اپیزود چهل و پنجم پادکست فارسی انسانک

45 – کسره

تصور کنید در گفتگویی شبانه پای صحبت‌های «کسره» نشسته‌اید و او برایتان قصه بودنش و نقش مهمی که در هستی دارد را تعریف می‌کند و همین توضیح مختصر برای دعوت به شنیدنِ داستانِ مفصل کسره کافی است.

این اپیزود، آراسته است به هنرمندی سهراب پورناظری، همایون شجریان، شمس لنگرودی و احمد شاملو. همچنین موسیقی بی‌کلام استفاده شده در اپیزود به ذوق محسن اونیکزی آفریده شده است. آثار بهره‌گرفته شده در اپیزود، تدریجا در کانال تلگرام انسانک تقدیم خواهد شد.

 

متن اپیزود 45 انسانک | کسره

 

پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.

 

انگاری که گیر افتاده باشیم توی تکرار ثانیه‌ها. ژوزه ساراماگو توی رمان کوری یه شهری رو توصیف می‌کنه که مردم این شهر مبتلا می‌شن به اپیدمی کوری ـ نابینایی. حالا شما همین شهر رو تصور بکنید اما جمعیت مبتلا شده باشن به اپیدمی «همان».

همان دیگه چه بیماری‌ایه؟ بیماری همان، مثل خاکستر روی همه‌چیز می‌شینه. رنگ‌ها رو خاکستری می‌کنه. تمایزها قابل تشخیص نیست. علائمش علائم رفتاریه. فرد صبح که از خواب بیدار می‌شه سقف رو نگاه می‌کنه می‌گه ای بابا این که همون سقفه. این که همون خونه است. این‌ها هم که همون همخونه‌هان. همه‌چیز با گردی از همان پوشیده می‌شه. از در خونه می‌آی بیرون همون خیابون، همون ماشین، همون ترافیک، همون آدما. می‌رسی سرِ کارت، همون اتاق، همون میز کار، همون شرح کار، همون دردسرای همیشگی.

تلوتلو می‌خوریم بین تکرارها، یه پاندول می‌شیم آویخته بین شب و روز، بی‌مزه، بی‌طعم، می‌ریم و برمی‌گردیم، می‌ریم و برمی‌گردیم. آونگِ اِ شب شد، اِ روز شد تو سرمون می‌زنه و یه‌دفعه نوبت شب و روزمون تموم می‌شه و بازی تمام.

[موسیقی بی‌کلام: بی‌تو در باران | محسن اونیکزی] [کلمات: محسن نامجو]

رفقای من دقت کردید به اینکه صورت انسانی در قلم کودکانه چه‌جوری ترسیم می‌شه؟ اگه به یه بچه‌ای بگیم آدم بکش چه چیزی رو روی کاغذ می‌آره؟ احتمال خیلی زیاد، چشم، چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو؛ حالا به مقدار لازم چوب و چوب‌پنبه هم در مواضع ضروری استعمال می‌کنه و این می‌شه هیکل آدمیزاد و اون هم صورت انسان. به همین سادگی. چرا همین‌قدر ساده؟ چون آدم مبتدی در ترسیم صورت آدمی، به حدود کلی اکتفا می‌کنه. یه دایره می‌شه صورت، دوتا نقطه می‌شه چشم، دوتا خط می‌شه ابرو. اما اگر همین کودک بخواد سیر بکنه و برسه به مرحله نقاش پخته و حرفه‌ای، اون موقع دیگه انتظار ما چشم‌چشم دو ابرو نیست. چیزی بیش از این انتظار داریم.

دیدید بعضی وقتا ما یک بوم نقاشی می‌بینیم، مثلاً یک پرتره‌ای رو می‌بینیم و هیجان‌زده می‌شیم، به‌قدری این برای ما اعجاب‌انگیز و زیباست؛ بعد در توصیفش چی می‌گیم؟ می‌گیم این خیلی «طبیعی»ه! چه چیزی داره که خیلی طبیعیه؟ یعنی ما شاخصمون برای اینکه آن پدیده رو به طبیعت نزدیک بدونیم چیه؟

باز سؤالم رو یه جور دیگه مطرح بکنم تا بعد برسم به جوابش. وقتی همون تصویر کودکانه رو از انسان می‌بینیم گاهی نمی‌تونیم تشخیص بدیم که این کیه که کشیدی. صدا می‌کنه می‌گه مامان جون، بابا جون، این کیه الان تو آوردی رو کاغذ نقاشی‌ش کردی؟ نیاز داریم یه جزئیاتی به تصویر اضافه بشه.

فرض کن اگه یه گیس بافته بذاره می‌گیم خودت رو کشیدی. اگه دامن گل‌گلی بذاره بگیم مثلاً مامان رو کشیدی. سبیل بذاره بگیم بابا رو کشیدی. عینک بذاره بگیم خانم‌جون رو کشیدی. برای اینکه به ما قدرت تشخیص بده و به اون تصویر، تشخص بده، یعنی بشه اون ترسیم کلی رو به یک مصداق بیرونی نزدیک کرد، به چه چیزی احتیاج داریم؟

ببین عزیز من، همه این سؤال‌ها جوابش می‌شه به «جزئیات».

یه جزئیاتی رعایت می‌شه که ما به اون نقاشی می‌گیم حالا طبیعی شد. چون طبیعت لبریز جزئیاته. باید دیگه از خط و سایه و چین و چروک‌ها ساده نگذشت. ایناست که تشخص می‌ده. در صورت منِ حسام یه جزئیاتی وجود داره که اگر این جزئیات رو ازش حذف کنی، دیگه صورت من نیست. یک حدود کلی‌ست. آنچه که از من من می‌سازه و از تو، تو، همون رعایت جزئیاته. اون سرّی که ترسیم کودکانه رو بالغ می‌کنه و می‌رسونه به یک نقاشی یا پرتره حرفه‌ای و پخته، رعایت انبوهی از جزئیاته.

من می‌خوام توی این اپیزود از اهمیت جزئیات و عظمت ذرات صحبت بکنم. اما برای اینکه موضع صحبت مشخص بشه و من و شما بهتر بدونیم که ضرورت و فایده این صحبت چیه، ناگزیرم چندتا مثال دیگه اضافه بکنم و امیدوارم خسته نشید. فقط برای اینه که بدونیم چه اهمیتی داره این موضوع.

