگ، پوچی یا بیمعنایی، آزادی و تنهایی است.
او میگوید مرگ، معنا، آزادی و تنهایی چهار مسئله بنیادین است زیرا وقتی آدمهایی که به عنوان درمانجو پیش من میآیند را به عقب میبرم به یکی از این چهارتا میرسم. امیدوارم توانسته باشم بگویم چقدر کاری که یالوم کرده، کار عمیقی است. من در آن سال پرمسئله وقتی به اینجا و به این چهار سرفصل یالوم رسیدم احساس کردم که یخی بر سوختگیام گذاشتند. یعنی یک فیسِ آخیشی از من بلند شده است که میگوید: «همین جاست. لااقل درد اینجاست اگر درمان نیست ولی درد را اینجا درست تشخیص میده. من همین جام میسوزه که این میگه.»
حالا یالوم این حرفها را از کجا آورده است؟ یالوم هم با متد فروید پیش رفته است یعنی به سراغ فلاسفه رفته است. راهی هم جز این نیست. روانشناسی یک رشته بسیار جوان است. یک و نیم قرن از سنش بیشتر نمیگذرد. شما آن را با علم فلسفه که چند صد سال میلاد مسیح وجود داشته است مقایسه کنید. آن را با طب که هزاران سال هست طبیب وجود داشته است مقایسه کنید. در قیاس با اینها روانشناسی صد و پنجاه سال سن دارد و بسیار رشته جوانی است بنابراین روش درست همانی است که یالوم رفته است.
برای عمق پیداکردن در این رشته از تاریخچه ی آن بیرون میروی. وقتی میخواهی چهار صد سالهاش را مطالعه کنی باید در رشتههای دیگر مطالعه کنی. یالوم در همین مسیر به سراغ کیرکگور، سارتر، کامو، بوور رفته است و شروع به خواندن کتابهای آنها و مسئله برداشتن از آنها کرده است.
او از آنها مفهوم اگزیستانسیالیسم را برمیدارد. خیلی کلمه باحالی است. یعنی اگر به کلمات سخت برای فخرفروشی در جلسات احتیاج دارید روی این حساب کنید. واقعا در یک جمع بنشینید و دو الی سه بار یک نفس و بدون تپق بگویید: «اگزیستانسیالیسم» تا بگویند: «این آدم باسوادی است. رویش حساب کن.»!
حالا این اگزیستانسیالیسم چیست؟ existence یا هستی یا وجود موضوعی است که به عمر فلسفه راجع به آن صحبت شده است اما اگزیستانسیالیسم یک نگاه مشخصی به موضوع وجود است. اگرچه میگویم مشخص ولی من به عنوان محصلی که به دنبالش رفتم آخرش به این نتیجه رسیدم که مانند کوه دماوندی نیست که نشان دهند و بگویند: «بیا این است.» یعنی خود آدمهایی که این مشرب و مکتب را دارند با هم حرفهایشان یکی نیست. ما سر منشأهای متعددی برای فلسفه اگزیستانسیال داریم که این اسامی که نام بردم منبع اصلی اروین یالوم بوده است. البته منبع دیگری داشته که خواهم گفت.
پیامهای 52هرتزی |
ـ آدم برای تنهایی نمیتونه جز کلمه تنهایی هیچ توضیحی بده. یعنی اصلا انگار توضیحی وجود نداره. حتی خودمون نمیتونیم شنونده خودمون باشیم گاهی اوقات. این یک خورده دردناکه ولی خب وجود داره.
هایدگر و یالوم |
بحثی که در ترجمه اگزیستانسیالیسم به فارسی اتفاق میافتد و خیلی آن را میشنوید این هست که میگویند اگزیستانسیالیسم به معنای وجودگرایی است و این یعنی اصالت دادن به وجود.
آها… پس اگزیستانسیالیسم یعنی اصالت وجود. اصالت وجود را قبلا کجا شنیدهام؟ آها ملاصدرا! بابا ملاصدرا هم همین رو گفته که!
الان یعنی ملاصدرا و سارتر یک حرف زدند؟ ملاصدرا به عنوان یک عالم، به هر ترتیب متافیزیسین است. او یک وجود را دیده است و سارتر هم یک وجود را دیده است. ما که نمیتوانیم بگوییم این هم همان است. مثلا شما به کشوری میروید. میوهای را که در مملکت خود خوردهای را به همان اسم به شما میگویند پس میگویی این خوبه و بعد میوه را که میآورند میبینی رنگ، شکل و مزهاش فرق دارد اما اسمش همانی است که تو قبلا خوردهای. چرا؟ چون آن محصول همان آب و خاک است.
ما آذریها از این داستانها زیاد داریم. مثلا قرمهسبزی ما آذریها اسمش قرمهسبزی است، قرمهسبزی فارسها هم همین اسم هست ولی وقتی که میگذارند میبینیم قرمهسبزی ما یک رنگ است، قرمهسبزی آنها یک رنگ دیگر است. یعنی حتی در سبز بودنش هم با هم اشتراک ندارند. برای اگزیتانسیالیسم هم به اندازه قرمهسبزی شأن قائل باشید. اینگونه تصور نکنید که این هم همانی که خودمان داریم. نه این یک مکتب است و باید خیلی راجع به آن مطالعه کرد و من هم سواد توضیحش را ندارم. فقط همین قدر بلد هستم که بگویم موضوعشان وجود است. تا همین جا هم به این کلمه اکتفا کنیم کار ما راه خواهد افتاد.
یکی از منابعی که اروین یالوم سراغش میرود یک کتاب به نوشته عالیجناب هایدگر هست. آقای یالوم قبل از سال 1980 در حدود سن 50 سالگی سراغ این کتاب هایدگر میرود. خود هایدگر هم این کتاب را در همان سنی که من انسانک را شروع کردهام نوشته است. ما کجاییم و آنها کجا. در سن 38 سالگی هایدگر این کتاب را نوشته است. یالوم صادقانه در مقدمه کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال میگوید: «این کتاب هایدگر برای من خیلی سخت بود.» یک غر ریزی هم میزند و میگوید: «آخه چه کاریه موضوعی که همۀ بشر باهاش رو به رو هستند رو به یک زبانی بگوییم که همه بشر نفهمند؟»
حالا بگذریم که یالوم یک مغالطۀ ریزی هم آمده است. اگر قرار بود همۀ آنچه که بشر ادراک میکنند لزوما در همۀ عقل بشر قرار بگیرد که از بدو تولد باید قانون نیوتون کشف میشد.
واقعیت این است یالوم که یک پزشک بوده است، حتی فلاسفه هم که آن را خواندهاند نفهمیدهاند. از بس که هایدگر عمیق دیده است. به همین جهت است یالوم بیشتر به سراغ فلسفهنویسهایی رفته که زبان داستانگویی دارند. قصهگوی خوبی هستند ولو اینکه این قصهها، قصههای فلسفی است. خود هم بعدا که نظراتش را تبیین کرده است قصههایش را گفته است زیرا خودش هم این زبان را بهتر فهمیده است. اعتراف جالبی هم میکند و میگوید: «من مثل سارقی هستم که به میدان زدهام و جواهر را برداشته و در رفتهام ولی فکر کنم پایۀ جواهر جا مانده است.»
منظورش هم این است که من از این کتابی که خواندهام تیکهای را برداشتهام اما پایهاش جا مانده است. صادقانه این است که یالوم راست میگوید ولی مثالش را میشود عوض کرد. آقای دکتر شما جواهر را برنداشتهاید بلکه اتاق ماشین را برداشتهاید. آنکه جا مانده است هم پایهاش نیست بلکه شاسی ماشین است. یعنی شما اتاقش را بردهای که درست هم هست و آناتومیاش خوب هست ولی همان لحظهای که میخواهی استارت بزنی و با آن حرکت کنی، شاسی میخواهد. در ادامه با هم ببینیم آیا جناب یالوم شاسی را برداشتهاند یا بر نداشتهاند؟
پیامهای 52هرتزی |
« ای کاش کمی بیشتر برای خود واقعیام وقت میذاشتم. دغدغهمندم بابت تمام چیزهایی که فکر میکنم عدالت نیست. برای تمام تبعیضهایی که فکر میکنم این دنیا، دنیای جالبی نیست. ممنونم من رو با خودم آشتی دادید. ممنونم که خودمم. ممنونم که برای اولین بار توانستهام صدای 52 هرتزی درونم رو بشنوم.»
وجود چیست و کجاست؟ |
میخواهم صحبتم را جمعبندی کنم. بیایید از اینجا به بعد را در فانتزی ذهنیمان اینگونه تصور کنیم که ما افتخار داریم شاگرد باشیم و استاد ما اروین یالوم باشد. قبل از این یک جوک بگویم و بعد ادامهاش را بگویم.
دوست ما تعریف میکرد بنده خدایی ایستاده بود تا نماز بخواند و میگفت: «الله اکبر، نشد… الله اکبر، نشد… الله اکبررر… حالا شد.» و شروع به نماز خواندن کرد. به اخلاص رسیده بود!
من که این کتاب رواندرمانی را میخواندم احوالم مثل همین بندهخدا بود. میخواندم و میدیدم نشد، ورق دیگری میزدم و باز میدیدم که نشد. آخر به یک ابهام و مسئله رسیدم که گویی چیزی که من به دنبال آن هستم اصلا در این کتاب نیست. شک کردم. گفتم شاید در ترجمه مطلبی از قلم افتاده است. جایتان خالی، چه کشیدم تا متن انگلیسی کتاب را پیدا کردم. من هم خیلی تسلط ندارم ولی به زور میروم و میفهمم تا ببینم چه گفته است. گفتم شاید او یک چیز دیگری گفته باشد و خانم دکتر سپیده حبیب یک چیز دیگر ترجمه کرده باشد. ورق زدم و دیدم خیر. اتفاقا یک جاهایی هم همان تعبیری که من گمانم رفته ایشان استفاده کرده است.
بگذارید دقیق بگویم. در صفحه 17 متن اصلی که مقدمه کتاب است و یالوم درباره اگزیستانسیالیسم و رواندرمانی وجودی و رواندرمانی اگزیستانسیال صحبت میکند یک دفعه به یک عنوان میرسد که خودش در متن اصلی از این عنوان استفاده میکند و میگوید:«humanistic» به معنای انسان گرایی. اینجا که رسیدم احساس کردم حالا شد و از این جا به بعد من میتوانم نسبت به استاد پرسشگر باشم پس سر کلاسی که استاد ما، یالوم، پای تخته است برگردیم:
ـ استاد! اجازه؟! یک سؤال دارم. شما کتابی را تحت عنوان رواندرمانی وجودی مرقوم فرمودید. کتاب شما چند صد صفحه است و من هرچه میگردم یک صفحه در مورد خود مفهوم وجود در کتاب شما مطلب نمیبینم.
استاد! شما چطور رواندرمانی وجودی را تقریر کردهاید اما در مورد وجود چیزی نفهمیدید؟ چطور میشود که از سؤالهای وجودی بحثی به میان آورد اما موضع خودمان را با وجود مشخص نکرده باشیم؟
استاد! شما در تعریف تنهایی وجودی میفرمایید که تنهایی وجودی مغاک و درهای بین انسان و هستی است. ممکن است بفرمایید که انسان به عنوان یک هستنده چگونه میتواند با هست فاصله داشته باشد؟
استاد! اجازه؟ انسان که وجود نیست. انسان موجود است، انسان مفعول وجود است. انسان که هستی نیست. انسان یک هستنده در میان این همه هستی است. وقتی شما در خصوص بقیه هستندهها و ارتباطشان با بقیه هستی هیچ چیز نفرمودید، وقتی به موضوع تنهایی میرسید قاعدتا میفرمایید بین انسان و هستی درهای عمیق است.
