19 – در اعماق کلمات
ما با کلمات صحبت میکنیم، با کلمات فکر میکنیم، کلمات رو در صفحات کتاب میخوانیم و برای نامه و پیام نوشتن از کلمات استفاده میکنیم. همه ما کلمه رو میشناسیم اما در اپیزود نوزدهم – به عنوان آخرین اپیزود از فصل تابستان نود و نه پادکست انسانک – میخواهیم در مورد کلمه و آشنا زدایی از آن باهم صحبت کنیم. این اپیزود را بشنوید:
مکالمه به چه معناست؟ |
بعد از آنکه کلمه را مورد بحث قرار دادیم، میرسیم به بحث پیرامون مفهوم «مکالمه». وقتی ما مشغول مکالمه با یکدیگر هستیم در واقع چه کاری انجام میدهیم؟ آیا هر بیان لفظی که در حضور دیگری انجام شود میتوانیم بگوییم مکالمه؟
جهان ِایموجی و جهان کلمات |
در این اپیزود بحث کوتاهی پیرامون تفاوت جهان ایموجیها با جهان کلمات به میان آمده. ایموجی همان اشکالی است که در چتها و گفتگوهای روزانه از آن استفاده میکنیم. علایمی مانند لبخند، اخم، اشک، چشمک و نظایر آنها. آیا کلمات هم مانند همین اشکال هستند؟
آشنا زدایی شرط اساسی عمیق اندیشی است |
گفتگو در این اپیزود به آشنا زدایی (Defamiliarization) ختم شده است. به همین بهانه به کتاب موسیقی شعر اثر استاد شفیعی کدکنی اشاره شده (البته در اپیزود نام اثر یادم نبود و به عنوان مقاله از آن یاد کردم) به هرحال مقالات متعددی از استاد باقی است که به عنوان نمونه اگر علاقه مند به مطالعه آن هستید می توانید اینجا مراجعه کنید. برای مطالعه بیشتر در ارتباط با این واژه مقالات فلسفه هنر و هستی شناسی شعر قابل مراجعه است. در همین گستره این مقاله را نیز پیشنهاد میکنم.
بعلاوه اینکه بازهم در اپیزود نوزدهم به محتوای اپیزود «جهان منحصر به فرد من» اشاره شد. واقعا زمانی که این اپیزود (اپیزود ششم) را میساختم تصورم این نبود که آنچنان مورد مراجعه مکرر باشد. استعاره ابراهیم که در پایان اپیزود به آن اشاره شده است نیز مربوط به اپیزود هفدهم است.
متن اپیزود نوزدهم
شامگاه دهم شهریورماه از سال 1399 هجری شمسی این کلمات را ضبط میکنم و این یادگاری را برای شما ثبت میکنم، تا در هر نقطهای از جغرافیا یا هر برههای از تاریخ که آن را میشنوید برایتان یادگاری بماند.
امیدوارم دستتان به آنچه که دست من نرسید برسد و شما به معنای بلندتری از آن چیزی که در ذهن من هست، دست پیدا کنید که قطعا همینطور خواهد شد.
گاهی ما آدمها نقش قلاب گرفتن برای همدیگر را داریم، شش هفت نسل قلاب میگیرند که نسل هشتم دستش به آن سیبی که باید برسد، برسد.
لحظهای که دستمان رسید، باید یادمان باشد که مدیون قلابهایی هستیم که دستشان زیر پای ماست.
اپیزود نوزدهم در باب کلمه است. اپیزود پیچیدهای نیست، اپیزود سختی نیست، اما دقتی بیش از معمول میطلبد.
شصت درصد از حواستان اگر با این اپیزود باشد، مضمون جالبی خواهد داشت.
اگر جزو کسانی هستید که با یادداشتبرداری بهتر میتوانید متوجه مفاهیم بشوید، لطفا کاغذ و قلم کنارتان باشد، چون موضوع میطلبد که در شاخههای کوتاه اما متعدد با هم صحبت کنیم. مثل پلههایی که باید یکبهیک طی بکنیم. من سعی میکنم پلهها را کوتاهتر بگویم، هر چند دقیقه یکبار تنفس کنیم تا شما بتوانید به آن فکر کنید.
اگر من این افتخار را داشتم که در جمعی در خدمت شما باشم، حتما صحبتم را با یک سوال آغاز میکردم. از شما میخواستم هر کسی که نمیداند «کلمه» یعنی چه، دستش را بلند کند.
اما الان چون این امکان برای ما نیست لطف کنید به این شکل مسیر را پیش بروید.
آیا شما معنی کلمه را میدانید؟ اگر پاسختان مثبت است و معنی کلمه را میدانید، گوشۀ کاغذ برای خودتان یادداشت کنید «من معنی کلمه را میدانم» و ادامۀ اپیزود را گوش کنید.
قابل پیشبینی است که اکثر ما یادداشت کردیم که «من معنای کلمه را میدانم».
میخواهم راجع به «کلمه» بلندبلند و با میکروفون روشن فکر کنم.
ـ حسام، کلمه چیه؟
ـ کلمه… همین که دارم میگم کلمه است. الان من دارم با کلمه صحبت میکنم.
ـ بله با کلمه صحبت میکنی. اما کلمه چیه؟
ـ کلمه یه چیزیه…
ـ خوب همین جا بایست! کلمه خودش چیزی است؟ یا کلمه اشاره دارد به چیزی؟
ـ سخت شد، سخت حرف نزن!
خوب حالا که سخت شد، با روش دیگهای میرویم. من واژگانی را به زبان میآورم، شما به محض اینکه این واژه را میگویم، تصویری در ذهنتان شکل میگیرد. آمادهاید؟
میز، خیار، امتحان، شادی، پژوکه، اتوبوس، تراگوره، لیوان
این وسط چیزهایی هم آمد… ایتالیایی نبود… همینطوری بداهه میگفتم. یک چیزهایی هم آمد که تا من گفتم، هیچ تصویری در ذهن شما شکل نگرفت. چه اتفاقی افتاد؟
من از واژگانی استفاده کردم که شما از آنها هیچ تجربه و هیچ معنای سابقی نداشتید.
وقتی من گفتم لیوان، شما تصویر میساختید. وقتی گفتم شادی، تصویر ساختید. ولی وقتی گفتم پژوکه، شما دیگر چیزی نمیتوانستید بسازید.
پس کلمه درهمبافتگی حروف است، اما به شرط اینکه این حروف بتواند تصویری را در بوم ذهن شما، در صفحۀ ذهن شما نقاشی کند. اگر این واژگان و این حرفهای بههم گرهخورده نتواند تصویری در ذهن شما ایجاد کند، دیگر کلمه نیست.
در واقع آن حقیقتی که وجود دارد تصویری است که به واسطۀ کلمات در ذهن ما ایجاد می-شود، شما اگر این تصویر را بردارید، به این حروف درهمآمیخته نمیتوانیم بگوییم «کلمه».
پس تا اینجا میتوانیم اینطور بگوییم که حقیقت کلمه صورتی است که از شنیدن این واژه در ذهن ما شکل خواهد گرفت. بله؟ با هم همرأی و همفکر هستیم؟
(فاصله موسیقی)
ما تا چند دقیقۀ پیش وقتی راجع به کلمه فکر میکردیم تصویرمان از کلمه یک سری حروف بود، اما الان کمی عمیقتریم. میگوییم کلمه، ابزار رسیدن ما به یک چیزی است. به تصویری از چیزی است. میتوانیم کمی دقیقتر بگوییم که کلمه همان تصویر است. در واقع کلمه آن نقاشی است که در ذهن من شکل میگیرد و من میتوانم به آن فکر کنم و تجربه-اش کنم.
وقتی به من میگویند «برو در را ببند»، من میتوانم آن را در ذهنم ترسیم کنم و بروم فعل را انجام بدهم. من الان نمیخواهم راجع به فعل صحبت کنم. بیشتر راجع به کلمه صحبت میکنم.
حالا در پلۀ دوم میخواهم راجع به مبادلۀ کلمه حرف بزنم، همگی به اجبار عربی خواندهایم، مبادله در باب مفاعله است یعنی چیزی را با چیزی روبهرو کردن.
به مبادلۀ کلمات میگوییم مکالمه. یعنی کلماتمان را با هم جابهجا کنیم.
حالا با درک جدیدی که از کلمه داریم به مکالمه فکرکنیم. مکالمه چهکار میکند؟ مکالمه یعنی استفادۀ از آن واژهها برای نقاشی کشیدن روی صفحۀ طرف مقابل.
یعنی من اگر دارم به کلمه فکر میکنم، این کلمه چهکار میکند؟ کلمه تصویری را در ذهن من نقاشی میکند. وقتی میخواهم مکالمه کنم، کلمهام را میدهم به تو و کلمۀ تو را برمی-دارم.
یعنی چه چیزی را برمیدارم؟ چه چیزی را میدهم؟ بدهبستانِ ما چیست؟ چون ابتدای این پله گفتیم که کلمه یعنی آن تصویر، پس مکالمه هم یعنی من صورتی که در ذهنم هست را به تو منتقل میکنم و تو هم صورتی که در ذهنت هست را به من منتقل میکنی.
به این جابهجا کردن تصاویر ذهنی میگوییم مکالمه.
کاری که من الان انجام میدهم چیست؟ تمام توانم را استفاده میکنم، تازه شما همۀ توانم را نمیبینید، من الان اینجا پای میکروفون دارم بالبال میزنم، یعنی با کل اعضا و جوارحم دارم حرف میزنم ولی شما زبان بدنم را ندارید.
من دارم همۀ سعیم را میکنم که نقاشیِ در ذهنِ حسام را در بوم ذهن شما نقاشی کنم.
این تصویر را دارم با چی با شما مبادله میکنم؟ با چی به ذهن شما انتقال میدهم؟ با استفاده از برخی حروفِ در هم بافتهشده.
تا قبل این اپیزود به اینها میگفتیم کلمه؛ الان یک کوچولو داریم عمیقتر نگاهش میکنیم.
پس مکالمه این نیست که هر کسی حرف خودش را بزند؛ مکالمه زمانی شکل میگیرد که من بتوانم تصویر ذهنم را در ذهن تو منعکس کنم و در مقابل، تصویر تو در ذهن من بازتاب پیدا کند. میبینید حالا چقدر گفتوگو کار دشوار و پیچیدهای شد و چقدر قشنگ و ظریف شد؟
هنر تکلم، در واقع هنر تصویرگری در ذهن مخاطبین است، وقتی شما بتوانید روی بوم ذهن آدمهای روبهرو نقاشی قشنگی بکشید، میگویند «سخنور»ید.
اما در عوض اگر به ابزارهای تکلم و آداب گفتوگو آشنا نباشی، همه واژههایت را خرج میکنی اما تصویر را نمیتوانی در ذهن طرف مقابل نقاشی کنی.
حالا از معنای کلمه هم یک پله جلوتر آمدیم. راجع به مکالمه هم عمیقتر فکر کردیم. این پله را هم همین جا تمام میکنیم. اگر آماده بودید برویم پلۀ بعد. اگر نه، باز میتوانید این پله را مرور کنید.
(فاصله موسیقی)
خوب تا اینجا خوب و روان پیش آمدید؟ این اپیزود چون خیلی خیلی احتیاج به ریتم دارد برای اینکه بتوانیم به مقصد برسیم من زیاد به حاشیه نمیروم. اما اگر شما نیاز داشتید می-توانید برگردید و یک قسمت را چند بار گوش بدهید و بعد ادامهاش را بشنوید.
در مورد کلمه و مکالمه صحبت کردیم.
در پارت سوم میخواهم به جهان ایموجیها اشاره بکنم. من روی سیستم دارم چت میکنم و کد میزنم: دو نقطه پرانتز.
شما روی سیستم خودت لبخند میبینی.
توی جهان ایموجیها این تعریفشده است. این لبخند از سیستم من تولید نشده.
من پیامی دادم که آن لبخندِ ایموجی در سیستم تو پدید آمده. در واقع آن نرمافزار روی دستگاه تو کارش این است که به محض اینکه پیام دو نقطه پرانتزِ من بهش رسید، به تو لبخند نشان بدهد.
این برای جهان ایموجیهاست اما در جهان مکالمات انسانی مبادله از طریق کدهای قطعی نیست.
یعنی چه؟
یعنی من به شما میگویم «درخت»، اما شما در ذهنت درخت را که میخواهی تجسم کنی، تصویر درخت را از کجا میآوری؟ دستت را میکنی در خورجین تجربیاتت و از روی تجربه-ای که در مواجهه با درخت داری، یک عکس را برمیداری و در ذهنت تجسم میکنی. میگویی: هان! گفت درخت؛ فهمیدم.
من از این طرف به تو میگویم «کالسکه بچه»، من کالسکۀ علی در ذهنم هست. الان دارم به تو میگویم کالسکۀ بچه، اما تو کالسکۀ بچۀ خودت، خواهر و برادر خودت، کالسکهای که در سیسمونی فلانی دیدی، آن را تجسم میکنی.
یعنی اگر میشد از ذهن من کالسکهای را که من گفتم پرینت بگیرند و از ذهن تو هم پرینت بگیرند، اینها مثل ایموجیها دقیقا مشابه هم درنمیآمد.
یعنی در مکالمه تو تصویر خودت را برمیداری و من هم تصویر خودم را میگویم.
چقدر سخت شد مکالمه! فکر کن هر کلمهای که من میگویم، تو تصویر خودت را میسازی.
در اپیزود ششم، که صدای دریا را شنیدیم، من نگفتم دریا، بلکه صدای دریا برای شما پخش شد. یعنی بهجای اینکه از کلمۀ دریا استفاده کنم، تجربۀ شنیداری دریا را استفاده کردم.
دیدید که در کامنتها و… آن دریایی که میگفتید چقدر متنوع بود و با هم فرق داشت.
راجع به تمام واژهها هم همین اتفاق میافتد.
آیا سختی تصویرسازی برای واژگان در یک سطح است؟ نه.
درباره آن چیزهایی که بیرون از ما مصداق دارد، فرض کنید همۀ ما یک استاد دانشگاه را داریم سر کلاسمان میبینیم، مثلا آقا رضا. این آقا رضا هم جلوی چشم ماست. تصاویری که از او میسازیم خیلی با هم تمایز ندارند اما از زاویۀ خودمان داریم نگاهش میکنیم.
وقتی که میگوییم شهر تهران، درست است تجربۀ ما از تهران متمایز از هم است اما یک کلیت مشترکی هم بین آنها وجود دارد. اگر این کلیت مشترک وجود نداشت که اساسا مکالمه و مبادلۀ دانشی شکل نمیگرفت. پس اینطور هم نیست که بگوییم هر کسی ساز خودش را میزند و تصویر خودش را دارد.
وقتی موضوعی که داریم درباره آن صحبت میکنیم بیرون از ماست، کار خیلی سخت نیست، مثل تهران، مثل استاد رضا.
اما موقعی که داریم راجع به یک تجربۀ روانی صحبت میکنیم، برای مثال من میگویم «عشق»، این تصویر بهطور کامل برای من است.
و تو وقتی به عشق فکر میکنی، سراغ تصویری میروی که مال خود توست.
در اپیزود 18، عزیز میگوید «ایمان»، این ایمان درون آن آدم شکل گرفته است.
اما وقتی من میگویم ایمان، تصویرش را از کجا میآورم؟
از خورجین خودم.
بنابراین کلمه، تصویری است حاصل از تجربیات زیستۀ ما که در مکالمه به آن تجربه مراجعه میکنیم و تصویرش را در ذهنمان حاضر میکنیم.
مکالمه اینطوری شکل میگیرد.
( فاصله موسیقی)
اگر شما تصمیم بگیرید که یک جمع انسانی یا یک گروه را به همدیگر شبیه و همانند بکنید یا آنها را به شکل عقیدۀ خودتان فرم بدهید و قالب بزنید، یک راه پیش پای شماست؛ اینکه کاری بکنید که تصاویر ذهنی این آدمها شبیه هم بشود. به آنها تصویر تزریق کنید.
بهعنوان مثال الان من که دارم صحبت میکنم شما تصویر من را نمیبینید. من کنار لپتاپم یک لیوان آب دارم؛ این لیوان آبم را به همه نشان بدهم، بگویم از این به بعد هر وقت گفتم لیوان، این تصویر در ذهن شما بیاید.
این همسانسازی تصاویر باعث میشود که کلمات تا حد بسیار زیادی در ذهن مخاطبان، تصویر ثابتی را ترسیم کنند؛ وقتی من میگویم لیوان، همه به یک شکل فکر کنند.
حالا این را از لیوان ببرید جلوتر، وقتی میگویم نظم، همه به یک چیز فکر میکنند.
وقتی میگویم بچۀ خوب، همه به یک چیز فکر میکنند.
وقتی میگویم ادب، همه به یک چیز فکر میکنند.
این همان کاری است که فرهنگ عمومی، عُرف و آموزش رسمی با ما میکند.
مثلا شما هرچه میبینید میگویند رسم است؛ منظور از این رسم یکسانسازی است، یعنی تکقرائت است. یعنی تعاریفی که بهمرور، هم عرف هم نظامهای رسمی آموزشی و فشارهای بیرونی سعی میکنند در ذهن ما شکل بدهند و به صورت یکسانسازیشده دربیاورند.
ممکن است تا اینجا شما تصورکنید که بحثمان خیلی تئوری است، اما آهستهآهسته با هم در تجربیات زندگی فرود میآییم.
جامعه به شما معنای ثابتی از زیبایی میدهد. یعنی وقتی میگویم زن زیبا، حدود مشخصی در ذهن ما ترسیم میشود. از مرد زیبا نیز چارچوبی مشخص ترسیم میشود.
بعد آدمها خودشان را با آن چارچوب مقایسه میکنند، میبینند که نه، من با آن تصویر عمومی فاصله دارم، انحراف معیار دارم. مثل کسانی که نقاشی میکنند، جایی که از خط زده بیرون، پاککن برمیدارند و آنها را ادیت میکنند؛ نتیجه این مقایسه با چارچوب، میشود جراحیهای زیبایی. چه چیزی ما را میبرد به سمت جراحی زیبایی؟ «کلمه».
فکر میکنیم خیلی ساده و پیش پا افتاده است ولی واقعیت این است که کلمۀ «زیبا» ما را به سمت جراحی زیبایی میبرد.
اگر تصویری که در ذهن ما از زیبا شکل میگیرد این تصویر اکنونی نبود، به خاطرش دماغمان را عمل نمیکردیم.
«کلمه» این کار را میکند.
چه چیزی ما را ناگریز میکند که برویم فلان مجلس را با فلان تشریفات بگیریم؟ کلمۀ «وجاهت»، کلمه «آبرو»، کلمه «اعتبار».
این کارکرد کلمات است، بنابراین نظامهای آموزشی و عرفهای اجتماعی ما را به سمت تصاویر همسانشده از کلمات میبرند.
وقتی میگویند مردم در جامعه به سمت میانمایگی حرکت میکنند، میانمایه یعنی چه؟
یعنی اینکه بالا و پایینش را هرس کردهاند و حد متوسطی در این میان باقی مانده. فرض کنید یک اره از بالا زدهاند و یک اره از پایین، و نواری این وسط باقی مانده، این میشود میانمایگی و شما در ازای میانمایه بودن تشویق میشوید.
یعنی در آن قسمت که باشید آدمها به شما میگویند «خیلی خوبی». به محض اینکه از میانمایگی بالا بزنید، نمیگویند تو بالا رفتی، میگویند تو چرت و بیمعنی شدهای… چون معنی تو فقط آن میانه است!
جامعه فقط آن تکۀ وسط را از تو میپذیرد، بابتش تو را تشویق میکند و بابت نداشتنش تو را تنبیه میکند. وقتی آنطور حرف میزنی و آنطور برخورد میکنی تو را تمجید میکند و به محض اینکه از آن میانمایگی خارج بشوی تو را تخریب میکند. این بلایی است که ماها سر هم میآوریم تا همدیگر را در همان نوار میانی قفل نگه داریم.
(فاصله موسیقی)
با هم سربالایی تندی را آمدیم، حالا با هم نفس تازه کنید و یک قُلُپ آب بخورید و به این سوال فکر کنید.
واقعا معنی کلمه را میدانستید؟ اولش نوشتیم «معنی کلمه را میدانم» [الان هم اینطور فکر میکنید؟] دروغ هم نگفتیم؛ ما میدانستیم کلمه چیست اما آیا آن که میدانستیم، همان است که الان بعد از نزدیک به بیست سی دقیقه میدانیم؟
ما یک مهاجرت بیست سی دقیقهای داشتیم از دانستههای دیگرمان. خب؟
آنجایی که الان هستید همانی است که قبلا بودید؟ آن معنایی که الان کلمه در ذهن شما دارد، همان معنایی هست که ابتدای اپیزود در ذهن شما داشت؟
اگر جواب «نه» است، گام پایانی و پلۀ پایانی صحبتمان را گوش کنید.
(فاصله موسیقی)
دوستان من، میدانید چیزی که در این اپیزود تجربه کردیم اسمش چیست؟
میدانید من چه فرایندی را برای شما تسهیل کردم؟ «آشنازدایی کردن».
آشنازدایی کردن یعنی برهم زدن آن طریقه یا فرمی از ماجرا که ما به آن مأنوس هستیم. آشنازدایی عبارتی است که من از هنر برداشتم و در [ادبیات،] فلسفۀ هنر یا تحلیل هنر زیاد استفاده میشود.
استاد شفیعی کدکنی راجع به این موضوع مطلب دارند، در حوزۀ هنر آشنازدایی به گوش میخورد، آن چیزی که هنر را برای ما شیرین و جذاب میکند این است که ناآشناست.
به عنوان مثال جملۀ «شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم» جملۀ آشنایی است و ترکیبی است که من همۀ کلماتش را با این چینش بارها شنیدهام اما وقتی سهراب سپهری میگوید «من وضو با تپش پنجرهها میگیرم»، ترکیبی ناآشناست؛ در واقع در ذهن من آشنازدایی شده است.
من کلمات را در فرم و چینش جدیدی دارم تجربه میکنم.
یکی از لذتهای من برای مطالعه این است که تفألی و نه خیلی عمیق و دقیق، میروم کتاب باز میکنم، کتاب شعر باز میکنم و این آشنازداییها را پیدا میکنم و کیف میکنم. کتاب شعر نادر نادرپور را تفألی بازکردم و الان این قسمت را برایتان میخوانم. این چند بیت را گوش بدهید.
برقی دمید و تیشۀ خونین خویش را
بر فرق شب نواخت
طاق بلند شیشهای آسمان شکست
وز آن شکاف کوکب تنهای بخت من
چون شبنمی چکید، به خاکِ سیه نشست
شما تصویر رعد و برق و باران را میبینید، ولی شاعر نمیگوید که رعد و برقی زد و آسمان صدا داد و باران بارید.
از واژگانی استفاده میکند که این واژگان در اینجا ناآشناست و برای ما مزۀ نو بودن و تازگی دارد.
من در مورد آشنازدایی خیلی میتوانم با شما گپ بزنم؛ حتی آرایشکردنی که عمدتا خانمها و بعضا آقایان استفاده میکنند همین آشنازدایی است و در همین بحث آشنازدایی میتوان راجع به آن حرف زد.
پوششهای متنوع داشتن برای آشنازدایی است.
در ذهنم این بود که برای اینکه آشنازدایی را برای شما مطرح کنم کلمهای را انتخاب کنم و این کلمه را در معنای دیگری برایتان استفاده کنم.
به ذهنم آمد که خود «کلمه» را استفاده کنم، راجع به «کلمه» سعی کنم تعمقی کنم و با هم بلندبلند فکر کنیم.
اتفاقی که افتاد این بود که در ابتدای اپیزود وقتی به شما گفتم که معنای کلمه را میدانید، چون برایتان آشنا بود، گفتید بله ما میدانیم کلمه چیست و راست گفتید. در مسیر برایتان آشنازدایی اتفاق افتاد؛ یعنی کمکم احساس کردید که این کلمه میتواند معانی دیگری یا عمق دیگری داشته باشد.
رفقا، این سِرّ تعمق و راز تفکر است. خیلی به این فکر میکردم که فصل دوم انسانک را با چه اپیزودی تمام کنم. این پایان تابستان انسانک بود، تابستان 1399 انسانک با این اپیزود تمام میشود و اپیزود بعدی پاگرد داریم.
در این چند ماهی که با هم صحبت کردیم خیلیها میپرسند که ما چطوری تعمق کنیم؟ چهجوری تأمل کنیم؟ به نظرم آمد که این اپیزود و آنچه که اینجا با هم تجربه میکنیم تمرینی فوقالعاده ارزشمند و بهیادماندنی است. فرق متفکر با عامی در این است که عامی در مواجهه با کلمات، واژگان و مسائل میگوید: «اینها را میدانم، اینها برایم آشناست.»
اما فرد در وادی تأمل و تعمق، تمام چیزهایی را که فکر میکند آشناست بر زمین میگذارد و میگوید «نمیدانم»؛ حالا میخواهم بدانم و اینجا اتفاقات جدیدی میفتد.
ما در مدرسه و در دوران تحصیل، دبیرستان و دانشگاه و الی آخر، آنچه با آن مواجه شدیم یک اقناع کاذب است. تقریبا همۀ واژهها را خرج کردند و برای همۀ واژهها هم معنایی گذاشتند.
یعنی هر کسی هر چیزی بگوید ما معنای آن را میدانیم، پول، مدیریت، ثروت، کار، عشق، محبت، ایمان و… همه واژهها را میدانم چیست.
با این شیوهای که داری میگویی دیگر همهچیز را میدانی، خوب پس الان وقتِ مرگت است! کسی که همهچیز برایش آشناست فرصت تأمل ندارد. آشنازدایی لحظهای است که تو قیچی میکنی و کیسۀ شنهایت را بیرون میریزی.
جملۀ تلخی است پایان اپیزودم، ولی کسانی که آشناییزدایی نکردهاند هرگز صحبت اهل تعمق را نخواهند فهمید؛ چون آدم اهل تفکر که آشنازداییاش را گذرانده، هر کلمهای که استفاده میکند معنایی در ذهنش هست که احتمالا معنای عمقیافتهای است. اما منِ عامی وقتی میشنوم، همان تصویر خودم را از خورجین درمیآورم و در صفحۀ ذهنم میگذارم؛ به خاطر همین وقتی او میگوید انسان، من همین «چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه گردو» به ذهنم میآید.
وقتی میگوید خدا، همین بت نامرئی به ذهنم میآید.
من اصلا فرصت نمیکنم به چیزهایی که او میگوید فکر کنم و اصلا نمیتوانم تصویری را که در ذهن اوست بفهمم.
بدون آشنازدایی هرگز امکان مکالمه با اهل تعمق را پیدا نمیکنیم. فکر میکنیم داریم حرف میزنیم، حرفش را گوش میدهیم، کامنت میدهیم، نامه میگیریم، ولی در واقع ما هرگز به مکالمه با او نمیرسیم، به خاطر همین بعضی از دانشمندان «کلمه» ابداع میکنند. مثلا هایدگر نمیگوید انسان، چون میداند که اگر بگوید «انسان» تو تصویر خودت را میکشی، بلکه میگوید «دازاین» و راجع به «دازاین» کتاب مینویسد. چون اگر بگوید «انسان» شما میگویید [این را] خودم میدانم.
آشنازدایی یک ریاضت سنگین و دردِ کندهشدن از معانی آشناست. همان پتکی است که در استعاره و در تعبیر من، ابراهیم بر باورهای ما خواهد کوبید.
آن ابراهیم بیرون از ما نیست، به خاطر همین وقتی میخواهم بگویم هایدگر، ویتگنشتاین، فلانی و بهمانی، میگویم جناب هایدگر، عالیجناب لودویگ ویتگنشتاین، اما وقتی میخواهم بگویم ابراهیم، میگویم ابراهیم، نمیگویم عالیجناب ابراهیم، چون من ابراهیمی در خودم را صدا میکنم، نه ابراهیم بهعنوان شخص مقدسی بیرون از من.
جناب ایپکچی
حسام خان
سلام خدا قوت.
چه زیبا آشنایی زدایی کردید از “کلمه”!
و چه خلا مناسبی جهت بازشناخت این مفهوم.
دلم نیامد پیام تشکرم را نگه دارم تا بعد از خوندن مرجع هایی که معرفی کردید. البته نقدهایی هم دارم بماند بعد از خواندن این مراجع.
پاینده باشید
سلام و ادب
نقدتان روی چشم
حتما بفرمایید و مشتاقانه منتظرم
درود و ارادت موضوع اپیزود 19 بسیار جذاب و خاص بود .سپاس.
همسان سازیِ تصویری یک واژه بینِ گوینده و شنونده در مکالمه بسیار دشوار و شاید ناممکن به نظر آید ، اما تجربهِ ایجاد نزدیکیِ مفهوم گفته شده و شنیده شده در زبان های کشورهای پیشرفته از نظر فرهنگی تا اندازه ای چاره ساز بوده.چرا که واژه ها اولا بسیار ساده و شفاف و بی کنایه بیان می شوند ،ثانیا تنها صوتی نیستند و حد اقل چند حِس شنونده را همزمان در گیر می کنند، برای مثال با نوع نگاه، با نوع طنین،با حرکت دست ،و مهمتر با شرح جزئیات و حال و هوای واژه قبل از بیان خودِ وازه.به تصور من هم حالیِ فرهنگی و اجتماعی و مدنی بسیار تاثیر گذار است.ما این هماهنگی را بیشتر صنفی آموخته ایم تا فرهنگی. نمی دانم چقدر با نظر من موافق هستید و یا چقدر این نگاه با موضوع اپیزود هم مسیری میکند .اما برای من تمامیِ مطالب شما و مباحثتان تعمق درونی ایجاد می کند و روزها بدان فکر می کنم و از مرورش مسرور مس شوم.سپاسگزارم
سلام آقای ایپکچی عزیز. مجددا ازتون تشکر میکنم که مارو به فکر فرو میبری. آشنایی با “انسانک” یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بوده. جا داره یه خداقوت جانانه بهت بگیم??.
امشب اپیزود “در اعماق کلمات” رو برای بار دهم گوش کردم. (هی گوش میکردم و هی نمیگرفت 《مثل قضیه الله اکبر?》
امشب دیگه گرفت و برام سوال پیش اومد…
گفتیم “کلمه” در هم آمیختگی حروفیه که تصویری در ذهن مخاطب ایجاد میکنه!
اول اینکه آیا حتما باید کلمه گفته بشه؟؟ (بصورت صدا، نوشته، یا اشاره)؟ یا هر چیزی که باعث بشه در ذهن کسی تصویری ایجاد کنی، میشه مکالمه؟
آخه بعضی وقتها این تصویر سازی به طرق دیگه ای هم انجام میشه! در بعضی شرایط من به برادر یا دوست صمیمیم نگاه میکنم، اون میفهمه من چی میخوام! بدون اینکه صدایی از دهانم در بیاد، متنی بنویسم یا اشاره ای انجام بدم! یا اصلا سکوت میکنم، و اون معنی سکوت من رو میفهمه! در ذهنش چیزی ترسیم میشه و به دنبالش یک عملی رو انجام میده. آیا این هم اسمش مکالمه ست؟ اگر جواب 《بله》 هست، اگر من به کسی نگاه بکنم، و در ذهن اون تصویری ایجاد بشه، و به دنبال اون عملی انجام بده، ولی بعدا متوجه بشیم هدف من از اون طرز نگاه کردن چیزی دیگه بوده، ولی در ذهن دوستم چیزی دیگه ترسیم شده تکلیفش چیه؟
و برعکسش؛ من کلمه رو به زبان آوردم، مثلا میگم “ران”. در ذهن یکی “اجرا/دویدن run” رو ترسیم میکنه ولی در ذهن کسی دیگه “ران پا” رو ترسیم میکنه! که دو چیز کاملا متفاوت هستند. ولی اگر بگم “بَد” هم در ذهن فارسی اندیش و هم در ذهن انگلیسی اندیش تقریبا تصویر مشابهی ترسیم میشه! خب حالا آیا “ران” کلمه ست؟ یا باید تعریف رو عوض کنیم و بگیم ” در هم آمیختگی کلمات، به شرطی که تصویر ذهنی گوینده و شنونده با هم مساوی باشند”
باز سوال پیش میاد که “مساوی” چیه؟؟
یعنی اگر تصاویر مساوی نباشند، دیگه مکالمه صورت نگرفته؟ خب قطعا هیچوقت تصاویر مساوی نیستند.
بگیم تا حدودی مساوی باشند؟ تا چه حدی؟ معیار مساوی بودن تصاویر چیه؟
اگر جواب بند بالا 《نه》 هست، پس به سوال بنیادی تری میرسیم! زبان چیه؟
البته سوالاتم خیلی پیچیده تر هستن که حس میکنم با کامنت نمیشه بگمشون و امیدوارم دغدغه ای که پیس اومده رو متوجه شده باشید
سلام
به قدر فهم تا امروزم، در پاسخ به سوالها:
اول – کلمه به هر نحو که بیان بشه کلمه است، اما نحوه بیان در ادراک اون موثره
دوم – هر فعل تداعی گر معنا، کلمه است. مانند گفتگوی ناشنوایان یا علایم پرواز و…
سوم – تمایز اراده بیانگر با برداشت مخاطب، به مهارت تعامل و گفتگو و تسلط بر کلمات برمیگرده
چهارم – اشتراک لفظی، کلمات متعدد در لفظ مشابه هست. بنابراین ران و ران و ران چند کلمه است نه یک کلمه
پنجم – تصویر مطلقا برابر از یک کلمه در ذهن دو مخاطب ممکن نیست. اجمالا تصاویر باید به قدری نزدیک باشند که مکالمه صورت بپذیرد
ششم – مکالمه، عمل کیفی است. نسبت و برابری تصاویر شاخص کمی ندارد
برای سوالهایی از این دست، کندکاو درونی شما از پرسش موثرتر است. چون وقتی در اصل معنای کلمه تردید داریم، پاسخ در ظرف کلمات راهگشا نیست. چون همین الان تردید هست که آیا شما معنای دقیقی از سوالتون رو در ذهن من ترسیم کردید یا خیر و متقابلا آیا کلمات، حامل ِکاملی برای پاسخ من بودهاند یا خیر
عرض سلام و خسته نباشید.
با تاخیر در دی ماه به پادکست دل سپردم.
بسیار عالی ست. بسیار تامل برانگیز است.
شاید دنیا ان چیزی نیست که من می پندارم.
شاید من هم ان چیزی نیستم که می انگارم…..
سلام دوست نادیده.
من اخیرا با شما آشنا شدم و از انتهای اسفند تا به امروز تقریبا روزانه اپیزودها رو گوش میکنم. وصف حالی که دارم از شنیدن اپیزودها در ‘کلمه’ نمیگنجه. انگار که سالهاست شما رو میشناسم. اینقدر نزدیک، اینقدر احساس قرابت فردی که ندیدیش تا به حال برای من به شخصه بسیار شورانگیزه. کاش میشد در مورد محتوای تک تک این اپیزودها میتونستم رو در رو با شما صحبت کنم. بی نهایت خوشحالم که با شما آشنا شدم.
و به طور خاص از گوش دادن به این اپیزود حظّ وافری بردم. سپاس بیکران. سپاس از ایجاد “خارش ذهنی”.
و در نهایت یکی از چیزهایی که بی نهایت تحسین میکنم در شما، شنیدن مکرر این جمله از شماست که ” من اینو با فهم امروزم میگم”.
کاش روزی بتونم از نزدیک ببینم شما رو.
باز هم سپاس.
سلام
قدردان همراهی و اظهار لطف شما هستم
سلام و عرض ادب، ممنوم به خاطر تلاشی که میکنید برای آگاهی بخشی، یه در خواست داشتم اگر لطف کنید و اسم موسیقی بی کلام سنتور که در این قسمت استفاده کردین رو به من اعلام کنید. من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم. سپاس
سلام و وقت بخیر جناب ایپکچی.
من به تازگی با پادکست انسانک آشنا شدم و مشتاقانه در حال گوش کردن به اپیزودها هستم.
امروز برای بار دوم اپیزود نوزدهم رو گوش کردم و یک سوال برام پیش اومد،
در انتهای اپیزود میگید که “بدون آشنازدایی هرگز امکان مکالمه با اهل تعمق رو پیدا نمیکنیم”
این سوال برام پیش اومد که همه کسایی که تامل میکنند در یک موضوع مشخص و آشنا زدایی میکنند، به یک مفهوم از اون موضوع میرسن؟
چون به نظر میاد آشنا زدایی میتونه برای هر کسی با توجه به تجربیاتی که داره و سیر تفکری که پیش میبره، به نحوی منحصر به فرد از بقیه باشه.
در این صورت افراد اهل تعمق هم احتمالا به خوبی نمیتونن در یک موضوع مشخص به توافق و تفاهم برسن.
ممنون میشم نظرتون رو در این مورد بدونم.
و در انتها ممنونم از پادکست عالی که دارید، باعث میشه یاد بگیریم به مفاهیم زندگی میشه به گونه ای عمیق هم نگاه کرد.
سلام بر شما
«امکان مکالمه» یا گفتگو به این معنا نیست که طرفین گفتگو ضرورتا به مفاهیم واحد برسند
غرضم این بود، گفتگو در زمانی ممکن هست که ما آمادگی جدایی از مفاهیم آشنا و عادت شده رو داشته باشیم تا پذیرای کلام اهل تعمق باشیم
اگر همچنان رسا نیست توضیحم بفرمایید تا بیشتر عرض کنم
درود بر اندیشه افزای عزیز،
جناب ایپکچی بزرگوار،
عزیز دل، آنقدر شیرین و عالی مرکب فهم را در دشت دلمان می تازانی که هر بار که رد می شوی، عطر عبورت، تا مدتها، در مشام جانمان می ماند.
ممنون که هستی.
می خواستم نکته و سوالی را مطرح کنم. با توجه به دقت و وسواسی که در انتخاب واژگان دارید، به نظرم آنچه در تعریف کلمه فرمودید و مکالمه، بیشتر با مفاهمه، قرابت داشت.
کلمه ابزار انتقال است و فهم نزد مخاطب شکل می گیرد.
کلمات به خودی خود، هیچ فهم و باری ندارند. ترکیبی از حروف هستند که در هر فرهنگ اختصاصی خود، می توانند مخاطب را به تصویرسازی از مفهوم یا انگاره ای وادار سازند.
آنچه که بدرستی فرمودید، بیشتر از جنس مفاهمه است.
سلام سهیل عزیز
فرمودید کلمه به خودی خود «بار» ندارد. نگران هستم که این تعریف تمایز بین لفظ «مهمل» و لفظ «معنادار» را نادیده بگیرد. کلمه معنا دار تهی از بار نیست اما «فهم» اثری است که کلمه بر ادراک مخاطب میگذارد.
در همین پیام جنابعالی کلمه «مفاهمه» و «مکالمه» تهی از معنا نیست و «بار» دارد اما ممکن است من و شما با دو فهم متمایز این دو را از همه جدا کنیم، یا مترادف بدانیم یا عام و خاص و… بنابراین باب گفتگو باز است و همه غرض از این اپیزود تاکید بر ضرورت گفتگو است.
سلام جناب حسام با تشکر
جسارتا به نظر من شعر نادر نادرپور برق فلق و توصیف سپیده دم بود و نه رعد و برق
سلام و خدا قوت
در این لحظه گوش کردن این اپیزود تموم شد و اومدم داخل تا هم مراتب تشکر و قدرانی خودم و نسبت به لطفی که در حقمون کردید نثارتون کنم.هم برای سایر دوستان پیشنهاد خوانش کتاب آقای آدام گرانت و بدم think again به نظرم ترجمه ی درستش از این به بعد آشنایی زداییست.
:قلب
سلام بر شما
گوارای وجودتون
تنها پادکستی که با سرعت ۱ گوش میکنم که به قسمت آخر نرسم🥲
سلام و سپاس و خدا قوت
واقعاً مطالب زیبا و شیوای شما با بیان قشنگتون ، واقعاً به دل می شینه.
چند هفته ای است که دوستی شما رو به حقیر معرفی کرد و از اون شب به بعد هر شب به شما گوش میدم و لذت می برم .
شنیدن برخی اپیزودها رو گاهی سه مرتبه تکرار می کنم.
دست مریزاد حسام جان
راستی فایل موسیقی های متن اپیزودها رو از کجا دریافت کنیم ؟