 

ابتدای اپیزود رو با چی شروع کردم؟ با تذکری در خصوص بلای عمومی «همان». امروز همون روزه. این همون آدمه. اینجا که همون کاره. شهر که همان شهره. چه‌چیزی ما رو از این همان نجات می‌ده؟ ما که به‌دنبال لفاظی نیستیم که. یک نیازی ما رو به‌دنبال مباحث می‌کشونه. دردی داریم که درمانی رو در گفت‌وگویی پیدا می‌کنیم. این صحبت‌هایی که پیش رو داریم قراره کدوم درد ما رو درمان کنه؟ درد همان!

ما اگر به جزئیات دقت بکنیم، از نگاه کلی به اطرافمون نجات پیدا می‌کنیم و سیر تغییرات رو می‌تونیم تماشا بکنیم و انبوهی از سؤال‌های بی‌جوابمون جوابش در همین جزئیات نهفته است. دیدید مثلاً می‌گیم که آقا، خانم، این کتابی رو که تو خوندی من هم خونده‌م. این کلاسی که تو رفتی من هم رفته‌م، اصلاً ما با هم‌ورودی هستیم هم‌دانشکده هستیم، یه استاد دیدیم یه آب‌وهوا رو چشیدیم؛ چرا تو یه چیزهایی داری از این می‌فهمی که من ‌نمی‌فهمم؟ جواب در جزئیاته.

آقا لپه که همینه. آب که همینه. دیگ که همینه. چرا اون‌دفعه قیمه اون‌قدر لذیذ شد این‌بار نشد؟ بله، عناصر یکیه. کلیات یکیه. یه جزئیاتی طعم رو دگرگون می‌کنه. راه ارتقا توجه به جزئیاته. شما اگه قرار باشه که خط مبتدی بنویسی، مگه به دانش‌آموز سال اول دبستان چی می‌گن؟ لوحه‌نویسی مگه چیه؟ قلم رو می‌ذاری رو کاغذ صاف می‌کشی می‌شه الف. اگر قرار باشه خوش‌نویس ممتاز باشی هم به همین می‌تونی اکتفا کنی یا حالا ده‌ها جزئیات می‌آد وسط؟ باید حساب نیش قلم و دنگ و نیم‌دنگ دستت باشه. از زاویه برش سر قلم تا زاویه مچ دست تو مؤثره در الفی که می‌نویسی. جزئیات حسابه دیگه.

و شما خودتون از این مثال‌ها ده‌ها و ده‌ها می‌تونید در ذهنتون حاضر بکنید. یه پیانیست مبتدی انگشتش رو فشار بده بر روی کلاویه‌ها کارش راه می‌افته؛ اما اگر قرار باشه یه موزیسین حرفه‌ای بشه، جزئیات حسابه. قوز شانه‌ش در صدای سازش اثر می‌ذاره. نحوه نشستن نوازنده در برخاستن صدا از ساز مؤثره. پس جزئیاته که به ما تشخص می‌ده. جزئیاته که معدودی از انسان‌ها رو به یک نتایجی می‌رسونه که عمده‌ای از انسان‌ها به اون نتایج نمی‌رسن. من این پیش‌درآمد رو می‌خوام جمع‌بندی بکنم خدمتتون با این توضیحات پایانی.

ببینید رفقای من، دیدید یه وقتایی یه فیلمی، یه گفت‌وگویی، خواندن یه کتابی، یه مواجهه‌ای، گویی ما رو به انسان متفاوتی تبدیل می‌کنه. چه تحولی در ما ایجاد می‌شه که به این نگاه دگرگون‌شده و این بودن متفاوت در حیات می‌رسیم؟ با اون مثالایی که تا الان زدم احتمالاً جوابی که خواهید داد اینه دیگه: توجه به جزئیات. جواب درستی هم هست.

اما این توجه به جزئیات، خودش بیانگر نزدیک‌شدنه. دیدید ما از دور همیشه شمایل کلی می‌بینیم؟ وقتی که نزدیک می‌شیم، انبوهی از ریزمقادیر هم در چشم ما می‌آد. و این نشانه تقربه. اینکه ما این‌ور و اون‌ور از نزدیک‌شدن، از تقرب و از قرب می‌شنویم، این قرب حاصل نمی‌شه مگر اینکه ما عظمت ذرات رو بتونیم حس بکنیم و اهمیت جزئیات رو بتونیم بفهمیم.

من در این اپیزود از باب مثال می‌خوام یک امر بسیار بسیار ریز، جزئی و پرتکراری که پیش چشم همه ما هست رو سعی بکنم با همین پیش‌درآمد نگاه کنم. یعنی چی؟ یعنی با توجه به جزئیات. ببینم در همین امر مختصر، آیا حرف مفصلی نهفته هست؟ ببینم آیا واقعاً اون گزاره ابتدایی صدق می‌کنه و این ذره، چنانی‌که من فکر می‌کنم عظمت داره؟

اینکه پاسخ این سؤال بله است یا نه خیر، موکول باشه به قضاوت شما و پایان اپیزود. تموم که شد بفرمایید بله، این ذره عظمت داشته یا بفرمایید نه، خیلی چیز ناچیزی بود.

من می‌خوام در این اپیزود پیرامون «کسره» با شما صحبت کنم. چنین بشنوید که گویی کسره که بسیار بسیار دم دست و متداول است برای ما، من و شما رو دعوت می‌کنه به چی؟ به اینکه قدری بیا نزدیک‌تر و بیاییم تجربه کنیم ببینیم اگر در آغوش کسره بریم، میزبان سخاوتمندی برای ما هست یا نه.

[موسیقی: بیا نزدیک‌تر | سهراب پورناظری]

 

همسفرای من، شاید این خبری که الان براتون می‌گم کمی غافل‌گیرکننده باشه؛ ولی قدم‌زنون، آهسته‌آهسته رسیدیم به سال چهارم انسانک. چند روز قبل تولد سه‌سالگی انسانک بود و امروزی که این اپیزود رو خدمت شما ضبط می‌کنم ـ یعنی ظهر چهارشنبه هفدهم اسفندماه سال ۱ ـ در روزهای آغازین سال چهارم انسانک هستیم. تو سالایی که با هم سپری کردیم، تجربیاتمون جالب بود، بد نبود. سعی کردیم که زندگی رو، تجربیات زیسته رو با عمقی کمی بیش از معمول ببینیم. گاهی به یک حادثه پرداختیم، گاهی به یک کتاب، گاهی به یک پاراگراف، گاهی به خود کلمه. یادتون می‌آد اپیزود «در اعماق کلمات» رو؟

و بعد پیش‌تر رفتیم. حتی تا یک حرف… خیلی از شما احتمالاً اپیزود «آ» رو شنیدید. مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم که آیا کار به همین‌جا ختم می‌شه یا می‌شه از این جزئی‌نگرتر هم بود و می‌شه به پای ذرات نشست و حرف اون‌ها رو هم شنید.

چنین شد که تصمیم گرفتم که پیرامون یک حرکت، یک صدا، فکر بکنم و اون چیزهایی که به ذهنم اومده رو با شما تقسیم کنم. از اینجا به بعد اپیزود رو می‌خوام از زبان کسره روایت کنم. فرض بکنیم که به دور کسره حلقه زدیم و کسره مشغول صحبت و ما سراپا گوشیم.

سلام رفقای من.

من آنم که چنان در ذهن تو ناچیزم که وقتی نقشم رو روی کاور این اپیزود دیدی نتونستی بخونی.

یه خط مورب رو خب چی‌کارش کنیم؟

بعضیاتون گفتین اِ. این اِ رو چطور تونستی تلفظ بکنی؟ از افزودن چیزی بر واقعیت. مفروض‌گرفتنِ آن چیزی که نیست. تو یک عین تصور کردی یا شاید یک الف؛ و من رو به او منتسب کردی تا خواندنی بشم.

بیا اندیشیدن و تفکر رو از همین عجز آغاز کنیم. اصلاً شاید ناتوانی و عجزه که ما رو ناگزیر به تفکر کرده. گرچه که ما در پی آسایش هستیم که تفکر کنیم؛ ولی شاید آنجا که عجز نباشه، انگیزه و طلبی برای تفکر نیست.

خب می‌دونی چی شد که نتونستی من رو بخونی؟ چون من چیزی نیستم بدون پیرامونم. اگر پیرامونی نباشه من نیستم! تو درس‌های ادبیاتتون به من چی می‌گفتید؟ می‌گفتید حرکت دیگه. من حرکتم. خب مگه حرکت بدون متحرک معنا داره؟ حرکت، طوری از بودنِ متحرکه. اگر نباشه حرفی که میزبانی بکنه من رو، من خواندنی نیستم.

اما آیا این بدان معناست که من ناچیزم؟ نه من هستم! چون اگر حرفی باشه که حرکت نداشته باشه هم، خواندنی نیست. عالم مجال خواندن حرکت‌هاست. اصلاً بعضیا به من می‌گن صدا. آره من صدام. من صدای حروفم. شما حروف رو به صداشون می‌خوانید.

به این فکر کردی که نسبت بین حرکت و صدا چیه؟ و شاید همین هم تلنگر دیگریه. برای توجه به رابطه‌ بین حرکت و صدا. حرکت است که صدا داره. این صدای سازی که ما داریم می‌شنویم حاصل ارتعاش رشته‌سیمه. حاصل کوبش مضرابه. جنبش مضراب از کجا می‌آد؟ از جنبش دست نوازنده. جنبش دست نوازنده از کجا می‌آد؟ از اراده او، از مشقش، از تمرینش. اراده او از کجا می‌آد؟

قرار شد کمی بیش از معمول عمیق بشیم. به همین خاطر منِ کسره نمی‌خوام خیلی وقتتون رو بگیرم؛ ولی همین حرکت رو پی بگیری، این سلسله حرکت رو بریم از محرکی به محرک دیگر به کجا می‌رسیم؟ این هم قابل فکره.

اما القصه من یک حرکتم و تو صدای من رو می‌شنوی و البته انبوهی متحرک دیگر در این عالم هست که تو صداش رو نمی‌شنوی. راستی فلانی، تویی که نشستی به پای منِ کسره داری حرفم رو می‌شنوی، آیا تو صدای غلتیدن اشک بر روی گونه رو می‌شنوی؟ آیا تو صدای حرکت ابرها رو می‌شنوی؟ آیا تو صدای برهم‌خوردن پلک‌ها رو می‌شنوی؟ آیا بقیه حرکت‌ها بی‌صدا هستند و فقط آنچه تو می‌شنوی صداست؟ یا بالعکس، جهان انبوهی از صداهاست و تو ناشنوایی؟

ما در میان انبوهی ناشنوایی، سهم‌مون مختصری از شنیدنه. انگار که همه ناشنواییم و فقط میزان ناشنوایی‌هامون با هم فرق داره. یه حد متعارفی‌ش می‌شه شنوایی انسان، یه حد متعارفی‌ش می‌شه شنوایی سگ. چه بسا یه حدی از شنوایی نصیب گیاهان باشه؛ نمی‌دونیم.

القصه اینکه من حرکتم. یکی از اعضای خانواده چندنفره؟ احتمالاً می‌گین سه نفر: فتحه، کسره، ضمه. ولی از من بشنو که: نه والا. ما چهار نفریم. یه عضو دیگری هم در خانواده ما هست که از بس مأنوس به سکوته؛ که جز اهلش او رو نمی‌شناسن. اسمش چیه؟ اسمش سکونه. اینکه سکون چیه و چه حرف‌هایی برای گفتن داره باید از خودش بشنوی. باید به زبان سکوت آشنا باشی که بتونی با سکون حرف بزنی. چنان‌که حرف‌های فتحه رو باید ازش بشنوی. حرف‌های ضمه رو باید ازش بشنوی.

تو امروز مهمان منِ کسره‌ای. فقط همین‌قدر مختصر بهت بگم که فرق سکون با جمود اینه که جمود قوه حرکت نداره. اراده‌ای نیست. اراده‌ای اگر داشته باشه، متعلَّقی نداره که حرکت کنه. ولی سکون می‌تواند و می‌ماند. سکون اراده اتکا به صدای پیشین و پسینه. سکون اون چیزی است که به ما فرصت می‌ده که فتحه‌ها و ضمه‌ها و کسره‌ها رو درک بکنیم. گاه مشدد بفهمیم. شدت حضور دیگر چیزی رو درک کنیم. پس سکون حرکته، چون توانه و امکانه. برخلاف جمود، که امکان حرکت نداره.

الان مثلاً توی فلانی که مخاطب من هستی و نشستی داری حرف‌های کسره رو گوش می‌دی، اگر کسی از من بپرسه که این خانم، این آقا، حرکتش چیه؟ می‌گم او ساکنه. نشسته که بشنود. نمی‌گم او جامده؛ چون استطاعت و توان حرکت داره؛ ولی اراده بر ماندن کرده.

خب حالا من قصه م از سکون نیست. می‌خوام سرگذشت خودم رو برات تعریف بکنم. می‌خوام از کسره برات بگم.

مستمع‌جانکم! منِ کسره، همین مختصری که در برابر تو ایستاده و داره این قصه رو برات تعریف می‌کنه، بار بزرگی بر دوش می‌کشم. من در این هستی کار مهمی بر عهده دارم. اون کار می‌دونی چیه؟ نسبت برقرارکردن میان هستنده‌ها. واسط‌شدن میان کلمات. مثلاً فلانی اگر از تو بپرسم کی هستی و بخوای در این «که هستم» به ساده‌ترین پاسخ اکتفا کنی و اسم و فامیلی‌ت رو بگی چی می‌گی؟

ـ من چی می‌گم؟ من می‌گم «حسامِ ایپکچی»

ـ کسره می‌گه: دیدی؟ دیدی اگر من نبودم که بین حسام و ایپکچی نسبت برقرار بکنم، لنگ بود؟ چنان‌که اگه ازت بپرسم این میوه چیه رو میزت؟ می‌گی سیبِ سرخ. این خط‌ها چیه اینجا کنار دستت؟ یادداشتِ من. و اگر ازت بپرسم درباره چی نوشتی؟ می‌گم در شرحِ تو.

می‌بینی بین همه این‌ها کسره قرار می‌گیره؟ و این کسره است که مثل یک نخ داره این کلمات رو بر هم می‌دوزه. چه بسا اعضای دیگر این خانواده همین کار رو می‌کنن. تو وقتی می‌گی «گل و بلبل» داری با ضمه این‌ها رو به هم می‌دوزی. وقتی می‌گی «گل رز» یعنی داری با کسره این‌ها رو به هم می‌دوزی. و ما حرکت‌های متفاوتی هستیم که معانی متفاوتی در پی داریم.

حالا اینجاست که حرکت‌بودن سکون هم برای تو آشکار می‌شه. باز می‌گم من حرفم از خودمه. من از کسره می‌خوام حرف بزنم. ولی وقتی می‌گیم کسره نحوه‌ای از اتصال بین کلماته و ضمه نحوه دیگری از اتصال، اون‌وقت سکون چی می‌شه؟ سکون بیانش با من و تو اینه که اندکی بنشین! یه‌کم صبر کن، همین‌جا بمان. بمان هم حرکته؛ چنان‌که برو هم حرکته. حالا تو اندکی بنشین، اندکی تأمل کن، تا من کارکرد خودم رو در اتصال بین کلمات برات بگم.

[موسیقی: گریه می‌آید مرا | همایون شجریان]

 

آیا می‌دانستی که منِ کسره رو فقط در بین کلمات تجربه نکردی؟ بلکه تو با من در میانه اعداد هم آشنایی داری. به همین شکل و شمایل ولی کمی درشت‌تر. شماها ریاضی خوانده‌اید. وقتی بهتون گفتن «کسر سه‌پنجم» چه‌جوری نوشتید؟  ؛ درسته؟ همین انحنا، همین خط کج که بهش می‌گی کسره و من رو باهاش صدا می‌کنی، وقتی می‌بری در ریاضی می‌ذاری بین دو عدد. خب من کارم همینه دیگه. تو با من آشنایی!

ها! الان انگار یه جرقه خورد در ذهنت. چی شد؟ ندانسته‌ای به دانسته‌هات اضافه شد؟ نه والا! فقط غفلتی کنار رفت. یه چیزی که می‌دونستی و همین‌جوری جلوی دستت بود و تو ریاضی چهارم و پنجم دبستان هم پاس کرده بودی که ندانسته نیست؛ دانسته است. فقط متوجه دانسته‌ها نیستیم. در اعماق دانسته‌ها غر نمی‌کنیم.

حالا دیدی من همونم؟ کار من می‌دونی چیه؟ کار من اینه که بهت بگم کلمه دومی که می‌آد، صورتی از صورت‌های این مخرجه. یعنی چی؟ یعنی اگر گفتی «حسامِ ایپکچی» یعنی یه طایفه‌ای داریم به نام «ایپکچی» و یه حسامش تویی. یک صورتی از اون مخرج تویی. گفتی گلِ رز، گفتی گلِ نرگس، یعنی ما یک مفهومی داریم به نام گل؛ که این نرگسشه. این هم مریمشه. صورتی از این گل چنین است.

وقتی می‌گی «دفترِ من» یعنی انبوهی دفتر اگر در عالم هست، این از آنِ منه. کسری از مفهوم کلی دفتر نزد منه.

حالا فهمیدی چرا به من می‌گن کسره؟ چون من یک مصداق رو کسر می‌کنم از یه کلیت. همون‌طور که تو ریاضی می‌گیم یک‌سوم، یعنی از یک مجموعه سه‌تایی یه‌دونه‌ش؛ اون هم کسره و اگه بگیم «ماشینِ پراید» یعنی از مجموعه ماشین‌ها یک پراید؛ و اگه بگید «پرایدِ من» یعنی از مجموعه پرایدها اون یه دونه‌ش که مال منه.

کسری از یک کلی؛ این کار منه. و اگر من نباشم تو اصلاً نمی‌تونی از مفاهیم کلی سیر بکنی و به مصادیق عینی برسی. منم که در میانم. خب راستی من داشتم اول اپیزود صحبت‌هات رو می‌شنیدم، آقای محترمی که اونجا نشستی اول اپیزود داشتی می‌گفتی که «صورت انسان چنین و چنان، در قلم کودکانه کلیات؛ در قلم بزرگسالانه جزئیات»! حالا تو بگو ببینم وقتی از صورت داری صحبت می‌کنی، مخرج این کسر چیه؟

درسته؟ تو وقتی می‌گی «صورت آدم» یعنی این یک صورته. مگه در ریاضی هم این رو نمی‌گیم؟ «صورت و مخرج». این صورتی از یک مخرج کلی است؛ پس مخرج کجاست؟

و بذار همین‌جا بهت یک راز دیگه‌ای رو بگم. ما به کلیات موضوعات دسترسی نداریم. ما همواره به صورتی از اون‌ها نظر می‌کنیم. حالا دوست داری بگم که افلاطون وقتی از مُثل افلاطونی می‌گفت داشت با منِ کسره کشتی می‌گرفت.

او حرفش این بود؛ می‌گفت که می‌گی «گلِ سوسن»؛ پس تو باید یک مفهوم کلی به نام گل یه جایی داشته باشی که صورت‌هاش رو داری در این عالم می‌بینی. هرچیزی که تو در این عالم می‌بینی صورته. ما فقط به صورت‌ها دسترسی داریم. پس تو مخرج کسر رو نمی‌بینی. مخرج کجاست؟ او در پشت سر منِ کسره است. و حالا تو به اون عالمی که پشت سر من هست هرچه می‌خوای بگی بگو. ولی باید در یک جایی مفهوم کلی در مخرج باشه که در اینجا تو مصداقی از اون رو اشاره می‌کنی.

تو هر درختی که بهش اشاره کنی، صورتی از درخت‌هاست. درخت نارون، درخت انجیر، درخت انار (همه این‌ها که با کسره می‌گی). درختِ سرو صورته. خود درخت کجاست؟ کلیتی به نام درخت کجاست الان؟

ها قرار شد من مختصر بگم. خیلی خب پس با افلاطون کاری ندارم. فقط یه چیزی بگم. بچه‌هایی که نشستید پای صحبت منِ کسره! می‌دونستید «نومن» و «فنومن» کانتی هم پشت سر من درمی‌آد؟

کانت می‌گفت شما همه این چیزهایی که دارید می‌بینید یک پدیده است (یک فنومنه)؛ ما دسترسی به شیء فی‌نفسه و اون حقیقتی که در پشت ماجراست نداریم. ما یه چیزهایی رو داریم در محسوسات خودمون درک می‌کنیم. می‌دونی منظورش چی بود؟ بابا با من کار داشت. داشت راجع به من حرف می‌زد. می‌گفت ما یه چیزی پس از کسره رو می‌بینیم. و اون «پیش از کسره» رو بهش چی می‌گفت؟ می‌گفت شیء فی‌نفسه. می‌شد جهان نومن‌ها.

باورت نمی‌شد منِ کسره این‌قدر حرف داشته باشم در آستین؟ حالا بیا برات بگم…

می‌دونی شوپنهاور وقتی کتابش رو شروع کرد به نوشتن، از من شروع کرد؟ او یه اثر فاخری داره که تنها کتاب اصلی‌شه. اسمش رو هم گذاشته «جهان همچون اراده و تصور». جمله اولش چیه؟ می‌گه «جهان تصور من است». خب حالا که تو با کسره آشنایی بگو ببینم جهانی که او داره ترسیم می‌کنه جهان صورته یا جهان مخرجه؟ «جهان تصور من است» کدومشه؟ صورته دیگه؛ آ ماشاالله!

پس اون یکی‌ش کو؟ مگه می‌شه کسر رو بدون مخرج تعریف کرد؟ این رو من بهش گفتم، منِ کسره رفتم به شوپنهاور گفتم که بابا نمی‌شه که فقط راجع‌به صورتش حرف بزنی. او هم قبول کرد؛ پس یه مخرجی هم مفروض می‌گیرم به اون می‌گم «جهان همچون اراده». تو وقتی می‌ری کتاب جهان همچون اراده و تصور می‌خونی شرح کسره می‌خونی. بابا تو با من مشغولی. بَسِت شد یا باز هم بگم؟

بذار از حرف‌های نظری بیام بیرون و در عمل باهات صحبت بکنم. تو کسری از این عالم هستی. تو به کسری از این عالم دسترسی داری و تو هروقت درباره چیزی صحبت می‌کنی درباب کسری از این عالم حرف می‌زنی. و حتی در باب کسری از اون معنا حرف می‌زنی.

حق‌طلبی می‌کنی؟ حق چه می‌طلبی؟ حق زن، حق مرد، حق کودک، حق طبیعت، حق حیوان؟ چه‌چیزی بین حق و همه اون کلمات بعدی که تو می‌گی ارتباط برقرار می‌کنه؟ کسره!

تو وقتی داری حق با کسره رو مطالبه می‌کنی، جزئی از حق رو داری طلب می‌کنی. پس اگر رفتی بعداً اون اپیزود «آداب حق‌طلبی» این آقاهه رو گوش دادی یادت باشه هر حقی که طلب کنی کسری از حقه. پس نمی‌تونی دیگری رو کتمان کنی. اون هم یه کسری‌ش رو برداشته، تو هم یه کسری‌ش رو برداشتی. تضادی با هم ندارید؛ بلکه متمم همید. تمام‌کننده همید.

همه کسرن. جامعه اهل حق اونیه که هم حق کودکش فریادزن داره هم حق زنش هم حق مردش هم حق کارگر و هم حق کارفرماش. همه این «پس از کسره‌ها» باید در کنار هم جمع بشه که صورت به جامعیت برسه. حتی فرض کن که کلمه «حق» رو مطلق استفاده کنی. بگی «حق»، «من حق می‌طلبم». اگر هم ازت بپرسن حق چی؟ می‌گی برو بابا من این اپیزوده رو شنیده‌م. کسرش رو نمی‌گم. حق.

حتی در اینجا هم یک کسری مفروضه. چرا؟ چون تو هر کلمه‌ای که به زبان بیاری بعدش یه براکت اومده. حقِ […]. تو براکت اینه: «به فهمِ تا به امروز من». هرکسی، هر بشری، هر کلمه‌ای که به زبان آورد، این براکته باهاش هست؛ ولو اینکه تلفظ نکنه.

خب در راه کی قدم برمی‌داری؟ در راه خدا؛ کدوم خدا؟ […] خدای در فهمِ تا به امروز من!

همه با کسرهاتون مشغولید. حالا کلمه رو دقت کن؛ همه کسر دارید. اصلاً جامعه انسانی در پی درک کسره شکل می‌گیره. مفهوم مردم وابسته به درک معنای کسره است. مردم واژه‌ایه که مفرد نمی‌شه؛ چرا؟ چون حاصل‌جمع صورت‌ها در کنار همدیگه می‌شود «مردم» و هرکدوم از افراد کسری از مردمن. هرکدوم از عقول، کسری از عقلانیت‌اند. ابلهه اون کسی که نمی‌دونه کسره. و وقتی ندونه کسره، فکر می‌کنه یک اراده خودش رو باید بر یک جمعیتی غالب کنه. نمی‌فهمه دیگه؛ کسر رو نمی‌فهمه. همین منِ مختصر رو نمی‌فهمه.

که البته الان به این شرح دیدیم چقدر مفصله. اگر کسره رو بفهمیم درمی‌یابیم که در جامعه بشری همه اقلیتیم. بعضاً توی گفت‌وگوها و مجادلات اجتماعی و سیاسی، بحث حقوق اقلیت می‌شه و غلبه اکثریت. از منِ کسره به‌عنوان یک پرسش این به یادگار بمونه نزد شما که: اصلاً ممکنه جامعه‌ای بدون اکثریت باشه؟ ممکنه همون خودی که تو فرض می‌کنی اکثریتی هم اقلیت باشی؟

از کجا معلوم؟ چون تو با همه اکثریت‌بودنت، از اجتماع بقیه اقلیت‌ها کوچک‌تری. یعنی اگه همه اقلیت‌ها با هم متحد بشن، اونا می‌شن اکثریت و تو می‌شی اقلیت. پس اگر روزی بهت تذکر دادن که حقوق یعنی حقوق اقلیت، فکر نکن این ترحم تو به دیگرانه؛ بلکه بدان که این توجه تو به خودته؛ چون تو خودت اکنون اقلیتی، فقط این اقلیت‌بودنت متجلی نشده. کافیه بقیه متحد بشن تا تو پی ببری به اقل‌بودن خودت.

پس قبل از اینکه به روت بیارن حقوق اقلیت رو رعایت کن. ها دیدی عزیز من، دیدی چقدر حرف دارم منِ کسره؟ الان دیگه کسره خسته شده و دیگه نمی‌تونه بیشتر توضیح بده.

فقط آخر حرف این رو هم یادم رفت بگم. آقای محترم، شمایی که پادکست انسانک می‌سازی و چند وقت پیش پیله کرده بودی به «یکی بود یکی نبود» بعد مردم رو گذاشتی سر کار که چه‌جوری هم «یک بود هم یک نبود»؟

خب پسرجان تو اگه کسره بلد بودی مردم رو نمی‌ذاشتی سر کار. چون این یکِ اول با یکِ دوم می‌تونه متفاوت باشه. شما یه وقتی می‌فرمایی «یک بر روی یک» یعنی نسبت یک‌یکم داری می‌گی؛ این می‌شه «یکی بود»، چون یک‌یکم یعنی بودِ کامل. یه‌وقت می‌فرمایید که «یک بر روی بی‌نهایت» این می‌شه «یکی نبود» به اولی می‌گن «احد» و به دومی می‌گن «واحد». خب بیشتر از این‌ها حرف هست برای گفتن؛ دیگه ولی به این اکتفا کنیم.

چقدر حرف داشت کسره، نه؟ حالا قبول دارید که ذرات عظمت دارن؟

[موسیقی: محسن اونیکزی | احمد شاملو: شهر من رقص کوچه‌هایش را بازمی‌یابد…]

 

اپیزود چهل‌وپنجم انسانک و البته سال ۱۴۰۱ انسانک رو به این چند دقیقه ختم می‌کنم.

غرضم در این اپیزود پرداختن به عظمت و اصالت ذره بود. اگر فرصت زیستن باشه، در اپیزودهای بعدی خدمت شما عرض می‌کنم که چقدر توجه به اصالت و عظمت ذره برای من تونسته وساطت بکنه که حل مسئله بکنم. این رو بعدتر فرصتی بود می‌گم خدمت شما. اما توی این اپیزود به کسره پرداختم از دو شأن. یک شأنش اینه که خودش در میان حروف و حرکات و صداها یک ذره است. جزئی که شاید به نظر بی‌مقدار بیاد. اما ما در این اپیزود بیشتر پیرامون یک نقش از نقش‌های کسره تعمق کردیم. یعنی کسره ربط بین دو کلمه. و اگر با من موافق باشید برامون بابی بود و دری شد که منظره جدیدی ببینیم و حرف‌های تازه‌ای رو بتونیم به هم ببافیم. این رو از این جهت عرض می‌کنم «بافتن» که دعوای بین یافتن و بافتن رو بیهوده می‌دونم. یه وقت‌هایی ازم سؤال می‌کنن که ما اگه داریم تحمل می‌کنیم به‌دنبال یافتنیم یا به دنبال بافتن. چنانی‌که من می‌فهمم، شأن انسانی بافتن یافته‌هاست. ما چیزهایی رو پیدا می‌کنیم و از درهم‌آمیختن این‌ها به طعم جدید می‌رسیم. مگه آشپزی همین نیست؟ مگه شیمی‌دان همین کار رو نمی‌کنه؟ کدوم انسانی تونسته چیزی رو از نبود «بود» بکنه؟ کار انسان اینه که از درهم‌آمیختن بودها صنعت جدید، هنر جدید، خلق جدیدی رو ایجاد بکنه. از درهم‌آمیزی مواد به آلیاژ جدیدی برسه. از درهم‌آمیزی رنگ‌ها به رنگ جدیدی برسه؛ اما رنگ نخستین که از انسان نیست، ماده نخستین که از انسان نیست.

پس ما اولاً کارمون یافتنه و سپس بافتن یافته‌ها. و من چنین چشیدم که به‌واسطه این کسره، تونستم انبوهی از یافته‌های قبلی‌م رو به هم ببافم؛ چنانی‌که بر روی هم بنشینه و همدیگه رو تصدیق بکنه. پس این یک شأن از شئون کسره بود.

یه شأن دیگه‌ای که توی این اپیزود به کسره پرداختم، از باب اشاره وجودی‌شه؛ اینکه ما کسری از یک عظمت بزرگیم، ما ذره‌ای از یک پیکره لایتناهی هستیم. این خیلی می‌تونه کمک بکنه. برای من فهم اثرگذاریه این یک گزاره. فقط یک اشاره عرض بکنم الان خدمت شما؛ ولی باز این هم باشه وعده ما که اگر فرصتی شد بیشتر با همدیگه بهش فکر بکنیم و حرفامون رو با هم در میون بذاریم در ادامه راه انسانک. چنان‌که من از این مسئله ذره می‌فهمم چینش اخلاق بر مبنای برابری، عالی‌ترین سطح نظر به اخلاق نیست. انسان مبتدیه که فکر می‌کنه برابری به منزله فضیلت اخلاقیه؛ چون به افضلش نرسیده، چون به بزرگ‌ترش نرسیده.

اینکه شما می‌بینید ما مجبوریم این روزها سر برابری و تساوی چانه‌زنی بکنیم، به‌خاطر اینه که خیلی در ابتدای خطیم. مبنای برابری چیه؟ مبنای برابری حب ذاته. یعنی تو چون خودت رو دوست داری، پس دیگران رو هم دوست‌داشتنی می‌دونی. چون سنگ محک خودتی، وقتی می‌خوای دیگری رو هم ارزنده بدونی، بهش می‌گی تو رو هم با خودم برابر می‌دونم. یعنی خشت زیرینش مقدمه ابتدایی‌ش اینه که «منم که محورم، منم که شاخصم». این مال انسان مبتدیه.

انسانی که فرزانه زندگی می‌کنه که من بهش می‌گم انسان «فرزی»، این از حب کل به حب جزء می‌رسه. و تک‌تک ذرات براش هم اصالت دارن هم عظمت دارن. اینکه شما می‌بینید در طول تاریخ خیلی از بزرگ‌ترها توصیه کرده‌ن آنچه بر خود می‌پسندی بر دیگران هم بپسند، این از گرفتاری‌شون بوده؛ چون با انسان مبتدی روبه‌رو بودن والّا برای انسانی که فضیلت اخلاقی رو طی کرده باشه، مبنای اخلاق حب نفس نیست؛ حب کُله، اشراف بر ذره‌بودن خود و اشراف به اصالت ذره‌ست.

مثال بزنم براتون؟ فرض بفرمایید که یه پدری هست که پدر فرتوتِ بخیلِ انزواطلبی است. برای خودش به این جمع‌بندی رسیده که می‌خوام این‌گونه زندگی کنم. بعد اگر او برگرده به فرزندانش بگه که من آنچه بر خود می‌پسندم، بر شما هم می‌پسندم. پس شما هم مثل من در تنگنا و عزلت و تنهایی و سرکوب زندگی بکنید. آیا به فهم شما این پدر داره اخلاقی رفتار می‌کنه؟

اگه به اون قاعده نگاه بکنی، خب آنچه بر خود می‌پسنده بر دیگران هم می‌پسنده. اما اگر بر مبنای اصالت و عظمت ذرات نگاه بکنیم آن‌گاه به پدر می‌گیم که تو یک ذره‌ای هستی در این هستی، چنان‌که من هستم. تو چنان‌که فهم کردی زندگی می‌کنی و من چنان‌که فهم می‌کنم باید زندگی بکنم. اینجا اگر تو به من بگی که آنچه بر خود می‌پسندم بر تو هم می‌پسندم در دل تو رو تقبیح می‌کنم. تو بسیار غلط می‌کنی که در عمل مدعی الوهیت هستی و فکر می‌کنی ما برای چون تو بودن هست شدیم.

اگر به آفرینش معتقدی، چنین برداشت کنی که ما رو آفریده‌اند که مثل تو باشیم. این ادعای الوهیته. این خودخداپنداریه. به‌همین‌خاطر اگر کسی با چنین مبانی فکری‌ای جوانی رو به پیری برسونه به طاعت و شانه‌ش خم بشه در عبادت، چون عبادت خود کرده، ذره‌ای به تواضعش اضافه نمی‌شه. چون سرش به‌سمت خودش خم بوده. یک عمر رو در نوازش خودش به پیری رسونده. به همین جهته که از تواضع بی‌بهره است.

این هم وعده من و شما که به تواضع فکر کنیم. تواضع هم با همین عظمت و اصالت ذره قابل اندیشیدن می‌شه. تواضع قر و اطوار نیست که ما گردن کج کنیم خودمون رو لوس بکنیم، یه سری جملات بی‌دروپیکری به خودمون نسبت بدیم بگیم آخه من متواضعم. نه، تواضع یک فهم آنتولوژیک هستی‌شناسانه است. انسان متواضع هستی رو به‌گونه‌ای می‌فهمه که به تواضع می‌رسه. نه اینکه یه سری قرتی‌بازی و ادا‌اطوار از خودش درکنه بگه حالا من متواضعم.

بنابراین این مسئله اصالت و عظمت ذره به فهمم مهم آمد و با شما طرح کردم که با همدیگه بهش فکر کنیم ببینیم می‌تونیم چیزهای بیشتری ازش استحصال کنیم و به دست بیاریم یا نه.

و اما اختتام کلامم این چند جمله است.

ببینید، چه بسا هستی از قواعد یکسانی تبعیت می‌کنه و اگر امروز عالمان و اندیشمندان فیزیک برای دستیابی به انرژی‌های بزرگ مشغول استخراج انرژی از کوچک‌ترین ذرات ماده هستن؛ که بهش می‌گیم «انرژی هسته‌ای»؛ چه بسا در سطح‌های دیگری هم همین فرمول پاسخ بده. یعنی چی؟ یعنی ما حتی اگر فرزندان شوم‌آباد و دشوار زمانه روزگار هم باشیم، دستیابی به یک انرژی بسیار بزرگ برامون امکان‌پذیر می‌شه اما به یک شرط.

شرطش اینه که بتونیم عظمت ذره رو درک بکنیم و ذره‌ها ما رو خشنود بکنن. انگیزه زیستن رو از جزئیات، از چیزهای کوچولوکوچولو بتونیم به دست بیاریم. کسی که می‌تونه از ذره انرژی بگیره و ریزمغذی داشته باشه و از بهانه‌های خرد بهای بزرگ استخراج بکنه، این به یک منبع تمام‌ناشدنی برای خوشحالی و خشنودی متصله.

به همین جهت امید دارم که اپیزود چهل‌وپنجم به ما این مهارت رو بده که بتونیم صدای هزار ذره جزئی رو بشنویم که روز تا شب به ما زنده باد می‌گن. و زندگی زیستن در میان جهانی است که ذره‌ذرۀ او به ما «زنده باد» می‌گن. زنده باشید.

[شمس لنگرودی | زنده باد بال خدا که فرو می‌افتد و درست روی شانه من می‌نشیند…]

 

17 پاسخ
  1. فاضله
    فاضله گفته:

    سلام و درود جناب ایپکچی
    بابت همه اپیزودها تشکر می کنم؛
    کمتر اثری از این همه ریزبینی و کیفیت و خلاقیت بهره منده …
    زنده باد انسانک
    زنده باد کیفیت
    زنده باد خلاقیت

    میانه اپیزود کسره و موقع روایت حب نفسِ پیرمرد، این که براتون می نویسم به ذهنم رسید ؛
    اگر پیرمرد همون قاعده اساسی عالم اخلاق ، یعنی《آنچه برای خود می پسندی را برای دیگران هم بپسند》رعایت کند، یعنی همونطور که خودش سبک زندگیش رو انتخاب کرده ، برای فرزندانش هم این حق رو قائل بشه که خودشون سبکشون رو انتخاب کنند بازهم اخلاقی عمل خواهد کرد.
    پس هنوز هم این قاعده اخلاقی گره گشاست و میتونیم با این قاعده پیش بریم
    لطفا از زاویه من به مطلب نگاه کنید!
    متشکرم

    پاسخ
  2. Shervin
    Shervin گفته:

    با عرض ادب و احترام خدمت جناب ایپکچی عزیز و دوستان

    به نظر من این اپیزود هیچ نکته ی قابل تامل و نویی که حاصل تفکر و تعقل باشه نداشت و تکرار مکرر بدیهیات بود و سفسطه

    پاسخ
    • مانی
      مانی گفته:

      به نظر من دقیقا نگاه متفاوتی در خصوص دانسته های ما داشت.
      شخصا هیچ زمان اینگونه به موضوع بحث نگاه نکرده بودم. از آقای ایپکچی بابت به اشتراک گذاشتن چکیده تعمقاتشون سپاسگزارم.

      پاسخ
      • حسین رضی پور
        حسین رضی پور گفته:

        سلام من هم با شما موافقم و دیدگاههای آقای ایپکچی بسیار راه گشا و نو و کاربردی است..این روشی که ایشون در ایجاد مسیله و روشهای کشف جزییات و دقت در موضوعات بکارگیری می‌کنند بسیار جذاب و برای من الهام بخش و آموزنده است..من پس از شنیدن پادکست های ایشون فکر می‌کنم ذهن بازتری پیدا کرده‌ام و برای تفکرورزی دارای ابزار شده‌ام که این موضوع برایم ارزشمند است و بسیار ممنونم از زحمات ایشون و قدردان تلاشهای بی وقفه و بی منت و انسانی شوند هستم امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشید حسام جان شما سربلند و پرافتخار هستید و آموزگار متواضع و کاربلد …درود بر شما

        پاسخ
  3. مسعود
    مسعود گفته:

    سلام آقای ایپکچی. مدت کوتاهی است با شما و پادکستهایتان “می” و “انسانک” به طور اتفاقی و پس از انجام عمل آب مروارید و منع کتابخوانی و وبگردی و رو آوردن به پادکست به نوصیه عیال آشنا شده ام. از معلومات و دیدگاه و نحوه بیان و لحن گرمتان بسیارلذت می برم و پادکستهای شما را به تعدادی از دوستان اهل فرهنگ و ذوق معرفی کرده ام.
    در یکی از اپبزودها به مبحث مطلوبیت اشاره داشتید و اینکه تصور فرموده بودید مبدع این بحث آقای مصطفی ملکیان است یا شاید برداشت من از صحبت شما اینطور بود. علی ایحال خدمتتان عرض کنم، “مطلوبیت” یا “utility” یک مبحث تئوریک در اقتصاد خرد است و “جرمی بنتام” و “ریکاردو” در این باب مفصلا کار کرده اند.

    پاسخ
    • حسام الدین ایپکچی
      حسام الدین ایپکچی گفته:

      سلام و وقت بخیر
      امیدوارم تندرست و رو به بهبود باشید
      از تذکر شما متشکرم و حتما ارجاع به آقای ملکیان از این جهت بوده که منابعی که فرمودید را مطالعه نداشتم و نمی‌دانستم چنین سوابقی از بحث در اختیار است. از اینکه مرا در دانش خود شریک کردید سپاسگزارم

      پاسخ
  4. Sahar Rahnavard
    Sahar Rahnavard گفته:

    درود
    پادکست های شما یک بدی بزرگ در حق من کرده
    اونم اینه که سطح توقع من رو از محتوا و گویش بسیار بالا برده و کمتر میتونم پادکست جدیدی گوش کنم که باب میلم باشه.
    خرد پر بار …

    پاسخ
    • مریم
      مریم گفته:

      سلام
      ضمن تشکر و قدردانی از شما استاد گرانقدر خواستم ببینم متن کامل اپیزود کسره رو کجا میتونم پیدا کنم ؟؟

      پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *