پادکست انسانک اپیزود ۴۲ راه مربی است - Ensanak podcast Episode 42

42 – راه، مربی است

 

راهی سفر بلندی هستیم و کوله‌هایمان از «خشم» انباشته. در اپیزود چهل و دوم انسانک قصدم آن بود که سنگینی خشمم را بر دوش شما نیندازم و بجای آن، خرده‌فهمی که دارم را با شما تقسیم کنم. بنا به وعده همیشگی، این‌بار نیز مبتنی بر «تجربه زیسته» از روزهای مشابه چند دقیقه‌ای صحبت کرده‌ام و البته روی اصلی سخنم با دوستانی است که از من جوان‌ترند و در این ایام بارها و بارها به شیوه‌های مختلف پیام داده‌اند که چه باید کرد.

با توجه به دشواری دسترسی به اینترنت، در این اپیزود از موسیقی استفاده نشده و تمام سعی در خلاصه‌گویی و کاستن از حجم محتوا به کار گرفته شده است. برای همه شما سلامتی و آگاهی روزافزون آرزو دارم.

متن کامل اپیزود چهل‌ودوم

پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی.

پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.

 

یادگاری از تابستان

سلام اهل انسانک، این کلمات و این دقایق به یادگار می‌ماند برای شما از آخرین روز آخرین پنجشنبۀ تابستان سال یک، تابستانی که به واقع تاب ستاند از ما و صبر لبریز کرد و روزها و شب‌های سختی بر همه‌مان می‌گذرد چنان‌که ناگفته می‌دانید.

از شما چه پنهان که من ساعت‌ها مشغول ضبط پادکست شدم، ویرایش کردم، اما هر وقت که به کلام پایانی نسخۀ آخر رسید و شنیدم، دیدم که قل‌قل خشم است؛ کلمه از زبان من، زبانه می‌کشد و حق گوش‌های شما بر من این نیست که خشمم را در آن‌ها سرازیر کنم. در نهایت پشیمان شدم از اینکه بخواهم عرضی بگویم خدمت شما، چون دیدم حرف قابلی ندارم و فقط این دقایق پیش‌رو را به دو قصد خدمت شما می‌گویم: اول همدلی و البته اعلام انزجار از ظلمی که بر ما مردم می‌شود و دوم پاسخ به جمع تقریباً قابل توجهی از دوستان و رفقای از من جوان‌تر که خیلی در کامنت‌ها، ایمیل‌ها، دایرکت‌ها و این‌سو و آن‌سو، سؤال می‌پرسند که «چه باید کرد؟».

 

من در پاسخ این «چه باید کرد؟» چند نکته دارم خدمت شما بگویم؛ اول اینکه قبل از حادثۀ تلخ این ایام، من آنچه در فهمم بود و نظرم گفتنی بود و می‌ارزید که سر شما را بابتش درد بیاورم در اپیزود ۴۱ به‌عنوان «آداب حق‌طلبی» گفتم. معمول هم این است که بعد از اینکه اپیزودی را ضبط می‌کنم پشیمانی‌هایی می‌آید سراغم که کاش این را می‌گفتم یا آن را نمی‌گفتم و خودم در مقام نقد، حفره‌هایی را پیدا می‌کنم در آن چیزی که خدمت شما عرض شده.

 

تحلیل وضع موجود

اپیزود ۴۱ از معدود اپیزودهایی است که تا الان عرض اضافه‌ای ندارم؛ یعنی هر آن چیزی که در آن دقایق خدمت شما عرض کردم، الان هم بعد از گذشت چند ماه، صحبت‌ها همان است و حرف اضافه‌تری ندارم. بنابراین پیشنهاد می‌کنم اگر که تمایل دارید، آن اپیزود را مجدد با تجربیات این ایام بشنوید و شاید لابه‌لای پرحرفی‌های من، عرضی به‌دردبخور هم پیدا شد.

اما نکتۀ بسیار مهم‌تر که خطاب به دوستان جوان‌تر از خودم می‌گویم، به دخترها و پسرها، آبجی‌ها و داداش‌هایی که متولدین دهۀ هفتاد و دهۀ هشتاد هستند و نسل بعد از ما دهه‌شصتی‌ها محسوب می‌شوند.

ببین عزیز دل، من و امثال من قابل نیستیم که به شما بگوییم «چه باید کرد؟». من این را دربارۀ خودم که یک نسل قبل از شما هستم می‌گویم که با قاطعیت تکلیف نسل‌های پشت سرم را روشن کرده باشم.

عصارۀ فهم، تشخیص، آگاهی، درایت و جسارت نسل‌های پشت سر من آنی است که شما امروز می‌بینید. آن‌ها هر آن چیزی که داشتیم و داشتند را هزینه کردند و شده آن چیزی که امروز در معرض چشمان شماست. اگر با آنچه که هست همدل و هم‌فکر نیستید، با مسببش که نباید مشورت کنید؛ یعنی با پدیدآورندۀ وضع موجود که نمی‌توانید مشورت کنید و بگویید: «تو بگو ما چگونه وضع موجود را تغییر دهیم؟» خب اگر در بضاعتشان بود که وضع دیگری بسازند یا اگر در بضاعت ما بود وضع دیگری بسازیم، می‌ساختیم.

نسل من رنجی را تحمل کرده که باید سعی بکنیم این رنج را به نسل پس از خودمان منتقل نکنیم. ما اگر همین یک رسالت را انجام دهیم کار بزرگی کرده‌ایم. آن رنج چه بوده؟ اینکه نسل پشت سر چنان خودشان را دانا و عقل کل می‌پنداشتند که هرگز حتی روبه‌رو با ما به مشورت ننشستند. آن‌ها ما را در نقش پیاده‌نظام، سرباز و عملۀ خودشان می‌خواستند. هرجایی صحبت از جوان‌گرایی شد، منظورش این بود که کارگر و سرباز جوان بیاورید؛ یعنی ما باشیم، جوان‌ها را به خدمت ما دربیاورید. نسبتشان را با ما فرماندهی می‌دانستند.

حتی کسانی که منتقد و مخالف وضع موجود بودند، با این رویکردی که حاکم بود بر نسل ما موافق بودند. این مدل را پسندیده بودند که «ما می‌رویم در کاخ‌های خودمان در گوشۀ امن جهانی می‌نشینیم، شما آن کاری را که باید انجام دهید، جان‌نثاری بکنید، تقلا بکنید» و در رؤیای خودشان روزی را می‌دیدند که هواپیمایی پیدا بشود، آن‌ها را بیاورد و نسل ما خودشان و دستاوردشان را دودستی تقدیم بکنند و می‌بینید که کور خوانده‌اند. می‌گویند: «وقت جنگ آمد تماشاگر شدند، صلح شد چون لالۀ پرپر شدند.»

بنابراین، من ابتدا اقرار می‌کنم به عدم صلاحیت خودم و ماقبل خودم در اینکه برای نسل بعد تعیین تکلیف کند. در بضاعت من نیست که بدانم چه باید کرد. بله شما جوان‌ترید، کم‌تجربه‌ترید؛ اما راه، شما را تربیت می‌کند. راه است که رهرو را تربیت می‌کند، راه است که راه‌ور را تربیت می‌کند. لااقل در نظام فکری‌ای که من تا به امروز فهمیدم و برای شما عرض کردم، چنان‌که در آن اپیزود هم مفصل توضیح دادم، ما یک ارادۀ مُشرِف داریم، یک «آ»ی کشاننده داریم که او می‌کشد قلاب را. این ارادۀ کل، اجزا را به‌فراخور خود تربیت می‌کند؛ کمااینکه تربیت ما و پیش از ما به‌فراخور زمان‌های خودمان بود.

اما بعد از این اقرار به عدم صلاحیت، یک میراث را می‌توانم با شما در میان بگذارم و آن هم بگویم که رویکرد شما نسبت به ماقبل خودتان می‌تواند «عبرت‌بینی» باشد. عبرت یعنی توشه‌برداشتن و عبورکردن؛ «عبرت» و «عبور» هم‌سنخ‌اند.

دو یادگار از یک تجربه

ببینید، بنگرید، توشه بردارید و راهتان را طی کنید. در مقام همین توشه و به‌عنوان زاد سفر، من از بین انبوهی ناگفتنی [که شما نمی‌دانید چه فشار و تنگنایی است و چطور برخی از هم‌سالان من با وزنه‌های نامرئی سنگین شده‌، با نخ‌های مرئی بسته و با بخیه‌های جذبی دهانشان کوک شده] من دو یادگار دارم که می‌توانم به شما تقدیم کنم. در این برهه به نظر می‌آید این حرفی است که می‌ارزد عمر شما را اشغال کنم و این کلمات را بگویم.

نکته اول: آگاهی جمعی تدریجی شکل می‌گیرد

ببین عزیز دل؛ وقتی می‌گویم که نسل ما و پیش از ما، بضاعتشان از شجاعت، درایت، فهم و شعور چنین بود، منظور یک نفر و یک مصداق نیست. ما چیزی داریم به نام وجدان جمعی و آگاهی جمعی. در اپیزود‌های پیش از این به فراخور بحث، این را عرض کردم که کسانی هستند که از این آگاهی جمعی بیرون می‌زنند. در نقش آوانگارد و یک پیش‌قراول، یک خال سفید می‌شوند که نظم خاکستری پیرامون را افشا می‌کند. تازه خاکستری‌ها می‌فهمند که «اِ، سفید تویی؟ پس ما خاکستری بودیم! یک عمر فکر می‌کردیم سفیدیم.» چون تا قبلش خودشان را با سیاهی‌ها مقایسه کرده بودند.

من راجع‌به آن نقطه‌های سفید که انضباط یکنواخت خاکستری را برهم می‌زنند پیش از این صحبت کرده‌ام.

اما الان می‌خواهم از سوی دیگر ماجرا برایتان بگویم؛ اینکه حرکت یک جامعه مبتنی‌بر وجدان جمعی صورت می‌گیرد. وجدان جمعی یک اتفاق تدریجی، دشوار و طولانی‌مدت است. آگاهی از جنس هیجان نیست که یک‌باره به ماکسیمم برسد. آن چیزی که به‌سرعت به ماکسیمم می‌رسد، با سرعتِ تقریباً برابری هم سرد می‌شود. نسبت آگاهی با هیجان، مثل نسبت داغی و پختگی است. پختگی فرایند برگشت‌ناپذیری است. شما وقتی چیزی را فهمیدی، نسبت به آن به نافهمی نمی‌رسی. ممکن است به فهم جدیدی برسی که دریابی فهم سابقت منقضی شده ولی فهمیدن فرایند برگشت‌ناپذیری نیست. این مسیر وجدان جمعی و آگاهی عمومی باید سپری بشود؛ مثل مادری که گرچه دلتنگ ملاقات فرزندش است ولی باید صبر کند بر طی‌شدن دوران جنینی. اگر شوکی وارد بشود، اگر به زور و ضرب قرار باشد که پیش از رسیدن این جنین به وقت زایش، بچه را از رحم و محفظه جذب خارج بکنی، بچه اگر مرده به دنیا نیاید، ناسالم و ضعیف و سست به دنیا خواهد آمد.

به همین خاطر این مسیری که سپری می‌شود را این‌گونه با خودتان ارزیابی نکنید که «خب هیچی که نمی‌شه، همه‌چی مثل قبله!» نه، همه‌چیز مثل قبل نیست. بسیاری از احوالی که شما امروز در سال ۱۴۰۱ دارید تجربه می‌کنید، هم‌نسل‌های من در سال ۱۳۸۸ تجربه کردند. واقعیت این است که امروز همان روز نیست. حرکت و تغییری اتفاق افتاده. کاری هم اگر قرار باشد انجام بشود در راستای تسریع این مسیر؛ این است که آگاهی‌بخشی را سرعت و وسعت بدهید و این آگاهی جمعی در ظرف تاریخ اتفاق می‌افتد.

این‌طور نیست که فقط لایۀ محکومان تدریجاً آگاه شوند، نه! در لایۀ حاکمیت هم آگاهی جمعی ایجاد می‌شود. آزمون‌ها پس داده می‌شود، باطن‌ها افشا می‌شود، خفی‌ها آشکار می‌شود. این‌ها در ظرف تاریخ اتفاق می‌افتد. باید زمانه‌اش برسد، باید مقدراتش فراهم بشود، باید پیرامونش حاصل شود. خیلی از آگاهی‌های جمعی، واکنش به رخدادهای پیرامون است. رخداد در ظرف تاریخ شکل می‌گیرد. باید زمانش برسد.

بنابراین، هر کنشگری‌ای که تعریف کردید برای خودتان، این را مدنظر داشته باشید که حرکت جمعی برمبنای آگاهی جمعی شکل می‌گیرد. آگاهی جمعی هم امر تاریخ‌مندی است و تدریجی اتفاق می‌افتد و اتفاقاً همین آگاهی جمعی است که جامعه‌ای را شکل می‌دهد. چه چیزی آدم‌ها را کنار هم قرار می‌دهد؟ فهم مشترک.

هرچه این فهم مشترک استوارتر باشد، جمعیت تنومندتری را گرد خودش متحد می‌کند و به فهم تا به امروز من، کمال آگاهی در زمانی اتفاق خواهد افتاد که ما تمایز بین وحدت و یکسانی را بفهمیم. وحدت این نیست که همه شکل هم بشویم. وحدت کمال‌یافته زمانی است که ما حکمت تنوع را بدانیم. درستش این است که رنگ‌به‌رنگ باشیم. هیچ رنگی اگر به‌تنهایی روی بوم کشیده بشود، نقاشی حاصل نمی‌شود. ما چیزی به نام رنگ زیبا نداریم. شما زیباترین رنگ را انتخاب کنید و همۀ اطراف خودتان را با آن رنگ بپوشانید، ببینید آیا زیبایی را تجربه می‌کنید؟ زیبایی در تمایزهاست، زیبایی در تبعیض‌هاست؛ اما تبعیضی که عاقلانه باشد و هارمونی و نسبت معناداری داشته باشد. این از اوج اتحاد از فهم من.

حالا از اوج یا کمال یقین بگویم؛ کمال یقین زمانی است که تمایز آن با لجاجت را دریابیم. لجاجت چیزی از جنس «مرغ یک‌پا دارد» است اما یقین، امر سیال و در حال رشدی است. خب این‌ها آهسته‌آهسته شکل می‌گیرند. من عرضم این است که اگر مسافر راهی هستید، بلندای راه را درست تخمین بزنید. سفر ۱۰۰ روزه را با توشۀ یک‌روزه اگر بروید، کم می‌آورید؛ اما اگر بدانید این سفر ۱۰۰ روزه‌ای است، به اقتضای سفر خودتان را مجهز می‌کنید و راهی می‌شوید.

 

نکته دوم: نقشه راه شخصی

و اما عرض دوم و آخرم به‌شرط‌چاقوی یادگار می‌خواهم بگویم به شما. اینکه می‌گویم «به‌شرط‌چاقو» یعنی به‌رسم پادکست انسانک دارم از تجربۀ زیستۀ خودم می‌گویم.

۱۲ـ۱۳ سال قبل من احوالی را تجربه می‌کردم که شاید نزدیک باشد با احوال بعضی از شما در امروز. از شما چه پنهان که لبریز غم و خشم بودم، نسبت خودم را با آرزوهایم گم کرده بودم، به‌خصوص در آرزوهای جمعی. فکر می‌کردم که خب دیگر تمام شدم؛ دیگر نسبتی بین من و این جامعه برقرار نمی‌شود و من هرگز مجال ابرازی پیدا نخواهم کرد؛ اما برای اینکه مبتلا به یأس نشوم، راهی را پیش گرفتم که امروز بعد از گذشت نزدیک به ۱۲ـ۱۳ سال، می‌توانم به‌شرط‌چاقو این راه را به شما پیشنهاد بدهم. یک چیزهایی هم آن روز نمی‌فهمیدم که الان می‌فهمم؛ آن‌ها را هم به‌عنوان دورچین می‌گذارم سر سفره، ببینید میلتان هست بردارید یا نه.

در آن روزهای یأس تلخ، زخم و تنهایی، برای خودم یک منشور نوشتم. گفتم حسام این زمانۀ توست، این استعداد و توانایی توست، این ناتوانایی‌های توست. علایقت آن سو، محدودیت‌ها و دل‌بستگی‌ها سوی دیگر، اشمئزازها و بیزاری‌ها این‌سو. بالاخره کلیتی از خودت را داری. [من این تجربه را در سن ۲۸سالگی داشتم، حالا شما شاید کمتر و بیشتر به این نقطه برسید.] براساس این مصالح معماری کن، نقشه بکش. چه حسامی را می‌خواهی نقاشی بکنی؟ چه حسامی را می‌خواهی بنا بکنی؟

من به اقتضای فهم آن‌روزم یک چیزهایی نوشتم؛ به‌عنوان مثال من سال‌ها وقت گذاشتم، تحصیل دانشگاهم در رشتۀ حقوق بود. بعد در آن مقطع به این جمع‌بندی رسیده بودم که حقوق برای من دیگر کفایت ندارد. مثل تور یا قلاب ماهیگیری‌ای بود که با خودم آورده بودم به کویر. آن زمان باهاش کاری نداشتم. پس باید چیزهای دیگری یاد می‌گرفتم.

آن چیزهای دیگر را هم در دانشگاه نمی‌خواستم یاد بگیرم. عمری که باید صرف می‌کردم برای دانش اخته، علم سترون‌شده و کتاب‌های از ممیزی گذشته، صرف کرده بودم. حالا مسیر دیگری را دوست داشتم تجربه کنم.

«خب چه می‌خواهی یاد بگیری؟» «این را می‌خواهم یاد بگیرم.» «کتاب‌هایش چیست؟ منابعش چیست؟» هفته‌ها سرم به این گرم شد که منابع و فهرست را پیدا بکنم، و این نقشه کامل بشود.

یعنی می‌خواهم عرض بکنم این اتفاق یک‌باره و ‌لحظه‌ای نیست؛ به‌تدریج رسیدم به این نقشه که من می‌خواهم چنین کاری بکنم و بعد شروع کردم این نقشه را زیستن. یکی از اتفاقات جالبش این بود که من تا قبل از آن سال‌ها آرزو داشتم روزنامه‌نگار بشوم. همیشه فکر می‌کردم که از من روزنامه‌نگار خوبی درمی‌آید، قلمم بد نیست و حرف‌های گفتنی‌ای دارم. دل‌کندن از این آرزو برایم خیلی دشوار بود اما وقتی دودوتا چهارتا کردم، دیدم نه دیگر برایم امکانش فراهم نیست. اگر قرار باشد حرف «خودم» را بزنم، نمی‌توانم… و این را از ردیف آرزوهایم حذف کردم و توی برنامه‌ام نیاوردم. این را تعمداً دارم به شما می‌گویم.

 

ابزارهای نوینی که زمانه به ما می‌بخشد

راه طی شد. دقیقاً۱۰ سال از این واقعه گذشت و در هفته‌های پایانی سال ۹۸ که ماجرای قرنطینه پیش آمد، انزوایی بر همۀ ما تحمیل شد و بر من بیش از خیلی‌ها؛ که به‌ظاهر راه را از آن چیزی که بود سخت‌تر کرد؛ اما چه اتفاقی افتاد؟

این بود که من طبق آن برنامه یک دهه مسیر طی کرده بودم. [حالا خوب گوش کنید.] شما امروز براساس مقتضیات امروز دارید جهان را می‌بینید. اما به سرعتی باورنکردنی این مقتضیات دگرگون می‌شود و شما اگر توشه را بردارید، زمانه ابزارهای نوینی را در اختیار شما قرار می‌دهد. آنی را که می‌توانید، بردارید و آنی را که نمی‌توانید بردارید، منتظر باشید و ببینید چه رخ خواهد داد.

در سال ۸۸ چیزی به اسم پادکست نبود. من همان یک وبلاگی را که داشتم هم باید می‌بستم. اما در سال ۹۸ می‌شد از دل یک زیرزمین با یک میکروفون با هزاران نفر حرف زد و اگر روزنامه‌نگار می‌شدم، نمی‌دانم تیراژ هر شمارۀ روزنامه یا هر یادداشتی که می‌نوشتم چقدر می‌شد. چون الان دنبال‌کنندۀ روزنامه‌ها نیستم ولی احتمالاً این اتفاق نمی‌افتاد که از یک شب تا صبح چندهزار نفر وقت بگذارند و شنوندۀ من باشند.

این ابزار در آن زمان نبود. حتی من از ردیف آرزوهایم حذفش کردم؛ اما جلوتر، زمانه آن را به من بخشید. یک اتفاق دیگری هم که افتاد این بود که من دچار یأس نشدم. یأس بلا و گرداب است. در یأس نمی‌شود جلو رفت، فقط دور خودت می‌چرخی.

 

مرز آگاهی و مرور اخبار

این را یادم رفت توی دقایق اول بگویم. وقتی می‌گوییم آگاهی جمعی، بعضی‌ها فکر می‌کنند آگاهی جمعی یعنی اینکه صبح تا شب اخبار را مرور کنند. حد تعادلی وجود دارد. آن‌که می‌گوید «من اصلاً با اخبار کار ندارم، ورودی ذهنت را به خبرهای بد ببند.» انسانی سطحی است. اصلاً «بر او نمرده به فتوای من نماز کنید». چون نمی‌داند که کتابی هست [الان کتاب هم دم دستم نیست و این دقایق تقریباً بداهه است]، با عنوان «در جهان بودن» و آنجا بحثی را از قول هایدگر مطرح می‌کند که با عنوان «حال و هوا» ترجمه کرده. ما در حال و هوای جامعۀ خودمان زندگی می‌کنیم، منقطع که نمی‌شویم! یعنی چه «ذهنت را ببند خبرهای بد نیاید»؟! تو در خبر زندگی می‌کنی، تو در واقعه زندگی می‌کنی.

اما در مقابل، یک روی افراطی هم دارد این قصه. برخی تصور می‌کنند صبح تا شب خبر خواندن کنشگری است! نه عزیز، این اتلاف سرمایۀ عمر است. اگر مسافری صبح تا شب چشمش به نقشه باشد، مسافر محسوب می‌شود؟ یا راننده‌ای به‌جای اینکه جلویش را نگاه کند، دائم چشمش به درجه‌های صفحۀ کیلومتر، بنزین و حرارت باشد [می‌تواند براند؟] خب این‌ها را باید دید؛ یعنی آن‌که می‌گوید «این را نبین، نگاهت به مقصد باشد» سطحی می‌بیند ولی آن‌که مقصد و جاده را نمی‌بیند و فقط درجه‌ها را می‌بیند و اخبار ماشین را رصد می‌کند، آن هم اشتباه می‌کند. حد میانه و عاقلانه‌ای وجود دارد.

غرق‌شدن در حوادث، یأس می‌آورد. داشتن این برنامه، به من کمک کرد تا دچار یأس نشوم و مسیری را پیش بروم. من راهم مشخص است. این راه هم راه یک نفر است؛ یعنی تو نمی‌توانی بیایی به من بگویی برای من مسیر زندگی بنویس. مسیر زندگی، تجربه، کشش و علاقۀ توست. تو هم نمی‌توانی برای دیگری بنویسی.

[این برنامه] کمک دیگری هم به من کرد و آن هم این بود که [مرا از ترندنویسی دور کرد.] ترندنویسی براساس وقایع روز و واکنش نشان‌دادن، در زمانۀ ما خیلی باب است. بعضاً دوستانی من را نقد می‌کردند و می‌کنند که «آقا تو چرا نسبت به همۀ حوادث واکنش نداری؟» البته که من بی‌خیال و بی‌اعتنا به جامعۀ خودم نیستم و شما گواهی می‌دهید؛ اما دست‌به‌چانه ننشسته‌ام که اتفاق بیفتد تا من واکنش نشان بدهم. اگر هم بازخوردی نشان می‌دهم، اصالتاً مال خودم است؛ فهمم از مسئله را می‌گویم. این از کجا می‌آید؟ از برنامه‌داشتن. من یک نقشه و مسیر برای خودم دارم. اگر آن چیزی که رخ داده در مسیر من بازتاب و معنایی داشته باشد، پیشکش می‌کنم؛ اگر نه، خب ممکن است به هیجان بیایم، غصه‌دار شوم، خوشحال بشوم… ولی مسیرم را باید بروم. من مسافر راهی هستم که نقشه‌اش به دستم است.

بگذارید نقشه با شما بالغ شود

بنابراین علاوه‌بر آن که لازم است صبر داشته باشید بر این راه و بدانید که باید ظرف آگاهی جمعی پر بشود، بلوغ اجتماعی و پختگی وجدان عامه باید رخ بدهد و تدریجی است؛ عرض دیگرم که با آن صحبتم را به پایان می‌برم این است که برای خودتان نقشۀ راه و مسیر شخصی داشته باشید و وفادارانه مسیر را طی کنید؛ اما متعصبانه لجاجت نکنید که: «فقط همانی که نوشتم [درست است]». اجازه بدهید مسیر همراه با شما بزرگ بشود و نقشه همراه با شما بالغ و کامل بشود.

اپیزود چهل‌ودوم انسانک را همین‌جا به پایان می‌برم. عذرخواهم، اپیزود بدون بزک و آرایشی شد ولی از سکوت بهتر بود و نخواستم که این سکوت حمل بر بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی به پرسش‌ها و محبت‌های شما بشود.

برای همۀ شما تندرستی و آگاهی آرزو دارم و سخن پایانی اینکه:

از مقصد بی‌خبرم، اما به‌رغم خشم‌ها و غم‌ها، با شکستگی‌ها و خستگی‌ها، من راه را دوست دارم و به پیمودن امیدوارم. گردنه‌های سخت و جاده‌های سنگلاخ هم بخشی از مسیر زندگی است، بخشی از تجربۀ زیستن است و ما مشغول بزرگ‌شدنیم ولو به درد. ما مشغول قدکشیدنیم ولو به سختی و ما مشغول جوانه‌دادنیم ولو در شوره‌زار… و همین پویندگی و همین پیش‌روندگی مغتنم است. وقتی مسیر را دوست داشته باشی، خیلی بی‌تاب مقصد نیستی. صبور و پابرجا و استوار باشید.

 

15 پاسخ
  1. مسعود
    مسعود گفته:

    از مقصد بی خبرم اما
    به رغم خشم ها و غم ها و شکستگی ها و خستگی ها
    من راه را دوست دارم، به پیمودن امیدوارم
    گردنه های سخت و جاده های سنگلاخ هم بخشی از مسیر زندگیهِ، بخشی از تجربه ی زیستنه
    ما مشغول بزرگ شدنیم ولو به درد
    ما مشغول قد کشیدنیم ولو به سختی
    ما مشغول جوانه دادنیم ولو در شوره زار
    و همین پویندگی و همین پیش روندگی مغتنمه
    وقتی مسیر رو دوست داشته باشی خیلی بیتاب مقصد نیستی
    .صبور و پابرجا و استوار باشید

    پاسخ
  2. شفق
    شفق گفته:

    سلام
    گاهی نیاز داریم کسی به ما یاداوری کنه که جواب در خود ما نهفته است. چه یاداوری قشنگ و پر مغزی بود. ممنونم از همسرم شهروز و روان درمانگرش که من رو به دنیای شما وصل کردند.
    شفق

    پاسخ
  3. مسعود
    مسعود گفته:

    آقا حسام
    این جمله را در این ایام باید بر روی دیوارها نوشت که فرمودید:

    ” غرق شدن در حوادث یاس می آورد”

    به نظر میرسد در روزهایی که رفتن به اوج امید و سقوط در قعر یاس مکرر بر قلب ما مینشیند، و روحمان را مجروح میکند، اینگونه صحبتها باعث تقویت اراده جمعی میگردد. باید هر روز و هر لحظه علاوه بر اخبار به همراه عمل بفکر هدف بود. به ما یاد بده که چگونه فکر کنیم مرد. بیانت مستدام باد.

    پاسخ
  4. Ehsan Binaei
    Ehsan Binaei گفته:

    من ،احسانک صمیمانه و دلی از شما آقای حسامک تشکر میکنم بابت انسانک و دمت گرم،
    خیلی دوست دارم قبل از تاریخ 1401/10/30شمارو یک بار ملاقات کنم چند دقیقه ای باشما گفتو گو کنم چون احساسم اینه که جنس فکری من و شما به هم نزدیکه وکلمات و جملاتی توی ذهنم هست که دوست دارم گوش های شما بشنود و چشم های منم ببینند شما رو همزمان ودر جواب بلعکس

    پاسخ
  5. هدی
    هدی گفته:

    بسیار شیرین بود و آرامش بخش و انگیزه دهنده
    اگر امکانش بود بیاید باز هم باهامون حرف بزنید دلمون تنگ شده
    امشب سایت می رو هم چک کردم اپیزود ها رو نشون نمی‌داد فکر کنم یه مشکلی هست

    پاسخ
  6. رهگذر
    رهگذر گفته:

    اولین اپیزودی بود ک از شما شنیدم
    لذت بردم
    بسیار خرسندم از آشنایی با شما
    قلم و نفس تون مانا

    پاسخ
  7. فاطمه
    فاطمه گفته:

    خواندن اخبار کنشگری نیست
    نگاه به نقشه سفر نیست
    غرق شدن در حوادث یاس میاورد
    بگذار نقشه همراه با شما بزرگ بشه.
    ممنون حسام.
    چقدر خسته و شکسته هستم. چقدر بزرگ شدن درد داره. درد. درد…

    پاسخ
  8. سپهر
    سپهر گفته:

    سخن از زبان ما می‌گویی حسام جان
    هزاران بار خدا رو شاکرم که با شما و پادکست عمیق‌تون آشنا شدم🙌🏻

    پاسخ
  9. Titi
    Titi گفته:

    با سلام ، اندک زمانی ست با سایت شما آشنا شدم ، و این دومین اپیزود شماست که گوش می‌کنم، اما واقعا فوق العاده است ، عالیه، امیدوارم همینطور موفق ادامه بدید

    پاسخ
  10. مینا
    مینا گفته:

    درود و سپاس بیکران از اشتراک تجربه زندگی زیسته خودتون. انرژی های عالی و خوب ما به سمت شما در حرکته همیشه.
    ای کاش تجربه زیسته ریختن نقشه راه تون هم برامون به اشتراک بزارین. ما شدیدا نیاز به یادگیری و مهارت آموزی داریم.با کتاب با الگوها و با در جریان تجربه زیسته زندگی نازنینانی چون شما 🙏🙏🙏🙏🙏🙏

    پاسخ
  11. پیمان نظری
    پیمان نظری گفته:

    سلام ببخشبد در این اپیزود فرمودید که ما جدا از اخبار نیستیم و دنبال اخبار به حد تعادل باید باشیم چون ما با همین زندگی می‌کنیم
    اما در یکی از اپیزود های گذشته فرموده بودید که اصلا اخبار و اتفاقات رو دنبال نمیکنید بنظرتون وقت تلف کردنه و شما از این پیگیری نکردن اخبار ضرری نکردید(تقریبا)‌
    خواستم ببینم بنظر شما این دوتا با هم چطور جمع میشوند

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *