54 ـ کایْروس (زمان شخصی)
.
جنگ کی تمام میشود!؟
اگر دقایق زیادی به این سؤال فکر میکنید، این اپیزود میتواند برایتان اندیشیدنی و شنیدنی باشد.
اپیزود پنجاهوچهارم، دومین قدم از فصلِ انسانکِ سپید است که در دوره جنگ ضبط و تقدیم میشود.
همانطورکه در آغاز این فصل عرض کردم، بهجهت محدودیت در فضا و زمان، امکان پردازش صدا و تأمین شرایط مناسب برای ضبط پادکست را ندارم و بنابراین کیفیت ضعیف صدا را به قوتِ توجه خودتان جبران بفرمایید.
پادکست انسانک | متن اپیزود پنجاهوچهارم |
پادکست انسانک را میشنوید به روایت من، حسام ایپکچی. اهل زمان، سلام بر شما.
پنجاهوچهارمین اپیزود از انسانک را میشنوید. این دومین اپیزودی است که من در روزگار جنگ برای شما ضبط میکنم، از فصلی از انسانک که آن را انسانک سپید نامیدم؛ به امید اینکه این فصل و این مرحله کوتاه باشد و خیلی زود، نهفقط مردم ایران که مردم جهان، تجربه بیش از پیشی از صلح داشته باشند.
مقدمه: پرسش از کارکرد دانش در روزگار جنگ
آن چیزی که انگیزه شد برای من برای پرداختن به مباحث پیش رو، این است که آیا کتابهایی که خواندهایم، کاغذهایی که ورق زدهایم، کلماتی که اندوختهایم، اینها برای روزگار مشقت، برای تنگنای جنگ، حرفی گفتنی دارند یا ندارند؟ آیا با آنها میتوانیم زندگی را طور دیگری تجربه کنیم؟ آیا در روزهای اضطراب و اضطرار، این دانستهها به داد ما خواهند رسید یا خیر؟ اگر جواب این باشد که نه، به داد ما نمیرسند و چیزی برای افزودن ندارند؛ صادقانه، اضافهبار برداشتهایم. عمر هدر دادهایم. چیزهایی را سنگین کردهایم در کولهبارمان که به وقت کارزار، برایمان کارکرد و منفعتی نداشته است. اما اگر از اینها آبی گرم میشود و از این حرفها اثری عملی برمیآید، اکنون وقتش است که خودی نشان بدهند و من با این پرسش به سراغ کتابها و دفترم رفتم که خب، چه خبر؟ اکنون چه داری برای این روزها؟
در اپیزود قبلی به مسئله «تن» اشاره کردم. عرض من این بود که جنگ قبل از اینکه در وطن درک شود، در «تن» درک میشود؛ یعنی جنگ مفهومی است که بودن در آن را ما با واسطه تغییر و دگرگونی در بدن ادراک میکنیم. تن یک مفهوم نیست. خودِ وجود است و مواجهه ما با هستن. به این معنا، بدن متفاوت است با تجربهای که ما در مورد واژه وطن داریم. ما وطن را تعلیم میبینیم، اما بدن را تعلیم نمیبینیم، بلکه تمام تعالیم دیگر را به واسطه بدن درک میکنیم. این تمایز باعث میشود که آن چیزی که در بدن درک میشود، با آن چیزی که در ذهن درک میشود، متفاوت باشد. خب، با این مقدمه من از اپیزود قبلی عبور کردم و رسیدم به یک تمرین. پیشنهاد دادم که مرمت و احیا بکنیم روزمرگیهایمان را.
فضیلت روزمرگی در شرایط بحران
شماها میدانید که در بسیاری از گفتوگوها، در بسیاری از حرفها، غرق شدن در روزمرگی و زندگی تکراری و عادتگونه زیستن، مذمت میشود. میگویند این که روش خوبی برای زندگی نیست و درست هم میگویند. اما در چه موقعیتی؟ درستها در موقعیتی درستاند. ما «درستِ علیالدوام» نداریم. همان چیزی که همیشه درست است، ممکن است در یک وضعیت و موقعیتی نادرست باشد یا در یک وضعیت و موقعیتی، «درستتری» پیش روی ما بیاید. ما خیلی وقتها تصمیمهایی که در زندگی گرفتهایم، انتخابهایی که کردهایم، اشتباه نیست. درست است، اما از قضا، مسیر را که طی میکنیم، با درستتری روبهرو میشویم و حالا نسبت برقرار کردن بین وضعیت و انتخاب گذشته، برای ما همیشه چالشبرانگیز است.
حالا من آنجایی که در نقد روزمرگی میگویم، یا دیگران در نقد میگویند که توقف زندگی در روزمرگیها پسندیده نیست، مربوط به موقعیتی است که فضا برای تجربههای جدید گشوده است، اما فرد حرکت نمیکند به سمت این تجربههای جدید و متوقف مانده و از این حیث، چون ترمز گرفته، چون امکان رفتن دارد، به قول حافظ «اسباب جمع داری و کاری نمیکنی»، در اینجا میگوییم آقا، خانم، این روزمرگی، روزمرگی پسندیدهای نیست. اما اگر ما در موقعیتی بودیم که ماه و خورشید و فلک در کار بودند که زندگی را از دست ما در بیاورند، آیا آنجا هم روزمرگی به معنای عقبگرد است؟
به نظر میآید که نه، اینگونه نیست. چنانکه شما اگر روی تسمه تردمیل باشید که تمام قوایش را دارد به سمت عقب حرکت میدهد، یعنی برای به عقب راندن شما صرف توان میکند، حالا اگر شما روی آن پیاده راه بروید به سمت جلو یا حتی ایستا باشید، این فضیلت است. این بر شما اضافه میکند. این شما را تواناتر میکند. و من عرضم این است که در دوره جنگ، یعنی در این روزهایی که ما دچار جنگ هستیم (جنگ امروز، جنگ نظامی است، ما جنگها و نبردهای مختلفی را در زندگی تجربه میکنیم)، در بحران، در مواجهه با بلا، در ایام جنگ، از جمله نجاتهای ما این است که بدن را در وضعیتی قرار بدهیم که بتواند روزمرگیهایی را تجربه بکند.
با این مقدمه، اپیزود قبلی و خلاصه آن را به پایان میبرم و وارد میشوم در اپیزود پنجاهوچهار.
جنگ؛ واقعیت یا رمانتیسیسم؟
اگر شما از من بپرسید که حسام، آیا تو قصد داری که در روزهایی که روزهای نازیبا و سختی است، یک چهره رمانتیک از جنگ ارائه کنی؟ پاسخم این است که نه و برهانم و توضیح من، آن چیزی است که الان خدمت شما دارم عرض میکنم. ببینید، نگاه رمانتیک یا رمانتیسیسم یک نحوه از پردازش واقعیت است؛ یعنی چه؟ یعنی ما بهجای اینکه واقعیت را چنان که هست ادراک بکنیم، واقعیت را به نفع خیال ویرایش میکنیم. مانند یک سنگی که مجسمهساز و پیکرتراش، انبوهی از بخشهای او را میتراشد و از آن یک صورتک در میآورد، از آن یک شیء در میآورد. واقعیت، این سنگ، این صورت نبوده، بلکه این صورت حاصل پرداخت هنرمندانه یک فرد است. من زبانی را دارم استفاده میکنم برای توضیح رمانتیسیسم که از آن نه خردهگیری برآید نه نقد؛ چون من منتقد نیستم. فقط میخواهم تمایز مسیر و روش خودم را توضیح بدهم.
بسیاری از هنرها زاده همین فضای رمانتیک است. در سینما زیاد دیدهاید، در کتابها، در داستانها زیاد دیدهاید. من یک مثال در دسترسش را بگویم خدمت شما. فرض بفرمایید که یک دختر و پسری، خانم و آقایی را نشان میدهد که یک زندگی عاشقانه در یک کلبه جنگلی را دارند تجربه میکنند. این تصویر را هم میگذارد جلوی ما.
کی این تصویر را ما به آن میگوییم که دیگر «رئال» نیست، این یک تصویر رمانتیک است؟ وقتی که واقعیت را به ما نشان ندهند، بلکه اضلاع خوشایند از واقعیت را فقط نشان بدهند؛ یعنی چه؟ مثلاً سادهترین چیز: در این کلبه جنگلی، مگس پر نمیزند، پشه نیش نمیزند، هیچ حشرهای از در و دیوار بالا نمیرود. همه مواد غذایی را صبح به صبح، انگار دستی از غیب پشت در کلبه تحویل میدهد. غذاها خیلی خوشمزه میشود. کسی هم احتیاج به دوا و درمان و دکتر پیدا نمیکند. از قضا عروس و داماد داستان ما نه خانواده عروس دارند نه خانواده داماد. کسی زنگ نمیزند، مزاحم آرامش اینها نمیشود و مداخله بیجا نمیکند. کارفرما هم ندارند. شغل هم ندارند. طلبکار هم ندارند. وام و قسط هم ندارند و حالا از دل همه اینها، شما دارید یک قاب خیلی زیبا را تماشا میکنید.
آیا این آنی است که شما در واقعیت تجربه میکنید؟ نه. واقعیت آلوده به تمام آن زنگارهاست. واقعیت آلوده به تمام ناخوشایندیهاست، اما لابهلای تمام آن وقایع، باریکهای از خوشایندی هم وجود دارد. هنرمندی که میخواهد از فضای رمانتیک بهره ببرد، بقیه را میزداید. به تعبیری، به تعبیر من، واقعیتزدایی میکند. یک نگینی از آن درمیآورد، میگوید این است فیروزه.
حالا این چه تمایزی دارد با کاری که من الان میخواهم انجام بدهم؟ من نهتنها نمیخواهم واقعیت را بزدایم، بلکه میخواهم در واقعیت تعمق کنم. سهم بیشتری از واقعیت را بردارم. عرض من این است که نهتنها فضای رمانتیک پردازشی ناتمام از واقعیت است، بلکه بسنده کردن به مفهوم جنگ بهعنوان یک مقوله نظامی، بهعنوان یک مقوله اجتماعی، بهعنوان یک خبر سیاسی، این هم زدودن واقعیت است. این هم همه قصه نیست. پس دقیقاً نقیض فضای رمانتیک میخواهم قدم بردارم و میخواهم جلوی ویرایشها را بگیرم و یک تصویر کلیتر، وجودیتر و شخصیتر از جنگ ارائه بدهم.
این را به این جهت عرض کردم که تأکید بکنم اگر من به وجه ناگفته یا کمتر گفتهشدهای از جنگ دارم میپردازم، ابداً غرض من قباحتزدایی از این قاب کریه نیست. یک سوی ماجرا شدت شقاوت است. سوی دیگر ماجرا قحطی تدبیر و درایت و کفایت است. خب، این دو را نمیخواهیم نادیده بگیریم، اما در بین اینها یک چیزی هست که موضوع من است: مواجهه منِ انسان با جنگ و اثر جنگ در نحوه بودن من.
خب، من این اثر جنگ در نحوه بودنم را در گام نخست، میخواهم در سه مقوله بررسی بکنم. میخواهم ببینم که جنگ چگونه بر این سه ضلع اثرگذار است. آن سه تا چیست؟ اول، تن. دوم، زمان و سوم، زبان. اولی را که «تن» بود در اپیزود قبلی گفتم. امروز میخواهم به مقوله «زمان» بپردازم. اگر عمر باقی باشد و مجال مهیا، در اپیزود بعدی هم به نسبت جنگ با «زبان» اشاره خواهم کرد. این هم پیشدرآمد پنجاهوچهارمین اپیزود.
زمان تقویمی در برابر زمان طبیعی
و اما متن داستان. «پس کی این جنگ تمام میشود؟» «کی زندگی به شرایط عادی برمیگردد؟» البته اگر روزهای گذشته را عادی تلقی کرده باشیم. این سؤالی است که بعضی از ما به زبان میآوریم و بسیاری هم که به زبان نمیآورند، در ذهنشان به دنبال جواب این سؤال هستند. پاسخ چیست؟ من نمیخواهم سررسیدی بگویم برای پایان جنگ. اگر سررسید بخواهم بگویم، میرود در همان حوزههای تحلیل اجتماعی و سیاسی و امثال آن.
من دارم از نگاه یک انسانپژوه با شما صحبت میکنم و میخواهم بگویم منشأ این سؤال کجاست؟ اساساً چرا از پایان جنگ میپرسیم، بهجای آنکه نپرسیم؟ خب، این سؤالی است که میخواهم به سراغش بروم.
برای اینکه یک قدم به سمت جواب بردارم، حوزه و دستهبندی صحبت را میخواهم مشخص کنم. آقا، خانم، این سؤالی که دارید میپرسید، مربوط به حیطه زمان است. تو به دنبال برقرار کردن نسبتی با زمان هستی، اما این زمانی که داری از آن صحبت میکنی، زمان تقویمی است. «کَلِندِر» میشود، سررسید میشود. زمانی است که ما زیاد تجربه کردهایم. ما ترجیح میدهیم همهچیز تقویمی شود؛ یعنی چه؟ من حاضرم یک درد شدید «زمانمند» را تحمل کنم. شما به من بگو یک دردی داری، سه ثانیه است، ولی خیلی شدید است. سه روزه است ولی شدید. این را تحمل میکنم. اما درد کمِ مبهم، درد کمی که نمیدانم تا چه زمانی ادامه دارد، این برای من طاقتسوز میشود. چرا؟ بهخاطر اینکه در وضعیت اول، من دارم زمان را بهنحو تقویمی تجربه میکنم.
پرسش این است، خوب دقت بکنید لطفاً، آیا ما فقط یک گونه از زمان داریم؟ آیا ما یک معنا از زمان داریم؟ آیا انسان فقط به نحو تقویمی «میزمانَد» یا زمانهای دیگری هم وجود دارد؟
برای اینکه سؤال را بهتر بتوانید درک بکنید، ذهنتان را ببرید در خیال، به روزگاری که ساعتی نبوده، تقویمی نبوده، هنوز ایام نامگذاری نشده، فصلها اسمگذاری نشده. آیا انسان در آن برهه زمان نداشته؟ پاسخ به این سؤال را اینگونه آغاز کنیم با یکدیگر. اولین تجربهای که آدمیزاد با مسئله زمان داشته، «زمان در طبیعت» است. خوب دقت کنید لطفاً. جایی که آدم با طبیعت میخواهد تنظیم رابطه بکند؛ یعنی دیگریِ انسان، طبیعت است. در این مرحله، آدمیزاد دارد یک سری ترتیبها و توالیهایی را تجربه میکند. یک چیزهایی پشت سر هم دارد اتفاق میافتد و اینها تکرار میشوند.
مثل چه؟ مثلاً من در ریتم ثابت یا در وضعیت منظم، دارم دم و بازدم تجربه میکنم. من در دورههای ثابتی طلوع و غروب خورشید را دارم تجربه میکنم. آهستهآهسته، این وضعیت بهجهت تکراری بودنش، به من امکان پیشبینی میدهد. شما میتوانید فصلها، زمان کاشت و زمان برداشت را تشخیص بدهید. وقتی میوهای را روی درخت، کال میبینید، میدانید که اکنون زمان چیدنش نیست، چون هنوز نرسیده. از کجا این را فهمیدهاید؟ از تجربههای سابقتان. پس به آن زمان میدهید، دیگر میتوانید پیشبینی بکنید تا برسد، تا به فصل درو نزدیک بشود و بعد درو کنید، بعد میوه را بچیند. این زمان، آنی است که من به آن دارم میگویم «زمان طبیعی».
زمان جمعی و خطی؛ ساختار ذهنی ما
اما زمان طبیعی برای برقراری نسبت بین انسان و طبیعت است، نه برای انسان و انسان؛ یعنی چه؟ من اگر قرار باشد که در طلوع خورشید کاری بکنم، با زمان طبیعی کارم پیش میرود. با صدای خروس میتوانم زندگیام را کوک کنم. اما وقتی میخواهم با تو قرار بگذارم و با هم سر یک وعدهای برویم، با هم یک سفری برویم و کار مشترکی را انجام بدهیم، احتیاج به دقت بیش از این دارم. از اینجا به بعد، انسان وارد فهم دیگری از زمان میشود. دیگر از زمان طبیعی وارد زمان قراردادی، زمان اعتباری یا زمان جمعی میشویم؛ چیزی که ما دورهمی تصمیم میگیریم به آن بگوییم زمان.
بله، ایده اولیه را داریم از کجا برمیداریم؟ از طبیعت برمیداریم. اگر میگوییم ثانیه، این نزدیک است به تجربه دَم ما؛ انگار ما به ریتم دَم خودمان اسم گذاشتهایم و گفتهایم ثانیه. اگر داریم میگوییم «متر»، (که البته ما میگوییم متر ولی در بعضی از کشورها مستقیماً با همان واژه «فوت» نام میبرند)، این چیست؟ فاصله قدمهایمان را مقیاس قرار دادهایم و براساس این، داریم چیزهایی را کمّیپذیر میکنیم، اندازه به آن میدهیم. اما این اندازهها میتواند فرد به فرد متفاوت باشد. خوب دقت بکنید.
در زمان جمعی، دیگر ما میخواهیم «شخصیتزدایی» بکنیم از زمان. دیگر زمان، زمان یک نفر نیست. یعنی من وقتی میگویم ساعت دو، نمیگویی که ساعت دوی من یا ساعت دوی تو؟ مگر اینکه متغیر «مکان» وارد بشود. خب، آن وقت میشود ساعت دو به وقت من یا به محل من یا به محل شما. باز این هم جمعی است. علاوهبر اینکه شخصیزدایی میشود، یک اتفاق دیگر هم میافتد: این زمان، خطی است. زمان طبیعی هم همینگونه است؛ یعنی چه؟ یعنی اگر من بگویم یک ساعت دیگر و شما ساعتتان را نگاه کنی ببینی الان ساعت یک بعد از ظهر است، حتماً تردید نمیکنی که یک ساعت بعد میشود دو بعد از ظهر. این اقتضای خطی بودن است.
به نظر من این خیلی بدیهی است و راستش، خیلی هم بدیهی نیست. شما تردید نمیکنید که مبادا الان که ساعت یک است، ساعت بعدی، ساعت ده صبح باشد، بعدیش سه بعد از ظهر باشد، بعدیش دوازده ظهر باشد و این ترتیبها در هم بریزد، در هم ادغام بشود. نه، میدانید یک نظامی دارد: یک و بعد دو و بعد سه. دقت کنید. این نظامی نیست که بیرون وجود داشته باشد. این نظامی است که من و شما در ذهنمان نسبت به آن توافق کردهایم. در ذهن ما براساس تجربه آغازینی که در تماشای طبیعت داریم، دانههای انگور از غوره بودن به سمت عقب برنمیگردند، مثلاً تبدیل بشوند به شکوفه یا هر آن چیز دیگری که میشود. میگوییم این قاعدتاً بعد از غوره، به انگور بودن میرسد. بعضیها برنمیگردند عقب. بعضیها بیایند به سمت جلو. دارند یک سیر خطی را طی میکنند.
چرا میپرسیم «کی تمام میشود»؟
اما آیا واقعاً در زیست انسانی، همه چیز به این نحو خطی پشت سر هم است؟ شما وقتی که آدمها را نگاه میکنید، همیشه اینگونه است که حال بعدشان از حال قبلشان بهتر میشود؟ آیا آدمهای عصر حاضر، حتماً همهشان عمیقتر از تمامی انسانهای عصر سابقاند؟ یا مثلاً در قرنها قبل، یک فردی را میشود پیدا کرد که عقلی داشته که آن عقل در دست انسان کنونی هم کمیاب و نادر محسوب میشود. اینها را با چه مدل زمانی میتوانیم توضیح بدهیم؟ این که دیگر خطی نیست که. اینطور نیستش که حتماً کسی که بعد از ما به دنیا میآید، عاقلتر است یا ما لزوماً عاقلتر از انسانهای قبلی هستیم. اصلاً «عاقلتر بودن» را با چه مقیاسی باید توصیف کنیم؟ چه نحوی از «زمانیدن» میشود عاقل بودن؟
آن چیزی که من و شما سؤال میکنیم که «کی تمام میشود؟»، جالب است، این سؤالی است که نهتنها من و تو جوابش را نمیدانیم، خود رهبران سیاسی جوامع هم جوابش را نمیدانند. ژنرالهای نظامی طرفین هم جوابش را نمیدانند و این سؤال برای همه هست که «کی تمام میشود؟». چون تمام شدن تابع یک متغیر نیست. اما این سؤالِ «کی تمام میشود؟» بابت توجه افراطی یا غلیظ ما به یک نحوه از زمان است.
من میخواهم بگویم که آقا، خانم، در این برهه، یکی از چیزهایی که خیلی برای ما در دسترس هست، این است که در مفهوم زمان تجدیدنظر بکنیم. جنگ، مفهوم رایج را پریشان میکند. وقتی زمان به مفهوم رایج پریشان شود، دیگر گرایشهای جمعی ما تحت تأثیر قرار میگیرد. تقویمهایمان به هم میخورد. شما امروز تقویم کرده بودید که جلسه داشته باشید در روزی که الان من دارم ضبط میکنم، شنبه ۳۱ خرداد است، در شنبه ۳۱ خرداد جلسه داشته باشیم. خب ولی تابع تقویم نیست.
ما در زیست جاریمان، تمام زمانهای شخصی را از آدمها میگیریم و آنها را فرو میبریم در زمان تقویمی؛ یعنی چه؟ باید وقتی که همه تعطیلاند، تعطیل باشی. هنگامی که همه میروند سفر، باید بروی سفر. اگر در سازمانت هستی، ساعتی که ساعت ناهار است، باید گرسنه بشوی. واقعیت این نیست که یک سازمان چندصد نفره، همه با هم گرسنه بشوند. اما زمانی که این روزها و در دوره مدرن دارد روی آن تکیه میشود، آدمها را میخواهد در آن واحدی گرسنه کند، در آن واحدی سیر؛ در زمان ثابتی مشتاق به کار کند، در زمان ثابتی تعطیل. تکرار این وضعیت، ما را در موقعیتی قرار داده که دیگر نحو دیگری از زمان را نمیتوانیم ادراک بکنیم. برای اینکه بتوانم یک منبع خدمت شما بگویم که اگر میل داشتید مطالعه بیشتر بکنید، میتوانیم برگردیم به یونان باستان.
کرونوس و کایروس؛ دو نوع زمان
در یونان باستان ما دو اصطلاح داشتیم برای توصیف زمان: یک اصطلاح «کرونوس» و اصطلاح دیگر «کایروس». کرونوس همان زمانی است که ما با «کرونومتر» داریم تجربهاش میکنیم، اندازهگیری میکنیم و زمان جمعی است. آن چیزی که مثالها و مصداقهایش را مفصل برایتان گفتم. اما کایروس معنای کمتر تجربهشدهای از زمان است. یک سری خصوصیتهایی در کایروس هست:
اولینش این است که پیشبینیپذیر نیست؛ یعنی شما نمیتوانی از الان تقویم کنی. دومیاش این است که خطی نیست؛ پشت سر هم تکرار نمیشود. سومیاش این است که اشتراکپذیر با دیگران نیست؛ یعنی تو نمیتوانی از یکی بپرسی و جوابش را در خودت پیدا کنی. چهارمیش این است که کمی نیست، کیفی است.
مصداقی که از کایروس میتوانم بگویم برایتان، ساعت وجودی خودتان است. آن لحظهای که شما احساس میکنی که حالا نشاط داری، حالا وقت «جوشش» است، حالا یک ایده شاعرانهای داری، حالا یک خلاقیتی میتوانی خرج بکنی، این را بهعنوان یک مصداق در نظر بگیر. آیا شما میتوانی این را به آن شکل تقویمی مشخص بکنی؟ کسی که هنرمند است، کسی که شاعر است یا کسی که اصلاً اندیشمند است، به دنبال یک حل مسئله است، میتواند تقویم کند بگوید من دوشنبه ساعت هشت و سی دقیقه صبح به یک ایده خواهم رسید؟ شدنی است همچین کاری؟ آیا سیر خطی دارد؟ یعنی شما میتوانید بگویید که الان چون برای من یک نبوغ، مکاشفه یا گشودگیای در ذهنم حاصل شد، بلافاصله بعدش یک غم است، بلافاصله بعدش یک یأس است، بلافاصله بعدش یک اضطراب است و بعد سه تا واحد جلوتر میرسیم به گشودگی بعدی؟ آیا چنین نظمی حاکم است؟
چه بسا در دورهای یا در برههای، ما گشودگی پس از گشودگی تجربه بکنیم. خیلی از شماها این را چشیدهاید. انگار که بارش قطرهها مدام دارد بر روی شما میچکد و بعد در یک برههای هم قحطی بشود. پس هم قابل پیشبینی نیست و هم خطی نیست. این که عرض میکنم قابلیت اشتراکگذاری ندارد، یعنی چه؟ یعنی ما نمیتوانیم با هم قرار بگذاریم، بگوییم دستهجمعی فردا خلاق شویم. بگوییم که ما چون همهمان یک مجموعه هستیم و یک شب شعر داریم، امشب همه ظهور شاعرانهای را در قلب خودمان تجربه میکنیم.
شما وقتی میخواهی بپرسی ساعت چند است، میتوانی از من سؤال کنی. به من بگویی که «حسام، ساعت چند است؟» من بگویم مثلاً ساعت سه بعد از ظهر و برای تو هم سه بعد از ظهر باشد. ولی تو نمیتوانی به من بگویی که «زمان فردی من الان چیست؟» من بگویم که «الان زمان، زمان سکوت و خلوت است. الان زمان جمعگریزی است. الان تو حوصله بودن با هیچ انسانی را نداری.» که بگویی «آها، متوجه شدم. چشم. پس من هم میروم در خلوت خودم.» چنین چیزی ممکن نیست. چرا ممکن نیست؟ چون اشتراکگذاری نداریم. بهعلاوه کمیت هم ندارد. کمیت در جایی قابل اندازهگیری است که ما شاخص بیرونی مشترک داشته باشیم. ولی ما برای این شاخص بیرونی مشترکی نداریم.
وهمزدایی جنگ از زندگی
در برههای که زمان تقویمی و کرونوس دچار فروپاشی و دچار آسیب میشود، مثل بحرانها، مثل سیل، مثل زلزله، مثل جنگ نظامی، مثل هر موقعیت پیشبینینشده دیگری، آدمها برمیگردند و فرو میروند در زمان کایروس. بهخاطر اینکه زمان به معنای کرونوسیاش کمرنگ شده است. منتها ماجرا چیست؟ چون ورزیدگی و تجربه مواجهه با کایروس را ندارند، چون این زمان شخصی را نمیتوانند ادراک بکنند، با استانداردهای زمان تقویمی میخواهند راجع به آن صحبت بکنند. پس سؤال این است: «کی تمام میشود؟» و جواب این سؤال امکانپذیر نیست.
ببینید من یک نکتهای را خدمت شما بگویم. از کجا میدانی که تمام این واقعه برای همه ما یک معنا دارد؟ دوباره تکرار میکنم. الان اگر کسی بگوید «جنگ کی تمام میشود؟»، آیا این یک خبر جمعی است؟ میپذیرم یک وجوه مشترک جمعی گستردهای دارد. من انکار نمیکنم، ولی میخواهم بگویم آیا برای همه ما یک شکل تمام میشود؟ اصلاً چه بسا برای بعضیها هنوز شروع نشده؟ چه بسا آن زمانی که آتشبس اعلام شود، برای خیلیها تمام نشود.
بنابراین، من میخواهم دعوت بکنم بهجای اینکه مسئله را در زاویه زمان تقویمی ببینیم، به خودمان رجوع بکنیم و ببینیم اکنون بر من زمانِ چیست. بهجای اینکه نگاهمان به تمام شدن و ورود در مرحله بعدی باشد که آن مرحله بعد هم نمیدانیم چیست و همه در اوهام سپری میشود، بیاییم با واقعیت زمان روبهرو بشویم. ما اکنون در یک زمانی هستیم که شخصی است. برای هر کدام از ما جلوه و تعینی دارد و ما باید با خودمان خلوت بکنیم و از خودمان بپرسیم: بهجای اینکه از دیگری بپرسیم «زمان جنگ کی تمام میشود؟»، از خودمان بپرسیم «اکنون زمان چیست؟».
من تعمد داشتم که مباحث این فصل از انسانک را با مرگ آغاز نکنم، ولی یک اشارهای بگویم و از آن بگذرم. ما خیلیهایمان امروز دچار چالشیم. به چه جهتی؟ به جهت اینکه نمیدانیم اصلاً صبح که شروع میشود، ما زنده به شب میرسیم یا نه. این تقویم چیدن، برنامه چیدن، در این فرض که من نمیدانم زنده میمانم یا نه، دیگر کارکرد ندارد و به همین خاطر، دیگر قدم از قدم نمیتوانیم برداریم و به نظرمان میآید که این طبیعت جنگ است. اما ببینید عزیز جان، این لزوماً طبیعت جنگ نیست. این بهخاطر نارسزیستن در روزهای پیشین است. جنگ از ما وهمزدایی کرده است.
<p>مشکل امروز نیست که نمیدانیم صبحی که چشم باز کردیم به شب میرسد یا نه. مشکل آن روزهایی بوده که مفروض گرفتهایم که حتماً امروز تا پایان زنده میمانیم، درصورتیکه چنین تضمینی وجود نداشته. ما راحت آمدیم تقویمها را چیدیم برای جلسه سه ماه بعد، شش ماه بعد، یک سال بعد و من نقدی ندارم به آن. آن اقتضای زمان تقویمی است و براساس آن آمدیم پروژه تعریف کردیم، انضباط و نظم چیدیم. این جای خودش.
اما این پیشفرض که من امروز را زنده خواهم بود و فردا را هم زنده خواهم بود، از چه برمیآید؟ از اینکه زمان کایروس یا زمان شخصی را در خودم کتمان کردهام. کتمان زمان شخصی باعث شده که ما در چنین موقعیتهایی دچار بیزمانی میشویم، درصورتیکه نباید این اتفاق میافتاد. ما باید ورزیده میشدیم برای مواجهه با روزهایی که دیگر زمان در معنای تقویمیاش خلاصه نمیشود. بحث مرگ را بیش از این ادامه نمیدهم. اگر که زمانش بود و زمانم بود، در آینده شاید به آن بپردازیم.
تمرین شناخت «زمان شخصی»
من این اپیزود را هم میخواهم با یک تمرین و یک پیشنهاد به پایان ببرم. پیشنهاد من این است که یادداشتی بنویسید هر روز، ولو در حد یک جمله و برای خودتان مشخص بکنید که امروز زمان شما، زمان چیست. این سادهترین سطح این تمرین روزانه است.
در قدمهای بعدی باید با فاصلههای کوتاهتری از خودمان بپرسیم: «اکنون زمان شخصی تو چیست؟» باید برسد به ساعت، انگار ساعت به ساعت ما دریابیم که اکنون برای من زمان مراوده است، اکنون برای من زمان خواب است، اکنون برای من زمان مطالعه است، اکنون برای من زمان لذت است و این «اکنونی زیستن» امکان ندارد مگر اینکه ما درک شخصی از زمان داشته باشیم.
و در سطح عالیتر، برای کسانی که ورزیده شدهاند، زمان نیازمند قصد پیدرپی است؛ یعنی پلک به پلک، نفس به نفس، بازدم به بازدم، قصد میشود که این زمان برای چیست. و چه خوش، اگر که این مهلکه جنگ را برای خودمان گهواره زایش نوع و فهم جدیدی از زمان قرار بدهیم.
امیدوارم که باشم و باشید و در قدمهای بعدی، حرفهای گفتنی بیشتری را با شما در میان بگذارم.
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است


در من چه می گذرد، وقتی که جهان در گذر است؟