21- به احترام هنر
این اپیزود، حاصل یک جوشش غیرمترقبه است. در وقتی خارج از آنچه با هم قرار داشتیم و در موضوعی غیر از آنچه باهم قرار داشتیم. آری آری، اپیزود بیست و یکم انسانک، بی قراری ِمحض است. حادثهای در هفدهم مهرماه رخ داد و در حاشیه آن یک جمله به زبان قهرمان ِداستان آمد و آن یک جمله کوتاه، جرقهای شد برای انبوهی از ناگفتنیها و گفتنیها
اپیزود بیست و یکم مستقل است و محتوای آن وابسته به مباحث طرح شده در اپیزودهای قبلی نیست. تحفه ناقابلی، تقدیم به پیشگاه متعالی هنر.
محور اصلی گفتگو در این اپیزود در باب مقایسه «هنر» و «سیاست» است. از این دو جهان متفاوت و غیرقابل جمع گفتهام.
هنر از سیاست برتر است |
آنچنان که شنیدید، جملهای از زبان همایون شجریان، بهانه شد برای تامل در نسبت میان هنر و سیاست. صحبتها در هفت بند به این شرح بود:
بند اول: با ذکر مثالی از اروین پانوفسکی، به نقل از کتاب فلسفه هنر هایدگر به قلم جولین یانگ، به تعریف هنر پرداختیم. چکیده آنکه نگاه هنری یعنی مواجهه با پدیدهها بدون غرض شخصی. اگر هنوز پادکست را گوش ندادید، موکدا پیشنهاد میکنم، مثال جالب پانوفسکی در خصوص تماشای درخت از نگاه نجارانه را بشنوید.
بند دوم: صحبت کوتاهی داشتیم در خصوص نگاه سیاستمدارانه به هستی و گفتیم که سیاست، مهارت مصادره اراده دیگران به نفع غرض خود است به نحوی که دیگران در مسیر اغراض ما قدم بردارند. این معنا از سیاست محدود به حاکمیتهای سیاسی نیست اما بارزترین مصداق آن، همان چیزی است که ما در قامت مقامات سیاسی میبینیم
بند سوم: قیاس کردیم که چرا هنر از سیاست برتر است. هنرمند برخلاف سیاستمند، قصد تفوق و برتری بر پدیدههای پیرامونی را ندارد بلکه خودش را به هنر میسپارد تا شنوای راز و رمزی باشد که از کشف حجاب امر هنری بر او ظاهر خواهد شد.
بند چهارم: اما در بند چهارم به یک تبصره جدی رسیدیم. آیا همه آنچه که ما امروزه به عنوان هنر میشناسیم، همین هنر متعالی است؟ آیا شاهد نیستیم که از صنعتگر و عشوهگر و عوام و سیاستمدار، همه برای رسیدن به اغراض خود از هنر استفاده میکنند؟ پس توضیح مختصری دادیم تا تأمل مفصلی داشته باشیم بر اینکه ما از اصالت هنر صحبت کردیم حال آنکه آثار هنری که پیرامون ماست طیفی دارد که بعضا به این اصالت خیلی نزدیک یا گاه خیلی دور خواهد بود.
بند پنجم: این بند به گمانم جدیترین نکتهای بود که در اپیزود بیست و یکم انسانک مورد بحث قرار گرفت. هنر چه ضرورتی دارد؟ از میان انبوه مواردی که قابل طرح بود من به سه نکته اکتفا کردم
- اول – هنر ما را به جهان رمزگو و رازآلود مأنوس میکند
- دوم – هنر قابلیت عبور از عادتها را خواهد آموخت
- سوم – هنر، بالاخص در مصادیق پیشینی و سنتی، بسیار آمیخته با آهستگی است
بند ششم: تذکر بسیار مهم آن است که آیا هنر، به آن جهت که فاقد غرض است باید فاقد معنا باشد؟ آیا هنرمند به آن جهت که غرضمند نیست غیرمسئول است؟ آیا از هنر اصیل انتظار داریم که در نقش مخدر، ما را به حقیقت بیاعتنا کند؟ آنطور که جهان را اگر آب برد مهم نیست فقط «گیتار را با خودت نبر»؟
حاشا و کلا! آنچنان که در اپیزود هم صحبت کردیم، هنرمند بیمعنا و بیمسئولیت نیست اما در آنچه که بیان میکند منفعتطلبی ندارد. جهان ِ مطلوب هنرمند آنی نیست که خودش بر مسندعالی نشسته باشد برخلاف یک سیاستمدار که در جامعه آرمانیاش، خود صاحب شأن و مقام است. در واقع عبارت «غرض» در این اپیزود متضمن «منفعتطلبی» است.
بند هفتم: و سرانجام بحث اینکه حالا ما چه باید بکنیم؟ در این بند پایانی به ضرورت خودپروری در راستای هنراندیشی صحبت داشتیم. چونان همیشه غرض از این گفتگوها، صرف گفتن برای گفتن نیست بلکه نیاز داریم که راهی به عمل بگشاییم.
موسیقی اپیزود بیست و یکم |
موسیقی منتشر شده در این اپیزود، جملگی به هنرمندی استاد فقید، جناب آقای محمدرضا شجریان بود. سه موسیقی مرغ سحر، جام تهی و زبان آتش در جای جای کلام استفاده شده است. این سه موسیقی را میتوانید بشنوید:
مرغ سحر | |
جام تهی | |
زبان آتش |
متن اپیزود بیست و یکم |
نادیده دوستانم! سلام بر شما
امیدوارم هرجا که هستید و این دقایق را میشنوید، عمیق باشید.
این اپیزود ناخوانده را مهمان بیخوابی بامداد بیستم مهرماه هزار و سیصد نود و نه هستیم.
نمیدانم گرفتار شدید به خودگویی بودید یا نه؟! یک وقتهایی که زبانتان باز میشود برای حرف زدن با خودتان، آن وقت نه برایتان خواب میگذارد نه خور…
از شما چه پنهان، چند روزیست که حرفها و جملاتی را با خودم زمزمه میکنم. در نهایت به دلم نیامد که اینها تنها در ذهنم بماند. چیز قابلی نیست ولی همین که هست پیشکش، دور هم بشنویم و در آن بیندیشیم.
اما چرا میگویم اپیزود ناخوانده؟!
بهخاطر اینکه خارج از موضوعیست که اخیرا با هم شروع کردیم؛ یعنی در باب مسئلۀ «کار» نیست. بهعلاوه اینکه خارج از زمانیست که با هم وعده داریم یعنی اول و میانۀ ماه هم نیست. اما چه کنم ما با هم میثاقی داریم در انسانک، میثاقمان این است که زندگی کنیم. اما بهعمد، اما به قصد… آنگونه که شایستۀ انسانیزیستن باشد. و وعده دیگری هم داریم؛ اینکه در حوادث و رخدادها درنگ کنیم، راهی را که خیلیها دواندوان میروند، ما قدمزنان برویم و در پیشامدهای روزگار با عمقی کمی بیش از سطح روبهرو بشویم.
و در این روزهایی که گذشت، حادثهای رخ داد که تأملبرانگیز بود و این عهدی که با هم داریم ایجاب میکرد که درنگ کنیم و آن را عمیق ببینیم.
حادثه چه بود؟!
درگذشت استاد پرآوازۀ آوازخوان ما، موسیقیدان عصر ما، جناب آقای محمدرضا شجریان.
من البته سواد تمجید از ایشان را ندارم اما بهعنوان یک مخاطب عامی آنقدر میفهمم که در آنچه که متبحر بودند عطف ایجاد کردند. عطف یعنی نقطهای شدند که جهان آواز موسیقی سنتی ما، قبل و بعد از ایشان احوال متفاوتی دارد.
اما این اپیزود مستقیما در باب هنرمندی ایشان نیست. تا به امروز این روال یا این افتخار نبوده که بشود اپیزودهای انسانک را به کسی پیشکش و تقدیم کرد؛ اما اینبار میخواهم این کلمات و دقایق را تقدیم کنم به همایونجانِ شجریان؛ نه به این جهت که فرزند استاد محمدرضای شجریاناند، نه از این باب که داغدار و عزادارند و نه حتی از این باب که هنرمند خوشخوانی هستند و من دوستدارشان هستم.
بلکه این تقدیم به پاس یک جمله است، جملهای که چند روز قبل بر زبان ایشان آمد و مثل کبریتی بر هیزمهایی کشیده شد که ماهها یک گوشه گذاشته بودم و آنچه که امروز میشنوید نانی است که در تنوری پخته که به جمله ایشان شعلهور شده!
[پخش موسیقی]میخواهم برای شما یک نمایش را تعریف کنم؛ نمایش اما نه به معنای الکی و دروغی، نه آنچه که در زبان محاورهای وقتی میخواهند از غیراصیل بودن موضوعی صحبت کنند، به آن میگویند «نمایشی»؛ نه، نمایشی که اتفاقا اصیل و واقعیست.
بسیاری از شما که همعصر من هستید و با من زیستهاید از این نمایش باخبرید.
قصه را برای آنهایی تعریف میکنم که شاید زمانی این صدا را میشنوند که ما نیستیم و یا شاید در جایی میشنوند که از این رخداد دور هستند.
ماجرا برمیگردد به غروب هفدهم مهرماه هزاروسیصد و نودونه.
پنج شنبه، دقایقی باقیمانده به غروب آفتاب، خبر منتشر میشود که استاد محمدرضا شجریان درگذشت؛ کجا؟! در بیمارستان جم واقع در تهران.
جمعی از دوستداران ایشان، از قبل دلنگران ایشان و در حوالی بیمارستان مستقر بودند. جمع دیگری با شنیدن این خبر راهی میشوند. ساعتی نمیگذرد که اجتماعی حوالی بیمارستان شکل گرفته است.
[پخش موسیقی]نمایشی که برایتان تعریف میکنم شخصیت خوب و بد ندارد. چون من به قصد ارزشداوری برایتان روایت نمیکنم اما «قهرمان» دارد!
این داستان، پرشور برقرار است و صحنۀ نمایش پر است از همهمه، تا کار میرسد به هنرنمایی قهرمان داستان.
در سکانس پایانی نمایش، همایون شجریان بهعنوان قهرمان داستان وارد صحنه میشود.
چرا به ایشان میگویم «قهرمان»؟!
چون بین او و مردم گفتوگو و تعاملی برقرار میشود. همهچیز در راستای حادثه تلخی است که پیش آمده است. سوگ، مراسم تدفین، تشییع، پرسشها و پاسخها. جریان همینطور ادامه دارد تا دقیقه پایانی و آخرین جملهای که او بر زبان میآورد.
از میان جمعیت، کسی فریادی میزند، شعاری میدهد و به تبع او جمع دیگری از حضار شروع میکنند به شعار دادن. اینجاست که همایون شجریان دست بلند میکند، نهیبی میزند و تذکری میدهد که اینها موضوع عرض من نیست… تا میرسد به جمله پایانی و این شاهبیتی است که بهخاطر آن اپیزود بیستویکم پادکست انسانک ساخته شده است.
آن جمله چیست؟
[صدای همایون شجریان و پخش موسیقی]« احترام هنر از سیاست بالاتر است»
اپیزود بیستویکم را به بهای این جمله در خدمت شما هستم، اما چرا؟
آنچه تا اینجا عرض کردم دامنه بحث بود. با طرح یک سوال، دامنه را به قصد قله ترک کنیم.
سوال این است: هنر چیست که احترامی بیش از سیاست دارد؟
این سوال دغدغه بسیاری از اندیشمندان بوده: هنر چیست؟ منشأ اثر هنری کجاست؟
من میخواهم به یک تعریف کوتاه، ساده و سخت اکتفا کنم و بگویم «هنر یعنی زیبایی».
کوتاه و ساده است چون دو سه کلمه بیشتر نیست؛ اما چرا سخت است؟
بهخاطر اینکه تعریفی منطقی نیست. براساس منطق اگر بخواهیم صحبت کنیم وقتی کسی میگوید «هنر یعنی زیبایی» باید بلافاصله بگوید «و زیبایی یعنی…» چون خود تعریف را نمیشود متوقف به امر مجهول کرد.
اما من نمیخواهم پایبند به منطق با شما صحبت کنم من میگویم هنر یعنی زیبایی؛ همان چیزی که شما در زندگی تجربه کردهاید و به آن میگویید زیبایی. زیبایی یعنی همان که شما در تجربیات زیستۀ خود، با پدیدهای روبهرو میشوید و میگویید: «وای این چقدر قشنگه!» همان، زیبایی است و ما نیاز وجودی داریم به زیبایی.
این بحثی که اینجا اشاره میکنم را صرفا میخواهم نشانه بگذارم برای اینکه یک روزی برگردیم و در موردش صحبت کنیم.
قابل تأمل و اشکال است اینکه اساتید، بزرگترها و معلمهایی که درباره دردهای وجودی یا نیازهای وجودی انسان صحبت میکنند، نیاز به زیبایی را بهعنوان یک نیاز وجودی مطرح نمیکنند. ما به زیبایی نیاز وجودی داریم.
زیبایی نه رفعکننده دغدغه مرگ است، نه آزادی، نه معنا و نه تنهایی؛ زیبایی اصالتا نیاز وجودی است. بهخاطر همین است وقتی عاشقی را ذیل بحث تنهایی میبریم، میبینیم کفایت نمیکند چون وقتی شورانگیزی عشق میگذرد، زوجیت باقی است اما چیزی کم است. آن چیزی که کم است از بابت تنهایی نیست چون زوجیت و همسرانگی اگر بدون شوریدگی هم باشد باز هم تنهایی را علاج میکند اما آن چیزی که کم است بحث نیاز به زیبایی است.
نیاز انسان به حضور در طبیعت یا مواجهه با طبیعت، رفعکننده کدام نیاز وجودی است؟ مرگ؟ آزادی؟ معنا یا تنهایی؟ یا اصالتا خود زیباییست که نیاز وجودی است؟ پرانتز را ببندیم و باشد به وقتش به آن فکر کنیم.
اما فعلا بیایید این گزارههایی را که تا الان گفتم، بهعنوان فرض صادق بگیرید تا به ادامه مسئله بیندیشیم: «هنر یعنی زیبایی» و «ما به زیبایی نیاز وجودی داریم».
حالا پرسش بعدی این است که این زیبایی در کجاست؟ این زیبایی در پدیده است یا در نگاه ما؟ حادثه بیرونی چیزی دارد که به آن میگوییم زیبا؟ یا این ما هستیم که میتوانیم چیزها را زیبا یا نازیبا ببینیم؟
این سوال بسیار مهمی است. شما اگر معتقد باشید پدیده بیرونی باید اوصاف و شرایطی داشته باشد تا زیبا باشد، اگر فلان چیز زیبا نیست مسئلۀ اوست که زیبا نیست، یا اگر چنین و چنان بود زیبا میشد؛ آن وقت باید معیار یا شاخص زیبایی را در او تعریف کنیم.
اما اگر موضوع را معطوف به خودمان بدانیم؛ یعنی بگوییم منم که زیبابین و زیبااندیشم یا من باید زیبااندیشانه پدیدههای اطراف را ببینم، آن وقت دیگر کاری به بیرون نداریم. باید در خودمان تعیین تکلیف کنیم که من اگر چطور ببینم، زیبایی دیدهام و اگر چطور ببینم، زیبااندیشم.
[پخش موسیقی]اروین پانوفسکی تاریخنگار، مورخ هنری است و من مستقیما مطالعهای در آثارش نداشتهام و تسلطی به آرا و نظرات او ندارم؛ اما میخواهم خدمتتان مثالی عرض کنم که برای ایشان است.
من [این مثال را] در کتاب «فلسفه هنر» هایدگر خواندهام. فلسفه هنر هایدگر نوشته هایدگر نیست؛ در واقع نوشته آقای جولین یانگ است که در مورد نگاه هایدگر به هنر یا فلسفه هنر هایدگر نوشته است. آقای جولین یانگ، معاصر، در قید حیات، حوالی هشتادساله، فیلسوف و استاد دانشگاه ویکفارست است.
در کتابی که اصلونسب آن را گفتم، مثالی از آقای اروین پانوفسکی نقل شده. من برای اینکه مدیون ایشان نشوم، ردّ مثال را گفتم که از اینجا به بعد راحت آن را به کلمات و بیان خودم برایتان تعریف کنم.
فرض کنید جایی ایستادهاید که در منظرتان و مقابلتان یک درخت تنومند، پرطراوت، پرشاخوبرگ و کهنسال است و شما از تماشای این درخت، هیبت، شکوه و قدمت آن حظ و لذت میبرید. من میخواهم به این فرضی که گفتم، متغیری را اضافه کنم. یعنی همچنان شما هستید، آن درخت مجلل هم روبهروی شما؛ خب؟ فقط یک متغیر اضافه میشود، آن چیست؟ اینکه شما نجارید و میدانید که با این درخت میتوان چندتا کمد و میز ساخت و با علم به همه اینها، تماشاچی درخت هستید.
ممکن است با اضافه شدن این متغیر، همچنان لذت ببرید از تماشای این درخت؛ یعنی حتی اگر از نگاه یک نجار یا با قصد نجارانه هم به درخت نگاه کنید لذت ببرید. اما لذتتان یکذره فرق دارد. چه فرقی؟ اینکه در دلتان میگویید: «بهبه عجب میزی دربیاد از این درخت! این گرههای چوب هم بشه صفحۀ میز، عجب چیزی میشه»!
یا اینکه تبدیلش کنید به پول و بگویید: «وای، چند میلیون تومن صندلی درمیآد از این!»
در هردو فرضی که ما گفتیم، شما و درخت هستید. لذتی هم این وسط هست. اما آن متغیر چهکار کرد؟
در نگاه فرد دوم این لذت، یک لذت غرضمندانه است. یعنی اگر این درخت شبیه غرض من بشود آنگاه زیباست یا این درخت زیباست چون میتواند غرض من را محقق کند. اما در نگاه اول این درخت زیباست چون هستش زیبایی است، چون همین که هست زیباست.
جولین یانگ این مثال را از اروین پانوفسکی در کتابش نقل میکند و بعد اینطور تعریف میکند که: «زیبا نگریستن (پس یعنی زیبایی مربوط به نحوه نگریستن است، همان چگونه نگریستن) یعنی توانمندی فراغت و جداشدن از اغراض شخصی.»
این فراغت موضوع خیلی مهمی است. شما هروقت که کلمه فراغت را شنیدید بپرسید فراغت از چه؟ فراغت تا زمانی که «از چه؟» برایش نیاورید معلوم نیست تکلیفش چیست.
جولین یانگ نگاه هنری را تعریف میکند و میگوید: «فراغت از اغراض شخصی»
و دوستان من! این معیار، این عبارتِ «رهایی یا فراغت از اغراض شخصی»، شاهکلیدی است که میتوان با آن خیلی از مسئلهها را حل کرد.
اما حالا برگردیم به جملۀ قهرمانانۀ نمایشی که برایتان روایت کردم: «هنر از سیاست محترمتر است».
چرا؟ این احترام و اجلّ بودن بابت چیست؟
[پخش موسیقی]
خب سرانجام رسیدیم به قلۀ گفتوگو.
من خیلی کوتاه و در هفت بند مشخص نظرم را عرض میکنم. اما بهعنوان پیشدرآمد، این اقرار را بشنوید که دامنه بحث در باب هنر از وسع من خارج است.
آنچه اینجا عرض میکنم صرفا در حد [فریاد] یک جارچی است که میگوید: «خبر، خبر! اینجا چیزکی است، اینجا را جدی بگیرید!». در مقوله هنر تأمل کنیم و امیدوارم که اپیزود بیستویکم برای شما بهانۀ جستوجوگری شود تا خودتان به چیزهایی بیش از آنچه عرض خواهد شد برسید.
بند اول:
هنر چیست؟
برخلاف آن چیزی که ما در نگاه سطحی و ادبیات محاورهای به آن اشاره میکنیم و برداشت ماست، هنر مخلوق هنرمند نیست بلکه هنر «نمود وجود» است. هنر حقیقتی است که کسی را خطاب قرار میدهد، کسی را صدا میکند و رخی نشان میدهد.
آن کسی که مخاطب هنر قرار میگیرد برای رخنمایی، میشود «هنرمند» و از اینجا به بعد تقلا و تلاش هنرمند است که آن چیزی را که دیده است در قالبی ابراز کند.
ممکن است آن قالب، آوا و موسیقی باشد، ممکن است نقاشی باشد، ممکن است حرکت باشد، ممکن است متن و ادبیات و لغت باشد. تمام تقلاها برای اظهار آن حقیقتی است که یک لحظه خودی نشان داده است.
برای من و امثال من شاید درک این جملات دشوار باشد اما هنرمند آن را چشیده است. او دیده که در لحظهای گویی شوری در او دمیده شده؛ چیزی به واسطه آن شور خلق شده که بعدا هر کاری کرده خودش هم نتوانسته بازتکرارش کند. «آن»ی داشته [یا] «در آن شده». بنابراین هنر حتی از خود هنرمند هم برتر است.
اما در توصیف هنراندیشی و زیبااندیشی گفتیم این یک کمالیافتگی در ماست. لحظهای که ما میتوانیم بیغرض با امری مواجه بشویم، زمینه هنراندیشی برای ما پدید آمده و البته بیش از این هم حرف هست.
اما بیغرض دیدن یعنی چه؟!
بند دوم:
سیاست چیست؟
سیاست، تدبیر و مهارت من و شماست برای تسلط بر دیگران. تسلط برای چه؟
برای اینکه آنها را در مسیر اغراض خودمان هدایت کنیم. ذات سیاست غرضمندانه دیدن است. ما سیاست بیطرف نداریم و خود بیطرفی هم غرض است.
مثال بارز سیاست یا معروفترین مثالش این است که ما در قالب حاکمیتهای سیاسی میبینیم اما فقط این نیست. مطلق سیاست غرضمندانه است. در جمع چند بچه خردسال هم که با هم بازی میکنند، به کودکی که سعی میکند دیگران را مهار کند و به سمت غرض خودش هدایت کند میگوییم «با سیاست». در یک سازمان یا اداره، به کسی که دیگران را به سمت غرضهای خودش میکِشد یا غرض خودش را پیاده و دیکته میکند میگویند «سیاستمدار».
در مثالِ درختی که شنیدید سیاستمدار، نجار است. یعنی وقتی سیاستمدار به درخت جامعه نگاه میکند میگوید: «بهبه چه مبلی!» و جامعه مطلوب [خود را] تعریف میکند. البته هرکسی که جامعه مطلوب تعریف کرد سیاستمدار نیست. بهعنوان مثال، فرق جامعه مطلوب سیاستمدار با جامعه مطلوب یک حکیم، در این است که برای سیاستمدار جامعهای مطلوب است که خودش در رأس باشد.
وقتی یک حکیم دارد از جامعه مطلوب صحبت میکند کاری ندارد که خودش کجای جامعه است. او حکیم است اما یک سیاستمدار بر مدارِ منِ خودش حرکت میکند تا دیگران را تابع غرضش کند.
منظور از چنین سیاستمداری، فقط حاکم سیاسی نیست. پدری که فرزندش را در راستای غرض خودش میخواهد سیاستمدارانه به فرزند خودش نگاه میکند. این بچه از ابتدا آمده است تا عصای دست پدرش باشد.
غرض ملامت نیست؛ فقط اقتضای نگاه سیاستمدارانه این است که با هنراندیشی مانعهالجمع است؛ این دو با هم معیّت ندارند. نمیشود (در آنِ واحد) یک نفر بگوید من میروم جنوب که شمال را ببینم. یا تو هنراندیشی و برای ارزشدهی بر اساس غرض خودت و منِ خودت قضاوت نداری یا سیاستورزی که بر مبنای غرض خودت و منِ خودت دیگران را میسنجی.
حالا البته در طول تاریخ، هرکسی رفته این منِ خود را به جایی وصل کرده. آن پدر که نمیگوید من چون منم، میگوید من چون ریشسفیدم. من چون بزرگترم، من چون پیراهن پاره کردهام، من چون از اشرافم، من چون از نژاد اصیلم، من چون پولدارم، من چون زمین دارم و… این من را میبرند به جایی میبندند ولی انتهای من، «من» است.
خب برای بند دوم تا همین جا هم بلندپروازی کردم، برویم سراغ بند سوم.
[پخش موسیقی]در بند سوم میخواهم این دوتا را با هم قیاس کنم. چرا هنر اجلّ بر سیاست است؟
بهخاطر اینکه در ذات هنر حرّیت، بخشودگی و بخشایش هست. وقتی با هنرمندی معاشرت میکنید از خدایش است که شما را هنرمند کند. هنر واگیردار است. گویی وقتی که از کنار هنرمند بلند میشوید گردی هم به لباس شما نشسته؛ اما آیا یک سیاستمدار میخواهد همه شما را سیاستمدار کند یا از نگاه او خوب، کسی است که تابعتر است؟
اگر خوب آن کسی است که تابعتر است یعنی ذاتش تفوقطلبی، رقابت، استیلا و برتریجویی است.
سیاستمند حرکتش به سمتی است که مخاطبان را به بند خودش بکشد. در مقابل، هنرمند مؤثر است اما اثرش تحمیلی نیست. حتی خودش هم در بند اثر خودش نیست. [اثر] خلق شده و رفته، گویی [هنرمند] در جان خودش میداند که از من نیست. کدام هنرمند دور اثر هنریاش حصار کشیده است؟
هنر عرصه گشادهدستی است. برای هنرمند چه تفاوتی میکند که تو از چه جنس و چه نژاد و چه قبیله و چه طایفهای؟
هنر بارش بیدریغ است.
اما یک سیاستورز، خودی و غیرخودی دارد. «از من» و «بر من» دارد. شما کجا و در ادبیات کدام هنری از زبان کدام هنرمندی شنیدهاید که صفبندی داشته باشد و بگوید مخاطبین یا با مناند یا بر مناند؟ اما همین را مکرر از زبان سلطانها و سیاستورزهای عالم شنیدهاید. این تشکیل دادن صف تابعین و مریدان، متعلق به عالم سیاست است. به همین جهت است که هنرمند از سیاست احترام بیشتری دارد؛ چرا؟
بهخاطر اینکه به مذاق هستی نزدیکتر است. هستی سیاستمدارانه با هستندهها برخورد میکند یا هنرمندانه؟ شما در این هستی جز رایگانبخشی چه دیدهاید؟
کدام بارانی با گزینش باریده؟ کدام ابری بر اساس مرزبندی حرکت کرده؟
خب با این قیاس، هنرمند به مذاق هستی نزدیکتر است؛ پس محترمتر است.
و اما بند چهارم یک تبصره جدی است.
آنچه تا الان از هنر گفتم، «حقیقت هنر» است.
سوال: آیا این حقیقت قابل تنزل نیست؟
آیا صنعتگر نمیتواند این هنر را بهقدر یک صنعت پولساز تنزل بدهد و بشود در خدمت غرض؟ آیا یک پیشهور نمیتواند نانش را از سفره هنر دربیاورد؟ آیا یک سیاستورز نمیتواند هنر را به ابزاری برای احاطه خودش بدل کند؟ آیا یک عیاش نمیتواند با هنر تور صیدش را بزک کند؟
همه اینها میشود. ما هر چیز را میتوانیم بهقدر فهم خودمان تنزل دهیم. انسان این قابلیت را دارد که عالیترین مفاهیم را به دونترین مصادیق تنزل بدهد. اما صحبت ما درباره حقیقت هنر بود.
برهنهاند به دریا شناگران، لیکن
نه هر برهنه به دریا شناگری داند
نه هر مویافشان، نه هر سازبهدست، نه هر رنگ و قلممو… اگر ما شاخص زیبااندیشی و ذات هنر را بدانیم، تطبیق میدهیم و میتوانیم بگوییم هرکسی چه سهمی برده است. دیجیتال و صفرویکی هم نیست که بگوییم [مردم] یا باید آن حقیقت متعالی باشند یا دکاندار. اینطور هم نیست؛ طیف دارند. ما در زندگی طیف داریم. هیچکدام از ما مطلقِ یکی از این دو گزاره نیستیم که بگوییم همواره هنراندیشیم یا همواره سیاستورزیم.
ما بین اینها داریم چرخ میخوریم تا پخته شویم.
کباب پخته نگردد مگر به گردیدن
مدام میگردیم و میپزیم؛ اما در آن واحد نمیشود هردو بود و آهستهآهسته در بین تمام این خصایص، غلبه با یکی خواهد شد. پس آن چیزی که عرض شد درباره اصالت هنر است. مصادیق میتوانند به این اصل دور یا نزدیک باشند.
[موسیقی کوتاه]حالا با همه این حرفها هنر چه ضرورتی دارد و چه خیری میرساند؟ تا حالا به این فکر کردهاید؟ گفتنی راجعبه این بند خیلی زیاد است.
من سهتا مثال برایتان میزنم از ضرورت هنر:
مثال اول: هنر انسان را به رمزآلودگی مأنوس میکند. منِ انسانِ مدرن حوصلۀ رمز ندارم؛ به رمز برسم انکار میکنم. من دچار ورم علم و باد داناییام. اگر چیزی را نتوانم ببرم زیر میکروسکوپ، اگر چیزی آشکارگی علمی به مفهوم علمی رایج و شایع نداشته باشد و رمز باشد، من علیه آن طغیان میکنم.
بهخاطر همین است که در مرگاندیشی وا میدهم. چون مرگ رمز است. بهخاطر همین در مبدأ هستی نمیتوانم تفکر کنم چون رمز است. در خود هستی نمیتوانم تفکر کنم چون رمز است. وقتی میخواهم راجع به هستی فکر کنم به هستندههایش فکر میکنم.
این موضوعی است که عالیجناب هایدگر ـ بهعنوان یکی از عمیقترین متفکران قرن ما ـ میگوید؛ کسی که به فلاسفه از یونان به بعد خرده گرفته که چرا هر وقت خواستید بحث کنید، درباره هستنده بحث کردید و به هستی نیندیشید.
وقتی از مبدأ میگوییم و میپرسیم ما از کجا آمدهایم، خود عالیجناب میگوید ما پرت شدهایم. او عمیق حرف میزند؛ لفظ من را به قصد هتک برداشت نکنید ولی مبدأِ بود را پرتابشدگی انسان میداند. عین همین لفظ را به کار میبرد و میگوید ما پرت شدهایم وسط زندگی، زیرا بقیه آن رمز است.
پس نکته اول این است که هنر، حوصلۀ رمز را در ما ایجاد میکند و ما نیاز داریم به مواجهه با زندگی رمزآلود.
اما کارکرد دوم که این هم خیلی مهم است؛ تجربۀ عبور از عادت است. ما با جهانی از عادتهای بصری، عادتهای شنوایی، عادتهای تجسمی روبهرو هستیم و عادت کردهایم که جهان پیرامونمان را جز این نبینیم. تکرارشونده زندگی میکنیم. بعضی وقتها میبینید که سالهاست داریم یک روز را زندگی میکنیم. بعد میگوییم چرا عمر نمیکنیم؟ چرا زندگی جلو نمیرود؟
خب تو جلو نمیروی! تو داری یک روز را مدام تکرار میکنی. هنر به ما فرصت می دهد که از این عادت بیاییم بیرون. ما حتی الان به مضحکه بعضی نقاشیها را نگاه میکنیم. خب مثلا پیکاسو تو چرا اینجوری کشیدی؟ چشمش چرا اینجوری است؟ چون بریدن از عادت برای ما دشوار است و این تمرین در هنر اتفاق میافتد.
ثمره سومی که اینجا میخواهم مثال بزنم بحث آهستگی است.
منِ انسانِ مدرن، شتاب برایم ارزش شده است؛ یعنی اگر یک محاسبهگری را ماشینحساب میتواند دهبرابر سریعتر انجام بدهد، این ارزش است. خب این ارزشی است که هیچکس زیرش نمیزند. اگر من میتوانم به مقصد بهجای سه ساعت، یکساعته برسم این ارزش است.
اگر من میتوانم یکنفره کار ده نفر را بکنم این ارزش است. پرکاری و شتاب، خصیصه دنیای مدرن است. موسیقیهایمان را هم اگر نگاه کنید میبینید با ریتمهای تند، با سرعت بسیار یا با متن فشرده ساخته میشوند… رپخوانی چطور است مگر؟ با متن فشرده.
اما در مقابل، هنر، بالاخص هنری که ما پیش از دورۀ مدرن داریم(هنر سنتی) بسیار آمیخته است با آهستگی. آواز سنتی برای خود من انتخاب اول نیست. معمولا نمیشنوم. خیلی بیشتر تمایلم به موسیقی تلفیقی است.
برای این اپیزود، ناگزیر شدم که با توجه بیشتری بشنوم و گذرا با آن روبهرو نشوم. دیدم این هنر تنیده است در آهستگی و اتفاقا همین آهستگی من را عذاب میدهد. من حوصله پیشدرآمد ندارم من سواد ترجمۀ ساز در ذهنم را ندارم. به همین دلیل شش دقیقه موسیقی برای رسیدن به کلمات برای من میشود اضافات. خواندن یک بیت شعر برای من کار چند ثانیه است…
یک شب آتش در نیستانی فتاد…
مگر این چقدر زمان میبرد؟ اما همین بیت در موسیقی سنتی در دستگاههای آواز بومی ما بخواهد اجرا بشود چند برابر این طول دارد و زمان میبرد. این زمانپذیری و آهستگی، خصیصه هنر است و شما نگاه کنید ببینید این روزها چه چیزی ما را آزار میدهد؟
ما با بیماریای روبهرو میشویم که برایمان رمزآلود است، به هم میریزیم. ما با وقفهای روبهرو میشویم که شتاب زندگی ما را منع میکند، به هم میریزیم. ناگزیر میشویم عادتهایمان را ترک بکنیم به هم میریزیم و این جامعه لبریز میشود از خشم.
خب چه باید کرد؟ آیا هنر ضرورت ندارد به نظرتان؟!
[پخش موسیقی]خب حالا که ما از هنر گفتیم و از غیرمغرضانه و یا مصادره نکردن به غرض خودمان و بخشندگی و حریت هنر گفتیم آیا معنایش این است که آقا هر خبری هست به ما چه؟! پشت به ظلم بنشین و قهوهات را بنوش؟ دنیا را اگر آب برد، برد… فقط گیتار را با خودت نبر دیگر بقیهاش را من کاری ندارم؟! دل خوش سیری چند؟ آیا آن هنری که ما توصیف کردیم قرار است تنزل پیدا کند به سطح یک مخدر؟
میشود چنان اصالتی نسبت به حقیقت بیاعتنا باشد؟
اگر ما در تاریخ هنر نگاه کنیم آیا بیتأثیر بوده در تحولات اجتماعی؟
هنر مؤثر است. اینکه ما میگوییم هنرمندانه دیدن با سیاستمندانه دیدن فرق دارد معنایش این نیست که هنر بیاثر است.
اما اثر هنر بابت به تبعیت کشیدن دیگران نیست. هنر دام و تور نیست.
حالا چرا بندۀ نوعی آنقدر بر اهمیت هنر تأکید میکنم یا از ضرورتش میگویم؟
برای اینکه برداشتم این است که رسیدن به کمال اجتماعی، شدنی نیست مگر به واسطه رسیدن افراد به کمال فردی و الا لزوما هر هیاهویی حقطلبی نیست. اینطور نیست که اگر صدای هرکسی علیه ظلم درآمد حقطلب است. من جایی به مثال گفتم: « کثرت نبردهای باطل علیه باطل در عالم خیلی بیشتر از نبردهای حق علیه باطل است. ظالمها خیلی بیشتر علیه هم طغیان میکنند تا اینکه بگوییم اهل حق علیه ظالم طغیان کرده است.»
شما صفحات تاریخ را ورق بزنید. چرا مستبدی رفته و مستبدی دیگر به جایش نشسته؟ چون اگر صدای شکایت کسی بلند شود که درون خودش هنوز ظلمت دارد خب وقتی به قدرت برسد ظلمتش را پیاده میکند دیگر.
اتفاقا کسی که هنراندیش است بدون اینکه اجرطلب باشد در فکر تعالی بخشیدن به دیگران است.
پس هنر، هم مسئولیت دارد هم اثر دارد اما اثرش فروشی و طمعورزانه نیست.
حالا ما چهکار کنیم؟ بعد از همه این حرفها و گفتهها چهکار کنیم؟ همه آنچه که گفته شد برای رسیدن به این منزل هفتم است. هنر با همه این عمق و این ذات پرتلألویی که دارد نیاز به یک کمالیافتگی دارد. ما برای این هنراندیش شدن احتیاج به یک تمرین و خودپروری داریم.
اگر آگاه باشیم که هنر چه گوهری است و از سوی دیگر بدانیم که هنراندیشی کمالی است در ما که باید آن را در خودمان محقق کنیم و تماشایی بکنیم در این سالهایی که سپری کردهایم میبینیم که در درس و مشقمان هنر موضوعی نبوده که ما را برایش پرورش داده باشند.
نه هنراندیشی نه حتی تسلط بر ابزارها برای خلق یک اثر حتی برای تماشاچیِ متفکر بودن برای نگاه کردن به اثر هنری، ما تربیت نشدیم. ما نقاشی نگاه کردن را نیاموختیم. ما مجسمه نگاه کردن را نیاموختیم. ما موسیقی شنیدن را بلد نشدیم. موسیقی برای ما ضمیمهای است. وقتپرکنی است برای پشت ترافیک، برای جاده، برای ورزش اما نیاموختیم که خود موسیقی را بهعنوان یک پیام گوش بدهیم. ما آواشناسی سازهایمان، تاریخچه موسیقیمان دستگاههای موسیقیمان را نمیدانیم.
با رقصها و آوازهای سرزمینمان آشنا نیستیم، با ادبیاتشان با پوشششان، با خیلی از چیزهایی که در قالب هنر تعریف میشود آشنا نیستیم و هنر نزد ایرانیان است و بس فریب بدی است. آن زمانی که غرب تماشاخانه داشته و نمایش داشته ما چه داشتیم؟ مگر ما همین امروز چند نمایشنامه عالمگیر داریم؟ آن زمانی که روسیه مهد ادبیات و داستان شده و نشر حرفهای و ناشر داشته، ما چه آثاری خلق کردیم؟ ما چند داستان جهانی داریم؟
اگر ما خودمان را بس بدانیم و سراغشان نرویم خودمان را از سرمایۀ بزرگی محروم کردیم. غرض اینکه هنر را دریابیم که اگر دریابیم دُر یابیم. بقول این تصنیفی که جناب محمدتقی بهار سروده؛ وقتی گفته که:
«ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن»
اگر معنایش را اینطور ببینیم که زبان و سرّ طبیعت و فلک را بفهم که شبت روشن بشود، آن وقت این سرّ در هنر است.
ما برای درک مضمون نهفته در صدای مرغ سحر محتاج هنریم!
درود بر شما
ممنون
خیلی دوست داشتم محتوای این اپیزود
البته
اولین بار بود از شما کلامی گوش می کردم
لذت بردم
یادگرفتم
همون قلقلکی که خواستید در من ایجاد شد? (جستجوگری)
کلام شما برام دلنشین بود
پایدار و خوب و سبز بمونید
???
آقا حسام
چطور میشه هنر ارزشی/حکومتی/دولتی (یا هر عنوان دیگه ای که اسمش من نمی دونم) پدید میاد؟
مگه نگفتید هنر ذاتا غرضمندانه نیست.
آیا آثار این چنینی را نباید در زمره ی آثار هنری بدونیم؟ اونوقت ممکن بحث سلیقه ای بدونِ هنر پیش بیاد…
در جهانی که حتی هنر هم از گزند سیاسیون سیاه! در امان نیست،نگهداشته هنرِ بدون غرض کار سختیه…
عالی عالی عالی. و من چقدر خوشبختم با انسانک آشنا شدم
در راستای مواجهه با پدیده ها به دور از غرض شخصی که در این اپیزود مطرح شد مخصوصا برای والدین و تربیت صحیح تر فرزندان مطالعه کتاب باغبان و نجار اثر آلیسون گوپنیک پیشنهاد میشود
اولین بار صداتونو میشنوم بواسطه دوستم، باعث افتخارم بود و واقعا لدت برم انگار که جلا داده باشم بسی گرد و عبار رو از روی ذهنم
سلام و عرض ادب
بسیار خرسندم از آشنایی با انسانک.
شکر که انسانهایی مثل شما هستند.لذت بردم از شنیدن انسانک.
بینهایت سپاسگزارم
درود بر شما آقای ایپکچی عزیز
خواستم از حضورتون تشکر فراوان داشته باشم از این رو که مدتی است علاقمند پادکست شما شدم و جزو شنوندگان پروپاقرص شما… اما در رابطه با این اپیزود یک مورد رو میخواستم به عنوان شخص که بالغ بر ۳۲ سال است که در زمینه نقاشی به طور حرفهای کار می کنم تذکر بدم و یادآوری کنم که ممکنه ایران باستان به نقاشی و یا نمایش در هنر معروف نباشه ولی هنر اول در ایران ما هنر معماری و هنر ادبیاته و ما ایرانی ها در این دو هنر حرف بسیاری برای گفتن داریم.
ارادتمندم
سلام بر شما
قدردان همراهیت هستم و از توضیحی که فرمودی متشکرم
من مدتیه که به سفارش یکی از عزیزان، “انسانک” رو دنبال میکنم و نمیدونم بگم من جذبش شدم یا اون جذب من شده ؟! هر چی هست خیلی به دلم نشسته و حسابی به فکرم انداخته. قبل از این سعی میکردم که از دنیای تنهایی خودم با تقلا و فشار بیام بیرون ولی الان جوری شده که دنبال یه مسیر رانندگی بی دغدغه و تنها میگردم که “انسانک” گوش بدم و هیچ عجله ای برای رسیدن ندارم. تا میام یه آهنگ بذارم و برم تو عوالم خودم دستم میره سمت پادکستر و یوقت بخودم میام می بینم که رسیدم به مقصد … خلاصه که بد گیری افتادم.
سلام و درود
حسام عزیز و همراهان جان
امید به تداوم این فرهنگ نو کتابخوانی،خوشحالم…
وجود نازنینتان سلامت
سلام
خسته نباشی
بی مقدمه
پانوفسکی رو نمیشناختم رفتم ببینم مثالش چیه ، ندیدم گفتم شاید توی منابع فارسی نیست. توی زبون ها دیگه هم گشتم ندیدم ، رفتم تئوری هاش رو نگاهی کردم بازم همچین مثال ندیدم توی منابع مختلف مثال ها و حرف ها نقل قول ها رو هم گشتم ندیدم، الان خوب میشناسم به نسبت چندی قبل که اصلا نمیشناختم اما همچین چیزی ندیدم و چند روز میگذره که متاسفانه چون این مثال رو ندیدم دست و دلم به گوش دادن نرفته
یه کمک به من برسونین کجا باید ببینمش یا دنبالش باشم
ممنونم