۵۷ – سالبلعیدگی (۳)
اپیزود پنجاهوهفتم، آخرین قسمت از سهگانه سالبلعیدگی است. در این سهگانه، به این مسئله پرداختم که اگر بنا باشد، کهنسالی و سالخوردگی را بهجای «پروسه» طبیعی به «پروژه انتخابی» بدل کنیم، به چه سرفصلها و دغدغههایی باید اندیشیده باشیم. تاکنون به مباحثی ازجمله قصد، بدن و تکرار پرداختهایم و در اپیزود پایانی از این سهگانه از مسئله خانواده، پول و مرگ گفتهام.
موسیقی باکلام استفادهشده در این اپیزود شعر «خانهام ابری است» به هنر گروه کامکارهاست و همچنین از دکلمهای به صدا و ذوق جناب شمس لنگرودی بهره بردهام.
لینک اختصاصی این اپیزود: https://ensanak.com/episode-57
و کانال تلگرام انسانک: t.me/ensanak
میزبان نظر و نگاه و گفتوگوی شماست.
متن کامل اپیزود پنجاهوهفتم |
مقدمه: تماشا، ریشه مسئله
پادکست انسانک را میشنوید، به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعهای از جستارهای صوتی است که در آن، تجربیات زیسته و روزمرگیهایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت میکنم.
مسئله از کجا شکل میگیرد؟ رویشگاه مسئله کجاست؟ جواب یک کلمه است: تماشا. وقتی از تماشا صحبت میکنم، منظورم کارکرد چشم نیست؛ برخلاف معنای مصطلح. تماشا مترادف نگاه نیست. فقط به چشم محدود نمیشود. مشی کلی یک نفر در زیستن است؛ یعنی نحوه پیمودن زمان. ما بر اساس نحوه «زمانیدنمان»، بر اساس طور پیمودن زمانمان، به مسئلههایی میرسیم. پس اگر کسی انسان بیمسئله، کممسئله یا بدمسئلهای است، باید ریشه را در کممَشی، بدمَشی و مشی کلی خودش پیدا بکند.
قصه این تماشایی که برای اپیزودهای اخیر شکل گرفت، به آغاز سال ۱۴۰۳ برمیگردد. مشغول قدم زدن بودم که آقایان و خانمهای سالخوردهای را دیدم که روی نیمکتها نشستهاند. من بارها و بارها این صحنه را دیده بودم، اما آن لحظه تماشایش کردم. بعضیها دو به دو، سه به سه و چه بسا بیشتر، مشغول معاشرت و گفتگو بودند. بعضیها تنهایی سر به خاطراتشان فرو برده و مشغول سکوت بودند و سؤالی که برای من پیش آمد این بود که حسام، تو چطور قرار است سالها را ببلعی که به سالخوردگی برسی؟ این شد سرآغاز پروژه مطالعاتی فردی برای من که اسمش را گذاشتم «سالبلعیدگی».
وقتی هم از پروژه مطالعاتی فردی صحبت میکنم، تأکید دارم بر اینکه «پروژه»، نه به معنای آنکه کارفرمایی به من سفارش بدهد و من متناسب با بودجه و قصد و معیارهای او بخواهم کتابها را ورق بزنم. نه، اینگونه نیست. مجالش را ندارم. به اندازهای کتابها را ورق میزنم که به کار زندگیام بیاید. مانند کشاورزهای دوران باستان که اگر تیشهای به زمین میزند، اگر دانهای به خاک میکارد، یا غذای خودش است یا غذای دامش؛ نه سودای تجارت دارد، نه قصد تولید انبوه.
اما یک قول و قراری هم با خودم دارم، آنهم اینکه اگر این دانهها سبز شد، اگر این پروژههای مطالعاتی فردی به ثمر رسید، بیاورم سر سفره انسانک و با اهالی ایل و تبار خودم که شما باشید، تقسیم کنم؛ چه بسا هممسئله باشیم و پاسخهای من به کار شما بیاید و یا اینکه شما به جوابهایی رسیده باشید که باب گفتوگو باز شود و به من برسانید و من پربارتر بتوانم مسئلهام را حل کنم.
دغدغه اصلی: سالخوردگی در عصر «بیمحلی»
با این مقدمه، با این درنگ، پروژه «سالبَلعیدگی» آغاز شد. آن چیزی که دغدغه را برای من پررنگتر میکرد، این بود که من تماشاچی سالخوردگانی بودم که اینها در روزگار جوانیشان در طایفهها و خانوادههای پرجمعیت زندگی میکردند. اصلاً مهمترین ویژگیشان چه بسا این بوده که محل داشتند. وقتی خاطره تعریف میکنند، انبوهی گفتنی در مورد محلها دارند. اینهایی که از دل این جمعیت گذشتند، امروز سالخوردگی و سالبلعیدگی را در انزوا و تنهایی مینشینند. دیگر چه رسد به ما که انسانهای عصر «بیمحلی» هستیم.
اغلب ما که زیستنده در دوران مدرن هستیم، محل نداریم. هر جایی که صحبت از «همه» میشود، اونی که سر سفره میآید «هیچ» است. وقتی صحبت از «عاشق همه باش» میشود، سرانجام ماجرا این است که آنی که مدعی عشق به «همه» است، عاشق «هیچکس» نیست. وقتی صحبت از «همهوطنی» و «جهانوطنی» میشود، سرانجامش «بیوطنی» است؛ گویی که هیچ جایی «بوم» من نیست.
به اعتبار میگویم ما انسانهای بیمحل هستیم. خیلی از من و شماها، خانهای که در آن متولد شدیم، امروز نیست. دکانی نبوده که بگوییم چهل، پنجاه سال در آن کسبوکار کردیم، آن راسته و آن بازار ما را بشناسند. خیلیهایمان وقتی از محل کارمان بیرون میآییم و این کار را کنار میگذاریم، چنان کنار گذاشته میشویم که غریبهتر از غریبهها امکان بازگشت به آن محل و رجوع مجدد به خاطرههایمان را نداریم. آنها که طور دیگری زیسته بودند، در جمعیت زیسته بودند، امروز مبتلا به تنهاییاند. ما که در تنهایی مشغول جوانیدن هستیم، سالبلعیدگیمان چه خواهد شد؟
این شد سرآغاز یک دغدغه که «های فلانی، مسیر، مسیر سادهای نیست، مقصد هم مقصدی نیست که بشود بیتوشه با آن روبهرو شد.» خب حالا من چه توشهای برایش بردارم؟
توشههای سالبلعیدگی: خانواده، پول، مرگ
این سومین و آخرین اپیزودی است که در مورد سالبلعیدگی به شما تقدیم میکنم. در بخشهای قبل سه سرفصل را برای شما گفتم: اول اینکه باید پروژه سالبلعیدگی داشته باشیم. یعنی پروسه طبیعی فرسودگی را با پروژه هدفمند سالبلعیدگی جایگزین کنیم که اگر میل داشتید، میتوانید توضیحات آن را در اپیزود اول بشنوید. در همان اپیزود، به سرمایه تکرارناپذیری به نام «بدن» اشاره کردم. گفتم ما در این پروژه، توشه تجدیدناپذیری که داریم، بدن است. بدن را باید متناسب با این سفر مهیا بکنیم و مراقبت بکنیم.
این مرحله گذشت تا رسیدم به اپیزود بعدی و در اپیزود بعدی از مقوله «تکرار» برای شما گفتم. تکرار هم به فهم من، مسئلهای بود که ما در روزهای سالخوردگی بیش از پیش با آن روبهرو خواهیم شد. برای توضیح این بخش، از کتاب «تکرار» سورن کیرکگور الهام گرفتم و مباحثی را هم به شما عرضه کردم.
اما در این اپیزود که اکنون خدمت شما هستم، راجع به سه کلمه کلیدی میخواهم به ترتیب صحبت کنم: کلمه اول «خانواده»، کلمه دوم «پول» و کلمه سوم «مرگ».
۱. خانواده: از نهاد رایج تا «خانواده انتخابی»
واژهای که میخواهم با شما در موردش صحبت بکنم، کلمه و نهاد خانواده است. چرا از وصف «نامقدس» استفاده میکنم؟ برای اینکه اندیشیدنی شود. ما وقتی در مورد یک مقولهای وصف «قدسی» میآوریم، گویی آن را از ساحت اندیشیدن و نقد بیرون میگذاریم و فقط موضعمان نسبت به آن باید ستایشگرانه باشد. من ستایشگر خانواده نیستم، بلکه به دنبال این هستم که ببینم این مفهوم اکنون و امروز چطور بر من آشکار میشود، دقیقتر اینکه چطور بر من پدیدار میشود. خانواده یک نهاد تاریخی است؛ یک نهاد انسانی است که در مسیر زیستن نیاکان ما، متناسب با نیازهایشان، آن را تجربه کردند. به ما رسیده و ما هم در میانه این تجربه هستیم و پس از ما هم این تجربهها متحول میشود.
آن چیزی که ما را به سمت خانواده سوق داده، «نیاز» است. آن چیزی که ما را به بیرون زدن از خانواده تشویق میکند، باز هم نیاز است. بنابراین، ما با یک نهاد تاریخی روبهرو هستیم که همواره متأثر از نیاز است و مبتنی بر نیاز شکل میگیرد. آن چیزی که ما به عنوان خانواده میشنویم و تجربه میکنیم، یکی از انواع خانواده یا شایعترین و فراگیرترین نوع آن است. تجربه تشکیل خانواده را در ذهن بیاورید. آن چیزی که اطراف خودتان میشنوید، به عنوان تشکیل خانواده، مربوط به چه برههای از سن افراد است؟ چه انگیزهای وجود دارد؟ قرار است چه نیازی را تأمین بکند و متناسب با آن نیاز، چه کارکردهایی دارد؟ همه این سؤالاتی که من میگویم، میشود در چندین اپیزود به آن پرداخت، میشود در چندین جستار و مقاله در موردش فکر کرد، اما من با شما قرار گزیدهگویی دارم.
خیلی خلاصه میخواهم اشاره کنم. آن چیزی که ما داریم امروز میبینیم، نه به نحو مطلق، بلکه به صورت شایع و حداکثری، این است که دو فرد با جنس متفاوت، در دوره جوانی با یکدیگر وصلت میکنند و پیمان میبندند. این پیمان مبتنی بر هنجارهای اجتماعی و تکلیفهای فرهنگی شکل میگیرد. به نظر میآید محصول و کارکرد جدیای که داشته، در دوران قدیم، فرزندآوری و زاد و ولد بوده؛ ایجاد خانواده برای تولید انسان و برای عرضه نیروی کار، نیروی انسانی، کشاورز، سرباز به جامعه یا بعضاً برای پیوند برقرار کردن بین دو قبیله.
به تناسب سن و سال افرادی که تشکیل خانواده میدهند، که عرض کردم معمولاً در سن جوانی هستند، کشش و نیاز جنسی هم در این وصلت نقش خیلی مهمی دارد و این نیاز اثرگذار است بر دوام خانواده. سرکوب این نیاز اثرگذار است بر اینکه آدمها تشویق شوند که آشکار یا پنهان از این پیمان خارج شوند. خب این مفهومی از خانواده است که ما معمولاً میشنویم و شاید فراگیرترین مصداق خانواده محسوب میشود.
سؤال من این است: آیا خانوادهای که ما در جوانی به قصد تأمین نیازهای جوانانه یا زاد و ولد تشکیل میدهیم، لزوماً خانواده مناسبی برای تجربه کردن کهنسالی است؟ مهمتر از این سؤال، اندیشیدن به این پرسش است که اگر کسی به هر دلیلی در ایام جوانی و نوجوانی به سمت تشکیل خانواده به این معنا حرکت نکرد یا موقعیتش پیش نیامد یا انتخابش این نبود، آیا به این معناست که دیگر فرصتی برای داشتن خانواده و تدارک خانواده ندارد؟ یا اگر قرار است خانوادهای شکل بدهد، حتماً باید با همان کارکردهای جوانی باشد؟
من بدون اینکه بخواهم جواب ثابت و واحدی به این پرسشها بدهم، میخواهم خودم و شما را دعوت بکنم به فکر کردن پیرامون یک عنوان که من اسم آن را گذاشتم: خانواده انتخابی. یعنی ما اگر یک خانواده ابتدایی داریم، در همین مفهومی که رایج است و من اول صحبتهایم مثال زدم، و عضوی از آن هستیم و عمر سپری میکنیم، آیا به این معناست که نمیتوانیم خانوادههای دیگری داشته باشیم؟ آیا آن چیزی که بعضاً جمع افراد کهنسال اطراف هم تجربه میکنند، صرفنظر از جنسیتشان، همجنس باشند یا غیرهمجنس، اما وصف مشترکشان کهنسالی است و اینها به دور هم در یک خانه زیست میکنند، آیا نمیتوانیم این را هم نحوی از خانواده تلقی بکنیم؟
به نظر میآید در خانواده انتخابی – تأکید دارم به واژه «انتخاب» – مهمترین ویژگیاش این است که نقش آزادیهای فردی پررنگتر است. دیگر قرار نیست افراد در کهنسالی هم لزوماً دستوپاگیر همدیگر بشوند یا بخواهند همدیگر را بهزور در دل هنجارها و در دل بایدها و نبایدها فرو ببرند. چه بسا افراد در کهنسالی، شاخصشان برای وصلت و نزدیکی، ارضای نیازهای جنسی نباشد یا دستکم در اولویت نباشد. در عوض، به معناداری اصالت بدهند. برایشان مهم باشد که یک رابطه، زندگی را برای آنها معنامند بکند.
مقولهای هست که در سن جوانی شاید برای خیلی از ما مصداق پیدا نکند و آن هم نیاز به حمایت درمانی است. در خانواده انتخابی که افراد در کهنسالی به سراغ آن میروند، چه بسا لزوماً قوم و تبار و طایفه معیار کافی برای وصلت نباشد. در عوض، یک معیارهای جدیدی اضافه میشود که در خانواده ابتدایی نیست، مانند تناسب با وضعیت جسمی و ذهنی. شاید آدمها با دردهای مشترک، حتی با معلولیتها و کسالتهای مشترک، بیشتر با هم موضوع مصاحبت و زیستن یا همزیستی داشته باشند، به نسبت افرادی که با هم همطایفه و همقبیله و همشهری بودهاند.
یا مثلاً در خانواده انتخابی، افرادی که به سمت سالبلعیدگی حرکت میکنند، جنبههای ظاهری نقش کمرنگتری پیدا میکند، به نسبت جنبههای اخلاقی، رفتاری و عادات؛ به ویژه در سنی هستیم که میدانیم عادات تغییرناپذیرند. گرچه که در جوانی هم حساب کردن روی اینکه زندگی را آغاز میکنیم و طرف عوض میشود، قمار خطرناکی است. اما در کهنسالی و در سالخوردگی، دیگر چیزی به نام تغییر عادات مفروض نیست.
من فقط جنبههای مختلف موضوع را سعی کردم در ذهن شما روشن بکنم که سرآغاز فکر کردن باشد، نه پایان فکر کردن. من مدعی پاسخ نیستم، دوباره دارم تأکید میکنم. جمعبندی بخش اول این اپیزود چنین باشد که از جمله توشههایی که ما نیاز داریم تدارک ببینیم برای سالبلعیدگی، اندیشیدن و مهیا شدن برای تدارک خانواده انتخابی است. ممکن است حالا چند همکلاسی، چند هممحلی، خانم یا آقا، با هم به یک توافقی برسند که حالا ما میخواهیم یک خانوادهای تشکیل بدهیم، ارزشهای این خانواده را با هم توافق کنند، خانه مشترکی داشته باشند، آداب و رسوم و معاشرتهای مشترکی داشته باشند و حتی برای این خانواده اسمی انتخاب کنند و این خانواده برای آنها سالبلعیدگی را دلنشینتر بکند. این چیزی است که من به آن میگویم خانواده انتخابی و شما و خودم را دعوت میکنم به اندیشیدن پیرامون این سرفصل.
۲. پول: سرمایهای برای سالبلعیدگی
«و تو هم روزی پیر میشوی، اما من پیرتر از این نخواهم شد. در لحظهای از عمرم متوقف شدم، منتظرم بیایی و از برابر من بگذری. زیبا پیر شده، آراسته به نوری که از تاریکی من دریغ کردهای.»
موضوع دوم یا واژه دوم «پول» است. پول مقولهای بسیار مهم است، با اینکه «چیز» نیست. یعنی خود پول «چیز» نیست. اگر ارزندگی دارد، به خاطر قابلیت بسیار زیادش برای تبدیل شدن به یک «چیز» است. گویی یک توهم و یک تخیل مشترکی بین انسانها شکل گرفته که یک بهای مشترک فرضی را مبنای مراودههای خودشان قرار بدهند. ارزشش به خاطر انعطافش است؛ اینکه شما هر لحظهای که اراده بکنید، میتوانید او را به چیزی بدل کنید.
ما داریم در جامعهای زیست میکنیم که عمده کارگاهها و ورکشاپها و تدریسها برای کسب پول است. کسب پول برای خوشبختی و برای کیفیت زندگی کافی نیست؛ بلکه علاوه بر مهارت کسب پول، مهارت تبدیل کردن پول به کیفیت زندگی هم آموختنی است و این چیزی است که خیلی از ما یاد نگرفتهایم و یاد نمیگیریم. به همین خاطر است که پیامک واریز وجه میآید و یک عددی دائم افزایش پیدا میکند، اما افزایش این عدد به افزایش بهرهمندی ما از زندگی منجر نمیشود.
من اکنون اینجا صحبتم در مورد پول نیست، این بحث به جای خود باشد. اما به تناسب موضوع این اپیزود، میخواهم به اهمیت پول در سالبلعیدگی اشاره بکنم. آقا جان، خانم جان، کهنسالی پروژهای هزینهبر است. احتیاج به سرمایه و پول دارد. سرفصلهای متنوعی در هزینههای سالبلعیدگی باید دیده شود و ما باید از الان برایش تدارک ببینیم.
ما بیش از همیشه نیاز به تغذیه خوب داریم. ما بیش از دوران جوانی نیاز به خدمات تخصصی پزشکی داریم. جذابیتهایی در جوانی وجود دارد که ممکن است افراد را ترغیب بکند برای حمایت، پشتیبانی و همراهی با ما. علاوه بر این، دردسر همراهی و نگهداری ما هم خیلی کم است. نسبت هزینهاش با فایدهاش طوری است که برای جامعه میصرفد که استقبال داشته باشند.
اما اگر یکباره دچار کسالت شوید، ده نفر دوست به عیادت شما میآیند، ولی اگر کسالت و بیماری نه یک واقعه و حادثه، بلکه روند زندگی باشد و هزینه مراقبت نه یکباره، بلکه مستمر باشد، آن وقت دیگر افراد حق دارند که داوطلب مراقبت از من و شما نباشند. پس ما باید پرستاری و نگهداری خودمان را هم خریداری بکنیم. باید منافعی ایجاد بکنیم که منافعی هم برای ما متقابلاً ایجاد بشود. ما نیاز جدی به دارو خواهیم داشت، نیاز جدی به مکملها خواهیم داشت، چه بسا نیاز به اکسسوریها و ابزارهایی داشته باشیم، متناسب با زمانه و متناسب با احوالمان. خب این از چه محلی قرار است تأمین شود؟ از یک سمت نیاز ما افزایش پیدا کرده، از سمت دیگر توانایی ما برای کار روزمره و اشتغال کاهش پیدا میکند. این دو نسبت متضاد، نیازمند چیست؟ نیازمند برنامهریزی و پیشبینی است.
همه آن چیزی که از حیث اقتصادی و مالی در روزگار جوانی برای ما حاصل میشود، برای مصرف روزگار جوانی ما نیست. نه این اپیزود فرصت پرداختن به مقوله پول را دارد و نه من مدعی تخصص در این زمینه هستم. فقط به عنوان فردی که نیازمندم به آگاهی، جستجویی برای خودم کردهام و سرفصلهایی را نوشتهام، از جمله اینکه من و شما باید برنامه جدی برای درآمدهای غیرفعال (پسیو) داشته باشیم. تفاوت درآمد فعال (اکتیو) و غیرفعال را مطالعه کنید، جستجو کنید و ببینید که چه شغلها و چه روشهای درآمدزایی هست که امروز میشود تدارک دید برای اینکه در ایام سالبلعیدگی ثمرش را درو کنیم.
ما همانطور که برای محافظت از بدن خودمان، بهداشت عمومی را یاد میگیریم، برای شأن اجتماعی داشتن، رفتارها و هنجارهای اجتماعی را یاد میگیریم، از جمله مقولههای یادگرفتنی، رفتار اقتصادی است؛ بهداشت مالی، آداب سرمایهگذاری، شیوه پسانداز و بعد تنوع بخشیدن به مبادی درآمدی است؛ اینکه لزوماً از یک شریان، از یک نقطه تنفس مالی نداشته باشیم، بلکه مانند خانهای باشیم که در آن پنجرههای متعددی دیده و نسیم از جهتهای مختلف در آن جریان دارد. ما برای سالبلعیدگی خوب، احتیاج به منابع مالی خوب داریم و برای اینکه منابع مالی خوبی داشته باشیم، احتیاج به جریان درآمدی داریم. پس باید فکر کنیم به اینکه چطور میتوانیم درآمد جاری داشته باشیم، درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهنسالی ما.
این شاخص را من برای این عرض میکنم که بتوانیم متناسب با آن برنامهریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی کم داریم و نیاز است این مهارت را کسب بکنیم. پس تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی داریم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما میتواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهنسالی ما. این شاخص را من برای این عرض میکنم که بتوانیم متناسب با آن برنامهریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی را کم داریم و نیاز است آن را کسب بکنیم تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی داریم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما میتواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهنسالی ما.
این شاخص را من برای این عرض میکنم که بتوانیم متناسب با آن برنامهریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی کم داریم و نیاز است این مهارت را کسب بکنیم تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی را با آن روبهرو هستیم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما میتواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزهای کهنسالی ما. من بیشتر از این در باب این کلمه صحبت نمیکنم، نه به این جهت که اهمیتش کم است، به این جهت که نیاز دارد افراد متخصصتری در موردش حرف بزنند و من فقط وظیفهام این بود که این مقوله را پررنگ کنم و بگویم به آن متوجه باشیم.
۳. مرگ: واقعیت اجتنابناپذیر
موضوع سوم و آخر را میخواهم با کلیدواژه «مرگ» به پایان ببرم. کلمهای مهم و غیرقابل کتمان در سراسر زندگی. اینطور نیست که ما مرگ را مترادف «تاریخ انقضا» تصور کنیم و بگوییم این یک نقطهای است که ما بعد از سپری کردن سالها، به خط پایان میرسیم. این یک سوءتفاهم است، یک سادهانگاری درباره مرگ است. مرگ یک واقعه در پایان بردار زمان نیست، مرگ در تمام حیات ما استمرار دارد. ما حتی آن روزهایی هم که فکر میکردیم فقط زندگی کردیم، در واقع «مرگیدیم».
اما من اینجا از این حیث به مرگ اشاره میکنم که فراوانی وقوعش در کهنسالی و سالبلعیدگی گویی بیشتر است و ما در افقی از زندگی ایستادهایم که داریم دامنه مرگ را تماشا میکنیم. مرگ را باید تدارک دید. البته که ما همه مرگ را تدارک میبینیم، اما منظورم تدارک هدفمند است.
بسیاری از ما با ذوق و ولع و وسواس لباسی را انتخاب میکنیم که لباس مرگ ماست، قرار است در این لباس بمیریم. خیلی از ما با تلاش و کوشش و حرص، بنایی را بنا میکنیم که خانه مرگ ماست، قرار است در این خانه بمیریم. خیلیهایمان با قرض و وام و تسهیلات، ماشینی را میخریم که این ماشین مرگ ماست، قرار است در این ماشین بمیریم. ما بلیت میخریم و مهاجرت میکنیم به دیاری که دیار مرگ ماست، ما خودمان را میرسانیم به سرزمینی که باید در آن مرگ را تجربه کنیم. پس ما یکسره مشغول تدارک مرگیم.
اما اگر من به عنوان آخرین بخش از پروژه سالبلعیدگی به مرگ اشاره میکنم، به خاطر این است که این تدارک هدفمند و گشوده باشد. به اقتضای سن و سال، آنهایی از ما که عمرمان به تجربه سالبلعیدگی میرسد، مرگهای مکرری را اطراف خودمان تجربه میکنیم. بنابراین صدای ناقص مرگ در گوش ما بلندتر از همیشه است. ما مرگ دوستان و رفقا و همکلاسیها و نزدیکان خانواده و معاشرینی را تجربه میکنیم که کودکی و جوانیمان را با آنها سپری کردیم و یک جمله شاید فردا به تمام فکرهای ما اضافه میشود که «شاید امروز آخرین روز زندگی باشد و مرگ برای من شاید فردا از راه برسد.»
خب، این مواجهه با مرگ احتیاج به تدارک و پیشبینی دارد. من بر این فهم هستم که اگر فقط یک موضوع باشد که ارزش داشته باشد ما عمرمان را صرف اندیشیدن به آن بکنیم، آن موضوع «مرگ» است. نقل قولی از سقراط هست که آن چیزی که در زندگی وجود دارد که حکیم به آن بیندیشد و فیلسوف به آن بپردازد، مقوله مرگ است. اصلاً فلسفه، تدارک مرگ دیدن است. من چطور با مرگ مواجه شوم؟
کارکرد مرگ این نیست که به زندگی پایان بدهد، بلکه منبع انرژیای است که به واسطه آن، ما میتوانیم توان مورد نیازمان را جمعآوری کنیم که بتوانیم اصیل زندگی بکنیم. اگر ما این را در ذهن داشته باشیم، در برابر چشم داشته باشیم که خواهیم مرد، در هر تصمیمی بدانیم که مشغول «مرگیدنیم»، در هر انتخابی، در هر وصلی، در هر شغلی، آنوقت توشه فکری و نظری داریم برای اینکه بگوییم: «خب، من که دارم میمیرم، پس اصیل زندگی کنم، پس با کیفیت زندگی کنم.» بنابراین، کارکرد مرگ در همه زندگی است، اما به ویژه در سالبلعیدگی با آن مواجهایم.
حالا هم که من دارم راجع به مرگ صحبت میکنم، این را به عنوان نقیض سعادت نمیگویم. نمیگویم «بدبختانه ما میمیریم». متقابلاً هم نمیگویم «خوشبختانه میمیریم». ارزشداوری ندارم نسبت به آن. میگویم واقعیتی است؛ میمیریم. نه پیشدستی میکنیم، نه فرار میکنیم. روبهرو میشویم و میمیریم. مرگ بر ما پدیدار میشود. در این معنایی که من دارم راجع به مرگ صحبت میکنم، مرگ نقیض سعادت نیست. کسی که مرگ را تجربه میکند، هدر نرفته است. کما اینکه زندهماندن هم لزوماً به معنای سعادت نیست. اینطور نیست که همه کسانی که از مرگ جاماندهاند، دارند سعادتمند زندگی میکنند. چنین نیست که اگر ما بتوانیم انسان را نامیرا بکنیم، لزوماً انسان را خوشحال یا سعادتمند کردهایم. مرگ به عنوان یک مقوله، نیازمند تدارک است. چه تدارکی باید ببینیم؟ من دو عرض دارم که پیشنهاد بدهم به خودم و شما.
عرض اولم این است که ما برای اینکه مرگ را با لبخند تماشا بکنیم، نیازمند این هستیم که زیاد زیسته باشیم. «زیاد زیستن» به معنی طول عمر نیست، به معنی گستردگی و عمق تجربه است. گستردگی و عمق تجربه را عمداً با هم میآورم، چون صرف فراوانی تجربهها ارزش نیست. چه بسا آدمهایی به خاطر کثرت در پراکندگی، فرصت تجربه عمیق را ندارند؛ در واقع تجربه نمیکنند. این افراد فقط به برخی از وقایع «ثابیده» میشوند.
یکی از دغدغههایی که ما میتوانیم در مورد انسان زمانه خودمان به آن بیندیشیم این است که آیا انسان روزگار ما اصلاً تجربه میکند؟ وقتی افراد را از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار میبریم، یک مناسک ثابت، یک برنامه ثابت، بر اساس ذائقه یک تورلیدر تدارک میبینیم و از همه شهرها اینها را عبور میدهیم، به خانهشان برمیگردانیم، آیا لزوماً برای اینها تجربه ساختهایم؟ چه بسا اگر فردی یک هفته در یک محله آنسوتر از خانه همیشگی زندگی کند، سفر را تجربه کند. اما اگر او را بچرخانیم در شهر و دیارها، بدون اینکه فرصت فردیت داشته باشد، فقط در دل یک تونلی از آدمها، از این ایستگاه به ایستگاه بعد برود، او اصلاً مزهای از تجربه فردی نداشته باشد، تجربه زیسته نداشته باشد.
بنابراین، من وقتی از «تجربه» صحبت میکنم، لطفاً در این واژه تأمل و درنگ داشته باشید. وقتی از «عمق» در تجربه صحبت میکنم، منظورم زدن تارگتهای پیدرپی نیست که ما فقط به دنبال یک همهمه و جمعیتی از این غرفه به آن غرفه برویم، بدون اینکه در هیچ جایی درنگ و تأمل کرده باشیم. نه، مسئله تجربه عمیق و گسترده است. این را من به عنوان توشه اول میگویم.
و اما توشه پایانی و آخر: ما نیاز به برقرار کردن نسبتی بین خودمان و این هستی داریم. یک سؤال بنیادین است که یقه ما را میگیرد: «زیستیم که چه؟ عمر سپری شد که چه؟ کار کردیم که چه؟ درس خواندیم که چه؟ عبادت و فراغت داشتیم که چه؟» پاسخ این «چه» در چطور زیستن ماست و در طور نسبت برقرار کردن ما با این هستی.
رابطه «من و تو» برقرار کردن با این آدم و عالم، این چیزی است که ما به عنوان معنویت میشناسیم، به عنوان تفکر میشناسیم یا هر عنوان دیگری که شما برای آن اسم میبرید. از لحظهای است که شما اگر در خود خودتان تنها نشستهاید، همچنان احساس کنید که کاری با این عالم دارید. در انتهای تمام سکوتها بشنوید که حرفی با شما هست و در پرحرفترین وضعی، مشغول گفتگویی در این هستی باشید. برای یافتن چنین کلامی، برای یافتن چنین مخاطبی، برای یافتن چنین گوشی، نیاز به مهارتها و تجربههای معنوی داریم.
من صحبتهایم را اینجا به پایان میبرم و میدانم که به دو علت، آن چیزی که برای شما تعریف کردم، خیلی گذرا و اجمالی بود. دلیل اول این است که اپیزود و پادکست خلاصهگو است، اینجا فرصت حرف مفصل نیست و دلیل دوم این است که من پرهیز دارم از ارائه جوابهای عام و فراگیر و یکسان. این کارکرد ایدئولوژی است. من چنین جایگاهی و چنین کارکردی ندارم و به چنین رویکردی هم دعوت نمیکنم. اینهایی که عرض کردم، سؤالهای مشترکی است که باید من و شما برای آن جوابهای فردی داشته باشیم. صرف مشترک بودن سؤالها به این معنی نیست که جوابها هم باید همسان و مشترک باشد.
و در پایان، برای خودم و برای شما آرزو دارم که «رسیده پیر بشویم» افسوس بزرگی است اگر «کال پیر شویم» و بسیار حیف است اگر «نرسیده بمیریم».


من سالهاست با انسانک زندگی میکنم و هر اپیزودش رو نه یکبار بارها و بارها هرروز هرشب با قلم و دفتر با پیاده روی با نت نویسی گوش میکنم مزه میکنم زندگی میکنم ممنونم حسام ایپکچی 💝
خوشبخت کس ایست که فراموش کند که قابل نجات نیست!
این شناخت رو چند سال پیش در روی یک بانر در یکی از خیابونهای شهر کاسل ( آلمان) پیدا کردم،وقتیکه این شهر مول هر پنج سال میزبان جشن Dokomenta دوکومنتا( یک جشنواره هنری در موزه ها و خیابانهای شهر هست و چندین صد هزار آدم از کلی جاهای مختلف این کره خاکی برای سد روز به کاسل میان.من حدود سی سالی از عمرم را در آنجا سپری کردم. در دید اول بنظر شبیه دید کسی باشه که مورد افسردگی میتونه قرار داشته باشه، بخصوص در دورانی که « همه، شاید اقراق باشد فقط ۹۹ درصد» دنبال موفقیت و خوشبختی و تندرستی و ثروت و پیشرفت و بزن و ببند و.. و… هستن
با تامل مناسبی در این مورد میتوان نکته های دیگری را در این حدس/ شناخت/ دید / نظریه … پیدا کرد.
من نسخه ای برای درست یا نادرست زندگی کردن در دست یا مغز یا هیچ جای دیگر بدنم ندارم… ولی یاد گرفتم به همه نسخه پیچان جهان در تاریخ از …حجاز تا واشینگتن شک و ترید کنم..
پندارم بیستر در این خلاصه میکنم که :
ما را پس از گایش خوشون ( والدین) فرستادن روی این کره خاکی و نا گفته گفتن که بگرد دنبال معنی و مفهوم و بترس از …از …این وآن که تا تو را در جهنم جزغاله ات نکنیم یا تو زندان شکنجه ات.. و ما را در این حد در اختیار گذاشتن بمانند الاغی که هویتی جلوی بینی اش یک هویج بسته اند که ازش به امید رسیدن به آن ازش کار بکشن… بقیه اش هم داستانهای تراژدی لیلی / مجنون ، رستم سهراب، …یا سد قصه و افسانه « هویج مانند» دیگریست که فعلا در ۱۰ هزار زبان فعلی رایج دنیا در سیصد هزار ی که( حیوانات) انسانمند پر حرف روی دو پا دونده واسه هم همراه به رنگهاو طعم های مختلف تعریف میکنن ..
فقط یک چیز خسته کننده تر از رویاهای این حیوانات پر حرف و دغدغه هست
وآن موقعی ایست که از مشکلاتشان تعریف میکنن!
سعید توحیدی
حسام دیدگاه درمورد فایده مند بودن چالش برانگیز هست انسان بی فایده یعنی چه