49 – سال بلعیدگی (۱)

تماشای کودکی و تأکید بر آن، ثمره زندگی با سری برگشته به پشت است! یعنی ما همواره روزهای خوب زندگی را پشت سر می‌دانیم و برای زیستنی‌شدنِ زندگی به آن نظر می‌اندازیم. حالا فرض کنید که بخواهیم این قاعده را دگرگون کنیم و زندگی را نه با نگاه به پشت سر، بلکه با نگاه به پیش‌رو روایت کنیم. اینجاست که کهن‌سالی به‌عنوان یک افق، در دیدرس ما قرار خواهد گرفت. اپیزود چهل‌ونهم انسانک سرآغاز سلسله بحث‌هایی پیرامون سال‌بلعیدگی است که برای جوانان امروز و کهن‌سالان فردا تقدیم می‌شود
تصویرگری این اپیزود توسط درسا امرایی به انجام رسیده و از موسیقی‌هایی با هنرمندی آرمان گرشاسبی و وصال علوی در آن بهره‌برداری شده. این اپیزود در کانال تلگرام انسانک قابل دانلود خواهد بود. برای درج نظرات و پیشنهادهای شما؛ مثل همیشه وب‌سایت انسانک بر شما گشوده است.

متن اپیزود 49 انسانک | سال‌بلعیدگی

سلام فلانی! خستۀ بودن نباشی. نمی‌دونم کجای جاده زیستن هستی اما خسته زندگی نباشی. بودن بار سنگینیه. من اغلب که نظرم می‌افته به دست پینه‌بسته و گونه چروکیده و پلک افتاده‌ای، همین کلمات رو زمزمه می‌کنم که خسته زندگی نباشی، خسته بودن نباشی. خیلی راه پرپیچ‌وخمی است. می‌دونی چقدر راه باید طی بشه که سیاهی یک مو به مقام سپیدی برسه؟ می‌دونی پشت هر خط روی پیشانی چقدر اشک هست؟ چقدر لبخند هست؟ می‌دونی چقدر دل بسته شده؟ چقدر دل شکسته شده؟ چقدر تولد و مرگ‌ها چشیده شده؟ چقدر افتادن و از نو برخاستن رخ داده؟ چقدر خون دل خورده می‌شه، تا عمر، عمل بیاد…

عجبا انگار ما تو همه این مسیر زیستن مشغول تماشای جهانیم و خود رو نمی‌بینیم، گرچه که در این جمله مسامحه است ما جهان رو با خود می‌بینیم و خود رو در جهان می‌بینیم اما خیلی‌هامون عمری سپری می‌کنیم اما هرگز عاشقانه‌ای برای خود نمی‌سراییم. همه این و آن رو نوازش می‌کنیم اما دریغ از نوازشی بر خود. حتی جلوی آیینه که می‌ایستیم باز خود رو از چشمان خود نمی‌بینیم. ما در آیینه هم خود رو از چشمان دیگری می‌بینیم: آیا من رو خواهند پسندید؟ آیا من رو دوست خواهند داشت؟ انگار خودمون خودمون رو دوست داشته باشیم هم در گروِ دوست‌داشته‌شدن توسط دیگرانه.

خلاصه اینکه نمایی بر خودمون نداریم. نظری بر خودمون نداریم. باید راه طی بشه و سرانجام به بهای پیمودن می‌رسیم به اون بلندی‌ای که می‌تونیم بر خودمون نظر بندازیم و خودمون رو تماشا کنیم. به بهای عمر آیینه‌ای رو به ما می‌فروشند که در اون خودمون رو چنان‌که خود هستیم تماشا کنیم و چه بد که در این ملاقات و تماشا، خودمون رو شایسته تحسین و نوازش نبینیم و چه خوش در این ملاقات لبریز عاشقانه باشیم برای خود. چه اشکالی داره؟

چرا همه عاشقانه‌ها باید خطاب به دیگری باشه؟ چه دریغ داریم از خودمون اگر در اون ملاقات، خویشتن رو خطاب قرار دهیم که:

عمری به هر کوی و گذر

گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده‌ام

بنشین تماشایت کنم

بنشین که با من هر نظر با چشم دل با چشم سر

هر لحظه خود را مست‌تر از روی زیبایت کنم

[موسیقی | آرمان گرشاسبی]

اگر عمر رو مانند یک رشته تصور کنیم، این رشته استوار به دو ستون است. یعنی از ستون اول کشیده شده و به ستون دوم منتهی و آویخته شده. ستون اول اسمش خردسالی است و ستون دوم در دورترین نقطه‌ای که می‌تونه قرار بگیره، آیینه ستون اول می‌شه. پس خردسالی بدل می‌شه به «سالخوردی». حد فاصل این دو ستون فقط این سال نیست که آیینه می‌شه، بلکه یک واو (و) هم به قصه افزوده خواهد شد اگر این واو (و) رو عطف فرض کنیم، می‌شه این‌گونه تشبیه کرد که ما در این رشته عمر، توشه‌مون آن چیزهایی است که به خودمون عطف می‌کنیم. واو (و) می‌آد و ما رو به چیزهایی گره می‌زنه می‌شیم: من و تو. می‌شیم مشاهداتم و تجربیاتم و شنیده‌هایم و دیده‌هایم و چشیده‌هایم. اینا هی اضافه می‌شه بر من؛ و این رشته قطورتر و طولانی‌تر می‌شه.

قصه اپیزود چهل‌ونهم این واو (و) عطف نیست که اگر بود خود نسبت عطف و عطوفت اندیشیدنی بود؛ خیلی می‌شد در موردش تأمل کنیم. با این مقدمه، من می‌گم که عزیزجانم، خردسالی ایام خرده‌سؤالی است. یعنی چی خرده‌سؤالی؟

یعنی مقطعی از زیستن که ما تصویر روبه‌رو، این جهان پیش چشم خود رو جزء‌به‌جزء، خردبه‌خرد درک می‌کنیم؛ همون‌طور که غذا رو در لقمه‌های کوچک‌کوچک به ما می‌دن، منظره هستی هم در مفاهیم ریزریز ادراک می‌شه. یعنی یک سبد میوه‌ای سه‌تا سیب باشه، برای یک بچه ملال‌انگیز نیست که سه‌بار سؤال کنه که «این چیه؟» و بعد بره سراغ سیب بعدی بگه «این چیه؟» و بعد بره سراغ سیب سوم و بعد باز بپرسه «این چیه؟»

اگر ده‌تا پرنده روبه‌روش باشه پرسیدن از پرنده اول، اون رو بی‌نیاز از سؤال درباره پرنده دوم نمی‌کنه. می‌تونه ده‌بار انگشت اشاره‌اش رو نشانه بگیره و بگه این چیه و بعدی این چیه و…؟ چه بسا این برای ما کلافه‌کننده هم باشه اما به‌مرور ما این سؤال‌ها رو هضم می‌کنیم سال‌ها رو می‌خوریم سال‌ها رو می‌خوریم و سپس سپری می‌کنیم این مسافت رو تا به سالخوردگی می‌رسیم. هرچی مسافت رو طی می‌کنیم سؤال‌ها در هم ادغام می‌شه. دیگه از میانه راه به بعد سؤال درباره «سیب چیه؟ خیار چیه؟ ستاره چیه؟ آسمون چیه؟» نیست. هزاران سؤال جاشون رو به چند سؤال گل‌درشت گردن‌کلفت می‌دن. دیگه سؤال اینه «من کی هستم؟» سؤال اینه که «جهان کجاست؟» سؤال اینه که «چرا باید زیست؟» از میانه‌های مسیر به بعد، دیگه حالا خرده‌سؤالی سپری می‌شه. سال‌خوردی مقطعی از سن ماست که باید برای این سؤال‌های درشت پاسخ داشته باشیم. حالا از اینجا به بعد داریم نزدیک می‌شیم به ساحت موضوع اپیزود چهل‌ونهم.

دغدغه اینجاست، درد اینجاست. اگر ما رسیدیم به تیرک دوم یعنی به تیرک سالخوردگی و آن‌گاه برای این سؤال‌های گردن‌کلفت پاسخ نداشتیم یا پاسخ‌هامون آن‌چنان استوار نبود که تاب بیاره این رشته عمر رو، آن‌وقت چه باید کرد؟

این دغدغه و درد بود که من رو به یادداشت‌هایی وادار کرد و چیزهایی رو برای خودم برداشتم که می‌خوام با شما سر سفره بزارم. پرسشم این بود که من چگونه می‌توانم سال‌ها را نه فقط خوردن، بلکه «ببلعم» و پرسش‌ها را نه فقط برای منتفی‌شدن بلکه برای رسیدن به سؤال عمیق‌تر پاسخ بدم. این وزنه رو بر روی دوش خودم احساس کرده بودم که هرچه پیش‌تر می‌رم سؤال‌هام نه‌تنها از خُردی عبور می‌کنه بلکه حریص‌تر می‌شه برای عبور از فیزیک ماجرا. وقتی من از «جهان چیست» می‌پرسم، غرضم جسد جهان نیست؛ بنابراین نمایش تصاویر کهکشان‌ها و آن چیزهایی که توسط جیمزوب ثبت شده پاسخ سؤال «جهان چیست»ِ من نیست؛ گرچه پرسپکتیوی از این جهان رو در برابر چشم من می‌آره که پیش از این جسم من در برابرش نابینا بوده.

پاسخ «چرا می‌میرم؟» این نیست که بر مبنای آمار به من توضیح بده که اگر تو نمیری جا برای زیستن دیگر انسان‌های پس از تو فراهم نمی‌شه. این جواب من رو به آرامش نمی‌رسونه؛ ولو اینکه زبانم رو ببنده. وقتی می‌پرسم که «پس از مرگ چه خواهد شد؟» با پاسخ یک زیست‌شناس که فرایند استهلاک و هضم بدن من رو در خاک توضیح بده، من به تسکین نمی‌رسم.

این سؤال‌ها به جواب‌های دیگری نیاز داره. برای همینه که من عرض می‌کنم که سال‌ها رو نباید هول‌هول خورد؛ بلکه باید با طمأنینه و دقت بلعید. چون در ستون بعدی ما به پاسخ‌هایی که این روزها می‌بلعیم نیازمندیم.

[دکلمه اشعار شهریار با صدای خودش]

خب عزیزان من، رفقای من، این صدا و کلمات نغز و طنز که شنیدین، یادگار سیدمحمدحسین بهجت ملقب به شهریار بود. شعر به زبان آذری است که من بعدتر برای عزیزانی که مایل‌اند بشنوند در کانال تلگرام انسانک تقدیمتون می‌کنم. اما متن شعر مربوط به اپیزود نیست. آن چیزی که من به‌عنوان یادگار، خاطره و شاهد برداشتم که اینجا ضمیمه کنم و تقدیم شما کنم، همین حال‌وهوای ابتدای مجلس بود. نمی‌دونم با شماها هم‌فهم و هم‌برداشت هستم یا نه؛ اما آن چیزی که من تحفه برداشتم از این واقعه، چنین بود که گویی با سپری‌شدن عمر، پس از گذشت سال‌ها، وقایع در همدیگه ادغام می‌شن. احساسات در همدیگه هضم می‌شن، ممزوج می‌شن. دیگه چیزها به رنگ زمان حادثه نیستند. می‌تونه یک دعوا و مشاجره بهانه‌ای بشه برای تغزل و عاشقی و عجب نیست سوگ و فقدان یار با لبخند به زبان بیاد، درصورتی‌که این واقعه در زمان خودش بهانه لبخند نبوده.

اما تک‌به‌تک و خردخرد، وقایع رنگ می‌بازند. تمام این واو (و)هایی که یک‌به‌یک بر رشته عمر مثل چراغ آویزان کردیم، این‌ها نورهاشون در هم ادغام می‌شه و یک طعم باقی می‌ماند که حاصل بلعیدن سال‌ها ـ یا سال‌بلعیدگی به تعبیر من ـ همین طعمی است که باقی می‌ماند.

همه مقدماتی که گفتم برای رسیدن به این سؤال مرکزی است که… [سؤال اصلی این اپیزود و احتمالاً برخی از اپیزودهای بعد از این، همین پرسش به‌ظاهر ساده است.]

عزیزجان، آبجی‌جان، داداش من، با چه طعمی می‌خوایم پیر بشیم؟ به چه مقصدی می‌خوایم سال‌ها رو ببلعیم؟

نمی‌شه یافتن پاسخ و اندیشیدن به این پرسش رو موکول کرد به خود زمان سالمندی. در سالخوردگی بعد از وقوع حادثه تدبیرکردن ماجرا دشواره اگر محال نباشه. برخلاف چیزی که تصور می‌کنیم، موعد اندیشیدن به سالمندی و سالخوردگی همین جوانی است. ما در همین امروزی که هستیم باید طرح داشته باشیم برای اون مقصدی که می‌خوایم بهش برسیم. این سؤال مدت‌هاست که ذهن من رو مشغول کرده و برای خود چند بندی رو یادداشت کردم. اگر بخوام همه این بندها رو در یک اپیزود بگم، زمان اپیزود خیلی طولانی می‌شه؛ به‌همین‌خاطر تصمیم گرفتم که مباحث رو در چند اپیزود تقسیم کنم که هم برای شما خسته‌کننده و ملال‌انگیز نباشه هم من مجال داشه باشم که بیشتر و بهتر فکر کنم به موضوع.

قدم اول: تصمیم بگیریم پیر شویم

در این اپیزود دو بند رو می‌خوام خدمت شما عرض بکنم؛ چنان‌که خواهید شنید. قدم اول، اولین قدمی که برای پیمودن این راه باید برداریم و اتفاقاً باید بسیار استوار و دقیق برداریم، «تصمیم» است. ما باید تصمیم بگیریم که پیر بشیم. شاید به‌نظر شما این جمله مضحک بیاد [و بگید] که ما اگر تصمیم نگیریم هم پیر می‌شیم! دقیقاً ماجرا از همین‌جا آغاز می‌شه. این اول دوراهی است. ما باید تصمیم بگیریم که مقوله سال‌بلعیدگی و رسیدن به کهنسالی رو برای خودمون به یک پروژه بدل کنیم. در غیر این صورت، در پروسه فرسایش و استهلاک به این نقطه خواهیم رسید. فرق است بین کسی که به کهنسالی می‌رسه براساس یک پروسه و فرسایش طبیعی؛ و کسی که به کهنسالی می‌رسه مبتنی‌بر پروژه و تصمیم. تفاوتشون تو چیه؟

در نحوه توجه، در نحوه التفات، به تعبیر دقیق‌تر حیث التفاتی (intentionality). شما هرجوری که نیت بکنید، روایت براتون شکل خواهد گرفت. هرجوری که قصد بکنید، قصه ساخته خواهد شد. مثال رایجی که هست و شاید تو اپیزودهای دیگه هم گفته باشم براتون، مثال نحوه مواجهه با درخت است. وقتی یه نقاش با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی یه نجار با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی یک باغبان با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی کودکی می‌خواد رشته‌های طناب رو به شاخه‌ای ببنده و تاب برای خودش درست کنه، قصدی داره. درخت درخته؛ آنچه قصه این اشخاص رو از هم متمایز می‌کنه نحوه التفاتشون به درخته. بنابراین صرف اینکه عمر سپری می‌شه و روزها شب می‌شه و شب‌ها روز؛ و ما مستهلک می‌شیم و فرسوده، به این معنی نیست که ما همه‌مون به یک شکل کهنسالی رو تجربه خواهیم کرد. دوستان اهل دقت می‌دانید که پروژه برخلاف پروسه، یک فرایند نیست که بارها و بارها و بارها تکرار بشه. پروژه طرح‌ریزی می‌شه برای تحقق یک قصد.

حالا ما می‌تونیم درباره سالمندی بگیم «کلان‌پروژه»؛ چون انبوهی از پروژه‌های دیگه در داخلش تعریف می‌شه. این رو برای چی دارم عرض می‌کنم؟ چون در جامعه ما افقِ کوتاه‌شده جزو مقتضیاتِ نظرانداختن به پیش روست. دلایلش رو هم نمی‌خوایم در این اپیزود بحث بکنیم ولی این سرافکندگی و پیش پا رو دیدن از یک سمت و از سمت دیگر پاندمی یأس، پاندمی ناامیدی. اینکه شما تا از سالمندی و سالخوردگی صحبت می‌کنی با فوران کلام سیاه روبه‌رو می‌شی مثلاً: «نه آقا، نه خانم، ما که نمی‌بینیم اون روزا رو» یا اینکه «ما الانش هم پیر شدیم دیگه». نه عزیزجان، شما سالخورده و سالمند نیستید. نگو من از الانش هم پیرم. هنوز نچشیدیم اون تنهایی عظیمی رو که چشم‌به‌راه ما نشسته. ما هنوز تصویر نداریم از روزهایی که لابه‌لای نرم‌افزارها و ربات‌ها قراره سال‌های پایانی زندگی‌مون رو سپری کنیم.

به‌همین‌خاطر الان زمان قمارکردن و یأس‌سراییدن نیست. از اینجا به بعد که ما راه‌هامون از هم جدا می‌شه، کسایی که همدل با این کلام نباشند و قصد نکنند و نخوان پروژه سالمندی خودشون رو کلید بزنن، کار رو به فرایند فرسودگی سپرده‌ن و بین سال‌بلعیدگی و فرسودگی فرق است. کسایی که با هم هم‌دغدغه نشدیم، در این قصدیت همراه نیستیم، مسیر دیگری رو پیش خواهند گرفت. چه بسا دقیق‌تر اینکه مسیر دیگری رو خواهند غلتید، مسیر طبیعی استهلاک و فرسایش. این عزیزان مخاطب این سلسله‌بحث‌ها و کلام من نیستند؛ اما اون گروه بعدی که به‌قصد سالمندی، حالا می‌خوان این پروژه رو برای خودشون تعریف بکنند، نیاز به یک «چرا» دارند. من چرایی که خودم دریافتم رو عرض می‌کنم. شما هم چراهای خودتون رو به‌عنوان چراغ به دست بگیرید تا راه براتون روشن شود.

مغلطه تقدیس کودکی

من سعی کردم خودم رو از یه مغلطه رها کنم و اون هم مغلطه تقدیس کودکی است. ما چنین بزرگ شدیم که همیشه روزهای خوب زندگی پشت سرمون بوده. ما به غفلت و نیاموختگی و گنگی دوران کودکی می‌گوییم «معصومیت». بچه‌ای که اگر سرخوشه به‌خاطر نفهمیدنش سرخوشه، اگر لذت زندگی رو برده به‌خاطر اینه که در آغوش کس دیگری زیسته، اگر به هرچیزی که پیش آمده خندیده، به‌خاطر کم‌تجربگی در گریستن بوده و بهانه گریستنش فقط جای خیس و شکم گرسنه بوده، ما به این طفل، «طفل معصوم» می‌گوییم. در روایتمون از زندگی هم همیشه به گونه‌ای نقالی و روایت می‌کنیم که گویی خوشی‌ش پشت سر بوده و رنجش پیش روست.

تا زمانی که این کهن‌باور دگرگون نشه و ما نپذیریم که قدم‌به‌قدم در حال اندوختن هستیم، همه این چیزهایی که حتی به‌عنوان شکست، اشتباه و خطا می‌دونیم و تمام اون واو(و)های عطفی که امروز بهش افتخار نمی‌کنیم، می‌تونه عصاره‌ای داشته باشه که از اون عصاره، بلوغ و پرواز ما بربیاد. تجربه‌ای اندوخته بشه که پرهیز داده بشیم از خطاهای بزرگ‌تری که در پیش روست.

اگر این مفهم وارونه بشه و ما بپذیریم که به‌سمت روزهای مهم‌تر و بزرگ‌تر در حال حرکتیم، بپذیریم که قیمت راستین، نه از آنِ خنده کودکانه؛ بلکه لبخند رضایت پیرزن و پیرمردی است که در کهنسالی از مسیر سپری‌شده خودشون رضایت دارند. اگر این رو بپذیریم، آن‌وقت قصدکردن توجیه پیدا می‌کنه. آن‌وقت دست رو دست نمی‌ذاریم و بگیم «خب پیر می‌شیم دیگه» نه پیرشدن مسئله نیست؛ مسئله چگونگی پیرشدن است. بخوام تو یک جمله بند اول رو خلاصه کنم اینه: که می‌خواهیم سال‌بلعیدگی و رسیدن به کهنسالی رو از پروسه استهلاک تغییر بدیم به پروژه استعلا و نگیم که «ای وای دارم پیر می‌شم» بلکه می‌گیم که: «اراده کردم و طرح دارم برای بلعیدن سال‌ها و ماه‌ها و روزهای پیش رو.» این قدم اول سفر بلند ماست.

 

قدم دو: توجه به سرمایه «بدن»

خب قدم اول که مشخص شد، از قصد و نحوه توجه گفتم، از بناداشتن بر سال‌بلعیدگی گفتم. بعد از اینکه این بنا رو برای خودمون قصد کردیم و تصمیم گرفتیم که بنشینیم و نقشه کار رو دربیاریم، یا به بیان دیگه سرمایه و نیاز پروژه رو مشخص کنیم، اینجاست که می‌رسیم به قدم دوم.

هر سفری متناسب با مسیری که در آن سپری خواهد شد، نیاز به توشه داره و این توشه‌ها متنوع است اما یک توشه هست که قابلیت صرف‌نظر نداره و با هر قصدی که بخواید به‌سمت سال‌بلعیدگی برید باید این توشه رو داشته باشید. و اون چیزی نیست جز بدن. هزاران قصد خوب با بدن ناخوب به سرانجام نمی‌رسه. می‌دونم هرکدوم از این قدم‌ها و هرکدوم از این بندهایی که داریم با هم صحبت می‌کنیم می‌تونه موضوع حرف‌های مفصل باشه، موضوع کتاب‌ها و تحقیق‌ها باشه.

من هم مشغول کنجکاوی هستم؛ اما دلم نیومد وقت صرف بشه که زمانی که به پختگی رسید با شما در میان بذارم. از همین الان می‌گم که من دارم به این قدم‌ها فکر می‌کنم با شما در میان می‌ذارم که شما هم حاصل فکرهاتون رو به من بگید. همون‌طور که درباره سالمندی گفتم که نحوه توجه ما قصه رو دگرگون خواهد کرد، حیث التفاتی و نحوه توجه ما به بدن هم، نسبت میان من و تن رو دگرگون می‌کنه؛ بالاخص در روزگاری که ما داریم زندگی می‌کنیم، نحوه توجه به بدن تعیین‌کننده است. ما انگار شاهد یک قیام دسته‌جمعی و یک جنگ جهانی علیه بدن‌های خودمونیم. ما به جنگ بدن خودمون می‌ریم و بر بدن خودمون تیغ می‌کشیم. چرا این اتفاق می‌افته؟ چون کارکرد بدن برامون دگرگون شده، بدن شده سکه‌ای که ما پرداخت می‌کنیم برای اینکه چشم بخریم، برای اینکه نگاه بخریم. آیا این معامله، معامله به‌صرفه‌ای است؟

باید بدونیم وقتی این بدن رو داریم هزینه می‌کنیم چه داره عایدمون می‌شه. تعریف از زیبایی، درد مشترک بسیاری از ماست. سالم به زیر تیغ می‌ریم، نه به‌خاطر اینکه بدنمون درد می‌کنه؛ تعریفمون از زیبایی درد می‌کنه. دقت دارید؟ مقبولیت و و مطلوبیت محل نقد نیست؛ موضوع، مسیری است که ما برای رسیدن به این مقبولیت طی می‌کنیم. موضوع، بهایی است که براش می‌دیم. خیلی چیزها ارزش‌اند. مسئله اینه که در سلسله‌مراتب، کجای ارزش‌ها می‌ایسته. چه چیزهایی از این ارزش‌ها ارزش‌ترند؟ اینجاست که محل بحثه. خب گفتیم باید تغییر رویکرد بدیم. تغییر رویکرد بدیم یعنی از چه به چه رخ برگردونیم؟ یعنی اینکه بدن به‌جای اینکه بدن برای ما بشه ابزار مباهات، یک کارکرد دیگری داشته باشه و اینجا این سؤال مطرح می‌شه که اصلاً کار ما و انتظار ما از بدن چیه؟

یکی از متفکرینی که به مسئله بدن توجه کرده و آگاهی از اندیشه او به ما هم کمک می‌کنه برای اینکه نسبت خود رو با بدن بازتعریف کنیم، آرتور شوپنهاور است. شوپنهاور در کتاب «جهان همچون اراده و بازنمود» [که ترجمه فارسی‌ای که در دسترس اغلب ماست عنوانش «جهان همچون اراده و تصور» است] از دفتر دوم به بعد، از جایی که جهان همچون اراده رو آغاز می‌کنه، دغدغه‌اش نسبت به بدن پررنگ‌تر می‌شه.

پرهیز می‌کنم از اینکه مفصل‌گویی کنم؛ خلاصۀ ماجرا این‌طوره ـ برای عزیزانی که می‌خوان بیشتر دقت و تحقیق بکنن ـ به این‌صورت که به‌رغم کانت که جهان نومِن و جهان چنان که هست یا شیء فی نفسه رو از دسترس ادراک منِ انسان به دور می‌دونه و جولانگه من رو فقط جهان فنومن می‌دونه (اون اندازه‌ای که بر من پدیدار می‌شه) و به‌رغم افلاطون که معتقده حقیقت در یک جهانِ ایده است و جهان مُثُل است و دسترسی محسوسات ما به اون محدود است، شوپنهاور راهی رو به ما نشون می‌ده برای دسترسی به جهان نومِن که به تعبیر او می‌شه همین جهان اراده. خلاصۀ حرفش اینه که ما ممکنه همه جهان رو در قالب تصور درک کنیم اما یک پل داریم که ما رو مستقیماً به جهان اراده متصل می‌کنه و اون بدن است. ما بر پل بدن می‌تونیم با حقیقت این زندگی ارتباط برقرار کنیم، با آنچه اراده می‌کند، با ارادۀ اراده ارتباط برقرار کنیم.

در واقع سؤالی که چند دقیقه قبل پرسیدم حالا می‌تونه برعکس هم بشه؛ نه اینکه من از بدن چه انتظاری دارم، سؤال اینه که بدن از من چه انتظاری داره؟

اینجاست که اهمیت بدن آشکار می‌شه. دیگه بدن نه حیوان و اسبی است که به من سواری بدهد، نه ماشینی است که انبوهی از مکانیسم باشه و من هی از این مکانیک به اون مکانیک ببرمش بگم مکانیسم گوارش یا اعصابم فلانه. بدن یک کلّیت مهم و قابل تأمل است. وقتی که نحوه توجه ما به بدن تغییر کرد حالا این قدم دوم رو می‌تونیم برداریم. یعنی بدن رو به‌عنوان سرمایه برای سال‌بلعیدگی‌ خود لحاظ بکنیم.

دیدید خیلی از این مادربزرگ و پدربزرگا یادگارهای جوونی‌شون رو با وسواس نگه می‌دارند؟ یک تکه ظرف یا شال که واسه جهیزیه است، چندین دهه مراقبت شده که خال بهش نیفته؛ اما این وسواس در مراقبت از دندون هزینه نشده، صرف مراقبت از روده و معده نشده! خب این که دست‌نایافتنی‌تر از اون کاسه و بشقاب و یادگاری است. چرا غفلت اتفاق می‌افته؟ به‌خاطر نوع رویکرد. به‌خاطر نحوه توجه.

قدم دوم رو جمع‌بندی بکنم. مهم‌ترین سرمایه‌ای که ما باید برای کهنسالی برداریم و توشه کنیم همین عضله، استخوان، ماهیچه و عصب و… است.

ما فراری از بدن نداریم. بسیاری از این ثروت‌هایی که امروز داره اندوخته می‌شه در آینده خرج می‌شه برای خریدن بدن، برای کاستن از درد، برای قابل‌تحمل‌کردن تن. پس شرط عقله که ما از همین امروز این سرمایه رو چنان حفظ کنیم که در آینده برامون بال باشه نه وبال؛ و به نحوه‌ای به بدن توجه کنیم که آرام‌آرام این شأن رو به بدن برگردونیم.

حالا چگونگی این ماجرا موکول می‌شه به تحقیق شما، به توضیح اهلش و اگر مجال شد به حرف‌ها و اپیزودهای بعد از این. تا اینجا این دو قدم رو به یادگار داشته باشید. در اپیزودهای بعدی قدم‌های بعدی این سفر رو تقدیمتون می‌کنم.

 

11 پاسخ
  1. اخترالسادات حلوایی
    اخترالسادات حلوایی گفته:

    غمی پشت صداتون دارین که اشکم را جاری می‌کنه اونقدر صادقانه و واقعی میگین که با تمام وجود حس میشه دوست دارم تمام نوشته هاتون را با صدای خودتون بشنوم آرامش و غمی توی صداتون هست که خیلی تاثیر گذاره

    پاسخ
  2. سارا
    سارا گفته:

    سالهاست سوال بزرگتر و اصلی‌تر در ذهن من قبل‌تر از چگونه پیر شدن، چراییِ ناگزیری به پیر شدن ‌بوده.
    چرا فکر می‌کنیم مجبوریم که حتما به کهنسالی برسیم؟
    چرا خودمون رو ناچار به طیِ مسیر تا انتها میدونیم؟
    شاید هزاران هدف و برنامه برای رسوندن به مقصد داشته باشیم اما بالاخره یه جایی تموم میشن، آیا ناگزیریم بعد از اتمام اون پروسه‌ها و پروژه‌ها نظاره‌گرِ پایان باشیم؟
    آیا راهی هست یا منبعی که به این سوال جواب بده؟
    ممنون میشم راهنمایی کنید.

    پاسخ
  3. کیا زارعی
    کیا زارعی گفته:

    با سپاس فراوان، از پختگی متن ها لذت می برم، چه خوب که این همه سواد که قطعا نتیجه مطالعه بسیاره همراه شده با نعمت صدای خوب و فکری دغدغه مند که این پادکست ها رو بیافرینه و منتشر کنه

    پاسخ
  4. چمن آرا
    چمن آرا گفته:

    من تمام اپیزود هاتون رو چند بار شنیدم گاها هم نت برداشتم چقدر به دل میشنه و به تفکر وا می داره …
    ممنونم از شما که اینقدر درست و حسابی حرف میزنید و با پختگی حرف میزنید .

    پاسخ
  5. چمن آرا
    چمن آرا گفته:

    من تمام اپیزود هاتون رو چند بار شنیدم گاها هم نت برداشتم چقدر به دل میشنه و به تفکر وا می داره …
    ممنونم از شما که اینقدر درست و حسابی حرف میزنید و با پختگی .

    پاسخ
  6. فاطمه نوری
    فاطمه نوری گفته:

    سلام. منتطر قسمت‌های بعد هستم. چقدر این حرف‌ها دغدغه این سال‌های من هست.
    احتمالا اشکال در نوشتن (قم : به زعم).
    این صورت که به قم کانت که جهان نومن و جهان چنان که هست

    پاسخ
  7. سروش آگاهی
    سروش آگاهی گفته:

    به همان دلیل دوم که در این قسمت بیان کردی من خام گیاه خوار شدم و مشغول آموختن پزشکی هومیوپاتی هستم.
    یکی از دوستان خگخ من گفت، من ۶۷ سال سن دارم، من ۶۶ سال زندگی نکردم! از وقتی خگخ شدم زندگی من شروع شد.
    من هم اندیشیدم، اگر من در ۳۳ سالگی خگخ را آغاز کنم، در سن او، به اندازه سن اکنون خودم، رضایت اندوخته و افزوده جمع کردم.
    آن روز در آن سال بلعیدگی خواهم گفت من ۳۳ سال است که دارم از زندگی حض می‌برم!
    چه بسیارند انبوه مردمی که سؤالی درباره سلامتی جسم ندارند، آن را به دیگران، به کادر درمان، واگذار کرده‌اند!
    من مسئولیت کسب و حفظ مهراری (تندرستی) خود را خودم تمام و کمال پذیرفته‌ام. در مقام پیرو نیستم. در مقام کاشف هستم.

    پاسخ
  8. محمدرضا رزاقی
    محمدرضا رزاقی گفته:

    نقطه ی عزیمت همه ی ما به دوران های مختلف زندگی درک و پاسخ به این سؤال است «من چه کسی هستم؟» که اگر پاسخی روشن و شفاف داشته باشیم، آنگاه است که در آینه خودمان را می بینیم و تمام جزئیات بدنمان برایمان با شکوه و عظیم خواهد بود و آنجاست که ما عبور را عبور نمی شماریم و بلکه حرکتی به سمت تعالی و برخورداری بیشتر.

    پاسخ
  9. گلی
    گلی گفته:

    سلام
    آقا من بعد از چند وقت که منتظر بودم اینو گوش بدم بالاخره اومد و خودمم تونستم، اولین سال بلعیدگی مقارن بود با بیرون اومدن انتخابیم از کار ۱۳ ساله و خیلی برام جالب بود این همزمانی چون واقعا حس بازنشستگی داشتم اما نه در میانسالی که در جوانی و توصیه ها خیلی بکارم اومد. اما از دیروز که دومیش رو گوش دادم دارم به چیزی فکر میکنم. جز سیر در یادآوری گذشته و تذکار، و سیر در آینده و آرزوها که هر دو رهزن اکنون اند و راه برون رفت ازشون جوری که من برداشت کردم تکرار هست، یه عالم سومی هم هست که من در اون سیر میکنم! عالمی بدون بعد زمان و مکان مثل اون دو تا، اون هم عالم خیاله! یعنی حس میکنم این نمودار یه بعد دیگه هم داره که در فرمایشات شما ندیدمش و خلاص شدن ازش سخت تره! چون چیزیه که خودت ساختی و بودن درش خیلی فریبنده و لذت بخشه! گذشته نگری حسرت میاره و آینده نگری اضطراب، اما خیال بافی برای خیلی از ما دنیایی میسازه مثل کمد نارنیا، مثل سرزمین عجایب آلیس که رهایی ازش اتفاقا سخت تره! چون هرچه بهت میده گمشده هاتن، اون جا تشویشی نداری، اونجا امنیت داری، اونجا نشده ها ممکنن، اونجا بودن هر لحظه اش میتونه رهایی و هیجان باشه. خب چرا باید آدم از اون دل بکنه و به عالم اکنون بیاد و هی تکرار کنه؟ و بعضا دچار ملال هم بشه؟
    میدونم کامنت و سوال زیاده آقای ایپکچی، اما اگر وقت کردید و دیدید بدونید سخت مشتاق شنیدن جوابم.
    تشکر بسیار

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *