0 – از حادثه تا انتخاب
بسیاری از آغازها، یک حادثه است اما هر حادثه ای نمی تواند سرآغاز باشد. گویی بجز اتفاق بیرونی (که من را حادثه می نامیم) یک تصمیم و عزم درونی نیز برای «آغاز» ساختن از اتفاقات وجود دارد.
در اینجا از حادثه ای خواهیم گفت که به آغاز انسانک انجامید و معنای واژه انسانک را توضیح خواهیم داد. اگرچه ابتدا تصمیم داشتیم تا به مرور کتاب بپردازیم اما حادثه ای دیگر، ادامه ماجرا را به گونه ای دیگر رقم زد.
بعدالتحریر:
زمانی که این پادکست را ضبط می کردم بنا داشتم که از خوانش کتاب آغاز کنم. یک کتاب فاخر مانند فیه ما فیه و یا گلستان سعدی را انتخاب کنم و در هر فصل گزیده خوانی از آن ارائه بدهم که همین موضوع را در پادکست هم اعلام کردم اما واقعیت این شد که نتوانستم متاثر از تاریخ و گستره ای که در آن زندگی میکنم نباشم. نتوانستم بی خیال به حوادث عجیب و غریب کرونا، سرگرم گلستان بمانم و به همین جهت در ادامه، راه دیگری را طی کردم.
اپیزود صفر: از حادثه تا انتخاب |
ما آدمها با بقیه موجوداتی که بر روی این کره خاکی زندگی میکنند، تفاوتهای زیادی داریم اما میدانید مهمترین یا حتی شاید خوشمزهترین تفاوتی که ما با بقیه همزیستان خود بر روی این کره خاکی داریم چیست؟ ما قوه خیال داریم. قوه خیال مثل دیگ است. دیگی که ما میتوانیم همه چیزهایی که دیدهایم را درونش بریزیم تا با آن چیزی را طبخ کنیم که تا حالا ندیدهایم.
به عنوان مثال میتوانیم در خیال خودمان شبی از شبهای انسان نخستین را تصور کنیم. خیال کن یکی از اجداد ما در دوره انسان نخستین بیخوابی به سرش زده است. در دنجی جلوی غار و بر روی تختهسنگی نشسته است.آسمان را نگاه میکند. نقطهنقطههای روشنی در آسمان است ولی آن لکه روشن امشب نیست. او لکهای را میبیند که شبهایی کامل است و شبهایی مثل سیب گاز زده، نیمخورده است.
دست برقضا امشب از آن شبهایی است که آن لکه نیست. تاریکی است اما چه تاریکیای؟ اصلا میتوانی تاریکیای را که انسان نخستین تجربه کرده است، تصورکنی؟ تاریکی بدون غلوغش و بدون هیچ نور مزاحمی. تا چشم کار میکند سیاهی است. درواقع تا چشم کار میکند، چشم کار نمیکند!
از دور و بر صدا میآید. صدای موجوداتی که بعضیها را میشناسد و بعضی را نمیشناسد. صداهایی که ما امروزه به آن زوزه، کوکو، صدای خزندگان و صدای پرندگان شب میگوییم. چطور چنین شب تاریکی را سحر کرده است؟
من میگویم شاید دستی در همان دور و بر تختهسنگ چرخانده، چند ریزهسنگ پیدا کرده، در مشتش گرفته و با آنها بازی کرده است. شکل و شمایلش را با هم دیده است. گاهی آنها را تق و توق به هم زده و یک صدا شنیده است. بعد ناگهان چیزی دیده است که نمیدانیم چه صدایش کرده است. شاید آن موقع گفته است :«اَو.» ولی ما امروز به آن «جرقه» میگوییم.
تا اینجا همهچیز حادثه است. همهچیز اتفاقی رخ داده اما او یک مهارتی دارد و آن مهارت، رام کردن حوادث است. رام کردن حوادث یعنی چه؟ یعنی درست است که جبر بودی و درست است که اتفاق افتادی بدون آن که من بخواهم اما من تصمیم میگیرم آن شکلی که میخواهم از تو استفاده کنم.
چرا میگویم رام کردن؟ چون دقیقا شبیه رفتاری است که با یک اسب سرکش میکند. میخواهیم آن را به اَرابۀ ارادۀ خودمان ببندیم. پس چه کرده است؟ دوباره سنگها را به هم کوبیده است. دوباره جرقه زده است. حالا با این جرقه چه کرده است؟ چه کارهایی که نکرده است. آتش به پا کرده است.
او توانسته اولین موجود روی این صحنه خاکی در عصر خودش باشد. آنقدر تاریخ اولین و آخرینِ مبهم دارد که هروقت میخواهم از صفتِ «ترین» استفاده کنم دست و دلم میلرزد. لااقل اینطور تصور کنید که اولین موجودی بوده است که توانسته طعم خلق کند. یعنی توانسته مزۀ غذا، گوشت، گیاه و حبوباتی که تا به حال خام تجربه کرده است را بر روی این آتش به شکل دیگری در بیاورد. جنس دیگری از آنها بسازد. خیلی هیجانانگیز است.
ما از زاویه چه کسی نگاه میکنیم؟ از زاویه جد نخستینمان در دوره قبل از تاریخ. کار دیگری هم توانسته است بکند. توانسته است فرم خلق کند. عجب شگفتانگیز است. یعنی تا به قبل از این، سنگ به شکل ثابتی بوده است که آن شکل ثابت حاصل اراده او نبوده است. او به سختی میتوانست چوب را تراش بدهد اما حالا به مدد این آتش میتواند سنگ را ذوب کند، میتواند آهن را شکل دهد و مصنوعاتی داشته باشد که همان شکلی است که او دلش میخواست. به همان فرمی است که او دلش میخواست.
همۀ این زنجیره از کجا شروع شد؟ از یک حادثه، از یک اتفاق. او قبلش فقط رعد را دیده بود؛ برق را دیده بود و آتش جبریای را که با این رعد و برق ایجاد میشود.
یک ذره تاریخ را جلوتر بیایم. بزرگواری در دشت زیر درختی نشسته است. به سبزی روبهروی خود چشم دوخته است و صفا میکند. دست بر قضا از این درخت یک سیب نانجیبی به فرق شریف این بزرگوار میافتد. حالا سیب از درخت افتاده است. تاوانش را چه کسی میدهد؟ ما در امتحان فیزیک میدهیم!
او با یک حادثه قانونی را کشف میکند که جهان علمی را قدمی به پیش میبرد. رفیق من، خانمجان، آقاجان! میدانی در طول این تاریخ چقدر سر، به جسم سخت و چه بسا جسم سخت بر سر برخورد کرده است؟ فکر میکنی آن اولین سیبی بود که افتاد؟ اولین سری بود که طعم سیب سقوطکرده را چشید؟ نه والله. این نیوتون بود که در آن لحظه اراده کرد و انتخاب کرد از این حادثه، آغاز بسازد!
باز این قصه را جلوتر بیاییم. ناچار هستیم که سراغ فیلم کلیشهایهای رمانتیک برویم. فلانی و فلانی از دو جهت مخالف هم راه میروند که این یکی شانهاش به آن یکی میخورد و جزوۀ آن یکی بر روی زمین ولو میشود. او سر بلند میکند تا با خشم و غضب نگاه کند و بگوید: «چه خبرته؟» اما نگاه میکند و میبیند چه خبره!
و به همین سادگی، عشق آغاز شد. اگر پای خاطرات خیلی از این عاشق و معشوقها بنشینی اولش حادثه است. یک سؤال هست که خیلی سؤال بیریختی است. اگرچه این سؤال متداول است ولی نچسب است. میگویند: «چطوری باهم آشنا شدید؟» این «چطوری» خیلی وقتها حادثه است. ارزش تعبیری هم ندارد، ارزش فلسفی هم ندارد. اتفاق بوده است. حادثه است. خارج از اراده ماست. مهم انتخاب پس از حادثه است.
این که شنیدید قرار بود مقدمه باشد ولی شبیهِ مؤخره است. بههرحال کشت دیم است و اینطوری درمیآید ولی چرا این روضه مفصل را خواندم؟ چه میخواستم بگویم؟ خواستم بگویم ما در تجربه زیسته خود سرشار از حوادثی هستیم که توانستهایم آنها را به آغاز تبدیل کنیم.
امروز دوازدهم اسفند 98 است. قریب به هفت الی هشت روز هست که من هم مثل خیلی از شما در خانه و قرنطینه هستم. به دلیل اینکه یک عالیجناب میکروسکوپی به نام کرونا ویروس یقه بشریت را گرفته و گفته: «بشین خانه که اگه بیرون بیای میخورمت.»
این مقدمه بلند برای رسیدن به این جمله بود که خبر از یک تصمیم دهم. تصمیم این است که این سکوت، تنهانشینی و خلوت روزهای قرنطینه را به یک آغاز تبدیل کنم و با همین جملات ساده خبر دهم که «انسانک» آغاز شد.
حتما این ادعا گزاف است اگر مدعی باشم که واژه انسانک را ابداع کردهام و یک کلمهآفرینی است. کلمۀ انسانک پیش از این هم استفاده شده است اما شاید ناروا نیست اگر ادعا کنم در معنایی این کلمه را استفاده میکنم که چنین کاربردی برایش مستعمل و متداول نیست.
عمدتا با دو کارکرد کلمه انسانک را میتوانید جستوجو کنید. زمانی خطاب تحقیر است یعنی میخواهند به انسانی بگویند انسان کوچک مثل دخترک، پسرک، مردک و حالا بگوییم انسانک. یعنی کاف تصغیر بیاوریم اما زمانی هم کاف ضمیر هست. یعنی انسانَک نیست ، انسانَکَ است. در این دوتا کارکرد کلمه انسانک را پیش از این استفاده کردهاند.
اما آنچه که ما به آن انسانک میگوییم برای شما مفهوم ناآشنایی نیست اما با کلمۀ دیگری صدایش میکنید. آنچه که عرض میکنم شما با نام دیگری میشناسید سوراخ و حفره است. حفرهای که کجا واقع شده است؟ وسط عنبیۀ چشم. کارش چیست؟ کارش این است که تهی و خالی باشد. خالی باشد که به چه کاری بیاید؟ خالی بودنش از این جهت است که مسیر باشد؛ یعنی بتواند نور را از خود عبور دهد.
این چیزی که گفتم را شما با چه اسمی صدا میکنید؟ بله، انسانک همانی است که شما به آن «مردمک» میگویید اما من به یک ملاحظهای از کلمه مردم استفاده نکردم و به جای آن از کلمه «انسان» استفاده کردم. به این دلیل که دغدغه «فردیت» دارم. مردم واژهای است که مفرد ندارد؛ یعنی خودش افادۀ جمع میکند. وقتی شما میگویید «مردم»، منظورتان کثرتی از آدمهاست اما من دوست داشتم کلمهای باشد که فردیت در آن لحاظ شده باشد پس اسمش را انسانک گذاشتم.
این بسیار قابل تأمل و قابل تعمق (این کلماتی که استفاده میکنم برای این نیست که ردیف و قافیهاش جور دربیاید ، واقعا معنایی مدنظرم هست. تعمق یعنی باید در عمقش برویم، باید در آن شنا کنیم و درآن شیرجه بزنیم) است که به این فکر کنیم؛ بین اینهمه اعضای بدن چرا اسم این ناحیه انسانک یا مردمک است؟ چرا به مغز نگفتند؟ چرا به زبان نگفتند؟ چرا به گوش نگفتند؟ چرا به این حفرۀ تهی که سلامتش در تهی بودن و حفره بودن است مردمک میگویند؟
چرا به این انسانک میگوییم؟ چرا به چیزی انسانک میگوییم که بلعنده و خورندۀ نور است؟ یعنی مادهای که این حفره از آن تغذیه میکند نور است. این حفره است که نور جذب میکند. در تاریکی هم که قرار میگیرد آنقدر خودش را بسیط و پهناور میکند تا بتواند سهمش را از محیطِ نور بردارد. اگر در آن چیزی اضافه باشد این جزو کسالت و بیماریهایش است زیرا وقتی حالش خوب است که تهی باشد.
اگر به اینها فکر کنیم و بعد ببینیم چنین عضو شگفتانگیزی اسمش انسانک است آن وقت میفهمیم آبا و اجدادی که تصمیم گرفتند به این ناحیه مردمک بگویند با فهم عمیقی صدایش کردهاند. انگار در همۀ این هستی پهناورْ یک موجودی به اسم انسان هست که وظیفهاش تماشاگری و دیدن هستی است. یک موجودی هست که باید نور جذب کند و از جذب این نور درک محیط پیدا کند.
آنقدر عملکرد این موجود شبیه به عملکرد این حفرۀ وسط چشم است که اسمش را مردمک گذاشتهاند و اسمش را انسانک گذاشتهایم. این وجه تسمیۀ انسانک است و من خودم این کلمه را خیلی دوست دارم. امیدوارم که بخشی از هیجانانگیز بودن ماجرا و شوقی که به این کلمه دارم را با این توضیحات به شما منتقل کرده باشم.
درود برشما آقا حسام
بی مقدمه میگویم شما رو بینهایت دوست دارم و بسیار بسیار ممنونم ازشما
از صدای گرمتون، ازلحن آرامبخشتون، از آنچه از زبان شما بیرون میاد و گوش من میشنوه و دل و عقل من را در یک آن به هم پیوند میدهد ، از کلام دلنشین و پر محتوای شما سپاسگزارم.
پادکست هاتون رو بارها و بارها گوش میدم و هر بار لذت میبرم ،، از اینکه راحت و آسوده میتونم احساس کنم دوستی دارم که هرچند دور از من است، اما گویی در دل من حضور دارد و مرا به اندیشیدن وا میدارد…
سپاس بینهایت ازتون
اگر براتون مقدور بود با جوابی هر چند کوتاه دل منو شاد کنید
موفق و شاداب باشید ??
سلام کیان عزیز
خیلی خوشحالم از همراهی و همدلی شما
سلام و ادب و احترام سپاس سپاس سپاس از شما
عرض سلام و سپاس بی نهایت دارم از شما عزیز فرزانه، با تمام وجود خدای منان و دوستان و جریاناتی را شاکرم که من رو با پادکستهای بسسسسیار خوبتون آشنا کردن، انگار گمشده ای رو پیدا کرده ام، ادبیات کلامتون و نگاه و افکار زیبایتان مانا باشد در کنارمان، درود بی پایان نثارتان.
سلام و وقت بخیر
از لطف و همراهی شما متشکرم
سلام وقت شما بخیر
خواستم تشکر کنم از پادکست بی نهایت دلنشینتون .من اتفاقی با پادکستتون اشنا شدم و پنج قسمت اول رو شنیدم و واقعا خیلی لذت بردم و سوالات مطرح شده منو به فکر واداشت
امیدوارم موفق باشید و پادکستای بیشتری رو به اشتراک بذارید
خیلی خیلی ممنونم 🙂
سلام؛ از همراهیتون خوشحالم
سلام و عرض ادب و احترام
از آشنایی با شما و پادکست تان خوش حالم البته فقط قسمت یک آن را شنیده ام صدای گرم و متانت شما و اندیشه ی شما مرا جذب کرد، آرزوی موفقیت برای تان دارم،
سلام
خوشحالم از همدلی و همراهی شما
🙂
من ديروز با 52 هرتز با پادكست شما آشنا شدم و اينقد برام جذاب بود كه اومدم از اولين اپيزود ببينم چي ميگين و اون چيزي كه به عنوان علت انتخاب اسم پادكستتون گفتيم اينقدر عجييييب بود و مگه بهتر از اين ميشه طور!!! كه واقعاً نتونستم ادامه شو تا تهش گوش بدم و زنگ زدم كسي كه برام اون اپيزود 52 هرتز رو فرستاده بود و خيلي بار ازش تشكر كردم!!!
كه اون اپيزود خاص از اين پادكست خاص رو توي اون موقعيت خاص برام بفرسته و الان هم ديدم واجب تره كه از ديد عميق خودتون تشكر كنم و براتون آرزو كنم هميشه خالي باشيد و ناظر!! و درونتون پر نور 🙂
سلام و درود
شما رو از اپیزود ۲۸ام شناختم و این حادثه سرآغاز دوست داشتن انسانک بود
و انتخاب کردم تا زمانی که گزندی از انسانک بر من و زندگی من وارد نیامده,به آوای شما گوش بسپارم
اینکه از ۲۸امین اپیزود شما را شنیدم برایم تواتر تفکر بر انگیزی است
اما اینکه دیگران را به شنیدن شما دعوت کنم,هنوز زوده
بیش از این میشناسمتون و بعد شما را به کسانی که عزیز دارمشون معرفی میکنم تا خرده اطمینانی حاصل کرده باشم که شرمسار اتلاف وقت عزیزی نمیشوم
از یازدهم بهمن سال صفر سلام بر تو شیرین
امیدوارم سلامت و تندرست باشی
بسیار دوست میداشتم اگر میتوانستم از تو دربارهی این یک سال تجربه همراهی بپرسم و بدانم که امروز راجع به انسانک چه میاندیشی … ^_^
ایام به کام
امروز تصادفی انسانک را یافتم ، کلمه کلمه و جرعه جرعه ازش نوشیدم وباور کنید بسیار خوشبختم که نظیر شما در این هوای خاکستری نفس می کشند همزمان انسانک و می را تا پایان سال صفر بارها گوش خواهم داد’ بهترین لحظه ها را در زندگی برایتان آرزو می کنم ?
سلام آقای ایپکچی
من تقریبا یک ماهی است که ( الان فکر میکنم یادم نمیاد چطور ، ولی حدس میزنم در یک پادکست دیگر شما را معرفی کردند و من به این طریق با پادکست شما آشنا شدم ، باید فکر کنم تا یادم بیاد )
99 درصد قسمت های شما رو گوش دادم با ترتیب عکس ، یعنی به ترتیب بروزترین انتشار ها ، تا در نهایت رسیدم به این قسمت ) قسمت های زیادی رو روی موبایل و قسمت های زیادی رو از روی لپ تاپ گوش دادم . از شنیدن قسمت های پادکست شما بسیار لذت بردم ، البته با بعضی قسمت ها زیاد ارتباط بر قرار نکردم ، درک نکردم و شاید الان ازش چیزی یادم نیاید ، اما با بعضی دیگر خیلی حال کردم مثل طاغوت سوم ( فکر کنم اولین قسمت همین قسم رو گوش دادم ) و دوبار هم گوش دادم که بهتر بفهمم. و برای همسرم هم تعریف کردم.
پیام طولانی ندهم ، اول اینکه اعلام اتفاقات و احوالات روز ، خیلی تاثیر خوبی روی من شنونده دارد ، الان که کرونا تمام شده شندین از روزهای اول قرنطینه ، شنیدن خبر مترو پل در یکی از قسمت های پادکست صحبت در مورد فوت آقای انصاریان و … باعث مرور گذشته میشه و باعث فکر کردن . این که این مسیر سه سال که مهم ترین تفاوتش همین کرونا بود و چه دورانی داشتیم که شاید دیگر هرگز تجربه نشه یا شاید در سن پیری و ده ها سال بعد ، تصور اینکه 100 سال پیش هم در ایران طاعون شایع شده بوده و مردم اون زمان هم حسی که ما سه سال پیش تجربه کردیم رو داشتند .
بهترین درسی که از پادکست شما گرفتم اینه که بزرگترین وظیفه ما اندیشیدن است و در این یک ماه بسیار تمرین میکنم که بیشتر فکر کنم ، به هر چیزی که قبلا ساده از کنارش رد می شدم.
خسته نباشید
همچنین سایت خوبی دارید ، من خودم یک وبلاگ دارم و تولید محتوا در زمنیه کاری خودم می کنم و میدونم تولید محتوا کار سختی است . واقعا خسته نباشید می گویم .
ممنونم از زحمات شما
به صدای گرم شما عادت کرده بودم ، باید صبر کنم تا انتشار اپیزود جدید از شما
با سلام و تشکر.
یک تذکر به قدر فهم من:
من با کتابای دکتر شریعتی خیلی چیزا یادگرفتم. اما یکی از مشکلات دکتر شریعتی این بود که موقع تفکر یک چیزی رو فرض میگرفت؛ سپس با فرضیه ای که ثابت نشده بود در مورد چیز دیگری حکم میداد! گاهی نتیجه فاجعه میشد!
توی این اپیزود شما هم این اشتباه رو تکرار کردید. و چون دوست دار دکتر شریعتی هم هستید ترسیدم مثل اون بشید.
شما اول فرض گرفتید که به سوراخ چشم میگن مردمک-یا همون انسانک- بعد اومدید در این بحر تفکر کردید که چرا میگن مردمک! اصلا به خودتون زحمت ندادید سرچ کنید که در باقی زبان ها بهش چی میگن!
من بصورت آماتوری سرچ کردم و دیدم توی اکثر زبان ها اون سوراخ قرنیه رو به اسمی خطاب میکنن که معنی دانشجو و شاگرد داره.
در این لحظه؛ برای من اصلا مهم نیست که حالا مردمک یا پیوپل یا اورنجی و غیره از کجا ریشه گرفتن! اصلا من از انتخاب اسم انسانک خیلی هم خوشم میاد.
فقط خواستم تذکر بدم که لطفا در بدیهی ترین موضوعات هم؛ قبل از تحقیق گسترده در مورد فرضیه؛ در مورد اهرم قرار دادنش برای اثبات حکم ثانویه احتیاط کنید.
ممنون