سؤال این است استاد! دره در هستی است یا در شناخت شماست؟ سؤال من این هست که آیا حضرتعالی از حیث معرفتشناختی و شناختی که بر هستی دارید یک دره گرفتارید یا واقعا در خودِ بودِ این عالم، بین بود و منِ ذی موجود و منِ موجود فاصله وجود دارد؟
سؤال سادهتر اینکه فاصله واقعا هست یا شما چون آن سمت را نشناختهاید از فاصله صحبت میکنید؟
من هرچه کتاب شما را ورق میزنم جز تکرارِ تکرار اینکه تنهاییم، تنهاییم، بین ما و هستی فاصله هست، ما یکه میان این دنیاییم و پلی این فاصله را نمیتواند پر کند، نمیبینم. یک سمتش را فرمودید. یک سمتش همان انسانهایی هستند که هزارتا از آنها به کلینیک شما آمدهاند و به درمان نشستهاند. شما از یک رابطه صحبت میکنید. رابطه من و هستی. من را گفتید که انسان است. آن سمت ماجرا که هستی است، چیست؟ وجود چیست که بین من و وجود فاصله است؟
دنداندرد و ریشهدرمانگر |
من مبتلا به دنداندردی بودم که ناگزیر شدم در این ایامالکرونا چند جلسه به دندانپزشکی بروم. در جلسه آخر که این پزشک نازنین قدمرنجه کرده بودند و پا در دهان ما گذاشته بودند، من در آن لحظات به یک چیزی فکر میکردم. اینکه شما دوتا پزشک هستید. یک پزشک گفت: «کار من ترمیم ریشه است.» و یک پزشک گفت: «کار من ترمیم تاج است.»
راجع به دندان که جزئی از من است کسی که کارش تاج بود دست به ریشه نزد. این روان مگر کمتر از دندان است که تو اگر میتوانی درمانگر تنهایی سطح یک یا دو باشی قدم به تنهایی وجودی هم بگذاری؟ شاید مانند ترمیم ریشه این هم تخصص دیگری میخواهد. شاید از یک جایی به بعد باید گفت کار ما نیست و من تا این تنهایی را بلد بودم. از این به بعد را باید به سراغ ریشهدرمانگر بروی. بگذریم که حالا ریشهدرمانگر کو؟ آن را که یافت مینشود، آنم آرزوست.
تنهایی از ناآگاهی |
همکلاسیهای من! جواب این سؤال را چه بسا جناب یالوم بعدا داده باشند یا چه بسا جواب در این کتاب باشد و من نفهمیده باشم. اگر هم جواب از جانب ایشان بیپاسخ باقی مانده باشد، این به منزله کتمان زحمت بزرگ این مرد نیست. این نشان میدهد که تا یک جایی را این بزرگوار آمده است و سهمی هم برای ما باقی مانده است تا به آن فکر کنیم. ما باید فکر کنیم.
ما باید حتی به عنوان کتاب فکر کنیم که اگر میگوییم رواندرمانی اگزیستانسیال منظورتان چیست؟ منظورتان این است که دردهایی در سطح بالین و روان وجود دارد که درمانپذیر است و نباید وجود داشته باشد؟ این دردها ریشه در سؤالات وجودی دارد؟ این رویکرد خوبی است اما اگر از آن سمت بگوییم که باید درد وجودی را درمان کرد میتوان گفت که آیا این درد همان درد جسمی است؟
وقتی این ور را درد میگوییم و آن ور را هم درد میگوییم آیا منظورمان یک درد است؟ دقیقتر بگویم. در درد جسمانی رفع درد به منزله رسیدن به سلامتی است. وقتی من از دندانپزشکی برگشتم و حالم را پرسیدند گفتم: «خیلی خوبم و درد ندارم.» آیا درد وجودی هم همینطور است؟ آیا درد وجودی را هم آنکه ندارد، حالش خوب است؟ یا نه درد وجودی از جنس بهای بودن است؟
مانند درد زائویی است که درد است اما دردی نشاندهنده ناسلامتی نیست. دردی است که وقتی زن میگوید دردم شروع شد ما به آن بیمار نمیگوییم و با ذوق و هیجان قابله میآوریم. میگوییم یکی آن را قبول کند و بپذیرد. نه رفع درد بلکه فهم درد باید مسئله ما باشد.
رفیق من! ما درجهانیم. ما جهانیم. مغاک میان انسان و جهان بیمعناست. جهان اسم مکان جهیدن است. دنیا شاخۀ پریدن است. پریدن اضطراب دارد زیرا مستلزم بریدن است. از شاخۀ امن اکنون بریدن. پس تنهایی و اضطرابی که ما در پرواز در جهان تجربه میکنیم تنهایی معرفتی است. تنهایی از ناآگاهی است. تنهایی از جنس وحشت در اتاق تاریک است.
وحشت در اتاق تاریک یک درمان ساده دارد، چراغ را روشن کن!
_? پادکست شما را تعقیب می کنم?
از اینکه با دنیای پادکست آشنا شدم خوشنودم?
سپاسگزارم_
?اخیرااسیرپادکست شدم
castbox
رادانلودکنیدمیلیونها فایل صوتی راگوش بده خوشت اومدبه دیگران توصیه کن?
سلام آقا حسام عزیز پادکست شانزدهم و گوش دادم و لذتشو بردم اما از اپیزود پانزدم تا امروز به شدت درگیر این مساله تنهایی و تعاریف یالوم از مرحله سوم تنهایی بودم . اما به نظرم این تنهایی نوع سوم مثل یک سیاهچاله مبدا ورودی یک آسمان دیگر و هزاران کهکشان ناشناخته است و فکر میکنم با شناخت این حجم عظیم تنهایی به شناخت خدا خواهیم رسید و تمام این تنهایی امید من شده است
با سلام و احترام.نخست تشکر می کنم بابت ذهن زیبا و پوینده ی شما و این که مارو با این تفکرات زیبا آشنا کردید.درباره ی نکاتی که توی این اپیزود گفتید.تا آنجایی که من فهمیدم همان نکات فلاسفه ی شرقی یا همان فلسه ی دینی و همان چیزهای آشنایی بود که در شعر های سعدی و….دیده میشود که عزیز و قابل احترام است.هر که او بیدار تر پر دردتر…اما به عقیده ی من مثل هر چیز دیگه ای در کشور بر خلاف کشور های دیگه ،فلسفه ی ما هم یا بهتر بگم این نظریاتی که فرمودید هم آزمایش ناپذیر و دور از ذهن است.بیشتر بسان همان مقوله ی ایمان است .ایمان داریم که وجودی هستیم بی انتها و وجودی که نیاز به کاوش های نامنتها داریم و احتمالا منظور شما از متخصص ریشه مساءل ماورایی و مذهبی (چیزی غیر از فلسفه و روان شناسی و طب)بود.اما این ایده ها را نه می توان آزمایش کرد نه اثبات کرد و نه راهکار داد .به نظرم خیلی خوب میشه که به این جنبه از نقص این ایده نگاه کنید
با تشکر
سلام
از اینکه شنیدید و نقد کردید متشکرم.
خیر، استناد بنده به منابعی که فرمودید نیست و اگر چنین بود منبع رو عرض میکردم در اپیزود. مطلب این بود که نظریه آقای یالوم اولاً اگزیستانیسالیستی نیست بلکه اومانیستی است و وجود محور نیست بلکه انسان محور است. ثانیاً با منبع طرح شده در مقدمه کتاب که هستی و زمان هایدگر است مطابقت ندارد چون هایدگر معتقد به هستنده منفک از هستی نیست یا لااقل بنده چنین فهمی از اندیشه هایدگر نداشتم. بحث ماورا و مذهب و… هم موضوع گفتگوی من نبود
لطف کردید
باسلام برداشت من از تاکید بر اینکه هستی و هستنده از هم جدا نیستند این تداعی آشنا بود که فاصله ای بین هستی(خدا)و هستنده(انسان)نیست و صرفا ما راهی برای پر کردن فاصله ی مجازی پیدا نکردیم یا به عبارتی هنوز به آن اندازه تکامل نیافتیم …اما با توضیحات شما رفع ابهام شد.
فارغ ازین مطلب،بی اندازه مشتاق و منتظر این هستم که در سال های آینده کتابی از شما مطالعه کنم.امیدوارم این اتفاق خوب به زودی بیفته.به امید موفقیت روزافزون
سلام
و البته اینکه
هستی = خدا
اگر چه برای من هم مثل شما تعبیر مقبولیه اما حتما میدونید که این فرق داره با تعالیم مدرسه ای و فهم عرفی از خدا. اونچه ما آموختیم و ترویج میشه
خدا = ابرموجود ِموجود آفرین
و خب پیامدهای این باور فرق داره با هستی دانستن خدا
سلام.چیزی که به عنوان عرف در مدارس آموزش میشه بله .همینی هست که می فرمایید اما فلاسفه ی اسلامی مثل مولانا مثل حلاج و مثل خیلی های دیگه همچین دیدگاهی دارند.و با اشاره به این که در دین گفته شده خدا از روح خود در انسان دمید.خیلی از دین شناسان و علمای قبلی ما انسان را همان طور که شما در پادکست گفتید بخشی از هستی(خدا)می دانند.و ازین نظر می گن از رگ گردن به خدا(هستی)نزدیکتریم .پس با این دیدگاه شکاف بین انسان و خدا یا هستنده و هستی برطرف میشه.پس من اشتباه نکرده بودم و منظور (هرچند درونی شما)همین بود.
اما برای من این تعبیر دلنشنیه نه مقبول.دوست دارم که این تعبیر قابل قبول فکرم باشه چون مشکل گشاست.اما دلیل از اولین دیدگاهی گذاشتم این بود که برای این دیدگاه هیچ برهان منطقی وجود ندارد.و صرفا یک نظریه است.از کجا معلوم که ما بخشی از وجود لایتناهی باشیم(هستنده ای به عنوان بخشی از هستی)چه دلیل و برهان و آزمایشی برای این نظریه وجود دارد.شاید واقعا همان طور که یالوم می بیند بین هستی و هستنده شکاف باشد(هر چند به قول شما اسم کتابش را اشتباه انتخاب کرده) یا مثل چیزی که اسیفن هاوکینگ معتقد هست .هیچ معنایی پشت خلقت نباشه و به این شکل حتی بین هستنده ها هم شکاف باشد چه برسد به هستنده و هستی.منظور من این بود که این دیدگاه هست=خدا و این که ما بخشی از هستی کل هستیم آزمایش پذیر نیست.
سلام
اول: البته ترکیب فلسفه اسلامی و همسنگی مولانا و حلاج و… گزاره های دقیقی نیست اما من قصد ندارم بر اینها تکیه کنم. اونچه هم که اکنون عرض میکنم متاثر از نگاه هایدگر بود نه مولانا و اتفاقا ایرادمم در پادکست همان بود که یالوم در نام به هایدگر استناد می کند و در معنا حرف او را متوجه نشده است
*
دوم: اما در خصوص قسمت پایانی کامنت شما، اینکه اصلا اندیشه باید منطبق با منطق باشد یه مدعاست و لزوما صحیح نیست. منطق ارسطویی و تفکر یونانی از نگاه بسیاری از اندیشمندان مانند نیچه، ابتذال اندیشیدن و به محاق بردن تفکر بشری است. اینکه ما به سبب شهرت بسیار زیاد این تفکر، اون رو مسلم بدانیم و فکر کنیم اندیشه باید لزوم و صرفا از ریل منطق ارسطویی باشه یک ادعا است نه یک قاعده مسلم عقلی
*
سوم: بسیار مهمه که بدونیم اندیشیدن یعنی چه و آیا هاوکینگ اساسا ورودی در تعمق فلسفی داشته یا نه؟ و مهمتر اونکه ابزار آزمایش در حکمت چیه؟ انتظار چه سطحی از آزمودن داریم و چه کارکردی انتظار داریم؟ اینها موضوعات اندیشیدنی است
*
و آخر تاکید مجدد بر مغز کلام اپیزود شانزدهم. اینکه یالوم ارجاع غلطی به هایدگر داده است و همانطور که در مقدمه گفته، از عهده درک کتاب هستی و زمان هایدگر بر نیامده و روان درمانی اگزیستانسیال یالوم، مبتنی بر اندیشه سارتری است. طبعا برای کسی که اندیشه سارتر را مستحکم نبیند، روان درمانی اگزیستانسیال یالوم نیز بنای سستی است
اندیشه و خیال باید فرا تر از منطق باشن باید همه حالت های احتمالی تفکر رو پوشش بدهند موافقم.اما به هر حال منطق و استدلال به نظر بنده باید (هرچند با کمی تاخیر)به یکی از این اندیشه ها تقریب کنه.از زمانی که گذاشتید نهایت سپاس را دارم.از مطالبتون بسیاز استفاده کردم…..بسیار سپاسگزارم
سلام جناب ایپکچی
فارغ از این که چه میزان با انسانک احساس همزیستی می کنم و جدا از این که چقدر آخیش گفتم که یعنی آها این همونه خودشه همون حرف/درد/فکر/سوال/زخم بدن نهنگ/گمگشتیه …
و فارغ از همه ی حسایی که میخوام بیانشون کنم ولی نمیشه … اومدم که بهتون پیشنهاد فضای وبلاگ رو بدم و دعوتتون کنم به بلاگ نویسی و دیدم چه جالب! خودتون دامنه ir انسانک رو گرفتین و … ! به امید گشایش انسانک نوشت؛ به زودی زود :))
سلام
پیشنهاد بسیار قابل تامل و خوبی است. اگرچه قبلا تلاشهایی داشتیم اما میشه با رویکرد جدید به اون پرداخت.
چه بسا بشه فضایی ایجاد کرد که دیگران موضوعات و تاملات خودشون درباره انسانک رو به صورت بلاگ بنویسند و در یک وب سایت متمرکزی منتشر بشه. از ایده شما متشکرم و از همراهی تون استقبال میکنم
جناب حسام ایپکچی عزیز
درود و ارادت
نظری در ارتباط با اپیزود پانزدهم و شانزدهم داشتم ،بیان کردنش را از نگفتنش بیشتر دوست داشتم و می گویم.
کمی مقدمه لازم است …..انسانک را به تمامی دوستانم پیشنهاد دادم و چه خوب که همه پس از دنبال کردن انسانک از من سپاسگزاری کردند و وقت آن شده ، حالا که این سپاس ها به حد مطلوب خود رسیده اند از آن کوشه دنج و مطمئن که نگاهشان داشته بودم ، بر دارم و یکجا همراه با سپاسگزاری خود تقدیمتان کنم.
طبیعی است که پس از شنیدن هر اپیزود من و دوستانم در باره آن صحبت کنیم و در فاصله زمانی بین دو قسمت پر از گفت و شنود و سئوال و جواب شویم و مرور خیال و تفکرات نمائیم.در بین قسمتهای پانزدهم و شانزدهم احساس کردم گفت و شنود ها و نظر ها کمی خَش دارند و مثل سازهای کوک نشده در مواقعی فالش به گوش می رسند…خیلی با خودم کلنجار رفتم تا دلیلش را بفهمم.شما که به زیبائی و سادگی حتی مطالب سنگین را بیان می کنید و روند قصه هم خوب و قابل فهم است ..پس چه اتفاقی افتاده؟
جوابی یافتم که همان نظری شد که اول بدان اشاره کردم و الان توصیفش می کنم……………………………………………….
مفهوم تنهائی در اپیزود پانزدهم برای همه یکسان نبود ،و شاید بخشی از مخاطب ها آنرا به واژه های ثبت شده در گذشته خود و یا واژه هائی که اصلا سنخیتی با مفهوم تنهائی اپیزود ندارد ،گرفته اند..واژه هائی همچون:
دلتنگی
دلشوره
آزردگی
ظلم
جسارت
اقبال
و هزاران واژه مشابه که همه در یک چیز مشترکند ،همه طرف مقابل به غیر از خود را دارند با یک یا چند مقصر….و برای همین در فضای تفکرشان تا رسیدن به اپیزود شانزدهم، نوع بدن سازیشان اشتباه بوده و بیشتر پس از شنیدن اپیزود شانزدهم دچار گرفتگی عضلات افکار شدند .
جان کلام:به نظر من بین قسمت پانزدهم و شانزدهم یک قسمت ،آنهم قسمتی شاداب و همگون با روزمرگی هایمان با همان عمق کمی بیش از معمول نیاز بود …این را بیان کردم چون دوستتان دارم و از این همراهی بسیار لذت می برم اما گفتم تا ،مبادا کسی از این هم مسیری جا بماند
سلامت و پایدار باشید
جناب دنیاگرد راد
سلام
اول: از همراهی همیشگی شما ممنونم و خوشحال، صدالبته خوشحالتر از مباحثه و مداقه جمعی در مباحث
دوم: در اپیزود شانزدهم، به رغم تمام تلاشی کردم، به نظر میرسد موضوع آنچنانی که باید برای مخاطب واضح بیان نشده است. اگرچه حتما بخشی از ماجرا به نارس بودن و کاستی در تسلطم به موضوع بر میگردد اما بخش بزرگی از ماجرا به سبب دشواری موضوع است. صحبت ما در مورد سرفصلی است که حتی یالوم معتقد است از عهده فهم آن بر نیامده. موضوع از مبحثی است که سارتر با اطمینان آن را بر اساس تعالیم هایدگر تبیین میکند و در پاسخ هایدگر نامهای مینویسد به این مضمون که اصلاً سارتر مبنای تفکر هایدگر را متوجه نشده. طبعا گفتگو از چنین صحبتی در یک پادکست چند دقیقهای دشوار است
شاید طرح محتوای اپیزود شانزدهم کمی بلندپروازانه یا ناصحیح بود اما از سوی دیگر، دلم نمیآمد در تقسیم آنچه در ذهن دارم بخل بورزم
از همراهی دقیق و عمیق شما متشکرم
سپاس واقعا از همراهی انسانک خوشحالم و از شما که اینقدر صمیمی و شفاف سخن می گوئید سپاس گذارم..پایدار باشید.
با سلام و احترام
از اینکه با انسانک آشنا شدم بسیار خوشحالم مطالب و صداتون بسیار دلپذیر است. براتون آرزی موفقیت روز افزون دارم
سلام
محبت شماست
قدردان همراهیتان هستم
سلام مجدد!
میشه یه بار از هانا آرنت بگید …؟
به علاوه این که کاش امشب اپیزود جدید آماده بود! البته در این که قطعا زحمت زیادی میبره و وقت و حوصله و تامل زیادی میخواد شکی نیست منتها اصل قضیه اینه امشب انقدر حالم دگرگون بود که تنها چیزی که وقتی بهش فکر می کردم حالم رو خوب می کرد انسانک بود.
میرم دوباره پادکست ها رو گوش بدم …
امیدوارم زودتر قسمت جدید هم بیاد تا موتور ذهنمو روشن تر کنه
دم شما کماکان گرم ^_^
سلام
راستش خیلی سعی میکنم به موقع برسه و تقریبا حد فاصل دو اپیزود بی وقفه مشغول برنامه ریزی و نوشتن و ضبط هستم اما وسواس در محتوا اجازه نمیده به برداشت اول اکتفا کنم و بارها و بارها کار تکرار میشه. همه سعیم رو میکنم که به پنجشنبه برسم
غیر از این بود انسانک انسانک نمی شد :))
عالیه در هر صورت که کیفیت فدای کمیت نمیشه ^_^
خداقوت
سلام جناب حسام الدين ايپكچي
چطوريد ؟
سالهاست كه نوشته هاتون رو ميخونم و بارها و بارها طي اين مسير گمتون كردم و باز جاي ديگه پيداتون كردم و هر بار بيشتر حس كردم كه چقدردوست دارم ازتون ياد بگيرم.
بالاخره حوصله كردم و پادكستتون رو هم شروع كردم هنوز اپيزود چهارم هستم و فقط اومدم بگم متشكرم .
سلام 🙂
بله خاطرم هست
بیشتر از یک دهه
خوش آمدید …
چطوری چراغ روشن کنیم؟ اصلا اون چراغ چیه ؟ کجاست؟ آیا درمان ما به همین راحتی روشن کردن چراغه
سلام
اول: از کجای کلام برداشت کردید که چراغ روشن کردن کار ساده ای است؟
دوم: آیا درد وجودی مترادف «مرض» است که نیازمند درمان باشد؟
عرض سلام خدمت رفیق عزیزِ ندیده:
من بعد از خوندن ۹ اثر از جناب اروین یالوم دقیقا با نقدی که شما داشتین مواجه شدم، البته تا الان و امروز که پادکست رو شنیدم گمان میکردم دچار توهم شدم…
اما…
با رفتن سراغ آثار استاد و دوستِ اروین یالوم یعنی “رولو می” کاملا ادراک و احساسم آرام گرفت. در واقع جملات پایانیِ پادکست شما تطابق بسیار زیادی با کتاب “انسان در جستجوی خویشتن” از رولو می داره.
سپاس فراوان بابت “وجودتون” جناب ایپکچی
سلام عزیز
بله، هم برداشت هستیم
من بارها در دلم ارزو میکردم کاش سرکار خانم دکتر حبیب، اول کتاب هستی رولو می رو ترجمه میکردند و بعد کتاب روان درمانی اگزیستانسیال یالوم رو تا ما هم به همین ترتیب بخونیم.
یالوم، قطعا یک داستانسرای قابل و بسیار توانمند هست
جسارت میکنم و تحلیلی میکنم تا حدی شخصی، که خودم تمایلی به نشرش ندارم و صرفا تحلیلی به جانب یک دوستِ…
تاکید بر جمله “یالوم، قطعا یک داستانسرای قابل و بسیار توانمند هست” به نظر دو پیغام به همراه داره،
یکی پیغامی برا بنده از سمت شما که نگرانید ارزش استاد نزد شنونده پادکست کمرنگ نشه،
و دومی به نظر میرسه به سمت و جهت ناخودآگاه خودتون باشه،،، این حس منتقل میشه که هنوز یک جایی از استاد دلگیر باشین، ولی با تمام توان سعی در حفظ ارزششون داشته باشین،،،
سلام
تعبیر داستانگو یا داستان سرا برای جناب یالوم ابدا از باب کوچک نشان دادن نیست و این تعبیری است برخاسته از آثار و مقالات او. و اساساً داستانگویی مهارت و یا حتی رسالت بزرگی است که یالوم به خوبی از پس آن برآمده. اما صرفاً در مقایسه با یک فیلسوف تراز اول (نظیر هایدگر) یالوم مرجع سطح اول نیست و البته خودش هم مدعی چنین جایگاهی نیست کما اینکه در مقدمه روان درمانی اگزیستانسیال از پیچیدگیها و نافهمیدگیهای «هستی و زمان» گفته و گلایه کرده. عرض من همانی است که در اپیزود هم سعی کردم بیان کنم. در اگزیسانسیالیست یالوم، رابطه میان انسان و هستی برای من گنگ بود و لااقل من نتوانستم از زبان یالوم به درک عمیقی پیرامون «هستی» برسم. این را هم در قالب سوال عرض کردم نه نقد.
متشکرم از همراهی
خیلی با پادکست هاتون ارتباط برقرار میکنم و معمولا بیش از یکبار به هرکدوم گوش میدم اپیزود پانزده و شانزده برای من همزمان بود با خواندن کتاب خیانت از پایولو کوییلو و هردو اینها در مورد نوعی تنهایی بودن از حس هیجانی که در مورد موضوعی فکر میکنم و کشف میکنم خیلی لذت میبرم ممنونم ازتون
اغلب لبخندی بر صورت و کلمه ای حاکی از دلگرمی بر زبان داریم چون هیچکس نمی تواند تنهایی اش را برای دیگران شرح دهد مخصوصا وقتی جزو کله گنده ها و از ما بهتران باشیم.اما این تنهایی وجود دارد و بهترین پاره های وجود مارا می خورد.چون ما باید برای ابراز شاد بودن از تمام انرژی مان استفاده کنیم.اگرچه هرگز قادر نیستیم خود را فریب دهیم پافشاری می کنیم ایستادگی می کنیم.هر صبح فقط غنچه های رز را نشان می دهیم و ساقه ی خارداری را که به ما آسیب میزند پنهان نگه می داریم ساقه ای که ما را از درون زخمی می کند.
#خیانت #پایولو کوییلو
وقتی احساس من شبیه احساس کسی نیست مطلقا هیچکس نمی تواند بفهمد درونم چه میگذرد نه جادوگر نه روانپزشک و نه حتی همسرم.این یعنی تنهایی.حتی اگر کسانی که دوستم دارند و به من اهمیت می دهند دورم را پرکرده باشند و برایم بهترین هارا بخواهند.ممکن است آنها به من کمک کنند,فقط به دلیل اینکه تحساسی شبیه به من دارند تنهایی!
#خیانت #پایولو کوییلو
سلام، خیلی ممنون از تایمی که برای این پادکست اختصاص میدیم، بسیار لذت بخش هست برای من گوش دادن به تحلیل های جنابعالی
میدونید این همه تشویش بخاطر این وجودجسمی ماست نه وجود روحی!خدا در سوره بلد آیه چهارم گفته ما انسان رو در سختی آفریدیم!این سختی بخاطر وجودجسمی ماست و اگر روح بودیم و جسمی نداشتیم مثل خدا میتونستیم نحو خلق شدن خواستههای خودمون رو ببینیم !!خدا نمیخواسته که ما عذاب ببینیم اون فقط میخواسته به قول شما چراغ رو روشن کنیم ولی در مذهب میگیم توکل کنیم..ما فقط خواستههایی داریم و نمیدونیم شاید کسانی در فلوریدا و یا افغانستان و شاید استرالیا دارن معاملاتی رو انجام میدن ک ما به خواسته خودمون برسیم و اگر این وجودجسمی رو نداشتیم چه بسا اینها رو میدیدیم و شاید دنیا به گونهای دیگه بود..
شاید گستاخانه حرف زدم اما این اعتقاد یه دختر ۲۰ ساله هستش..خوشحال میشم اگر نقدی باشه که بشنوم..
اگر مستقل اندیشدن و ابراز تفکر گستاخی باشه، این بهترین گستاخی است که یک انسان میتونه مرتکب بشه
سلام بر شما
همه این گزارهها قابلیت تامل و پرسشگری دارند و حتما هرچه تامل کنیم میتونیم با برداشتهای متنوعی برسیم. گزارههایی مثل:
نسبت دادن سختی فقط به بعد جسمی انسان و یا کشف اراده خداوند و معنای اینکه میگیم خدا چیزی رو میخواسته یا چیزی رو نمیخواسته
مفهوم توکل و نسبت اون با اراده انسان
و…
سلام آقای ایپکچی حدود دوماه هست با انسانک آشنا شدم .خیلی ازتون ممنونم.
دربهتر نگاه کردن وبهتر وشفاف تر وخالص تر اندیشیدن کمکم میکنید.
سلام
برای بار چندم این اپیزود را شنیدم و بالاخره الله اکبر نماز درست از آب درآمد و جسارت کردم برای نظر دادن.
سالها پیش برای اولین بار به عنوان دانشجوی روانشناسی شروع به خواندن کتاب های یالوم کردم و شوق و وجدی که از خواندنش پیدا کردم هنوز در جانم هست اما در یکی دو سال اخیر نقدی داشتم که نمی دانستم چیست! حس میکردم چیزی کم است در مسیر روان درمانی وجودی یالوم ولی بلد نبودم بیان کنم…
نقدتان گرچه گذرا بود و مبهم ولی برای من شمع راه جذابی بود که بالاخره روشن شد. گرچه به نظر من روان درمانی اگزیستانسیال علی رغم عنوانش ادعایی در زمینهی درمان این دردها ندارد و نهایتا از این درد و پذیرش آن برای روشن کردن مسیر استفاده می کند ولی این خلا درباره اصل وجود و منشا و مقصد هستی در این دیدگاه عیان است.
فقط به گمانم اگر مخاطب شما کاملا یالوم را نشناسد و با دیدگاه های وجودگرایی فلسفی دیگر آشنایی نداشته باشد و حرف شما را برای بار چندم با دقت نشنود متوجه منظورتان نمی شود.
باز هم متشکرم بابت انسانک و دلتنگ اپیزودهای جدید هستم.
پیشنهاد می کنم یک بار دیگر حرف هایتان را مفصل در این باب بگویید. صوتی یا متنی
حیف این حرف های عمیق است که در کمتر از یک ربع زده شد…
چشم – امیدوارم مجالی فراهم بشه
سلام من خیلی به اروین یالوم ارادت دارم اما بنظرم اگه بتونین با همین دیدگاه برین سراغ مولانا شاید بشه نقاط گمشده رو پیدا کرد میشه یه اپیزود مشابه یالوم بسازین ولی برای مولانا!؟شاید مولانا چراغ بشه برامون
سلام و درود بر جناب حسام خان که هر بار از این همه خلاقیت و دانش و تحلیل و خردمندی جنابعالی متحیر شده و بر سر ذوق می آیم
بعد از شنیدن پادکسبت ۵۲ هرتز و استاد بالوم که در حالی به آن گوش دادم که بسیار بسیار گریستم…..و حال بسیار بدی داشتم……اما بعد که آروم شدم و بغض و گریه ام تمام شد و به انتهای دو تا پادکست رسیدم به خودم گفتم همچین همه را پختی و سوزوندی و جز جز دادی و بعد آخرش و تهش گفتی خوب چراغ را روشن کن.
خدا خیرت بدهد مرد مومن. آخه مگه آزار داری .،?..بعد نگی چراغتون چی باشه…نفتی یا گازی یا برقی…اندازه چراغ تون چی باشی..چقدر نور لازم داری…هیچی ..هیچی….یعنی همین کافی بود…؟؟؟؟؟
.واقعا……یعنی تنهایی را مثل یک گدازه داغ که از کوه آتشفشان گرفتی بیرون آوردی و انداختی روی دامن ………وگفتی حالا برو زندگی کن…….
سلام و خسته نباشید
قصد من از این نوشته فقط تشکر از شما بود.
از طرف دختری که درد داشت درس خوندو کتاب خوندو درمان نشد
مهاجرت کرد و درمان نشد
ازدواج کردو دو فرزند پیدا کرد ومادر شد اما باز درمان نشد
امروز مشغول به کاریست که هیچ ربطی به هیچ کاری که میدانسته و میخواسته انجام دهد ندارد اما چون تکرار مشود و در سکوت و انجام می پذیرد فرصت شنیدن پیدا کرده خوشحالست اما همچنان دردمند است
امروز با کمک دوستانی کتاب درمان شوپنهاور را تمام کرده بود و همینطور اشک میریخت و راه میرفت سر کار و دردمندی داشت فلجش میکرد و بیکار که یادش اومد ادامه صحبت های شما رو اپیزود ۱۶رو گوش بده از پادکست انسانک که بتز هم دوستی یادش داده بود و کمی آروم شد
همچنان درد مند و از درمان هم خبری نیست ولی خیلی سپاسگزارم که قدمها ی من با کمک صحبت و صدای شما از حرکت باز نایستاد امروز
بازم ممنون
سلام من اپیزود ۱۶ رو حس کردم همونیه ک میخوام و بهم کمک میکنه چون منم دچار همین مشکلات سال ۹۱ شما هستم اما یکم ملایم تر منم دقیقا ب کتابام همون غری رو بارها زدم ک شما توی پادکست فرمودین و هنوزم نمی دونم کتابام چرا منو لین وسط ول کرذن هر چند ک من بازهم دارم میخونم میخونم بعضی وقتا ب قصد فراموشی این سوال بعضی وقتا برای پیدا کردن جواب اما نفهمیدم چراغ چیه توی اخر این اپیزود کلید این چراغ کجاست چراغ استعاره از چیه واقعا ما ک اگ اگاهی ب اون اینده و نا اگاهیمون داشتیم ک خیلی راحت میپریدیم پس چراغ یعنی چی؟ لطفا یکم منو از سرگردانی نجات بدین ممنونم از نثر و محتوا و صدای عالیتون
درود بر شما
با عرض تشکر از جنابعالی که با کلام شیوا آرامش رو به تن و روح مان تزریق میکنید و دریچه های جدیدی به رویمان گشودید . خوشحالم که شنونده اپیزودهای شما شدم ، تا بدین جا خیلی خوب همراهتان بودم اما این اپیزود را دو مرتبه گوش کردم اما حس میکنم نیمه راه رها شدم ، ممنون میشم این مبحث رو بیشتر باز کنید.
سلام راجع به تنهایی
همیشه واسه کلمات یه اصالتی قائل بودی.و این واسه من سوال بود.چطور میشه چیزی که خودمون خلقش کردیم رو اصیل بدونیم. این چیزیه که با درست و کامل دونستن اون میشه خیلی چیزهای نامفهوم دیگرو توضیح داد!!!!
این سوال توی ذهن من بود و هنوزم هست تا اینکه…
چند اپیزوت راجبه تنهایی این سوال منو یکم کمرنگ کرد
وقتی راجبه عبارت تنها فکر کردم
تنها خودش یه کلمه هست که ما خلق کردیم ولی وقتی خوردش میکنیم میرسیم به دو کلمه تن و ها
این دو بخش انگار مفهموم تنهایی رو آشکار تر میکنه
یعنی تعداد زیادی تن که حتما مستقل از همند.
حتما این تنها دارای ذات متفاوتی هستند که در عین حالی که مشترکات بسیاری باهم دارند ماهیتا متفاوتند.مثل سنگها گیاهاهها کتاب ها و…
ولی تفاوت تن ها با سایر ها .های دیگر بر میگرده به کلمه تن
وقتی میگیم سنگ ها توی ذهنمون یه مفهوم یک پارچه میفهمه
ولی تن سوال ایجاد میکنه و خواهان این میشویم که توضیحات کاملتری راجبه تن رو بشنویم.
پس شاید بشه واسه کلمه تنها یه اصالتی قائل شد.
البته شاید
سلام آقای ایپکچی.
من ۱۶ سالمه
بعضی جاهای پادکست ها برام سنگینه.
بعضی جاهارو چند صدبار گوش میدم.
بعضی جاهارو یادداشت میکنم.
بعضی جاها رو دوباره و دوباره تو احوالات مختلف گوش میدم.
با بعضیاشون میخوابم.
درحال بریدن شاخه ی امن اکنون هستم!در حال یافتن نترسیدن از پریدن و روشن کردن چراغ.
اگر بخوام صادق باشم دقیقا نهنگ درونم و در نیافتم ولی چند قدم باهاش فاصله دارم..
فقط خواستم بگم شپا و پادکستاتون و حرفاتون و دیدگاهتون و تجربیات زیستمون یه جوری خوبن، که انگاری دوبار خوبن!
شایدم ۱۳ بار.. کی میدونه؟
من یا شما؟
شتیدم فقط نهنگ ۵۲ هرتزی!
من نویسندگی میکنم و حتی توی این حیطه هم از محتواهای شما کمک میگیرم..
واقعا دم شما و خانواده ی انسانک گرم:)
سلام و سپاس فراوان از شما برای پادکست عالی تون
من تازه حدود دو هفته ست که با پادکست شما آشنا شدم و طی این مدت حدود ۲۰ پادکست را بارها گوش دادم…از همون قسمت نخست حسی پیدا کردم ولی تامل کردم در بیان آن….حس اینکه یک نفر دقیقا دغدغه هایی دارد مشابه با من و شاید مسیری رفته با شباهت زیاد…ولی با دانشی بسیار بیشتر و جسارتی فراتر که آنچه من فکر میکنم را به بیانی عالی بازگو میکند…گمانم شما بخشی از زندگی نازیسته مرا به من نشان دادید و آنرا زیسته اید …و اکنون برای من غیر از محتوی پادکست ،موسیقی اول آن و سپس… پادکست انسانک به روایت من حسام ایپکچی انگار شروع گفتگو با یک دوست اشناست ..ر امیدوارم همچنان پرشور و استوار بر مسیر بمانید.
پرنده میخواد بپره، اضطراب داره .. اضطرابِ پریدن .. پس تنها چاره پریدنه!
در اتاق تاریکیم ، میخوایم ببینیم . ندیدن اضطراب داره .. پس تنها چاره دیدنِ !
من از چی روی چی باید بپرم؟؟
چراغ کجارو باید روشن کنم؟؟
اضطراب چی دارم؟؟! ….
ای من ..!
کلی سوال دارم. اما به نظرم باید این صفحه ، نظرات مردم و شما رو اول بخونم بعد دوباره بیام حرف بزنیم امیدوارم بتونم پیداتون کنم برای یک گپوگفت کوتاه اما عمیق چون فکر می کنم مسئله مندم