1 – رنج چند هزار ساله انسان
پساکرونا
زمستان نود و هشت و ماههای نخستین سال دو هزار و بیست میلادی، جهان ِبشری با حادثه ای بی مانند روبرو شد. در مدت زمان کوتاهی، از شرق و غرب عالم، میلیاردها نفر انسان به درد مشترک رسیدند. نخستین بار است که دردی میان تمام اقشار، نژادها، ادیان و اقوام به صورت یکپارچه «درد» شناخته میشود. به راستی زندگی انسان پساکرونا چطور خواهد بود؟
حکایت کرونا، صرفا یک حادثه بالینی نیست. بلکه رخدادی اجتماعی، انسانی و فلسفی است که میتواند بهانه تاملات بسیاری در انسان شناسی و هستی شناسی باشد. در فصل نخست از پادکست انسانک به همین تاملات پرداختیم و در هر اپیزود، موضوعی برای اندیشیدن مطرح می شود.
یک دستان در دو موقعیت |
در اپیزود اول از پادکست انسانک، یک داستان را در دو موقعیت زمانی مرور میکنیم. داستان ناباوری انسان در چند هزار سال قبل از میلاد مسیح و چند هزار سال پس از میلاد مسیح. به طرز شگفت انگیزی خواهیم دید که آدمیزاد رنج و خصایص مشترکی دارد که در گذر سالها، تنها نمود آن تغییر خواهد کرد.
در پادکست فارسی انسانک قصد دارم به رخدادهای پیرامون با تاملی بیشر از معمول نگاه کنم. این اپیزود در هفته پایانی اسفندماه نود و هشت و در روزهای قرنطینه و کروناگریزی ضبط و منتشر شده و محتوای آن نیز متاثر از همین رخدادهاست. روزهای متمادی است که به جهان پساکرونا فکر میکنم و تغییری که باید در زندگی ما رخ دهد.
موسیقی استفاده شده در این اپیزود بریدهای از هنرمندی گروه دال بند است. دو آلبوم گذر از اردیبهشت و کلاغ سفید را بشونید و لذت ببرید.
متن کامل اپیزود اول: ناباوری، رنج چندهزارساله انسان |
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. قصد دارم قصهای را تعریف کنم که کهنه و تکراری است و حتما شنیدهاید. هزاران سال است که بین اقوام مختلف بشر، نسل به نسل این قصه روایت میشود. دورترین منبعی که من میشناسم تورات است اما شاید منابع دیگری هم داشته باشد که من بلد نیستم.
قصه از این قرار است که چندصد سال قبل از تولد موسی طایفهای زندگی میکردند که بسیار بیمبالات و اهل جور بودند. فرادستان به فرودستان ظلم میکردند و در بدکاری مقید به هیچ حصاری نبودند. هرکاری را که دوست داشتند انجام میدادند.
در این طایفه پیرمرد پرهیزگاری بود. این پیرمرد مردم را پند میداد که اهل اخلاق باشید، آدم باشید، دست بردارید از این شیطنتها، از بیراهه برگردید و به راه بیاید.
این مرد چند ویژگی عجیب دارد که داستانش در تمام کتب آسمانی بعد از موسی هم تکرار شده است. با هر آیینی و با هر لحنی روایتش کردهاند ولی اصول داستان همین است که روایت میکنم.
از جملۀ این ویژگیها این است که این پیرمرد، چندصد سال مردم را پند میداد و آنها را دعوت به خیر و صلاح میکرد اما آن جماعت گوششان بدهکار نبود. آنقدر عجز و لابه و مویه کرد برای اینکه مردم به راه بیایند و دست از این جنایت و ظلم بردارند که بنا به عقیدۀ اسلامباوران، بهسبب همین نوحهگری، نامش «نوح» شد.
قصه لو رفت و حالا همه میدانید قصه چیست. آنطور که گفتند و دانید، نوح پند داد و مردم نشنیدند. میگویند سیاهی به آسمان زد؛ یعنی ابرهای طوفان در آسمان پیدا شد. نوح گفت: «ببینید ابر هم آمد و وعدۀ من اتفاق میافتد. بیایید و سوار کشتی شوید.» اما مردم نپذیرفتند.
ماحصل صدها سال دعوت او کمتر از صد نفر ایمانآورنده بود. تا آنجایی که در آخرین دقایق چشمانتظار پسرش بود و او هم نپذیرفت و گفت که اگر سیل و بارانی هم بیاید، من بر بلندی میایستم.
سرانجام طوفان آمد و جز معدودی از ایمانآورندگان و جمعی از حیوانات، کسی جان سالم به در نبرد. برای ما تفاوتی نمیکند که شما این قصه را آنچنان که خداباوران قبول دارند بهسبب آنکه در کتاب آسمانی آمده یک مستند یا یک قصۀ صادق بدانید یا آنکه آنچنان که خداناباوران نگاه میکنند بگویید این داستان بهعنوان یک مستند تاریخی مورد قبول ما نیست اما یک اسطوره است. اسطورهای که هزاران سال سینه به سینه نقل شده است. در هردو دیدگاه کار ما راه خواهد افتاد و برای ما فرقی ندارد که جزو کدام دسته باشید.
من سالها و بارها به این قصه فکر کردهام و از زاویۀ قوم نوح هم قصه را تماشا کردهام. همیشه سؤالی در ذهنم بیجواب بود که آخر جماعت! دو گزینه داریم و بر دو کفۀ ترازو میگذاریم. یک سمت ماجرا این است که وعدههای این پیرمرد دروغ باشد؛ چه اتفاقی میافتد؟ ما سوار بر کشتی میشویم و کمی وقتمان تلف میشود و بعد از آن پیاده میشویم. کشتی، کشتی تفریحی نبوده برای آنکه خوش بگذرد اما بیش از این هم آسیبی به ما نمیرسید.
کفۀ دیگر ترازو این است اتفاقی که او میگوید پیش بیاید و مابهازای آن ازبینرفتن است. عقل سلیم در بین این دو کفه، ازبینرفتن را انتخاب نمیکند. یعنی بر سرِ «بودن» قمار نمیکند. چرا آن زمان شما حرف این پیرمرد را جدی نگرفتید؟
آخر هم به جواب روشنی نرسیدم و با بهانهتراشی سؤال را بایگانی کردم. با خودم گفتم: «آنها قوم نوح بودند و چندهزار سال قبل از میلاد مسیح زندگی میکردند؛ اگر قرار بود امروز این اتفاق بیفتد حتما خردمندانهتر ماجرا را میسنجیدند و یا از پیامبر خود بَیِّنههای روشنتری میخواستند.»
این بایگانی گذشت تا به امروز رسیدیم و در حال تجربۀ صحنهای هستیم که در تاریخ حیات بشر بیبدیل است. من چنین اتفاقی را سراغ ندارم که در زمانی به این کوتاهی، دردی چنین فراگیر، شرق و غرب عالم را همبلا کند. یعنی مردمان متعددی از جنس، قوم، نژاد، اعتقاد و جغرافیای متفاوت در یک بلا مشترک باشند.
ما در ورژن 2020 قصۀ نوح با وعدهای احتمالی در آینده روبهرو نیستیم بلکه بلایی قطعی بر روی زمین شناور است. در ورژن 2020 ماجرا هم با پیامبری که دیگران را به تنهایی بیم دهد روبهرو نیستیم بلکه هزاران نفر پیامبرانی هستند که مردم را بیم میدهند.
از قضا در ورژن 2020 این پیامبر مورد انکار مردم هم نیست. یعنی مردم نمیگویند که تو باطلی. چهبسا خودشان چندماه قبل پیش همین پیامبر، عالم و بیمدهنده رفته باشند و دردشان را گفته باشند، نبضشان را گرفته باشد و برایشان تجویزی کرده باشد. پزشکان را عرض میکنم. یعنی آنها محل وثوق مردماند. این جماعتِ محلِ وثوقِ مردم باز در ورژن 2020 به همه نمیگویند بیایید سوار کشتی ما شوید؛ میگویند هرکسی کشتی خودش را سوار شود.
جمعبندی ماجرا چیست؟ انگار بعد از هزاران سال بلای دیگری برقرار است که پیامبران دیگری و بیمدهندگانی به مردم خبر میدهند که ایندفعه به شرط چاقو است. روی زمین میبینیم که این کشتههایش، مبتلاهایش و درد و رنجش است. هرکسی میخواهد در امان باشد، به خانۀ خود پناه ببرد. یعنی خانۀ هرکسی کشتی اوست.
این شگفتانگیز است که بعد از چندهزار سال، مردم همان الگوی رفتاری سابق را تکرار میکنند. یعنی در برههای که نوح، مردم را بیم میداد و آنها هلاکت را انتخاب کردند اما در دعوت نوح درنگ نکردند امروز هم میلیونها آدم در اقوام مختلف، در جنسهای مختلف، در سطوح اقتصادی و چهبسا دانشیِ مختلف همان کار را کردند.
این جماعتی که به واسطۀ کرونا کسبوکار خود را تعطیل نکردند و قرنطینه را رعایت نکردند، همه جماعت بیسواد، گرسنه و کفِ هرم نبودند. خیلی از آنها نخبه، صاحب کار یا متولی هستند. چرا همان الگوی رفتاری را نشان میدهند که چندهزار سال قبل هم اتفاق افتاده است؟
آیا اینجا بزنگاهی نیست که توقف کنیم و کمی میکروسوپمان را دقیقتر کنیم تا با درنگ نگاهش کنیم؟ آیا میتوانیم به DNA روانی و معرفتی جدیدی برسیم؟
ما در انسانک مطمئن نیستیم که به جواب برسیم اما قرار قطعیای با هم داریم آن هم این است که به سؤال برسیم. یعنی مدعی نیستیم که ظرف چند دقیقه میتوانیم مسئله حل کنیم. برعکس، آنچه هدف ماست ایجاد مسئله است.
میدانید فرق اندیشمندان با آدمهای عامی و رهگذران بیخیالِ زندگی چیست؟ اندیشمندان در کنار رخدادها میایستند و تأمل میکنند. اگر روزی از یک درخت سیبی بر سر آدم نادان بیفتد اگر فحش ندهد احتمالا راهش را میکشد و میرود یا نهایتا سیب را بردارد و گاز بزند اما سیبی که بر سر دانشمند میافتد تبدیل به نظریه میشود.
گمان هم نکنید که آنهایی که اندیشمند و عالم هستند به مسائل عجیبوغریبی فکر میکردند. خیر، همین رخدادها و حوادث زندگی را با تأمل نگاه میکردند.
ما اگر بخواهیم بر همین قاعده مسئله خلق کنیم به سؤالی میرسیم. مقدمهای که گفتم برای رسیدن به همین سؤال بود. راستی چرا مردم توجهی به این اخطارها ندارند؟ چرا خود را در معرض هلاک قرار میدهند اما بیم و پرهیزی که نخبگان میگویند در آنها اثری ندارد؟
من برای این سؤال سه جواب دارم یا یک جواب سهوجهی دارم اما لزوما پاسخها، پاسخ قطعی ماجرا نیست و من هم معلم نیستم. من برای خود حق خطا کردن قائلم.
پاسخ اول این است: انسان موجودی ناباور یا سختباور است. میدانید باور چیست؟ فرض کنید پرسشگری در یک سالن اجتماعات بزرگ که چندصد نفر نشستهاند، پشت میکروفون بگوید هرکس نمیداند باور چیست دستش را بلند کند. احتمالا دستی بالا نمیرود. احتمالا از هرکس بپرسید: «میدونی باور چیه؟» میگوید: «بله، باور؟ باور، باوره دیگه.»
ما معمولا سر همین چیزهایی که فکر میکنیم میدانیم در تله میافتیم. واقعیت این است که باور مسئله پیچیدهای است. تا جایی که من میدانم هیوم اولین دانشمند و فیلسوفی است که در زمینه تحلیل باور کار کرده است.
علیالظاهر هم نمیتواند در نهایت به تعریف متقن و دقیقی از باور برسد. در آخرین سطرهای باقی مانده از ویتگنشتاین در دفترچه یادداشتش همین چالش مطرح است که چقدر درک بیدلیل باورها مشکل است. یعنی باور مسئله دشواری است.
اینکه میگوییم انسان نمیتواند باور کند یعنی چه؟ به این سؤال فکر کنید. به نظر میآید باور به معنای یکی شدن با چیزی است. یعنی ما مقوله و گزارهای را چنان میپذیریم که با او یکی میشویم. برای همین، باور به آگاهی ربط دارد اما آگاهی نیست. اصلا خودِ باورِ موجه موضوع است که اگر اهل تحقیق بیشتر باشید میتوانید دربارهاش جستوجو کنید.
چرا انسان به باور نمیرسد؟ پاسخ احتمالا این است: اگر بپذیریم که باور به معنای یکی شدن با یک گزاره یا موضوع است، بنابراین یکی شدن با یک موضوع جدید یا رسیدن به یک باور جدید، لازمهاش دست کشیدن از باور قبلی است. ما تا زمانی که نتوانیم باور قبلی را کنار بگذاریم و از چیزی که قبلا با آن یکی شدهایم عبور کنیم نمیتوانیم به باور بعدی برسیم.
مشکل اصلیای که در طول تمام این چندهزار سال باقی است چیست؟ یعنی هم انسان دوهزار سال قبل از میلاد مسیح و هم انسان دوهزار سال بعد از میلاد مسیح گرفتارش است و قوم، نژاد، جنس، طایفه و قبیله هم ندارد. عموما انسانها نمیتوانند از باور کنونی خود برای رسیدن به یک باور جدید دست بکشند.
این روزها دیدهاید که دسترسی به مکان مقدسِ یک قوم یا جمعی را برای عدم سرایت بیماری محدود میکنند و بعد میبینید که چه رفتارهای هیجانی و آشوببرانگیزی از آنها سر میزند؟ فکر میکنید چرا این اتفاق میافتد؟ دقیقا ریشۀ این اتفاقات همین جملاتی است که ما دربارۀ آن صحبت کردیم.
آنها با حادثۀ دردناکی روبهرو شدند. یعنی کنده شدن از چیزی که با آن یکی شدند. یعنی بریدن از باوری که سالهای سال با آن زیستهاند و از آن امنیت گرفتهاند. حالا مجبور شدند از این باور فاصله بگیرند و باور جدیدی را بپذیرند.
یعنی چه؟ یعنی جماعتی که یک جغرافیا، یک حدود مشخصی از عرصۀ زمین را برای خود مجال عافیتیابیِ محض میدانستند، حالا با این گزاره روبهرو شدند که اینجا نروید چون بیمار میشوید. یعنی اگر میگفتند اینجا نروید چون در حال مرمت هستیم کسی صدایش درنمیآمد اما چون میگویند: «اینجا نرو چون بیمار میشوی» عربدۀ خلق به هوا میرود. چرا؟ چون باورش را از او میکَنی.
این مصداق همین ماجراست. پس بریدن از باور کنونی مقدمۀ رسیدن به باورهای بعدی است. این چالشی است که انسان در طول هزاران سال زیستن نتوانسته است از عهدۀ آن بربیاید و این چالش قرنها قربانی گرفته است.
امیدوارم گفتوگویی که با هم داریم سبب خارش عقل شود. یعنی ذهنمان گزگز کند برای اینکه برویم و جستوجو کنیم و دچار مسئله شویم. ما روزهایی را میگذرانیم که درگیر قرنطینه و خانهمانی هستیم. جدای از ضلع طبی و پزشکی ماجرا که بسیار مهم است و به آن خیلی میپردازند، داستان کرونا یک وجه تعقلی و اندیشهطلب دارد.
قابل تامل بود،سپاس
خیلی ممنون واسه طرح این موضوع تفکر بر انگیز
به نظرم باو و نا باوری خیلی ریشه عمیق احساسی داره من فکر میکنم حتی در جدایی ها این شکستن باور که انقدر دردناک میکنه اون و وقتی که عزیزی و از دست میدی اتفاقی که در باور تو جای نداره و برای همین که سخت میکنه داستان و برات
👍
خیلی خوب بود. متشکرم
من فکر می کنم هر انسانی یه جهان بینی داره و اونچه که این جهان بینی رو شکل می ده مجموعه ای باورهای فرد هست که الزاما هم براش شواهد متقن و عینی نداره. و طی دوران زندگیش بر اساس روایت ها و خوانش های مختلف از پدیده های اطرافش و حتی تجربه هاش و اموخته هاش درش نهادینه شدن. حتی گاهی بدون اگاهی. یه جورایی باورها تبدیل می شن به داستان زندگی افراد. به طوری که اگر باورش رو بگیری چیزی براش نمی مونه. اما می شه برای باورها لایه قائل شد. بعضی ها خیلی عمیق هستن. اینقدری سخت در اعماق جان و روح ادما رسوخ کردن که فرد خودشم بخواد نمی تونه بیرون بندازتشون. اما برخی ها سطحی تر و قابل دستکاری ترن. برای تغییر ادم ها باید روی این لایه ها کار کرد. یه روشش یادگیریه. ادم ها با یادگیری حاضرن بعضی باورهاشون رو تغییر بدن. اما اگر گیر اصلی روی باورهای عمیق ادم ها باشه اونوقت باید چی کار کرد؟
این باورهاست که داستان داستان زندگی رو شکل میده
یا داستان زندگی است که باور سازه؟
به نظرم هر دو روی هم تاثیر گذارن. و از هم تغذیه می کنن. هم باورها از تجربیات زیسته زندگی و هم داستان زندگی از باورها.
پرسشی که در این اپیزود مطرح شد پرسش خوبی بود.و آنقدر بی تفاوت از کنارش عبور کرده بودم که حتی برایم به سوال هم تبدیل نشده بواین پرسش که چرا عده ای دستور العمل های بهداشتی را رعایت نکردند و نمی کنند.پاسخی که به ذهنم رسید را با شما به اشتراک می گذارم.
احتمالا با موضوع خطاهای شناختی آشنا هستید.خطای لنگر و خطای واگنی و خطای تعصب یک طرفه و … .کتاب هنر شفاف اندیشیدن مجموعه ای از این خطاهاست.
من داشتم با خودم فکر می کردم که اگه یک موقعیت داشته باشیم که یک نفر با چاقو یا تفنگ به خیابان برود و یکی از افرادی را که ماسک نزده تهدید بکند که یا ماسک بزند و یا اینکه او را خواهد کشت احتمال زیاد آن شخص ماسک زدن را انتخاب میکند.در حالی که این موقعیت فرضی با کمی تساهل هم ارز اتفاقی هست که همین حالا در جامعه اتفاق میفته. و در کمال تعحب بعضی از مردم ماسک نزدن رو انتخاب میکنن.به نظر من این هم یکی از خطاهای شناختی هست که من اسمش رو میذارم واکنش دوگانه در موقعیت های هم ارز.
در کتاب هنر شفاف اندیشیدن هم مثال مشابهی هست که میگه:وقتی می خوایم یه خودرو بخریم برای 100هزار تومان ارزان تر از این مغازه به اون مغازه نمی ریم.اما اگر بخوایم کت و شلواری بخریم برای صدهزارتومان این کار را می کنیم در حالی که این صد هزار تومان همان صدهزار تومان هست.
در قدم بعدی اینکه چرا اساسا این خطاهای شناختی وجود دارن میتونه محل تامل باشه.برای بعض هاشون دلایل تکاملی ارائه شده.اما جمع بندی من این هست که این خطا ها وجود دارن چون ما آدم ها آدم هستیم و نه ربات. و تفکر منطقی و عقلانیت فقط یکی از عوامل اثرگذار در تصمیم گیری نهایی ماست در کنار عوامل دیگری مثل احساسات و تجربه های گذشته و ..
سلام حسام خان
من هم به این قصه خیلی فکر کردم. اخیرا هم رفتم دوتا واکسنم رو زدم. حقیقتت آغازین رضا دادنم هم این بود که وقتی زورو گذاشتن پشتش خب میزنم! حرفه من پرستاریه. نامه اومد که یا واکسن یا کار بی کار! واقعیت یا اعتراف بعدی: گفتم امید خدا. اگر قراره نازا بشم ، جنتیکم عوض بشه ، یا یا هزارو یه تئوری دیگه باز هم توکل کردم به خالقم.هر چه بیشتر خوندم و جستجو کردم در زمینه واکسن و انواعش گیجتر و شکاکتر شدم. خلاصه برگه امتحانیمو سفید تحویل دا دم و اومدم از سالن امتحان بیرون. چون جوابی برا هیچکدوم سوالهام نداشتم.
حالا تلنگری که اندیشه های شما به من زد در باب این قصه:
حالا از کجا ادم بدونه که اونوقت باید سوار میشد. و این زمان سوار نشدن راه نجاته؟
شهید واقعا به کی میگن ؟
شاید مطلب اصلی این نیست که کی سوار کشتی شد یا کی نشد.
شاید نکته اندرزی در قمار بودن یا نابودی نیست.
بلکه در همان باور ماست. من چی فکر میکردم وقتی داشتم غرق میشدم؟ یا قبلش.
بعیده که فرد فرد کسانی که سوار کشتی نشدند دلیلشون “مخالفت با نوح و اخطارش” بوده. شاید افرادی هم بودند که به دلایل دیگه ای، ظاهرا نافرمان محسوب شدند.
هر انسانی حساب خودشو پس میده.
اینجوری شد که به خودم گفتم وقتی میگم توکل به خدا ، اگه قراره وارد یک گودال رادیو اکتیو که سورج هم قاطیش شده بشم، میرم!!!
حالا این قصه رفت در پی حکایت ابراهیم. آیا ما به عرصه دیو سفید نزدیک شدیم ؟ یا هنوز اندر خم یک کوچه ایم ؟ الله اعلم
بسیار ممنون از تلنگر که چه عرض کنم. بیشتر طعم سیلی میداد…..
با شوق زیاد به شنیدن اپیسودهای شما ادامه میدم.
درود برشما
به پیشنهاد یکی از دوستان پادکست رو گوش میدم
و ارتباط خیلی خوبی باهاش گرفتم
به اندازه کافی سبک و عمیق هست
دست مریزاد
سلام. پادکست رو گوش کردم و نظرات رو خوندم. قلم و گویشتون رو دوست دارم .اما نظرتون در قیاس کرونا و کشتی نوح خیلی به نظر من قیاس به جایی نیومد . اگه در زمان نوح چندتا نوح دیگه با همون میزان ناله و نوحه بودن که یکی کشتی رو پیشنهاد داده بود بقیه هم مثلا یکی شنا یاد میداد اون دیگری بالن درست کرده بود و چند تایی هم جلیقه ی نجات میفروختند و دو سه نفر هم کلاسهای تبدیل شش به آب شش تشکیل داده بودن و نوح های گوناگون و راه نجاتهای گوناگون، میشد یه قیاس عادلانه..نوشته ی بنده هم فقط یک دیدگاه است که شما اجازه ی ارائه اش رو دادید .با تشکر فراوان
سلام … محتوای هر اپیزود به قدر فهم من در آن روز بوده
امروز اگر این اپیزود ساخته میشد، چنین قیاسی نمیکردم