اپیزود بیست و چهارم پادکست انسانک

24- رموز رخ نمایی

اپیزود بیست و چهارم دنباله صحبت اپیزود قبل، پیرامون ِ«پیرامون» است. از قطار زندگی صحبت آغاز شد و مثال‌هایی از اثر پیرامون در معنا طرح شد و در مسیر صحبت به مصرع معروف «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست» رسیدیم و در راز و رمز رخ‌نمایی هستی، کمی تأمل کردیم.

 

موسیقی‌های متن به ترتیب استفاده در اپیزود:

۱ـ من خانه نمی‌دانم | هژیر مهرافروز

۲ـ باید عشق | حسام‌الدین سراج

۳ـ بنمای رخ | حامد نیک‌پی

4ـ ای قوم به حج رفته | هژیر مهرافروز

اپیزود بیست و چهارم

سلام دوستانِ من! حالا که دارم این کلمات را در گوش میکروفون می‌گویم تا دست‌به‌دست به گوش شما برسد، از ظهر اول آذرماه 99 یکی دو ساعتی گذشته… شنبه بارانی تهران.

اگر دنیا به کام ما بود باید اپیزود اکنون منتشر شده بود اما چه کنیم که ما به کام دنیاییم. آدمیزادیم دیگر، پایمان روی همین زمین است؛ سربالایی دارد، سرازیری دارد، سنگلاخ دارد، چمن‌زار دارد، شوره‌زار دارد، حال خوب داریم، حال بد داریم، کسالت داریم، سلامت داریم… در همین بالا و پایین‌هاست که آدم‌شدگی را تجربه می‌کنیم. آدم‌بودگی به همین است. اصلا تفاوتِ آدم با «جز آدم» به همین تنوع احوال است؛ به همین وسعت دامنۀ چشیدن است. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم مثل تخته‌پاره‌ایم روی موج حادثه‌ها. شب که چشم می‌بندیم بی‌خبریم که صبح در ساحل کدام حادثه چشم باز می‌کنیم. نه چنان نمی‌فهمیم که تنوع حوادث به ما فشار نیاورد؛ نه چنان می‌فهمیم که حادثه‌ها غافلگیرمان نکند.

همین حالا که من دارم با شما صحبت می‌کنم قریب یک‌سال از پیدایش ویروس کرونا گذشته. نمی‌دانم می‌دانید یا نه… بعد از یک‌سال، که میلیون‌ها آدم درگیر شدند و ده‌ها هزار انسان کشته شدند، حالا اگر به شما بگویند که این‌همه حادثه زیر سر ویروس‌هایی است که اگر همه‌شان را در عالم دور هم جمع کنیم، اندازه یک قاشق غذاخوری هستند. می‌شود فانتزی ذهنی‌مان این باشد که همه روی یک قاشق جا بشوند و از این سیاره به بیرون پرت شوند. باورتان می‌شود به این سادگی، زیر و زبر شده باشیم؟ برای همین می‌گویم آدم‌زاده‌ایم…

بعد با خودم گفتم متنی منتشر کنم و بگویم الان خیلی کوک نیستم و اپیزود چند روزی با تأخیر منتشر می‌شود. بعد گفتم از کجا معلوم که فردا به امروز نگوییم «خوب»؟ مگر تجربه این‌چنینی کم داشته‌ایم؟ روزهایی بوده که به آن‌ها گفتیم «سخت»، فرداهایی آمده که گفتیم «سختِ قبلی» عسل بود… کاش برگردیم همان‌جا.

این‌طور شد که بنا کردم به بداهه‌گویی. نه اینکه بی‌فکر و مطالعه مزاحم عمر شما شوم. ولی برخلاف چند اپیزود اخیر، این یکی نظم و نسق و نوشته ندارد. گپ می‌زنیم با هم، امیدوارم آخرش به روسپیدی ختم شود.

قطار و سفر زندگی

چندباری تجربه سفر با قطار را داشته‌ام و شما هم خیلی‌هایتان ـ و شاید هم همه‌تان ـ آن را تجربه کرده‌اید. برای من سفر بسیار اثرگذاری بود، به‌خاطر لَخت و مدیدبودنش؛ ذهنم در این سفر حسابی پیچ و تاب خورد. بعد از آن هروقت می‌خواهم زیستن را تجربه کنم، سفر با قطار در ذهنم تداعی می‌شود. گویی که آدمیزادیم، مسافریم، در مکان‌مندی کوپه، در زمان‌مندی ریل، در جریان. به کجا؟ نمی‌دانم. آرام‌آرام چشم باز می‌کنم مثل گنگی که از خواب بیدار می‌شود. پلک می‌زنم، آهسته‌آهسته می‌توانم تصویر اطراف را در چشمم هضم کنم. کسانی را می‌بینم که قبل از من سوار کوپه شده‌اند. خیره‌خیره نگاهشان می‌کنم، یکی‌شان می‌گوید: «بگو بابا!» یکی دیگر می‌گوید: «قربونت برم مامان!».

این‌طوری من کم‌کم می‌فهمم با مسافران قبل از خودم در این کوپه نسبتی دارم، مهربانی می‌کنند، حیاتم به حیاتشان گره‌خورده است. مدت مدیدی را با آنان زندگی می‌کنم و از آن‌ها اثر می‌پذیرم. این اولین نسبت‌هایی است که درک می‌کنم. البته شاید هرازگاهی از پنجره بیرون را نگاه کنم و ببینم سفر جاری است. مدتی می‌گذرد، پا می‌گیرم، از این کوپه به آن کوپه؛ نسبت‌های جدید برایم تعریف می‌شود: همسایه‌ها، این‌وری‌ها، آن‌وری‌ها. کم‌کم به جز به پا رسیدن، به «دل» می‌رسم و دل می‌بندم. دوست پیدا می‌کنم. بعد در این دوست‌ها به «خاص» می‌رسم؛ دخترک کوپه‌بغلی، پسرک کوپه‌جلویی. باز نسبت‌ها بزرگ‌تر می‌شوند.

اما هرچه این سفر مدیدتر و سن من بیشتر می‌شود، نگاه مبهمم به بیرون طولانی‌تر می‌شود. آن بیرون چه خبر است؟ کجا داریم می‌رویم؟

تلنگر، شاید جایی می‌خورد که حس می‌کنم بعضی‌هایی را که می‌دیدم، دیگر نمی‌بینم. «فلانی کو؟… پیاده شد! پیاده شد یعنی چی شد؟… نمی‌دونم! کجا رفت؟… نمی‌دونم! از کی بپرسم؟… نمی‌دونم!»

هیچ پیاده‌ای دوباره سوار نشده. هرکس یک‌بار و برای همیشه پیاده می‌شود. اینجاست که خیره‌خیره و دوان‌دوان می‌روم پشت پنجره، بیرون را نگاه می‌کنم. نمی‌دانم از پنجره قطار، تاریکی صحرا را نگاه کرده‌اید یا نه؟ سیاهی، سیاهی، سیاهی… آن‌قدر سیاهی است که شیشه قطار را آینه می‌کند. هرچه نگاه می‌کنی خودت را می‌بینی، دماغ چسبیده‌ات به شیشه، چشم‌های خیره‌خیره‌ات چسبیده به شیشه. هرازگاهی تیرک چراغ‌داری، نور کم‌سویی یا لکۀ شناخته‌شده‌ای می‌بینی و رد می‌شود. آن هم هنوز انس نگرفته، قطار تلق‌تلق‌تلق گذشته. چطور زندگی کنیم در این انبوه تاریکی؟

نسبت‌ها و آشنایی‌ها

سراسیمه برمی‌گردی و از پشت‌سری‌هایت سوال می‌کنی که آخر برای شما سوال نیست که داریم به کجا می‌رویم؟ نگاه می‌کنی می‌بینی او…ه چه خاله‌بازی‌ای است! یک عده سرشان گرم است: «غذای امروز بوفه چیه؟ دیشب شامش چرب بود. به نظرت امروز ناهار چی می‌دن؟ من می‌خوام امروز دوتا ناهار بگیرم… اگه بتونیم کوپه‌مون رو عوض کنیم و بریم فلان واگن، چقدر بهتر می‌شه…» سرگرم… سرگرم… حالا این میانه بعضی‌ها می‌گویند ما بیرون را دیده‌ایم، خبر داریم. باور کنم؟ باور نکنم؟ راست می‌گویند؟ دروغ می‌گویند؟

آنچه این تاریکی و سفر با قطار را برای ما تحمل‌پذیر می‌کند این است که بتوانیم نسبت بین خودمان و دیگر چیزها را پیدا کنیم. به این نسبت یافتن بین خود و جز خود، می‌گوییم «شناخت»، یعنی همین که می‌گوییم «فلانی آشناست».

دیده‌اید وسط غریبه‌ها آشنا می‌بینید دلتان گرم می‌شود؟ وقتی آشنا می‌بینید دلتان به چه گرم می‌شود؟ آشنا چه دارد که دیگری ندارد؟ این امن بودن با آشنا، از کجا می‌آید؟ از چیزی جز آگاهی؟ از اینکه من او را می‌شناسم، نسبت خود را با او می‌دانم و با این نسبت مأنوسم.

من چیزی جز شناخت پیدا نکردم که بتواند سفر در قطارِ زیستن را برایمان تحمل‌پذیر کند. هرچه ما نسبت‌های بیشتری بین خودمان، همسفرانمان، کوپه‌مان، قطارمان، ریلمان و محیطی که در آن جاری هستیم پیدا کنیم وحشت سفر برای ما کمتر می‌شود.

با گره‌هایمان دوست باشیم

آنچه در اپیزود بیست و سوم پیرامون آن صحبت کردیم در قلمرو شناخت است. به‌هرحال آنچه درک می‌کنیم این است که قالی‌ای در حال بافته‌شدن است. یک طرح بالا می‌آید؛ یک تدریج اتفاق می‌افتد، دار قالی نقشی را نشان می‌دهد. «دار»ی که تارش زمان و پودش مکان است و گره‌به‌گره بر آن نقش می‌افتد. وقتی همین گره‌هایی را که در جانمان نشسته مرور کنیم، می‌بینیم از همین‌ها نقش ما برآمده: گره بیماری، گره دل‌بستگی، گره دل‌شکستگی، گره وصل، گره فراق، گره پیروزی، گره شکست، گرهِ باختن، گرهِ ساختن…

حالا می‌خواهیم با هم پیش برویم و کمی در این شناخت تأمل کنیم و تا وقتی که به ما نگفته‌اند که وقت پیاده‌شدن است، لااقل از سفرمان لذت ببریم و با گره‌هایمان دوست باشیم. به قول فاضل‌خان نظری: هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق… هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق. یعنی همانی که گره را باز می‌کند، خودش گره بعدی است. همان لحظه‌ای که فکر می‌کنی حل شد، گیر افتادی!

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق… هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلب موج، به دریا زد و رفت… باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

جهان و شناخت انسانی

در اپیزود بیست و سوم، پیرامونِ پیرامون صحبت شد و دیگر الان فرصت تکرارش نیست. اگر نشنیدید، لطفاً مراجعه کنید و سپس از اینجا به بعدِ اپیزود بیست و چهارم را گوش کنید؛ چون مطلب برایتان نارس می‌شود.

ماجرای شناخت، در طول تاریخ اندیشه انسانی، ماجرای پرفراز و فرودی است. بزرگ‌ترین چالش این بوده که دریابیم آیا ذهن ما دقیقاً جهان را آن‌گونه که هست می‌شناسد یا جهان چیزی بیرون از ماست و نمی‌دانیم چیست اما به‌قدر بضاعت و مقدورات ذهنی خودمان معنایی را از آن درک می‌کنیم.

الان نمی‌خواهیم وارد این دعوا شویم ولی تقریباً دانش امروز متفق‌القول است که ما دسترسی به حقیقت جهان پیرامون نداریم بلکه با مقدورات خودمان، با حواس و فاهمه خودمان، با نحوه پردازش عقلی‌مان، تلقی‌ای از جهان داریم و چون این تلقی بستر مشترکی دارد، می‌توانیم با هم درباره‌اش صحبت کنیم.

من به شما می‌گویم: «آسمان آبی را می‌بینی؟» شما می‌گویی: «بله، می‌بینم. آبی است.» اینکه حقیقتاً آسمان چه‌رنگی است و آیا آسمان رنگ دارد یا نه، این را نمی‌دانیم اما این را می‌دانیم که عموم مردم آسمان را آبی می‌بینند پس می‌گوییم آسمان آبی است.

از این مثال‌ها زیاد است. اگر این مقدمه را بپذیریم که جهانی بیرون از ما هست و ما به‌قدر وسعمان داریم آن را می‌شناسیم، تازه صحبت‌های ما معنا پیدا می‌کند؛ که چه چیزهایی بر این شناخت مؤثر است؟ من با چه مؤلفه‌هایی می‌توانم جهان پیرامون را بفهمم و چه‌بسا بهتر بفهمم؟ یعنی چند قدم از چیزی که هستم، جلوتر بروم.

در اپیزود بیست و سوم درباره این صحبت شد که ما نمی‌توانیم با چیزی، منهای دیگر چیزها، مواجه شویم. در این عالم هرچیزی که می‌بینیم، محیطی دارد و چیزهای دیگری هم اطراف آن هست. ادعا کردیم که آن دیگر چیزها، به درک ما از این چیزی که موضوع شناخت ماست تأثیر دارد.

جهان: یک چیز یا انبوهی از چیزها؟

اگر فرصت بود، در ظرف پادکست می‌گنجید و حال و حوصله‌اش بود، می‌توانستیم راجع‌به این هم صحبت یا لااقل فکر کنیم که این جهان پیرامون، «یک چیز» است یا «انبوهی از چیزها».

بگذارید مثالی برایتان بزنم. تصور کنید الان آیفون تصویری‌تان به صدا درآمده و مونیتورش را نگاه می‌کنید. مامان می‌پرسد: «کیه؟» می‌گویید: «آبجی‌مه، داداشمه، بابامه، یا نه، مهمون اومده.» بالاخره اسمی را خطاب می‌کنید؛ یا اصلاً طرف را نمی‌شناسید و می‌گویید: «یه آقاییه؛ یه خانمیه.» یا شروع می‌کنید به توضیح دادن: «دوتا چشم می‌بینم، دوتا ابرو. انبوهی از مو، یک گردی صورت و برخی دیگر از امعا و احشا، علی برکت‌الله!»؟ این‌طوری توصیف می‌کنید یا مدل اولی؟ شما پذیرفته‌اید که همه این‌ها در کنار هم، «آدم» است. نمی‌آیید این‌ها را از هم باز کنید.

اگر بروی جنگل، یک عکس می‌گیری و استوری می‌کنی (که نشان بدهی داری قرنطینه را کامل رعایت می‌کنی!)، چه می‌کنی؟ می‌گویی: «من و جنگل، دوتایی» در توصیف جنگل می‌گویی: «جنگل». به جنگل نمی‌گویی: «این‌همه درخت، این بوته، قارچ وحشی، شاخه‌خشک و کفشدوزک و تار عنکبوت و…» اجزا را دانه‌دانه نمی‌گویی. برای این کل، «یک معنا» قائلی و به آن می‌گویی «جنگل»، به کنارِ هم آمیختگی همه این‌ها می‌گویی جنگل… و البته می‌دانیم که یک مجموعه چیزی بیش از همه اجزایش است. یعنی اگر همه اجزای یک بنز را بار خاور کنند و بیاورند و با یک سوییچ تحویلت بدهند، تو به آن نمی‌گویی بنز. بنز شامل همه اجزا و چیزی بیش از آن است؛ که حالا اینکه این «چیزی بیش از آن» چیست، باشد برای بعدها.

الان ما به این کاری نداریم که جهان پیرامون ما، هستی، یک چیز است یا انبوهی از چیزها. اگر آن را یک چیز فرض کنید، که خب آن پیرامون، خودش موضوع شناخت است یعنی هرچه شعاع شناخت‌تان را بازتر کنید آن یک چیز را بهتر می‌شناسید. اما اگر اندیشه‌تان این باشد که جهان پر است از انبوه چیزها ـ که ما عمدتاً این‌طوری فکر می‌کنیم ـ آن وقت می‌توانیم ادامه بدهیم و بگوییم این «چیزها» در یکدیگر و در معنایی که به ذهن ما می‌آید، اثر می‌گذارند.

اگر تا اینجا کلام من نارس بود و نتوانستم مطلب را بگویم، فدای سرتان. مثال‌هایی برایتان می‌زنم از کفِ زندگی تا ببینید چه اتفاقاتی با همین قاعده می‌تواند بیفتد.

پیرامون و چیدمان

تا اینجا یک سربالایی را با هم بالا آمدیم. چند دقیقه‌ای بفرمایید بنشینید، نفس تازه کنید، من هم چند مثال و قصه برایتان تعریف می‌کنم که بعد برویم سراغ پله بعدی صحبتمان.

جهت یادآوری، الان می‌خواهیم درباره چه صحبت کنیم و مثال از چه بزنیم؟ دو جمله از اپیزود قبلی جلوی چشم‌مان است: جمله یا گزاره اول، این است که هیچ‌چیزی در جهان بدون محیط نیست. ما هرچه می‌بینیم، دیگر چیزهایی هم در کنار و به پیوست آن هستند. فرض دوم این است که این محیط و اطرافیان، در معنادهیِ شیء مؤثرند. این دو را در ذهن داشته باشید تا مثال بزنیم. آدم شکمو مثال را از کجا شروع می‌کند؟ از خوردنی.

یک غذای ثابت را تصور کنید؛ یعنی آن غذا قرار نیست طعمش متفاوت شود. غذایی را اگر با قابلمه بگذارند جلویتان و بگویند: بفرما؛ یا حتی «بفرما» هم نگویند، بگویند: «بخور!» این معنایش در ذهن شما چطور است؟ همان غذا اگر در یک سفره آراسته و با احترام برای شما سِرو شود معنایش چطور است؟ ببینید خود طعم غذا ثابت است اما معنایی که در ذهن شما پرداخته می‌شود و احساسی که در شما شکل می‌گیرد، در این دو نوع ارائه متفاوت می‌شود. خیلی از ما می‌رویم رستوران، برای اینکه پیرامون را دوست داریم.

مثال دوم: این مثال را عکاس‌ها خوب درک می‌کنند؛ یا اگر دوروبر شما کسی هست که عکاسی می‌کند حتماً دیده‌اید. من بارها دقت کرده‌ام، مثلاً در کارهایی که مائده انجام می‌دهد، یک سوژه برای عکاسی هست اما چه‌بسا ساعت‌ها وقت صرف می‌شود برای اینکه «چه دیگر چیزهایی را دور این سوژه بچینیم؟»؛ همانی که بهش می‌گوییم «چیدمان». برای مثال، یک انگشتر، یک انگشتر است. یک گوشواره، یک گوشواره است. یک جواهر، یک جواهر است؛ ولی اینکه چه چیزهایی دور این جواهر دیده شود، [مهم است]. یک میوه کاج، چه اثری دارد در معنایی که این گوشواره می‌تواند داشته باشد؟ چرا این‌ها را در چیدمان استفاده می‌کنیم؟ آیا این چیزی جز همین فرض است که پیرامون، در معنایی که شیء در ذهن ما می‌سازد مؤثر است؟

فنگ‌شویی و اثر پیرامون در احوال انسان

یک مثال دیگر برایتان بگویم که خیلی‌های شما احتمالاً اسمش را شنیده‌اید. نمی‌خواهم از محتوای آن دفاع یا آن را رد کنم. موضوعم محتوایش نیست و تسلطی هم بر این بحث ندارم. اما مکتبی (نظری، شیوه‌ای) به نام «فنگ‌شویی» چه کار می‌کند؟

فنگ‌شویی فلسفه چیدمان است که از شرق، از چین می‌آید و راجع به معنای حاصل از چیدمان صحبت می‌کند. اگر مطالعه‌ای کنید، شگفت‌زده می‌شوید از مباحثی که مطرح می‌کنند… که فرض کنید یک چیدمان در منزل، چقدر می‌تواند احوال ساکنان منزل (یک‌نوع معنا) را متحول کند.

این‌ها چیزهایی است که شما بارها در زندگی‌تان تجربه کرده‌اید. یعنی احساس کرده‌اید که در چیدمان‌های مختلف یک محیط، معانی و برداشت‌های متفاوتی حاصل می‌شود. این‌ها همه بازتاب همان گزاره است؛ یعنی چیزی نیست که الان گفته باشم و شما با آن ناآشنا باشید. من فقط دارم از دل این تجربه‌های زیسته، روی چیزی ماژیک می‌کشم و گزاره‌ای را برجسته می‌کنم؛ که همه تجربیاتی که تا امروز زیسته‌ایم بر این پاشنه می‌گردد. شما وقتی لباس بر تن می‌کنید، پیرامون خود را تغییر می‌دهید. من در لباس کار، حال و معنایی دیگر از خودم را تجربه می‌کنم تا در لباس ورزش.

باز چیزی که ما در ژانر مردانه کم داریم ولی در تجربیات زیسته زنان زیاد است: حالش بد است، معنایش از خودش خوب نیست، با خودش آشتی نیست، پشت ناخنش را رنگ می‌کند. چرا این لاک‌زدن می‌تواند در یک نفر چنین تحولی ایجاد کند؟ چه تغییر کرده است؟ آیا جز این است که یک متغیر دیگر به پیرامون اضافه کرده و این متغیر، معنا را در او دگرگون کرده؟

معمار، کاسۀ عمر طراحی می‌کند

این مثال‌ها را به سطح بالاتری ببریم. برویم سراغ علم شریف و فن عمیق معماری. معمار چه می‌کند؟ معمار کاسه عمر طراحی می‌کند. شما می‌روید پیش معمار و می‌گویید من می‌خواهم سکونت کنم. او جلد سکنا را برای شما طراحی می‌کند. خیلی کار عمیق و پیچیده‌ای است. حقیقت معماری بدون شناخت و بدون مصاحبت با فرد امکان‌پذیر نیست. یعنی شما باید با طرف مصاحبه داشته باشی و به او بگویی «چگونه می‌خواهی زندگی کنی و به کدام مقصد؟»

شما وقتی می‌خواهی یک کارخانه طراحی کنی نمی‌توانی بدون توجه به نوع کسب‌وکار، آن را design کنی. نمی‌توانی مغازه را بدون توجه به صنف، طراحی کنی. تعویض‌روغنی را نمی‌توانی به همان مدلی طراحی کنی که رستوران را طراحی می‌کنی. هردوی این‌ها طراحی می‌خواهد. در کار صنعتی، چیدمان ابزار و وسایل خودش design می‌خواهد. ترتیب تولید را باید اشراف داشته باشی. وقتی برای طراحی یک محیط صنعتی و تجاری، این‌قدر به معلومات نیاز داری، فکر می‌کنی سکونت از این کمتر است؟

من اگر آدمی‌ام که آمدوشُدم کم است، ترددم به بیرون کم است، فرصت زیادی برای تماشا نیاز دارم، آدم درون‌گرایی هستم، زمان زیادی را برای مطالعه دوست دارم، یک منزل می‌خواهم… اما اگر آدمی‌ام که دوست دارم فرزندپروری و خانواده‌داری کنم، معنای زندگی‌ام را در با جمع بودن می‌بینم، دوست دارم دوستانم را زیاد ببینم، آمدوشُد زیاد دارم، آدم برون‌گرایی هستم، خانه دیگری می‌خواهم.

منِ اول و منِ دوم، دو خانۀ متفاوت می‌خواهند. در خانۀ منِ اول، شاید اتاق پذیرایی ضرورتی ندارد. ولی مثلاً باید یک تراس با نمای بزرگ، یک اتاق مطالعه با نورگیر خوب داشته باشد. در خانه نفر دوم چه‌بسا احتیاج به تعدد اتاق و مهمانخانه بزرگ باشد. این‌ها چیست؟ طراحی پیرامون است زیرا پیرامون در معنای زیستن اثر دارد. حالا کاری ندارم الان چقدر از این [ایده] اجرا می‌شود یا نمی‌شود. موضوعم درباره وضع موجود نیست. نقاد امروز نیستم. من وصف‌کنندۀ نقطۀ «باید»م. می‌گویم «باید این‌گونه باشد.»

پیرامون، عدالت و قضاوت

همه این‌هایی که تا الان مثال زدم در حوزه محسوسات است. اگر بالاتر بیاییم، در معقولات هم همین‌طور است. فرض کنید در تاریخ برویم به چند هزار سال قبل (آن‌قدر دور که به جایی برنخورد) کشوری باشد که حاکم سفاکی دارد و همین‌جوری دورهمی به‌صورت تفریحی آدم می‌کشند. روزی چندصد نفر تلف می‌شوند. مردم این جامعه، درکی از حاکمیت و عدالت دارند. عن‌قریب خبر می‌رسد که در کشور بغلی حاکمی تسلط پیدا کرده که شهروندانش را الکی نمی‌کشد اما محصول آن‌ها را پس از درو، جمع می‌کند و می‌گوید مال من است. استثمارشان می‌کند. مردم کشور اول، می‌گویند باز خدا پدر و مادر حاکم کشور بغلی را بیامرزد. او حاکم عادلی است، برویم آنجا پناهنده شویم. جمع می‌کنند و می‌روند به کشور دومی. روزگاری می‌گذرد و از کشور سومی در مجاورتش خبر می‌رسد که آن‌ها حاکمی دارند که نه کسی را می‌کشد نه کل دارونَدار طرف را برمی‌دارد؛ می‌گوید هرکسی برای خودش بکارد و درو کند ولی باید درصدی را به من خراج بدهد. باز معنای عدالت در ذهن این آدم‌ها تغییر می‌کند.

اینکه کسی در چه جغرافیایی و در چه برهه تاریخی‌ای زندگی می‌کند اثر دارد؛ این پیرامون در معنایی که ما از عدالت در ذهن داریم اثر دارد. این از مفهوم کلی عدالت. حالا بیایید درباره قضاوت برایتان بگویم. فیلم‌هایی از یک قاضی باحال در ایالات متحده در فضای مجازی منتشر شده؛ که رسیدگی‌کننده به تخلفات رانندگی است. شاید شما هم دیده باشید. متخلف می‌آید جلویش می‌ایستد، به او تفهیم می‌کند و می‌گوید: «شما از چراغ قرمز رد شدید. بگو ببینم چرا رد شدید؟»

در یکی از این فیلم‌ها، مجرم توضیح می‌دهد و می‌گوید: ممن پیرمردی هستم که خودم پابه‌سن‌گذاشته‌ام؛ حدود هشتاد سال دارم… اما فرزند 50ـ60 ساله‌ای دارم که مریضی سختی داشت و من پیگیر کارهای او بودم؛ متوجه نشدم و از چراغ قرمز عبور کردم.»

قاضی این پیرامون را در حکمی که می‌خواهد صادر کند اثر می‌دهد. قاضی در نقش دوربین عمل نمی‌کند که بگوید: «من مأمورم و معذور، باید عکسم را بگیرم و حکمم را بدهم» قضاوت اگر این است که می‌دادند کامپیوتر انجام می‌داد؛ آدم نمی‌خواست. یکی از مشکلات تئوریک من با نظام حقوقی مدوّن (آن‌هایی که آموخته حقوق هستید یا استاد حقوق هستید در این تأمل کنید) نظام حقوقی مدون به‌جهت کاستی در انعطاف، نمی‌تواند پیرامون را آن‌گونه که باید، در متن اثر دهد. قاضی از قضاوت انسانی، به خروجی ماشینی نزدیک می‌شود.

رخ‌نمایی عالم به هر آدم متفاوت است

شما می‌توانید از این مثال‌ها بسیار برای خودتان بسازید و در اطرافتان بجویید. می‌بینید چقدر این پیرامون‌ها در معنایی که از شیء برداشت می‌کنید اثر دارند.

جمع‌بندی اینکه، ما معنا را مثل یک سمفونی درک می‌کنیم. مجموعه‌ای از سازها می‌نوازند تا معنا شکل بگیرد. شبکه‌ای از معنا شکل می‌گیرد تا یک چیز برای ما معنا پیدا کند. تازه من الان فقط پیرامون‌های بیرون از شما را مثال زدم. اگر بخواهیم پیرامون‌های داخلی را به این اضافه کنیم فضای بحثمان بسیار گسترده‌تر می‌شود. پیرامون درونی یعنی موقعی که داریم شیئی را نگاه می‌کنیم، تجربیات سابقمان را هم پیرامون آن بگذاریم. قدرت و عمق تعقلمان را هم پیرامون آن بگذاریم.

این ضرب‌المثل را شنیده‌اید که «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد؟» یعنی «رُخ‌نمایی» ریسمان سیاه و سفید برای کسی که قبلاً گزیده شده و کسی که گزیده نشده متفاوت است.

یادتان هست اول اپیزود قبل گفتم «ما همه در یک دنیا زندگی می‌کنیم پس چرا آدم‌ها معانی مختلفی برداشت می‌کنند»؛ برای همین است، که به قول جلال‌الدین‌خانِ بلخی، که می‌گوید «بنمای رخ»، رخ‌نمایی عالم به هر آدم متفاوت است… رخ‌نمایی داریم تا رخ‌نمایی.

چشم باز پیرامون بیشتری می‌بیند

دوستان من، رفقای من! به‌جان خودم اگر دو اپیزود متوالی داریم پیرامونِ پیرامون صحبت می‌کنیم، این‌طور نیست که موضوع کم آمده باشد. حرف نگفته زیاد است؛ تکرار و تأکیدمان از این باب است که معنا بلند است؛ اثرش زیاد است. این بیت معروفی که از عالی‌جناب جلال‌الدین شنیدیم، که «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست»؛ (بقیه غزل پیشکش) همین اولش که می‌گوید «بنمای رخ»، «رخ‌نمایی» آداب و رموزی دارد. این‌طور نیست که من و شما در نقش سلطان عالم، یک‌جایی در حال خماری نشسته باشیم و بگوییم که: بنمای رخ! و از آن سمت هم یک نفر از غیب بگوید: سلطان به سلامت باد! نمودیم! نمودیم!

این‌طور نیست. جان کندن دارد. قاعده دارد. طی کردنِ راه دارد. و راهش چیست؟ هستی، خودش را در آغوش گشوده می‌اندازد. آگاهی، خودش را در بغلِ باز می‌اندازد. تو دهان را باز کن بعد بگو لقمه را بده. وقتی شما بخواهید ادراک عمیق‌تری داشته باشید باید چشم‌تان را بازتر کنید. این تصویر ظاهری که ما از چشم می‌بینیم که پلکی است که بر هم می‌افتد و باز می‌شود؛ بی‌ارتباط با عمق آن نیست. چشم باز می‌شود؛ بازتر می‌شود؛ بازترتر هم می‌شود.

هرچه چشمتان گشوده‌تر باشد میدان وسیع‌تری را درک می‌کنید. این اصطلاح «چشم باز» خیلی قابل تأمل است؛ خودتان با شیوه‌هایی که پیش از این صحبت می‌کردیم، مصداق‌هایش را در محاوره دربیاورید. می‌گویند: «چشمت را باز کن؛ با چشم باز انتخاب کن؛ فلانی چشم بازی دارد.» خب این باز بودن چشم، یعنی چه‌کار کردن؟ یعنی شعاع بیشتری را دیدن. شعاع بیشتر را دیدن، یعنی چه چیزهایی را ادراک کردن؟ یعنی پیرامون دیدن.

هرچه شما پیرامون گسترده‌تری را ببینید معنای مرکزی‌ای که دریافت می‌کنید معنای عمیق‌تری خواهد بود. در چارچوب تنگ، چیزی خوب است؛ وقتی که چشمت بازتر می‌شود و پیرامون را می‌بینی همان خوب، بد می‌شود. چه‌بسا کار به جایی برسد که شما نتوانید هیچ فعلی را به‌تنهایی بگویید خوب است یا بد است. فقط ناگزیرید در پیرامون خودش بسنجید. خوب و بدها براساس نسبت فعل با پیرامون و اثری که باقی می‌گذارد تعریف می‌شود. نه راست را همیشه می‌شود گفت که خوب است و نه دروغ را همواره می‌توان گفت بد است. الان حکایتی از گلستان سعدی به ذهنم رسید که مثالی راجع به همین موضوع دارد و روزی برایتان خواهم گفت. اما اما اما… می‌خواهم در پایان اپیزود بیست و چهارم، به پرسشی پاسخ بدهم که در پایان اپیزود 23 مطرح شد.

اثرِ من بر پیرامون چیست؟

ما این‌همه صحبت کردیم درباره اثر پیرامون، بر معنای یک شیء. اگر من در جمعی قرار دارم، حتی آن پیرامون، در معنایی که دیگران از من برداشت می‌کنند اثرگذار است. بعد پرسیدیم که آیا عکس این قاعده هم صادق است؟ آیا من هم بر پیرامون خود اثرگذارم؟ من هم مثل شما در این دو هفته، به این پرسش فکر کردم و می‌خواهم حاصل فکرم را با شما در میان بگذارم؛ شما هم لطفاً حاصل فکرتان را با من در میان بگذارید.

بیاییم دوباره برگردیم به مثال رنگ‌ها. یادتان هست، در اپیزود قبل مفصل گفتم… اینکه معنای رنگ سفید در ذهن ما متغیر می‌شود. به چیزهایی می‌گوییم سفید؛ که در پیرامونِ بعدی، دیگر به نظرمان سفید نیستند.

فرض کنید اجتماعی از آدم‌ها را می‌بینید که لباس‌های متحدالشکلی پوشیده‌اند. از هرصنفی می‌توانند باشند مثلاً مجموعه‌ای از پزشکان، کارگران، دانش‌آموزان یا … که لباس‌هایشان هم‌رنگ است. این لباس‌ها سفیدند اما نه سفیدِ سفیدِ سفید. حالا فرض کنید کسی روی سن ایستاده و دارد این جماعت سپیدپوش را نگاه می‌کند. برداشتش هم همین است که جمعی با لباس سفید، دربرابر او (به‌عنوان یک ناظر بیرونی) ایستاده‌اند.

حالا کافی است فقط یک نفر وارد شود؛ و برود در میان جمع بنشیند… اما این‌یکی واقعاً پیراهنش سفیدِ سفیدِ سفید باشد. می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد؟ نظم خاکستری اجتماع به‌هم می‌خورد. حالا وقتی این جمع می‌خواهند به خودشان بگویند ‌«ما سفیدیم»، بعد خیره‌خیره آن یک نفر را نگاه می‌کنند و می‌گویند: «ولی نه به این سفیدی». عیار سپیدی در جامعه عوض می‌شود.

آن ناظر بیرونی، اگر تا چند دقیقه قبل با قاطعیت می‌گفت: «من در برابر شما سپیدپوشان ایستاده‌ام» از حالا به بعد، ناگزیر است تردید کند و از «اطلاق» کلامش کم کند. بگوید من در برابر شما «تقریباً سفیدپوشان» ایستاده‌ام. چرا؟ چون یک سفیدپوش واقعی این وسط هست که اگر به بقیه بگوییم «سفید»، این رنگِ دیگری است. اگر به سپیدیِ این اقرار کنیم، بقیه دیگر عیار بالایی از سفیدی ندارند.

به هم خوردن نظم خاکستری اجتماع

اگرچه، بدون این مثال هم پاسخ سوال مثبت بود. ما اگر یک متغیر باشیم در عالم، که فقط ما تغییر کنیم، همین ما پیرامون دیگر چیزها را تغییر داده‌ایم. همان‌طور که من پیرامونِ توام، تو هم پیرامونِ منی. وقتی تو تغییر می‌کنی، پیرامونِ من تغییر کرده و معنای من هم تغییر می‌کند.

اما با مثال گفتم؛ اگر وسط یک جماعت کارمند، یک نفر یک‌کمی بهتر از بقیه کار کند، اگر در میانه یک صنف، کسی پاکدست‌تر از دیگران کار کند، انتظار ناظر را تغییر می‌دهد. از بیرون که نگاه می‌کنی، این سپیدتر دیده می‌شود. قطعاً این یک نفر نمی‌تواند به دیگران تحمیل کند که شما هم مثل من سپید باشید. قرار هم نیست چنین کند. ارزش نیست اصلاً. خوبِ تحمیلی بد است. اما از حیث معرفتی (از منظر شناخت‌شناسی) در برابر نگاه هر تماشاچی منصفی، نمایش داده، نظم خاکستری اجتماع را برهم زده و توانسته یک پله بالاتر را نشان بدهد.

در هر کاری که هستیم، در هر جایی که هستیم، ما می‌توانیم آن [فرد] سفید[پوش] باشیم. با این حساب، نمی‌توان گفت در این اداره صد نفر یک‌جور دیگرند و من یکی کاری ازم برنمی‌آید؛ در این مملکت هشتاد میلیون یک‌جور دیگرند و از من کاری برنمی‌آید؛ در این عالم چندمیلیارد یک‌طور دیگرند و از من کاری برنمی‌آید. چرا!… تو یک نفر می‌توانی نظم خاکستری جامعه را برهم‌بزنی؛ همین تو یک نفر می‌توانی انتظار از رنگ سفید را طوری تعریف کنی که مدعیان سپیدی در کنارت خاکستری دیده شوند.

در این معناست که هریک انسانِ عمیق، به‌تنهایی یک سرزمین است، یک ملت است، یک مکتب است و یک جهان است.

 

12 پاسخ
  1. الهه
    الهه گفته:

    سلام ، تمام اپیزودهای انسانک رو گوش کردم ، بعضی ها رو چند بار ، ولی مستی این اپیزود حیرت اور بود برام ، ظاهرا شما حال خوشی نداشتید در این اپیزود ولی عمق به جان نشستن کلماتتان کوانتومی بود ( البته شاید هم به عمد بود تا ثابت بشه گره های زندگی مفید هستند ) من سواد اکادمیک پر فلسفه و منطق ندارم ولی احساسم رو میگم پر مورد این اپیزود که « شاهکار » بود و برای من در یکی از بزنگاهها و گردنه های زندگیم ، تمام قد تعظیم میکنم برای تشکر
    با احترام
    یک شنونده پیگیر

    پاسخ
  2. فاطمه صبوری
    فاطمه صبوری گفته:

    سلام و درود برشما
    سخنان مثل همیشه دلنشین و نیکو ، مخصوصا مثالتون درمورد تاثیر ما بر پیرامون عالی بود .

    پاسخ
  3. فروغ
    فروغ گفته:

    جناب ایپکچی یکی از بهترین اتفاقهای زندگیم اشنایی با شما بوده
    البته این بدین معنی نیست که هههمه حرفای شما درسته،خیر
    چون من رو وادار به فکر و تحلیل کردین و با خود آشتیم دادین
    و در نهایت نحوه ی بیان شما بینظیره به جان و دل آدم مینشینه ????????????

    پاسخ
  4. پدرام.الف
    پدرام.الف گفته:

    سلام استاد
    خودِ کلمه استاد جای تأمل دارد اما موضوع بحث من نیست،-در اینجا معنی کسی که چیز مثبتی را به من اموخته،مثل همین تفکر در واژگان-.
    مطالب و پادکست های شما مرا به سمت خواندن کتاب روان درمانی اگزیستانسیال کشاند.هنوز پیشرفتی زیادی در روند خواندن کتاب نکرده بودم که با واژه ای بر خورد کردم به نام “روان نژندی” .
    به نظرم خود این واژه سوژه خوبی برای یک پادکست اختصاصی است. اما چیزی که فکر من را مشغول خود کرد این بود که:
    تا جایی که من فهمیدم روان نژندی یک نوع بی قراری و روان رنجوری یا به عبارتی دیگر یک بیماری روانی است که پیش زمینه ای برای بیماری های پیشرفته تر است،که حتی خود فرد هم از این بی قراری و رنجوری مطلع هست.
    در حوضه رشته من میشود روان نژندی رو به بیماری هایی تشبیح کرد که قادر نیستند یک خطر جدی در بدن ایجاد کنند-به قولی خوشخیم هستند-اما اگر میزان این بیماری بالا رود یا زمینه ساز بیماری های خطرناک تر شوند،باعث ایجاد خسارات جبران ناپذیر به بدن انسان میشود.
    خب حالا چند سوال پیش می‌اید که
    آیا این روان نژندی در سال های اخیر و در کل دنیا اپیدمی نشده؟
    آیا روز به روز به آمار بی قراری و سراسیمگی های مردم که حتی فرد دلیل ان را هم نمیداند،در حال افزایش نیست؟چرا؟؟
    بیماری کرونا در کل دنیا شایع شده ولی ایا از شایع شدن و همگیر شدن بیماری های روانی صحبتی میشود؟
    اصلا از کجا معلوم که همین روان نژندی اگر یک فکری به حالش نشود منجرب بیماری های فیزیولوژی و مرتبط به بدن نمیشود؟
    از کجا معلوم ارتباط عمیقی بین افزایش بیماری های مرتبط با بدن با افزایش بیماری های روانی نداشته باشد؟
    شاید در قدم اول باید به فکر درمانی برای روان نژندی هایمان باشیم تا اینکه درد های بدنمان…!!!

    پاسخ
  5. رامین
    رامین گفته:

    با سلام و درود خدمت جناب ایپکچی عزیز
    از روز آشنایی با شما تغییر در دیدگاه خود و توجه به حتی کوچکترین چیزها را شاهد بودم و در زندگی روزمره تاثیر زیادی داشتم
    تشکر فراوان و به آرزوی دیدار شما

    پاسخ
  6. محبوبه
    محبوبه گفته:

    درود بر شما
    مثل همیشه عالی بود، مخصوصا قسمت انتهایی اپیزود، که تو یک نفر میتونی نظم خاکستری دنیارو بهم بزنی???
    بی صبرانه منتظر اپیزود های بعدی ام

    پاسخ
  7. حدیث?
    حدیث? گفته:

    انتهای اپیزود رو پنج بار شنیدم….چقدر خوشحالم که با انسانک آشنا شدم…(خوشحال به معنای واقعی کلمه :))

    پاسخ
  8. Ana.khosh
    Ana.khosh گفته:

    درودبرشمااستادگرامی و ارجمند:
    انشاالله تندرست و شاد باشید در کنار عزیزان.
    بسیار لذت بردم از اینهمه ذوق واستعدادِجنابعالی…
    امیدوارم:همیشه پایداربمانیدو فعال.
    با تقدیم احترام،دعاگویِ شما هستم.

    پاسخ
  9. زینب کیافر
    زینب کیافر گفته:

    سلام… حقیقتش، من این اپیزود رو جا انداخته بودم و رفته بودم چنننند اپیزود بعد!
    اما حالا که گوش دادم… انگار یک نسیم شمالی بهاری همه ی وجودم رو در بر گرفت!
    انگار که اصلا من انسانک رو گوش داده بودم برای رسیدن به این اپیزود…
    آخخخخ جناب ایپکچی… چقدر مدتیه خسته ام از گفتن های مکرر دیگرانی که تنها حرف زبانشون اینه که ما هیچکاره ایم و ما هیچکاره ایم و ما هیچکاره ایم…
    راستشو بخواید، حتی مطمئن نیستم حالا که دو سه سال از انتشار این اپیزود میگذره، خود شما هنوز هم بر همین عقیده باشید!!!
    اما، میخوام بگم که امید رو، حس شنیدن یک صدای آشنا وسط کلی صدای مبهم و ناآشنا رو، تو این زمونه ی پر از شک و تردید به من هدیه دادید.
    مثل کودکی که وسط یک عالمه آدم بزرگ و لابه لای کلی پاهای دراز گم میشه و نمیدونه کی به کیه، و یهویی یه دستی میاد و برش میداره و از اون وهم درش میاره.
    از شما ممنونم

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *