پاگرد سوم – پاییز 99

داستان انسانک به اولین یلدا رسید. نُه ماه از هم‌صحبتی‌مان در انسانک گذشت. نه ماه یعنی آن‌قدر که مادری اگر باری داشت، اکنون وقت بار زمین گذاشتن رسیده بود. در این اپیزود هم باری زمین گذاشته شده و برای نخستین بار از «چه نیست» سخن به میان آمده.
موضوع پاگرد سوم، به رسم تمام پاگردهای قبلی خود ِ انسانک است اما متفاوت از پاگردهای قبل این‌بار آهنگ، آهنگ ِ جدایی است. در این اپیزود به‌جای انسانک چیست، از انسانک چه نیست گفته‌ام و می‌توان آن را درآمدی بر «مانیفست» دانست. توضیحات بیشتر را می‌توانید در وب‌سایت انسانک ببینید
تمام موسیقی‌های استفاده‌شده در این اپیزود از آلبوم «صداها و پل‌ها» به هنرمندی جناب علیرضا قربانی است.

موسیقی‌های متن به ترتیب استفاده در اپیزود:

1ـ می‌دانی تو | علیرضا قربانی

2ـ ناز نی نی | علیرضا قربانی و قیصر نیظامی

3ـ پل | علیرضا قربانی

4ـ عشق آسان ندارد | علیرضا قربانی

پاگرد سوم ـ پاییز 99 ـ یلدای اول

[صدای مخاطب] مَثَل نور او چون چراغدانی است که در آن چراغی و آن چراغ در شیشه‌ای است. آن شیشه گویی اختری درخشان است که از درخت بابرکت زیتونی که نه شرقی است و نه غربی، افروخته می‌شود. روغنش، گرچه آتشی به آن نرسد نزدیک است روشنی دهد. نور علی نور…

فردا تولدمه. وارد سی سالگی می‌شم و بیست روزی هست که تو خلوت خودم با انسانک آشنا شده‌م. سال‌ها رصد آسمون می‌کردم و شوقم نگاه به آسمون بود. نور رو در فیزیک دانشگاه خوندم و چندمدتی هست که عکاسی می‌کنم… همیشه درگیر نورم… همیشه مشغول نورم… و انسانک، من رو یاد اون نور می‌ندازه.

نُه ماه آبستنی

سلام ای اهل انسانک! آخر پاییز رسید! همه آن‌هایی که وعده دادید جوجه را آخر پاییز می‌شمارند! الان وقت شمردن است. توی هر امتحانی که باشیم، روزی، لحظه‌ای، آنی هست که می‌گویند: «برگه‌ها بالا!» آن لحظه که برگه را بالا می‌گیریم، قبل از اینکه هر مصحح بیرونی بخواهد برگه ما را تصحیح کند، اتفاقی در قلب ما هست؛ یا می‌گوییم «آخ!» یا می‌گوییم «آخیش!». امیدوارم مسیرهایمان را طوری برویم که آخرش به آن «آخیش» برسد.

من از هم‌صحبتی با شما، یک آخیش در دلم هست و با خوشحالی و ذوق می‌گویم: «آخیش… رسیدیم به اولین یلدای انسانک!» و خیلی خوشحالم که بساط هم‌صحبتی‌ام با شما از نُه ماه گذشت. مادر، اگر آبستن آدم بود، حالا وقت بار زمین گذاشتن رسیده بود. من اما نمی‌دانستم آبستن چه بودم؛ هرچه که بود، این نه ماه و چند روز با شما خیلی خوش گذشت.

تجربه زیسته و انسانک

خب رسیدیم به پاگرد سوم از پادکست انسانک. پاگردها، با اپیزودهای عادی‌ای که در طول سال می‌شنویم دو فرق مهم دارند. تفاوت اولشان این است که هر سه‌ماه یک‌بار منتشر می‌شوند. یعنی پاگرد در پایان هر فصل سال منتشر می‌شود. این پاگرد هم، پاگرد پایان پاییز 99 است. تفاوت دوم، که برمی‌گردد به رویکرد انسانک، این است که ما در اپیزودها درباره موضوعی با هم صحبت می‌کنیم اما در پاگرد، موضوع گفت‌وگو خود انسانک است.

چرا می‌گویم به رویکرد برمی‌گردد؟ چون رویکرد ما، توجه به زندگی و تجربه زیسته است. اصلاً مسئله، خود زندگی است. مسئله، خود تجربه است. خب خود این پادکست و تعامل بین من و شما نیز یک تجربه است که درباره آن صحبت می‌کنیم. یعنی انسانک این‌طور نیست که من روایت چیزی بیرون از خودم و شما را برایتان بگویم. در این پاگرد هم مثل پاگردهای قبل، ستون و مبنای صحبت‌هایی که خواهیم کرد، پرسش‌های شما و بازخوردهایی است که داده‌اید.

سوال‌ها و نظرهای شما

سوالات و نظرهای خیلی زیادی مطرح شده است. من سعی کردم آن‌هایی را که یک مقدار با پاگردهای قبل متفاوت هستند انتخاب کنم تا صحبتمان تنوع داشته باشد. بسیار بسیار پرلطفید و من غرق نوازش‌های کلامی شما هستم… خیلی هم ممنونم و کیف می‌کنم.

قبل از اینکه سوال‌ها را بگویم، تندیس باحال‌ترین فیدبک را به آن عزیزی بدهیم که گفت: «من هر کاری می‌کنم نمی‌تونم صدای شما رو با تصویرتون تطبیق بدم!» تا اینجا همه‌چیز خوب است و هیچ مشکلی هم ندارد. مسئله این جمله پایانی است که گفته بود: «باز خوبه لااقل صداتون خوبه!» یعنی تابه‌حال کسی این‌قدر شیک توی روی من بهم نگفته بود: «ایکبیری!» [خنده] دستت درد نکند. امیدوارم در شادی‌ها برایت جبران کنم! حالا نمی‌دانم چه تصویری دیده‌اید. هرچه دیده‌اید مال قبل قرنطینه است و تازه روتوش‌شده‌اش آن بوده!

اما سوال‌هایی که پرسیده‌اید:

چرا انسانک زرد و سیاه است؟

اثر انگشت لوگو، اثر انگشت کیست؟

یکی دیگر گفته است: «پادکستر انسانک وقتی حرف می‌زند انگار کسی در خانه‌شان خواب است.» این فیدبک خوبی است و درباره آن عرض دارم.

سوال‌های زیاد دیگری هستند که خودشان موضوع مستقل‌اند یعنی موضوع، انسانک نیست و باید در جای خودش درباره آن‌ها صحبت شود. برای مثال، درباره بحث خانمان‌برانداز زوجیت و ملال زوجیت زیاد پیگیری کرده‌اید؛ راجع‌به فرزندآوری، راجع‌به مرگ، درباره Home Schooling و تربیت فرزند. جای مطرح کردن این‌ها در پاگرد نیست. این موضوعات را باید گوشه ذهن داشت؛ اگر من عرض قابلی داشتم و سوادم رسید که درباره‌شان صحبت کنم، در آینده در خدمت‌تان هستم.

اما پرسشی هست که سعی می‌کنم اینجا به آن برسم؛ درباره انسجام موضوعی و موضوع‌بندی انسانک چندین کامنت داشته‌ایم. عزیزی هم پرسیده‌اند چرا می‌گویید وطن ارزش نیست؟ با اینکه درباره این سوال می‌توان به‌طور مستقل صحبت کرد؛ چون در برنامه‌ام نیست که راجع‌به وطن صحبت کنم، در همین پاگرد اشاره کوتاهی به آن خواهم کرد.

تجربه ذهنی و یک فضای خیالی

قبل از اینکه وارد محتوای پاگرد سوم شویم، دوست دارم شما را به مناسبت یلدا، دعوت کنم به یک فضای خیالی و یک تجربه ذهنی…

[صدای مخاطبان]

  • سلام، خسته نباشید… من از کردستان دارم پادکست‌تون رو می‌شنوم و به‌قول ما کردها می‌تونم بهتون بگم: بژی (یعنی زنده باشی)… خوشتانم گرکه (یعنی دوستتون داریم) و… امیدواریم که موفق باشید.
  • درود بر شما. مرسی از پادکست‌های زیباتون. من از شهرستان … استان خوزستان مهمان شما هستم و گوش می‌کنم پادکست‌های شما رو.
  • سلام. صدای شما رو از تورنتو می‌شنوم.
  • با سلام به شما. من در سوییس صداتون رو می‌شنوم و واقعا ازتون ممنون هستم.
  • سلام. من هومنم از کرج. می‌خواستم بگم که مرتب، قسمت به قسمت پادکست انسانک رو گوش می‌دم حتی گاهی اوقات چندبار؛ برای اینکه عمیق‌تر مطالبش رو متوجه بشم.
  • با سلام. از پاریس براتون پیام می‌ذارم. یه‌نفری پیام می‌ذارم ولی خانواده سه‌نفره کوچیکی هستیم. از اپیزود شانزدهم، سرزده مهمان شدید؛ تو راه بین منزل و دانشگاه، محل کار، ولی از اون به بعد دیگه میزبان بودید. ازتون ممنونم و آرزوی مو‌فقیت دارم براتون.
  • سلام انسانک. من از آلمان بهت گوش می‌دم. لب رود راین بود که واسه اولین بار، اپیزود 52هرتز رو گوش دادم و یه پله تنهاتر شدم. یا یه جور دیگه، یه پله با تنهایی‌م بیشتر آشنا شدم.
کلاس انسانک؛ زنگ انشا
[صدای زنگ و همهمه مدرسه]

روی پرده خیالتان، این نمایشی را که برایتان تعریف می‌کنم؛ تماشا کنید:

زنگ کلاس به صدا درآمده. شما هم آرام‌آرام و سلانه‌سلانه از زنگ تفریح دل کنده‌اید و به سمت کلاس می‌آیید. راه‌پله‌ها را بالا می‌آیید و از همدیگر می‌پرسید: «کلاس چی داریم؟» «نمی‌دونم… یه کلاس تازه‌س». از درگاهی کلاس که به داخل می‌آیید، اتفاق[ی که می‌بینید] برایتان آشنا نیست؛ چرا؟ آخر این کلاس طوری نیست که یک نفر پای تخته ایستاده باشد که به او بگویند «معلم»؛ بعد بچه‌ها پشت‌سرهم ردیف‌ردیف نشسته باشند که بهشان بگویند شاگرد.

وارد این کلاس که می‌شوید می‌بینید صندلی‌ها دورتادور کلاس چیده شده‌اند.

«خوش آمدین. بفرمایین بنشینین. شما هرجا که بشینین، بالای مجلسه.»

«معلم کیه؟»

«معلم نداریم! اینجا ما با هم هم‌کلاسی هستیم.»

«آقا اجازه! اینجا کلاسِ چیه؟!»

«اجازه خودِ شمایین! اینجا کلاس انسانکه.»

«انسانک؟! کلاس انسانک دیگه چه کلاسیه؟!»

«یعنی می‌خواین براتون تعریف کنم؟ انسانک رو نمی‌تونم تعریف کنم. فقط می‌تونم دعوت کنم تماشا کنین. اگه بخوام براتون یه مثال بگم که ذهنتون کمی از غریبگی فاصله بگیره، می‌تونم بگم شبیه کلاس‌های انشاست.»

«یعنی موضوع می‌گین انشا بنویسیم؟»

«بله اما نه توی دفترها. لطفاً کسی دفتر و کاغذ و خودکار درنیاره. مشق شب و انشای خونه نوشتن به کار ما نمی‌آد. اینجا همه‌چیز باید در لحظه شکل بگیره.»

«یعنی چطوری؟»

«یعنی این‌طوری… که من موضوع انشا رو می‌گم… شما در صفحه ذهنتون معنا انشا می‌کنید. موضوع انشای ما یلدا است. برای یلدا در ذهنتون معنا انشا کنید. معنا پدید بیارید.»

«یعنی چی‌کار بکنیم؟»

«یعنی چشم‌هاتون رو هم بذارید سر این واژه، در خزانه ذهنتون جست‌وجو کنید، هرآنچه که می‌تونید بهش برپا بدید برپا بدید و به معنا بیندیشید.»

«آقا با این توضیحی که دادید باز هم ما نفهمیدیم چی شد.»

«باشه، یه بار دیگه توضیح می‌دم. ببینید توی این کلاس که همه دور هم نشستیم، فرض کنین من یک‌به‌یک اسامی شما رو صدا کنم. هر اسمی رو که صدا کنم در جای خودش قیام می‌کنه و برپا می‌شه. اگر صندلی‌ای خالی بود ولو اینکه این صندلی خالی به نام کسی باشه، هرچه صدا کنیم، کسی بلند نمی‌شه.

من و شما وقتی می‌خواهیم درباره موضوعی بیندیشیم، برمی‌گردیم به حضار کلاسمون، به معانی اندوخته‌مون مراجعه می‌کنیم. اون‌ها رو صدا می‌کنیم و برپا می‌دیم. هرچه جمعیت معانی انباشته‌شده در ذهنمون بیشتر باشه، جعبه مدادرنگی‌مون تکمیل‌تره. پس نقاشی‌های خوش‌رنگ‌تر و دقیق‌تری رو می‌تونیم بکشیم. هرچه خورجین‌مون پر باشه از اندوخته، یافته‌های بیشتری رو هم می‌تونیم کسب کنیم. بیشتر از این توضیحی ندارم بگم. فقط چند دقیقه‌ای تأمل می‌کنیم و شما پیرامون یلدا فکر کنید و ببینید وقتی به یلدا فکر می‌کنید چه معانی‌ای در ذهن شما برپا می‌شن…»

یلدا، روز و شب

در این زنگ انشا و در این کلاس انسانک، نمره نداریم، رقابت نداریم، مقایسه کسی با دیگری نداریم؛ بلکه هرکسی را نسبت به خود سابقش باید سنجید. اما می‌توانیم تجربیات‌مان را برای هم تعریف کنیم. چشم‌هایمان را که هم گذاشتیم و به یلدا فکر کردیم چیزهای مختلفی به ذهنمان آمد؛ از تخمه و هندوانه و انار و آجیلِ گران‌شده و دورهمی‌هایی که حسرتش را داریم و پارسال شب یلدا چه کردیم و حتی دختری به نام یلدا و فال حافظ و… خیلی‌خب این‌ها تجربیات… دیگر چه؟

کمی جلوتر برویم ببینیم دیگر چه به دستمان می‌آید. به شب فکر کردیم، نه؟ اما نه شبی مثل هر شب. «این شبی که می‌گن شب نیست، اگه شبه مثل هر شب نیست» چرا؟ چون شب‌تر است. «شب‌تره؟ یه دقیقه؟!» ببین یلدا یعنی شبِ بلند. شب به چه می‌گویند؟ شب یعنی پنهانی. یعنی مستوری. یعنی باطن. یعنی نهان.

نهان برای چی؟ نمی‌دانم، من توی ذهنم شب را مثل بذر می‌بینم؛ بذری که نهان است اما در صبحی روییده می‌شود و جوانه می‌زند. یک‌کم دیگر که فکر می‌کنم، شب برایم مثل میان‌پرده‌های تاریک نمایش است. دیده‌اید وقتی نمایش نگاه می‌کنید برای لحظه‌ای کل سِن تاریک و خاموش می‌شود؛ یک تردد گنگی حس می‌شود ولی چیزی نمی‌بینیم. فقط منتظریم که ببینیم در پس این هیاهوی نادیدنی، وقتی چراغ روشن می‌شود صحنه چه تغییری کرده است و ادامه نمایش به کجا می‌رود. انگار که ما آدم‌ها در صحنه زندگی، در لحظاتی به شبمان فرو می‌رویم؛ صحنه نمایش خاموش می‌شود تا صبح فردا، آنچه را که در شب سرشته‌ایم، رو کنیم.

درواقع ما اندوخته‌های شبمان را صبح می‌آوریم در کار، در جمع اظهار می‌کنیم. این صبح لزوماً به معنای هفت صبح تا پنج غروب نیست؛ بلکه این صبح هر مهلتی است برای آشکاری. خب اگر این‌طوری است که هر نهانی‌ای شب است و هر مجال آشکاری‌ای صبح.

می‌شود گفت «آبستنی» هم شبِ نوزاد است؟ که در صبح تولدش چشم باز می‌کند تا ببینیم که در این شب چه سرشته شده؟ معنی بدی نیست. این را دوست داشتم.

بچه‌ها توی یلدا من به آبستنی فکر کردم، به شرحی که برایتان گفتم. آیا ممکن است یک سال هم یلدا باشد؟ یا اینکه یلدا فقط باید در مقیاس 24ساعت دیده شود؟

سال یلدا؟ سال یلدا یعنی چه؟

راستش من هم نمی‌دانستم؛ تا این ده ماهی که در این حفره زیرزمینی، با خودم تنها نشستم. انگار که یک سال را دارم نهانی طی می‌کنم.

سخت نیست؟

خیـ…لی سخت است! خیــــ…لی! اصلاً گفتنش هم درد دارد. ولی می‌دانید به چه فکر می‌کنم؟ به اینکه شبی به این بلندی، عجب صبحی در پی دارد! نه؟ می‌بینید چقدر در یلدا می‌شود انشا نوشت؟

آیا ممکن است شب گور هم به طلوع صبحی ختم شود؟

خودت باید پیدا کنی

آقا توراخدا این‌قدر سوال نپرس؛ یه‌ذره جواب بده!

شرمنده! جواب نداریم! خیانت در حق شماست اگر بگوییم بیایید جواب‌های مرا بشنوید. «بیایید جواب‌های مرا بشنوید» یعنی دعوتِ شما به من. یعنی فراخوان شما به اینکه مثل من فکر کنید. در سوالات اساسی و پرسش‌های وجودی، تقلید امکان‌پذیر نیست، روا نیست.

حتی آن‌هایی که معتقدند که در جزءجزء رفتار، باید براساس یک متدلوژی ثابت زیست و همه باید در یک شریعت زندگی کنند و در این شریعت باید تقلید کنند و خودشان را با بایدها و نبایدها و امر و نهی‌های استنباط‌شده دیگری تطبیق دهند، حتی در این تفکر هم شما اجازه ندارید اصولتان را تقلید کنید. ابتدای زندگی اصول است؛ انتهای زندگی اصول است و هیچ‌کس حق ندارد در این اصول تقلید کند. خودت باید پیدا کنی!

راه اندیشیدن را باز کنیم

با همدیگر تجربه کردیم. همین سر رشته یلدا را که بگیریم، مدام می‌شود فکر کرد و اندیشه زایید. می‌شود در شب و روز فکر کرد. در نهانی و ظهور فکر کرد. در مرگ اندیشید، در طلوع پس از گور اندیشید. صرف‌نظر از اینکه حاصل این اندیشه چه باشد، راه این اندیشیدن و کاویدن برایمان باز می‌شود. تازه در خود معنا می‌توان اندیشید. آیا روز هیچ معنایی نداشت؟ آیا شب هیچ معنایی نداشت؟

من از جیب خودم به آن‌ها معنا بخشیدم؟

خب من در این جیبم معنا را از کجا یافته بودم که به شب و روز بخشیدم؟

یا اینکه شب و روز خودشان معنایشان را دیکته می‌کردند و من فقط دیکته‌ام را می‌نوشتم؟ من فقط یک کاسه بودم که پر شد؟

یا اینکه نه این است و نه آن؛ هم شب و روز در خودشان معنایی داشتند و هم منِ بشر آورده‌ای داشتم که توانستم این‌ها را به هم پیوند دهم و از به هم چسبانیدن چیزهایی که می‌دانم، به حل معمایی که نمی‌دانم رسیدم.

همچنان راه تفکر باز است. آیا زمانی که من شروع کردم به یلدا اندیشیدن، بقیه این صحرا هم برایم روشن بود؟ یا هرچه رفتم و رفتم بر روشنایی‌اش افزوده شد ولی باز هم به شبی ختم شد. ممکن است این شب و روزی که بیرون از خودمان داریم تجربه می‌کنیم، در جهان تفکر هم باقی باشد؟

یعنی فکر می‌کنیم و برخی از مجهولات برای ما آشکار می‌شود… صبح می‌شود. هنوز حظ صبح نبرده می‌رسیم به آستانه‌ای که می‌بینیم از اینجا به بعد تاریکی است و به شب می‌خوریم.

شب و خداحافظی با باورها

همین‌جاست که خیلی از اندیشمندان می‌ایستند. تصور ما این است که بچه‌ها از تاریکی می‌ترسند. اما از من بشنوید. بعضی از پیران و مشاهیر اندیشه، از شب ترسیده‌اند. به رازآلودگی و ابهام هستی که رسیده‌اند ایستاده‌اند. این‌ها کسانی بودند که از صبح امنشان بیرون نزدند. قلندر و شبگرد نبودند. به شبِ علم زدن دل می‌خواهد. به تاریکی‌ها زدن دل می‌خواهد. وداع سختی دارد.

زمانی که می‌خواهید به تاریکی بزنید، باورهایتان را در آغوش می‌گیرید، رویشان را می‌بوسید و از آن‌ها خداحافظی می‌کنید و به آن‌ها می‌گویید که «نمی‌دانم از این شب چه برمی‌گردم. نمی‌دانم در پس این شب دوباره شما را در آغوش خواهم گرفت یا این سفری که در پیش دارم به تلف شدن شما ختم خواهد شد». سفر سختی است. بنابراین کسانی را که به شب نزده‌اند ملامت نمی‌کنم. فقط می‌خواهم بگویم راه باقی است.

همه این گپ و گفتی که در این چند دقیقه گذشت را دور کرسی یلدا گفتیم. تمام آنچه در انسانک طی می‌کنیم، تجربه همین روزها و شب‌های متوالی است.

جدایی، سرآغاز بودن

حالا جواب یک سوال دیگر را بدهم. چرا انسانک زرد و سیاه است؟

روزهای اولی که به طرح و شمایل و layout انسانک فکر می‌کردم، کد رنگ «آفتاب» را جست‌وجو کردم که الان زردِ انسانک است؛ و سیاهی شب را. برایم جالب بود که این باور نهانی من، امروز به زبان مخاطب می‌آید. شنیدید اول اپیزود؟ از نور، تاریکی و از شب و از روز گفتند؟ اگر در انسانک داریم از تجربه شب و روز، تجربه اندیشیدن و تجربه زیسته صحبت می‌کنیم، می‌خواهیم بگوییم چه نیستیم. شما در ازای هر «هستیم»ی که می‌گویید (مثلاً وقتی من می‌گویم «حسام» هستم یعنی انبوهی از دیگر چیزها نیستم) ما وقتی می‌گوییم انسانک موضوعش زندگی و تجربه زیسته است، منظورمان این است که انسانک چه نیست.

به این تا حالا فکر کرده بودید؟ اگر در تولد خودمان درنگ و تأمل کرده باشیم، یک اتفاق نغز، آغاز من بودن می‌شود؛ اتفاقی که شما را شما می‌کند. هرکدام از ما از زمانی آغاز می‌شویم که از دیگری جدا می‌شویم. تولد بچه را کِی جشن می‌گیرند؟ از زمان جدایی از مادر. (این را گفتم که عرضم را ادامه بدهم اما همین جا به خاطرم آمد که یک وعده به شما بدهم که در فصل زمستان 99 انسانک، طلبتان از من، یک اپیزود در باب جدایی بگویم. جدایی برخلاف آن چیزی که عمدتاً در زبان عمومی ما مذمت می‌شود، سرآغاز بودن است. این همین خط ازش بگذریم و باشد طلبتان).
وقتی می‌خواهیم چیزی باشیم، همسنگ آن تصمیم می‌گیریم که چه چیزهایی نباشیم. وقتی انتخاب می‌کنیم که لباس چه بپوشیم، هم‌زمان با آن، فکر می‌کنیم که چه نپوشیم. این‌ها هم‌زمان اتفاق می‌افتند. اصلاً معنای انتخاب، در حذف کردن و جدایی از انبوه گزینه‌هاست.

من هم به عنوان پدیدآور انسانک، در مسیر پدیدآوری اثرم، دائم به این فکر می‌کنم که انسانک چه نباشد. در پاسخ این سوال، به انبوهی از نمی‌خواهم‌ها رسیدم. نمی‌خواهم این باشد. نمی‌خواهم آن باشد. از فلان چیز می‌خواهم دور باشم. از فلان حوزه می‌خواهم جدا باشم. انسانک انبوهی از چیزها نیست که مشخصاً دوتای آن‌ها را الان می‌خواهم به شما بگویم.

انسانک چه نیست
انسانک تفکر مَدرَسی نیست

اولین «نیستم»ی که می‌خواهم به زبان بیاورم این است که انسانک، «حکمت مَدرَسی» و در پی تفکر اسکولاستیکی نیست. تفکر مدرسی یعنی چه؟ یعنی همان چیزی که شما از پیش‌دبستانی تا پایان دانشگاه به عنوان «علم متعارف» می‌آموزید. اگرچه واژه «متعارف» در معنای شناخته‌شده است، اما من می‌خواهم این مفهوم را کمی کش بدهم و تا تعریف بیاورم.

دانش مدرسی دانشی است که از هرچیزی تعریفی ارائه داده و از پیش برای شما مشخص است که با چه آگاهی‌هایی روبه‌رو خواهید شد. می‌نشینید سر کلاس، تعاریف دیگران را به شما ارائه می‌دهند. سیلاب دارد، استاندارد و متدلوژی ثابتی دارد؛ سیر مطالعاتی از‌پیش‌تعیین‌شده دارد. نقطه ورود و خروج دارد. در فضای مدرسی، شما هرگز محصل نیستید بلکه محصولید. Input دارید. وارد یک کارخانه پرورش فکر می‌شوید؛ اتفاقاتی برایتان می‌افتد شامل گذراندن تعدادی واحد، دیدن چندین استاد، مطالعه تعدادی سرفصل و درنهایت، Outputی دارد؛ شما را بسته‌بندی‌شده از آن‌طرف بیرون می‌اندازد.

حالا در مرحله پیش‌دبستان و دبستان، می‌شود توصیفی؛ توی دکترا باید تعدادی مقاله و پایان‌نامه بنویسی. شکل‌ها فرق می‌کند ولی به‌هرحال تو در قالب یک نظام کنترل کیفی، به‌عنوان یک محصول بسته‌بندی‌شده در این کارخانه تولید می‌شوی. این آموزش مدرسی است.

در تفکر مدرسی، عمدتاً کلنی‌ها و حلقه‌ها به دنبال نام‌ها شکل می‌گیرد. مسئله‌شان یک آدم دیگر است. غایتشان می‌شود شناسایی کسی دیگر. هایدگرشناس، کانت‌شناس، صدراشناس یا اشراقی می‌شوند. ستون‌های این شیوه آموزش تعاریف است. شما در مدرسه، یک تعریف مشخص از جلگه را به همه می‌گویید. هیچ‌کس هم جلگه را ندیده؛ اما همه یک تعریف مشخص از جلگه را می‌نویسند و دو نمره می‌گیرند. «خدا چیست؟» هم همین‌طور. تعریف دارد؛ می‌نویسند و دو نمره می‌گیرند؛ مثل برهان علیت، برهان نظم و یک‌سری کلیشه‌های از پیش‌تعیین‌شده.

این‌ها همه متد مدرسی است. اما وقتی از این قالب بیرون می‌آییم و می‌شود چیزی که من در مقابل این تفکر، به آن اشاره می‌کنم (معنادهی از من است و شما ممکن است در منابع معتبر، این‌ها را مقابل هم نبینید اما فهم من این است که این‌ها رویکردهای مقابل‌اند.)

رویکرد مقابل تفکر مدرسی

رویکرد مقابل تفکر مدرسی این است که شما به سراغ تجربه زیسته می‌روید و از وسط زندگی مسئله درمی‌آورید. پاسخی که شما به آن می‌رسید لزوماً پاسخی نیست که دیگری به آن رسیده. بلکه این تویی که پاسخ می‌شوی. رسیدن به جواب جان کندن می‌خواهد.

چرا سراغ این شیوه اندیشه می‌روم؟ چون سرم آمده. زمانی که با اندوخته‌های مدرسی در کشاکش رنج و حادثه گرفتار شدم، (دیدم این‌ها خوبه‌ها!… اصلاً نمی‌خوایم بگیم این‌ها عبث و به‌دردنخورن… نه، نقشه بوده، رفته‌ام ازش استفاده کرده‌ام اما کافی نبوده).

یک مثال برایتان بزنم… یادم می‌آید یک‌بار آمدم به حیاط بیمارستان، یک خانم جوان اشک می‌ریخت و کنار سکوهای حیاط ـ نمی‌توانم بگویم نشسته بود؛ دقیق‌تر آن است که بگویم بی‌رمق افتاده بود ـ چشم دوخته بود به آسمان و بلندبلند وسط هق‌هق گریه، داد می‌زد و می‌گفت: «کجایی؟ مگه نمی‌گفتن هستی؟ کوشی پس؟ می‌شنوی؟ اصلاً می‌بینی منو؟» این سوال، سوالی نیست که یک معلم مدرسه جلوی این خانم گذاشته باشد.

این سوالی است که در زیستن، از جان این آدم برآمده. من نمی‌توانم به آن خانم بگویم: بیا من جزوه استادفلانی را دارم، بهت می‌دم آنجا جواب‌هاش را نوشته! هیچ پاسخ بیرونی‌ای وجود ندارد. این سوال، برآمده از زندگی و تجربه است. به‌خاطر همین است که من مقاومت دارم در برابر اینکه انسانک را به یک پاسخنامه تبدیل کنم؛ بگویم بیایید این پاسخ‌ها را بگیرید ببرید و باهاش زندگی کنید. یادتان است گفتم در تفکر مدرسی «تعاریف» وجود دارند؟

من برای اینکه تلنگری تقدیم شما کنم و فرصتی برای عیارسنجی پیدا کنید، پیشنهاد می‌کنم کاری که الان عرض می‌کنم را انجام دهید. یک چیز را انتخاب کنید؛ هرچه که دوست دارید. هندوانه، خربزه، یک درخت، صورت یک آدم، و شروع کنید این چیز را با نهایت دقت تعریف کنید. تمام استانداردهای تعریف منطقی را هم رعایت کنید، طوری که هم جامع باشد هم مانع.

ببینید که آیا امکان‌پذیر هست که کسی با رجوع به این تعریف، درکی مشابه با مواجهه حضوری با آن پدیده پیدا کند یا خیر. آیا می‌توان تعریفی از دماوند ارائه داد که آگاهی حاصل از این تعریف، برابر باشد با صعود و مواجهه حضوری با قله دماوند؟
اگر به این جمع‌بندی رسیدید که محال است چیزی را بتوان با تعریف، چنان شناخت که با حضور می‌توان شناخت، آن‌گاه خودتان ارزیابی کنید که این دانشی که اندوخته‌اید با انبوهی از تعاریف، چقدر با تجربه زیسته فاصله دارد. به همین دلیل، انسانک درس‌گفتار نیست. دغدغه‌اش، شناسایی فلان اندیشمند و فلان مکتب و فلان نحله نیست. وسط زندگی است؛ خود زندگی. مسئله از زندگی آمده است نه از دانشگاه.

انسانک تخصصی نیست

اما دومین چیزی که انسانک نیست، این است. انسانک، تخصصی نیست. نه‌تنها تخصصی نیست، بلکه دعوت‌کننده به عبور از تخصص‌گرایی است. عبور از تخصص‌گرایی یعنی شخصی که شغل شریفش سبزی‌فروشی است از فردا لوله‌کشی کند، آن کس که لوله‌کش است، برود ساختمان‌سازی کند، ساختمان‌ساز برود طبیب بشود و طبیب هم صراف شود؟! آیا منظورت این است حسام؟!

ببینید در ظرف پادکست واقعاً نمی‌شود عبارات و جمله‌ها را خیلی‌خیلی دقیق گفت. من دلبسته به انصاف مخاطبم. می‌گویم بالاخره مخاطب باید این را بسنجد. باتوجه به شناخت عمومی‌ای که در اپیزودهای دیگر، حاصل شده است برداشت کند؛ که آیا وقتی حسام می‌گوید عبور از تخصص‌گرایی، منظورش باتوجه به شناختی که از اپیزودهای قبل از او پیدا کرده‌ایم، دعوت به چنین شهر هرتی است؟

ببین عزیز، موضوع تخصص در اصناف و حِرف و مشاغل، به جای خود. من اصلاً مزاحمش نیستم و عرضی هم درباره‌اش ندارم. به‌هرحال انضباط امروز جامعه ما ایجاب کرده که صنوف مختلف داشته باشیم و این صنوف بر کارگرها و کارفرماها و صاحبان مشاغل نظارت کنند. ممکن است روز دیگر به ساختار دیگری هم برسد. این‌ها اعتباریات است. من الان عرضی راجع‌به این‌ها ندارم.

من دارم راجع‌به تفکر و علم صحبت می‌کنم. اگر می‌خواهید با دقت این جمله را تحلیل کنید به این پرسش فکر کنید: آیا ذات علم می‌تواند محدود به اعتباریات آفریده انسان باشد یا نه؟

متفکر تن به مرزها نمی‌دهد

اگر بخواهم خودمانی‌تر مثال بزنم، باید این را بگویم خدمت‌تان:

در جامعه ما اصنافی داریم که برخی از این صنوف، مربوط به مشاغل و برخی دیگر مرتبط با علم‌ورزی است. دانشکده‌ها براساس گرایش‌های مختلف تفکیک شده‌اند؛ این گرایش‌ها ممکن است براساس رویکردهای دانشگاه، محتواهای متفاوت بدهند. این اصناف جای خود. اما اگر یک نفر بخواهد متفکر باشد؛ اندیشه کند و در مسیر اندیشیدنش به سوالی برسد که بگوید: این مال دانشکده بغلی بود؛ به من چه ربطی داره؟ من فقط در چارچوب گواهی لیسانسم فکر می‌کنم. من فقط به اندازه قاب مدرکِ روی دیوارم فکر می‌کنم.

آیا در حوزه تفکر می‌توان به این مرزها وفادار بود؟

یا متفکر کسی است که تن به مرزهای جغرافیایی ندهد؟

نگوید این شرقی بود و آن غربی بود. من با آن‌ها و این‌ها کاری ندارم!

پشت مرزهای تاریخ نماند و تاریخش خطی نباشد؛ که چون فلان چیز مربوط به چهارصد سال پیش است، پس تاریخ انقضای آن رسیده و دیگر نمی‌خوانمش؛ یا فلان چیز را دربست می‌پذیرم چون مال دو هفته پیش بوده است. رویکردش نسبت به آگاهی مثل رویکردش نسبت به نان لواش نیست. متفکر اسیر القاب نیست: از فلان کس یاد نمی‌گیرم چون PHD ندارد. با آن یکی کار ندارم چون کت‌وشلوار تنش است یا عبا روی دوشش است. از این یکی یاد نمی‌گیرم چون کراوات زده یا ریش دارد. این شامورتی‌بازی‌ها مال متفکر نیست. متفکر تن به مرز نمی‌دهد. متفکر فقط در صحرای تفکر خودش می‌تازد. از شبی به روزی و از روزی به شبی پیش می‌رود.

تفکر با اعتباریات کاری ندارد

بنابراین صحبت من درباب صنف نیست. مثال بزنم خدمت‌تان. خیلی‌ها اینجا برایشان سوءتفاهم پیش می‌آید که فرض بفرمایید اگر حسام دارد حرف می‌زند چون بلد است چند کلمه را پشت سر هم بچیند، پس بلد است به من هم مشورت بدهد چطور زندگی کنم. دچار این اشتباه می‌شوند که از من درخصوص مسائل شخصی زندگی‌شان مشورت بگیرند.

وظیفه اخلاقی من این است که پاسخ بگویم: دوست من! عزیز دل! شما نیاز به تراپیست دارید. تراپیست بودن صنف من نیست. تراپیست باید کسی باشد که ده‌ها و صدها کِیس دیده. حتی هر تراپیستی لزوماً با نیاز شما انطباق ندارد. رویکرد درمانی شما باید متناسب با دردت باشد.

اینجا من به تخصص‌ها پایبندم اما اگر در حوزه اندیشه، برسیم به موضوعی که برای فهم این موضوع، نیاز است در روان‌شناسی مطالعه کنیم، در فیزیک، سیاست، در حقوق و طب مطالعه کنیم. اینجا چون تخصصم نیست باید بگوییم: من بهش فکر نمی‌کنم؟ یا نه، پی مسئله‌ام می‌روم؟

به این معنا، انسانک در پی عبور از تخصص است. نه انسانک، که اساساً اقتضای اندیشه همین است.

افلاطون مگر فیلسوف نبوده؟ او سردر باغش نوشته بوده: هرکه هندسه نمی‌داند، وارد نشود.

بلد نبود که بگوید هندسه که مال جامعه مهندسین است؛ اصلاً مهندس کسی است که هندسه می‌داند.

فیلسوف می‌گوید اگر هندسه نمی‌دانی نیا. این مال غرب. یک مثال هم از این ور بزنم.

خواجه‌نصیرالدین طوسی می‌گوید هرکه می‌خواهد علم توحید بداند (علم توحید در ادبیات خواجه‌نصیر یعنی غایت علم) دو مقدمه را باید بداند: یک. علم تشریح (یعنی بدن انسان اگر جلویش باز شد باید بتواند بخواند.) دو. علم نجوم (ستاره‌ها را بشناسد.) نیامده بگوید تو که پزشکی خوانده‌ای برو آمپولت را بزن چه‌کار داری به حکمت! می‌گوید نمی‌شود نسبت به آسمان گنگ بود؛ این صفحه پهناور را بالای سر دید و هیچ از آن نفهمید ولی معتقد باشی که می‌توانی نویسنده این صفحه را بشناسی.

رساله‌ای فلسفی داریم که کوچک‌ترین جزء یک ماده، که حالا ما بهش می‌گوییم «اتم» آیا باید گِرد باشد یا غیر گرد؟ صحبت این است که اگر گرد باشد، دو کره، فقط در یک نقطه به هم مماس می‌شوند پس در ریزترین جزء ماده، بین اجزا، خلأ پیش می‌ْآید. آیا این خلأ را بپذیریم یا نپذیریم؟ نیامده بگوید من فیلسوفم، فیزیک چه ربطی به من دارد؟

جمع‌بندی و نکته‌های پایانی

جمع‌بندی دو نکته‌ای که عرض کردم می‌شود این:

اول. باید مسئله‌مند بود و مسئله‌ای درخور انسان داشت. انسان مسئله‌مند، صبح که چشم باز می‌کند، به‌جز معاش و ارتزاق، سوالی دارد که در پی سوالش خواهد رفت. اینکه کجا لانه کنم، کجا طعمه بگذارم و کجا شکار کنم، مسئله درخور انسان نیست.

مسئله درخور انسان هم، از زیستن برمی‌آید؛ زیستن به هر تنفسی نمی‌گویند که لزوماً چرخه‌ای را در حیات طی کند. وقتی می‌گوییم زیستن، غرضمان یک اتفاق جبری نیست که چون شما در وسط چرخه حیاتید، چیزی را می‌بلعید و چیزی را هم پس می‌اندازید، پس دارید زندگی می‌کنید. زیستنی که از آن تجربه برمی‌آید، زندگی به‌عمد است؛ زیستنِ اراده‌شده است.

پس اولاً می‌خواهیم مسئله‌مند باشیم و در زندگی مسئله بشناسیم. دوم اینکه حالا اگر به مسئله رسیدیم، در حل مسئله، پشت اعتباریات نمی‌ایستیم. اگر مسئله‌ای داشته باشم، می‌روم حلش کنم. لااقل تلاشم را می‌کنم: کوشش بیهوده، بِه از خفتگی.

به همین خاطر در حصار تخصص‌گرایی و القاب و اصناف نمی‌ایستم. چه‌بسیار آدم‌هایی که صاحب تألیف و تصنیف‌اند، کتاب زیاد دارند، چه‌بسا کتاب زیاد نوشته‌اند اما مسئله ندارند.

من صدها جلد کتاب در کتابخانه‌ام دارم که یکی‌اش، همان یک جلدی است که نیچه خوانده: جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور. آیا اگر نیچه در این عالم از من تأثیرگذارتر بوده به‌خاطر این بوده که کتاب‌های زیادتری داشته؟ بیشتر کتاب خوانده؟ یا چیزی دیگر این میان هست؟ مسئله‌اش بزرگ‌تر از من بوده.

شما مطمئن باشید، بچه‌محصل‌های جامعه ما، این‌هایی که به کنکور رسیده‌اند، کتاب‌هایشان از بوعلی‌سینا بیشتر است اما آیا بیشتر از بوعلی‌سینا فهمیده‌اند؟ این‌قدر کثرت منابع نبوده اما تحولات عمیقی پدید آورده‌اند. چرا؟ چون مسئله داشته‌اند و مسئله‌شان بزرگ بوده. دلبسته تلسکوپ و میکروسکوپ نبوده‌اند؛ ناگزیر بودند در تعقلشان مسئله حل کنند. الان تلسکوپ و میکروسکوپ اسباب‌بازی بچه‌های ماست اما مسئله نیست.

القصه اینکه در انسانک، من می‌خواهم خودم را مسئله‌مند تربیت کنم اما مسیرم را دارم بلندبلند و با میکروفون روشن طی می‌کنم.

سلام و توشه برداشتن برای آغاز

الان که این کلمات را برایتان ضبط می‌کنم ساعت از هشت شب سی‌ام آذرماه 1399 گذشته. حرف نگفته ماند. سوال بی‌پاسخ ماند اما از شما چه پنهان هم اپیزود طولانی شده هم من خسته شده‌ام هم با علی و مائده وعده دارم که این شب یلدای سه‌نفره را دور هم باشیم.

با خودم هم پیمان داشتم که این اپیزود را ساعت 9 منتشر کرده باشم و به دست شما برسد. امیدوارم با کمترین تأخیر بتوانم انجام وظیفه کنم. بر من ببخشید. بقیه صحبت‌هایمان باشد به زمان خودش.

خیلی خیلی از شما پیام رسیده بود که فرصت نشد مهیا کنم. خیلی آرزو داشتم برای این پاگرد یلدا اما بضاعتم از آرزوهایم کمتر بود و نتوانستم و زمانم نرسید. کیف می‌کنم از اینکه از گوشه‌گوشه دنیا می‌شنوید. بیش از صد شهر را اسم برده بودید در تلگرام انسانک و پیام‌های خصوصی‌ای که فرستادید.

به همه‌تان سلام از ازنا و کلن و مبارکه و زاهدان و کوهدشت و قبرس و ماهشهر و کرج و تگزاس و قم و جهرم و بجنورد… هرجا… یک‌عالمه اسم است… مثل گزارشگرهای رادیویی می‌شوم اگر بخواهم همه‌شان را از رو بخوانم… پاوه، محلات، لندن، اراک، استرالیا از جاهای مختلف، تهران، تهران، تهران… شیراز، خوزستان… دم همه شما گرم باشد. دلم نمی‌آید این را نگویم.

برای آن دوستی که گفتی ماجرای وطن و ارزش چیست، یک کد بگویم. ارزش همواره امر طرفینی است مثل دو کفه ترازو. با یک کفه نمی‌شود وزن گرفت. چیزی دربرابر چیزی، ارزنده‌تر هست یا نیست. و چیزهایی هست در این هستی، که ارزنده‌تر از آن مفهومی است که ما از وطن می‌شناسیم…

برای همه‌تان آرزوی تندرستی و آرامش در این ایام دارم. من یادآور آخرین یلدای قرن نیستم اما دعوت‌کننده از خودم و شما برای آماده شدن برای جوانه زدن، برای استقبال از اولین بهار قرن، هستم. آغاز بزرگی در پیش است. برای آغاز، توشه بردارید.

 

6 پاسخ
  1. پروانه
    پروانه گفته:

    درود آقای ایپکچی عزیز

    به تازگی با پادکست شما آشنا شدم و اپیزودها را مرور میکنم .
    چالشهای ذهنی و مباحث انسانک بی نظیرند.
    و مستلزم زحمت بسیار
    سپاس و صد سپاس
    مانا باشید و پاینده

    پاسخ
  2. کاوه
    کاوه گفته:

    درود بر حسام خان ایپکچی، پیرامون وجود یا عدم وجود یلدا در روز و‌سال و ماه، حضرت سعدی نظری دارن که گفتم بد نیست مطرح کنم:

    نظر به روی تو هر بامداد نوروزی ست
    شب فراق تو هرگه که هست یلدایی ست.

    همچنین:

    روز، رویش چو برانداخت نقاب از سر زلف
    گویی از روز قیامت شب یلدا برخاست.

    همچنین به قول رضاقلیخان هدایت نه تنها در بعد زمان، که هرجا و‌ مکانی میشود یلدا یافت:

    در سالی اگر شبی ست یلدا
    در یک مه آن صنم دو یلداست

    پاسخ
  3. کاوه
    کاوه گفته:

    همچنین تشکر و سپاس ویژه دارم که همواره همدلانه مینویسی و همدلانه تر اجرا میکنی ??

    پاسخ
  4. کاوه
    کاوه گفته:

    درود بر حسام خان ایپکچی، گفته بودی آهنگِ این پاگرد، آهنگِ جداییست اما باور نکردیم، بی صبرانه منتظر انتشار اپیزود بعدی شما هستیم، با سپاس ⁦??⁩⁦??⁩

    پاسخ
  5. فاطمه
    فاطمه گفته:

    سلام آقای ایپکچی می دانم که این روزها درگیر ویروس منحوس کرونا شدید؛ امیدوارم هرچه زودتر بهبود پیدا کنید و حالتان همیشه خوب باشد.
    من دانشجوی سال آخر معماری هستم؛ یک ماه پیش با انسانک در توییتر آشنا شدم و چه آشنایی شیرینی…
    پادکست های زیادی رو امتحان کرده بودم ولی آنچنان که باید به دلم نمی نشست. اوایل اردیبهشت که با انسانک آشنا شدم در آستانه 23 سالگی بودم و این گونه آغاز 23 سالگی من با انسانک همراه شد تا به امروز که به پاگرد سوم رسیدم و حسرت خوردم که چرا از همان ابتدای انسانک همراهش نبودم. انسانک یار من در بی خوابی ها و پروژه ها، حال میترسم از روزی که به آخرین اپیزود منتشر شده اش برسم.
    قبل از اینکه نوشتن این نامه را آغاز کنم حرفای بسیاری داشتم اما حال نمیدانم چه بنویسم یا از چه بنویسم…
    فقط میدانم باید تشکر کنم از آثاری که خلق کردید؛ گفته بودید اگر در وب بنویسیم خودتان میخوانید پس اینجا نوشتم که خوانده شود. به همسرتان و علی کوچک سلام برسانید

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *