25- صدای درد انسان
اپیزود بیست و پنجم، ضلع سوم از سهگانه صحبت پیرامون ِپیرامون است. از خوشاقبالی در این نوبت فرصتی پدید آمد تا حکایتی از گلستان سعدی را باهم بخوانیم و تأمل کنیم. مباحث بیانشده مرتبط با حکمت ِاخلاق است و مانند اپیزودهای قبل در فصل پاییز به موضوع «کار» منتهی میشود. قابل پیشبینی است که محتوای این اپیزود چالشبرانگیز و قابلتأمل باشد و از نقد و تأملات شما استقبال میکنم.
موسیقیهای متن به ترتیب استفاده در اپیزود:
1ـ نکتهدانِ عشق | علیرضا عصار
2ـ پرنده مهاجر | داریوش اقبالی
3ـ صدای درد انسان | هژیر مهرافروز
اپیزود بیست و پنجم: صدای درد انسان
|
کمی مانده به نیمه ماه آخر خزان از سال انزوا، یعنی سیزدهم آذر 99، حوالی ساعت یک و نیم بعدازظهر، زیر آسمان ابری تهران، توی لانه خودم چند پله زیر زمین، میان دیوار و کتاب، بساط کردهام و این کلمات را در گوش شما زمزمه میکنم.
توی این عالم هیچ وقتی هیچ کلمهای بر هیچ زبانی جاری نمیشود مگر اینکه یا مخاطبی باشد یا مخاطبی در خیال گوینده پدید بیاید. اینطوری است که در ماههای گذشته، بهخصوص این دقیقههای اول[ِهر اپیزود]، چشمهایم را میبندم و صورتهای ناآشنای شما را خیال میکنم، موقعی که دارید این صحبتها را میشنوید. نمیدانم وقتی دارید این صدا را میشنوید، صبحتان است، شبتان است، حال خوبتان است، حال نهخوبتان است، مضطربید، آرامید، تندرستید، بیمارید، نمیدانم… هربار به شکلی و طوری، توی ذهنم خیال میکنم.
اما شاید بهترین خیالم اینطور است که در دنجترین نقطه شب، در ساکتترین لحظه ممکن، زیر گوش شما، نزدیکترین صدا منم. یواش، یکجوری که انگار هیچکس دیگری نمیشنود، میگویم: «سلام، چطوری؟ خوبی؟… اِ! چرا بغض میکنی خب؟» نمیدانم این بغض مال من است که توی خیالم آمده یا مال شماست. از شما چه پنهان، آنهایی که میگویند حالمان نهخوب است، یککم برایشان نگرانم. آنهایی که میگویند حالمان خیلی خوب است گاهی بیشتر برایشان نگرانم. میدانید چرا؟ خب ما اگر رفتیم پیش طبیب، یک چکش برداشت زد سر زانویمان و ما لگد پرت کردیم، میگوید دارد کار میکند. اگر یک جا سوزنی در پایمان رفت، جیغ کشیدیم گفتیم «آخ»، این یعنی یک چیزی درست است. اما اگر کسی، زیر چکش روزگار، لگدش پرت نشد؛ توی سوزنسرا زندگی کرد و آخش بلند نشد، باید نگرانش شد. این [آدم] یک چیزیاش هست… یا در پیچ و تاب یک کتمان بزرگ است یا اینکه واقعاً یک چیزی این وسط کار نمیکند.
رضایت از زندگی |
رضایت از زندگی، معنایش تخدیر و نادیدهانگاری وقایع نیست؛ بلکه شکر و شکایت درهمآمیخته است. به قول حافظ جان «زان یار دلنوازم، شکری است با شکایت». اصلاً شکایت از کجا میآید؟ شکایت از عدم کفایت اکنون است. از الانمان ناراضیایم که راه میافتیم. خب آنکس که الان بسش است، کجا برود؟ سرجایش مینشیند. پس درکِ «الان کمه» لزوماً بد نیست. آن «الان کمه»ای بد است… آن شکایتی بد است که بنشینیم همانجا و بزنیم توی سرمان. این محل ایراد است.
بعضی وقتها، حس میکنم از فیدبکهایی که مخاطبان میدهند؛ تلقیشان این است که یک حسامی هست که پشت به رویدادهای روزگار، «حالیا مصلحت وقت در این دیده» که «برود گوشه میخانه و خوش بنشیند»! همه را هم دارد با کلماتش به عالم صوفیانهای دعوت میکند. آقا! خانم! حاشا و کلا! نه والله! نه به جان حسام! اینطور نیست. واقعیت این است که دلواپسم؛ درد دارم. اگرچه بیشتر برای خودم، اما برای اجتماع هم.
تفکر عمیق، علاج پوچی |
دردم این است: اگر در یک جامعه، ما مردم، به تفکر عمیق نرسیم، ریشههای اندیشهمان مشخص نباشد و سفتی اندیشه به ما قوام ندهد در سراشیبی پوچی قرار میگیریم. حالا این شکل نگرفتنِ ریشه اندیشه، یا بهخاطر این است که متفکر اصیلی بینمان نیست که یادمان بدهد… متفکرانی هم اگر هستند و مدعیاند، بعد از عمری «فیلَم و فیلَم و فیلَم» موش زاییدهاند… یا اینکه هستند اما تفکراتشان به هر دلیلی به من و تو نمیرسد.
آن وقت چه میشود؟ فکر نکنید در جامعهای که به پوچی برسد، فقط یک عده منگ و خمار، یک گوشه مینشینند و میگویند: «ما پوچیم!» کاش اینطور بود. همین چند دهه قبل، در غرب، کسی مثل نیچه فریاد میزد و میگفت: این جامعه دارد بهسمت پوچی میرود و چند سال بعد از آن، بزرگترین جنایت تاریخ معاصر شکل گرفت. دقت کنید که داریم درباره کدام جامعه حرف میزنیم… جامعهای که کانت، هگل، شوپنهاور، نیچه، هایدگر و… دارد؛ سرانجام از میان اینهمه مدعیاش، چه شخصیت عالمگیری برمیآید؟ هیتلر! اینطور نبوده که هیتلر و بچهمحلهایش تیم بکشند و بروند آدمکُشی!… یک ملت جنایتکار شدند. شغل یک ملت شد «جنایت». یک ملت، ازبسکه به پوچی رسیده بودند، چیزهای بیارزشی مثل نژاد، وطن، طایفه، قوم و قبیله را بهعنوان ارزش برگزیدند. فکر نکنید که این تاریخ، ما را مستثنا کرده و از ما جنایتپیشه برنمیآید.
چرا رفتیم سراغ موضوع کار؟ چون اگر جنایت و حماقت را در قالب شرح خدمات تخس کنند تا هرکدام تکهای از آن را انجام بدهیم، «آخ» نمیگوییم. در راستای همین دغدغه است که چند ماه است پیرامون «خود» و دربارۀ زندگیِ کمی عمیقتر صحبت میکنیم و در صحبت از کار هم رسیدهایم به «پیرامون»… و همچنان هم میخواهیم از این پیراموناندیشی و وسعتنظر صحبت کنیم؛ چون پوچی، رهاورد جامعه تنگنظر است.
ما یا دردمان آمده یا دردمان خواهد آمد. فهمم این است که درمانمان در همین تأمل و اندیشهورزی است. نجات ما در همین «رسیدن به تفکرِ شخصی» است. در این یخبندان ناگزیریم از اینکه خودمان را در تفکر و اندیشهای که در ذهنمان میجوشد گرم کنیم. چشمه بشَویم. به آن سوراخی که در آن با سطل آب میریزند چشمه گفته نمیشود. چشمه آنی نیست که از بیرون در آن کتابکتاب و ورقورق معلومات بریزند. چشمه آنی است که از خودش میجوشد. پس این ادعا را لااقل از من بشنوید: اینطور نیست که شما بگویید: «من دارم تو آدمکها میمیرم؛ تو واسهم از پریا قصه میگی…» (نه والله! بد میگم؟ بگو بد میگی…)
آنچه گذشت |
در اپیزود 23، پیرامون ِ پیرامون صحبت کردم؛ در اپیزود 24 عیارش کمی بالاتر رفت و بهصراحت از آداب رخنمایی گفتم. هردوی این اپیزودها پیشنیاز اپیزود بیست و پنجماند؛ یعنی اگر آنها را نشنیده باشید، صحبت برایتان کال میشود.
الان میخواهم حکایتی از گلستان سعدی را برایتان بخوانم. گلستان را جناب سعدی در چهلسالگی نوشته است. اینطور روایت کردهاند که حدود یک سال پس از نوشتن بوستان، سعدی احوال ناخوشی داشته، افسردهحال بوده و در اردیبهشتماهی، نوشتن گلستان را شروع میکند. اما قسمت عجیب ماجرا این است که گلستان را حدود پنج ـ ششماهه مینویسد. عزیزانی که پایاننامهتان را دوساله مینویسید، کجای مجلس نشستهاید؟! آقای سعدی در شش ماه، گلستان نوشته است. یعنی اردیبهشت که شروع کرده باشد، در همین وقتهایی که در آن هستیم، یعنی نیمههای پاییز، کار را به پایان رسانده.
حکایت اول از گلستان سعدی |
حکایتی که میخواهم برایتان بخوانم، اولین حکایتِ بعد از دیباچه است: باب اول، در سیرت پادشاهان، حکایت اول. متن را برایتان میخوانم؛ بعد برداشتی از آن دارم که قابلتأمل است.
«پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی، مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن؛ که گفتهاند هرکه دست از جان بشویَد، هرچه در دل دارد، بگوید…»
وقت ضرورت چو نمانَد گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اِذا یَئِسَ الاِنسانُ طالَ لِسانُهَ
کَسِنّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلَی الکَلبِ
پادشاه دستور میدهد کسی را محاکمه کنند و بکشند. او هم که میّبیند آخر عمر است به سیم آخر میزند و هرچی توی دلش بوده به زبان میآورد؛ مثل همانی که میگوید: حواسم نبود حرف دلم را گفتم؛ فحشت دادم. بیت عربی هم یعنی وقتی قافیه به انسان تنگ میآید و آدم ناامید میشود مثل گربهای که شکست خورده، به سگ هم چنگ میاندازد.
حالا ادامه قصه:
«ملک پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزرای نیکمحضر گفت: ای خداوند! همیگوید: والکاظِمینَ الغیظَ وَالعافینَ عَنِ النّاسِ…»
پادشاه پرسید: این چه میگوید؟ وزیر برایش یک تکه از آیات قرآن را خواند؛ که در مدح محسنین و نیکوکاران است؛ کسانی که خشمشان را فرومیخورند و بر مردم رحم میکنند و امان و عافیت به آنها میدهند.
«ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید که در حضرت پادشاهان جز به راستی گفتن. این، ملک را دشنام داد و ناسزا گفت…»
یکی دیگر از اعضای کابینه، گفت ما که چاکران سلطانیم، نمیتوانیم به او دروغ بگوییم. سلطان! این داشت تو را فحش میداد.
«ملک، روی از این سخن درهم آورد و گفت: آن دروغِ وی، پسندیدهتر آمد مرا، از این راست که تو گفتی؛ که روی آن در مصلحتی بود و بنای این، بر خباثتی…»
چه ملک فاضلی هم بوده است! در پاسخش میگوید: بنای دروغی که او گفت، پسندیده، مصلحت و صلح بود. «راست»ی که تو داری میگویی از خباثت میآید.
«و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتیآمیز بِه که راستی فتنهانگیز…»
هرکه شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
ای داد بیداد. میگوید تویی که نشستی زیر گوش سلطان، و او به هرچه تو میگویی عمل میکند؛ و با اطلاعاتی که تو به او میدهی کار را پیش میبرد… تویی که بولتن را مینویسی، خب خوشمروت! نیکو بگو! از سر خباثت نگو.
حکایت اینجا تمام شد. حالا من ماندم و شما و مسئله و تفکر. چه کنیم؟ شما مثل کدامیک از این دو وزیر عمل میکردید؟ میگفتید من وظیفهام این است که صداقت داشته باشم… خیانت است اگر خلاف صداقت بگویم… و باید راستش را بگویم. اصلاً مرا اینجا گذاشتهاند تا راستش را بگویم؟ یا نه، مثل وزیر اول عمل میکردید… دروغ میگفتید تا جانی را نجات دهید؟ انتخابتان چیست؟
تنه به فلسفه اخلاق |
جناب سعدی در حکایتی که شنیدید، تنه زده به مباحث بنیادین اخلاق و فلسفه اخلاق… بالاغیرتاً تنه محکمی هم زده. یعنی اگر در این حکایت فکر و تأمل کنیم خیلی از مباحث زیربنایی اخلاق برایمان قابلیت بازاندیشی پیدا میکند. در قالب پادکست، بضاعتمان برای اینکه بخواهیم همه مباحث را به میان بکشیم کم است. اینجا ما نشستهایم دور هم یک چای میخوریم، چهارتا آهنگ گوش میدهیم، چند کلمه حرف میزنیم و سعی میکنیم زمانمان به بطالت نگذرد اما این مباحث، بیش از اینها مجال میطلبد. حتماً شما تأملات شخصی و مطالعات فردی داشته باشید. من بهقدر بضاعت و استطاعت خودم میخواهم در این حکایت تأمل کنم و نتیجهای بگیرم.
حکایت از چه قرار بود؟
یک سلطان در میان دو وزیر ایستاد. وزیر اول دروغ گفت اما جانی را نجات داد. وزیر دوم، به وظیفهاش عمل کرد و به فهم خودش راست گفت اما سلطان، راستِ او را خبیث تلقی کرد. حالا من و شما میخواهیم از این ماجرا فهم اخلاقی داشته باشیم.
جناب کانت، میگوید اگر خواستید بدانید که کار یا رفتاری اخلاقی هست یا نیست، سنگ محکی برای عیارسنجی وجود دارد. سنگ محک چیست؟ میگوید ببین آیا میتوانی این رفتار را بهعنوان یک قاعده عامالشمول به دیگران توصیه کنی یا نه. یعنی فرض کن تو عالِم اخلاقی هستی و این قضیه در برابرت اتفاق افتاده است. حکایت دور از ذهنی هم نیست. همه ما در زندگیهای خود با دوراهیِ «راستش رو بگم یا دروغش رو بگم؟ کدوم خوبه؟» روبهرو شدهایم و آن را تجربه کردهایم. چطور بفهمیم کدامیک از این دو، اخلاقی است. محکی که کانت پیشنهاد میکند، این است: فرض کن این رفتار را به صورت یک قاعده عام دربیاوری و به همه آدمهای دیگر توصیه کنی که چنین رفتار کنند؛ اگر این رفتار عمومی قابل تأیید است؛ یعنی موافقی که همه آدمها اینطور رفتار کنند و موافقی که این را بهعنوان یک اصل و قاعده کلی بگویی، یعنی این رفتار اخلاقی است. اما اگر رفتاری است که قابلیت تعمیم ندارد و نمیتوانی از آن قاعده عام دربیاوری، اینجا باید بگویی این رفتار اخلاقی نیست.
دوراهی اخلاقی |
با این مقدمه، شما رفتار کدامیک از این دو وزیر را اخلاقی میدانید؟ خود جناب سعدی در نحوه نقل و روایت داستان، قضاوتش را به ما گفته است. او به شکل واضحی با نحوه عملکرد وزیر نخست، موافق است. واقعاً ما هم در زندگیهایمان همین را تجربه میکنیم. در بسیاری جاها، میبینیم اگر راست بگوییم، فتنه و شرّ و نزاع میشود؛ بین دو آدم یا شرکت به هم میخورد؛ یا چهبسا یک وصلت به متارکه ختم شود. مدیریت میکنیم و راستش را نمیگوییم. چهچیز ملاک سنجش ماست؟ نتیجه. فکر میکنیم اگر این حرف راست را بزنیم، چه نتیجهای در پی دارد؟ اگر این نتیجه خوب باشد، پس این رفتار هم رفتار خوبی است. اگر نتیجه، نتیجه بهصلاح و مناسبی نباشد، این فعل و رفتار را هم انجام نمیدهیم. درواقع اخلاقی بودن یا نبودن یک رفتار، از پیامدش کسب میشود. نتیجه است که به ما میگوید کاری، بد است یا خوب. ضربالمثلش را هم داریم: «عاقل آن است که اندیشه کند پایان را». در مسیر، ببین مقصد کجاست. مقصد اگر خوب باشد، مسیر هم مسیر مناسبی است. مسئله روشن است؛ سعدی هم که نتیجهگیریاش را به ما گفته است.
فقط این را گوشه ذهنتان داشته باشید: اگر این قاعده را تعمیم دهیم، چه جنایتی هست که نتوانیم انجام دهیم؟ چه ظلمی هست که توجیه نشود؟ ما الان نمیتوانیم درک کنیم؛ چون تجربهاش را نداریم اما فرض کنید چندصد سال دیگر، در نیمکره دیگر زمین، نشریهای باشد. این نشریه، گلستان سعدی را با تفسیر و حاشیهنویسی ما بخواند. ما هم گفتهایم همین چیزی که سعدی میگوید درست است و باید طبق آن عمل کرد. بعد آنها بیایند برای یک مصلحتسنجی، این قاعده سعدی را برپا کنند و بگویند: دروغ مصلحتآمیز، بِهْ که راستی فتنهانگیز. اگر الان فتنهای وجود دارد، بهتر نیست که من دروغی بگویم تا این فتنه را بخوابانم؟ خب رفیق من! مگر هیتلر غیر از این را میگفت؟ آدم سخنوری هم بوده؛ فن خطابه بلد بوده. چهبسا او هم بلد بود بگوید: «زایمان خونریزی دارد دیگر… من میخواهم میلیاردها نسل بشر را تطهیر کنم. حالا اگر این میان چندصدهزار یهودی هم بمیرند، اگر هزینه ـ فایده کنیم، صرفه دارد!… مصلحت است.»
حالا بفرما! حاضری چنین قاعدهای را بهعنوان قاعده کلی اخلاقی حکم کنی و مسئولیت بپذیری؟ اندیشمندان بزرگی پای این نگاه ایستادهاند. فکر نکنید فقط سعدی ما اینطور گفته. شما اخلاق نتیجهگرا و پیامدگرا را باید در همین کفه ببینید. میگوید پیامد را بسنج. اگر پیامد خوب بود، بقیه مسیر، قابلتوجیه است… تقریباً چیزی مثل گزاره «هدف وسیله را توجیه میکند». پس چه کنیم؟
وظیفهگرایی در مقابل نتیجهگرایی |
حالا از منظر وزیر دوم ببینیم. وزیر دوم مگر چه کرد؟ گفت من وظیفه دارم راست بگویم. به وظیفهام هم عمل میکنم. به من ربطی ندارد نتیجه چه میشود. نتیجه مال من نیست. سعدی هم از زبان او همین را گفت: «ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاه جز به راستی سخن گفتن». ما کارمان این است که به شما راست بگوییم. وظیفهام همین است. این هم یک مکتب دیگر است به اسم «مکتب وظیفهگرا». میگوید: «عاقل آن نیست که اندیشه کند پایان را… عاقل آن است که اندیشه کند اکنون را». من همینجا که ایستادهام میخواهم ببینم وظیفهام چیست، همان را عمل کنم. نتیجهاش هم به من ربطی ندارد. در این مکتب، شاخص اخلاقیبودن، «وظیفهبودن» است. یعنی هرآنچه وظیفه باشد اخلاقی است. اینطور نیست که اخلاق یک شاخص دیگری داشته باشد و تو وظیفه را با آن تطبیق بدهی؛ اگر وظیفهای که به شما محول شده بود، اخلاقی بود انجام دهی ولی اگر وظیفه غیراخلاقی بود از آن عدول کنی.
حالا اینجا سوال پیش میآید که اگر من هیچ شاخص اخلاقی دیگری نداشته باشم، جز اینکه به هرچه وظیفهام است عمل کنم، و مطلقِ وظیفهگرا بودن را برای خودم بهعنوان فعل اخلاقی بپسندم و بپذیرم، آنگاه میدانید چه میشود؟ من به سهم خودم function خباثت و شقاوتم کامل است. این کارخانه برای تولید جنایت آماده است؛ فقط کافی است که در input، به من دستور جنایتپیشگی بدهند؛ من تا انتهایش میروم. چون وظیفهام است و ترمزی ندارد. فرایند و سنجشی ندارد تا این دستور را مرور کند و با چیزی تطبیق دهد. «حکم آنچه تو فرمایی!» اخلاق، آن چیزی است که تو میفرمایی. تو بگویی، میروم انجام میدهم و اخلاقی است که انجام بدهم. اسم رمز این نگاه هم همین ضربالمثلِ از بُن مزخرفِ «من مأمورم و معذورم» است.
هیچ مأموری معذور نیست |
نه بزرگوار! بسیار غلط فرموده هر مأموری که تصور کرده معذور است. در ساحت عقل، هیچ مأموری معذور نیست؛ اتفاقاً مأمور، مسئول است. مأمور از آن زمان که خودش را مفعول امر دیگری کرده، مسئول است. تو به اراده خودت رفتی و مأمور شدی؛ خب نشو! لااقل چنان مأموری که به زوال عقل برسی و خودت قوه تشخیص نداشته باشی، نشو. چه کسی گفته مأمور معذور است؟ تنها کسی که معذور است، محجور است. محجور، به جهت زوال عقل و اراده، مسئول نیست. او هم نه اینکه چون خودش مسئول نیست، هیچ مسئولیتی پدید نمیآید؛ آن فرد هم ولیاش مسئول است… یعنی مسئولیت یک لایه عقبتر میآید. اگر یک نفر مجنون و دیوانه باشد و کسی به او قدّاره بدهد و او به خیابان برود و مردم را لتوپار کند، نمیگویند کسی مسئول نیست؛ میروند سراغ ولیّ او؛ میگویند تو باید این را نگهمیداشتی؛ درواقع مسئولیت «نقل» پیدا میکند.
مهمتر اینکه، شما فرض کن وظیفهگرا شدی، از کجا میفهمی وظیفهات چیست؟ یا همین گزاره را که میگویی «وظیفه من این است که راست بگویم و در محضر پادشاهان جز راست نشاید»، از کجا آوردهای؟
آیا شما میتوانید بهعنوان یک عالم و اندیشمند اخلاقی، رفتار وزیر دوم را بهصورت یک قاعده کلی حکم کنید و بگویید: «از این بهبعد هرکس وظیفهاش را انجام دهد، اخلاقی است؟»
وظیفهگرایی از منظر درون دینی |
(در خصوص وظیفهگرایی تبصرهای وجود دارد؛ که مربوط به کسانی است که اخلاق را خداباورانه میبینند. آنهایی که نگاهتان به اخلاق، خداباورانه نیست و بروندینی نگاه میکنید، این پرانتز به کارتان نمیآید چون اساساً این وظیفهگرایی به مبانی شما نمینشیند. اما آنهایی که خداباورانه نگاه میکنید، این قسمت از صحبتم برای شماست. در وظیفهگرایی نزد خداباوران، مبنای استدلال چنین است: اینطور نیست که ما، اخلاق را الگو داشته باشیم و خداوندگارمان را با اخلاق تطبیق دهیم بلکه بالعکس؛ هرآنچه خدا حکم میکند اخلاقی است. ما اخلاق را با اوامر الهی تطبیق میدهیم. این استدلال، هم بین حکما و اندیشمندان غربی پرطرفدار بوده یا لااقل طرفدارانی داشته؛ هم بهویژه در سرزمین ما و مشرقزمین.
اگر شما با این شاخص نگاه میکنید باید نکتهای را مد نظر داشته باشید. خشت زیرین این استدلال این است که آن هستیای که خداست، هرگز خطا نمیکند بنابراین هرچه حکم کند وظیفه است که انجام شود. اگر بر این مبنا اخلاق را بنا میکنید، باید بین شما و این منبع مصون از خطا هم هیچ واسطه خطاپذیری وجود نداشته باشد. با همین استدلال، متکلمان، عصمت را اثبات میکنند. با پذیرش عصمت، یعنی بین آن منشأ و شما، یک واسط بیخطا وجود دارد. اما اگر بین شما و آن واسط فاقد خطا، واسط دیگری ایجاد شود که خطاپذیر باشد، اینجا وظیفهگرایی به مبنایی که ساختهاید متصل نمیشود.
مجبورید عقل خود را مداخله بدهید؛ یعنی باید استنباط کنید و ببینید دقیقاً این همانی است که از آن بالا حکم شده یا نه. وقتی عقل را وارد میکنید، سوال پیش میآید که عقل خطاپذیر است یا نه؟ اگر عقل را خطاپذیر بدانید، باز هم اتصال به جایی که بنای وظیفهگرایی است، دچار اشکال میشود. بهعلاوه، شما در انبوهی از وظایف، بهشرط پیامد دارید حکم میکنید. اگر مفسدهای از حکمی برآید، درباره آن تجدیدنظر میکنید. اگر خود وظیفهگرایی هم پیامدگرایی میکند، پس در اطلاق آن تردید هست. بیش از این نمیخواهم تردیدآفرینی کنم فقط میخواهم دعوت به تأمل کنم و پرانتز را ببندم.)
از اینجا به بعد، دوستان خداناباور هم به ما بپیوندند. از مجموعه حرفهایی که گفتیم، به نظر میآید نه پیامدگرایی را میتوان بهصورت قاعده کلی در نظر گرفت و نه وظیفهگرایی را؛ خب… چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟!
چیست تدبیر ما؟ |
دیدهاید یک وقتهایی میخواهید ماشین را پارک دوبل کنید، هرچه عقب و جلو میکنید نمیشود؛ بعد به این نتیجه میرسید که از اول فرمان را بد آمدهاید؛ باید بروید بیرون و دوباره بیایید. به نظر میآید که ما در این مبحث، فرمان را از اول بد گرفتهایم؛ به همین دلیل هرچه تقلا کنیم قاعده کلیای درنمیآید؛ نه بهخاطر آنکه قاعده کلیای وجود دارد و ما نمیتوانیم پیدایش کنیم، بهخاطر اینکه اصلاً از بن قاعده کلیای وجود ندارد.
عقل آدمیزاد، دو ساحت دارد. یک ساحت، ساحت نظر است که به آن عقل نظری هم میگویند. کار عقل نظری، شناخت احکام کلی است. کارش این است که بگوید «چنین است؛ چنین نیست… سرعت نور چنین است… سرعت صوت چنین است و…». با قواعد نسبتاً ثابت و قابلتعمیمی، پیکره دانش را میسازد. دانش، بر همین عقل نظری استوار است؛ همان چیزی که ما در دانشگاهها بهصورت منابع کلی یاد میگیریم. مثلاً فرقی نمیکند فیزیک هالیدی را در تهران بخوانی یا در ماساچوست. فیزیک هالیدی است؛ با همین فرمولها و همین قواعد.
از عقل نظری تا عقل عملی |
اما آیا همه کارکرد عقل مربوط به همین حوزه عقل نظری است؟ یا نه، ما یک «عقل عملی» هم داریم؟ اگر عقل عملی هم داریم (که درباره اصل آن اتفاق نظر وجود دارد؛ چه جدا، چه ساحتی از همان عقل) اینجا باید دید که جنس عقل عملی چیست؟ اگر قرار باشد همان کارکرد عقل نظری را داشته باشد، این تفکیک بیمعناست. اگر کارکردش متمایز است، باید دید مقابل عقل نظری چیست؟ اینکه قرار است ساحتی از عقل، «امور عملی و جزئی» را حکم کند و ماهیتش جزئینگری است. بنابراین استخراج قاعدهای کلی با کمک آن، اساساً حرف درستی نیست. اگر هم بگوییم درست است، خروجی و قواعد کلی اخلاقیای که از آن استخراج میشود، چندان نجاتبخش نیست.
شما بگو «راستی نیک است». از کجا بفهمیم چهچیز راست است؟ خود تشخیص راستی به این سادگی نیست. راستِ ویرایششده، قابلبحث است. اینکه میگویند: «راست بگو ولی همهاش را نگو»؛ همین نگفتنِ همهاش، مداخله در صداقت است. یا مثلاً اگر بگویی: «گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک» چهکسی غیر از این گفته؟ مکتبی نداریم که بگوید «گفتار بد، پندار بد، کردار بد» که شما بخواهید نقیضش را بگویید! دعوا سر «مصادیق» است که کدام گفتار، کدام پندار و کدام کردار، نیک است؟ اگر عدهای میگویند «در مفاهیم ثابت است، در جزئیات تغییر رخ میدهد.» من همان جزئیاتش را میخواهم! مثل اینکه من بنز سفارش بدهم و شما برایم پراید بیاوری و بگویی کلیاتش همان است، چهارتا چرخ است، اسکلت دارد، شاسی هم دارد. من میگویم: خب من پول جزئیاتش را دادهام!
من در اخلاق، مصادیق را میخواهم نه کلیات. شما به من بگو عدل چیست؟ «عدل یعنی هرچیز را در جای خود قرار دادن». خب این [مفهوم کلی] را چهکار کنم؟ شما اگر همین عدل را بدهید به دست هیتلر (چقدر امروز ادای دین کردیم به هیتلر؛ یعنی اگر او نبود، جنایتکار دیگری برای مثال زدن نداشتیم.) و پندش بدهید و بگویید: «پسرم، هیتلرجان! عادلانه رفتار کن!» او هم بگوید: «به روی چشم! عادلانه رفتار کردن یعنی چه؟» شما بگویید: «عادلانه، یعنی هرچیزی را در جای خود قرار دهیم.» میگوید: «باشد! جای یهودیها، کوره؛ جای من و بروبچهها، اینجا، صدراعظم!»
اخلاق در حوزه عملی و جزئی است |
با قاعده کلی نمیشود اخلاقی عمل کردن را تضمین کرد. پس چه کنیم؟ چارهای نیست جز اینکه جزئیات ماجرا را ببینیم. یعنی خودش را ببین، پیرامونش را ببین، خودت را ببین، وظیفه را ببین، پیامد را ببین، همه را ببین، بعد تشخیص بده، بعد عمل کن.
اینکه در سه اپیزود درباره پیرامون صحبت میکنیم، بیدلیل نیست. تفریح و آپشن نیست؛ که بگوییم «اگر دلت خواست به پیرامون دقت کن». نه عزیز؛ اگر پیراموناندیشی نکنی و در تمام جزئیات وسعت و دقتنظر نداشته باشی، تضمینی وجود ندارد که اخلاقی رفتار کنی. به بیان دیگر، هرچه پیراموناندیشتر باشی، اخلاقیتر رفتار خواهی کرد. «چطور همه پیرامون را ببینم تا مطمئن شوم که اخلاقی میبینم؟» همه پیرامون را، همه آدمها میبینند. بعضی از پیرامونها را باید از چشم دیگران دید.
اینجاست که من با صحبت عالیجناب شوپنهاور همدل نیستم. شوپنهاور، انسان را به انسانِ توده و فهیم تقسیم میکند. چهبسا معاشرت با سگ پودل خودش را ترجیح میدهد به معاشرت با انسانهای عامی. انسان عامی فرق دارد با انسان غیراخلاقی. ممکن است یک آدم سادهدل، بیخبر از قواعد حکمت و فلسفه، بسیار اخلاقی باشد و یک دانشمند حکیم، بسیار بیاخلاق باشد. فهم من اینقدر است؛ اگر با شاخص شوپنهاوری، آدمها را طبقاتی تقسیم کردی، با برخی معاشرت کردی و برخی را چنان نفی کردی که ترجیح دادی با سگت زندگی کنی ولی آنها را نبینی، بخشی از پیرامون را از دست خواهی داد.
در مقابل، جناب هایدگر از معاشرت با پیرزن بیسوادی صحبت میکند که کارش فقط این بوده که از سینهکش تپه بالا بیاید، به کلبه هایدگر برسد، سلامی به استاد بگوید و برگردد. وقتی به هایدگر پیشنهاد تدریس در دانشگاه میشود، میرود با کشاورزی که زمین او را بیل میزده، مشورت و معاشرت میکند. در [یافتنِ] نگاهی که میخواهید [با آن] بر پدیدهها اشراف پیدا کنید، ناگزیرید از معاشرت با دیگران. باید بدانید دیدی از مسئله وجود دارد که در چشمان شما نمیگنجد ولی شاید آن دیگری، آن را دیده باشد.
مؤخره |
من آنچه در مورد پیرامون در قالب پادکست میتوانستم بگویم، عرض کردم. چکیده صحبتم اینکه، برای شناخت هر چیزی، حتی اخلاقی یافتنِ هر چیزی، نیاز داریم که آن را در میان سایر اجزا ببینیم و بسنجیم و خودمان به تشخیص برسیم. درباره کار هم، این گزاره کلی که «برو کار میکن، مگو چیست کار» در فرضی درست است که بتوانیم کار را برای خودمان آنگونه تعریف کنیم که سرمایه جاودانی باشد. حالا تعریف کار چه میشود؛ باشد تا اپیزود بعدی.
فکر کنم اولین باری است که میتوانم موقرانه برایتان آرزوی تندرستی کنم و خداحافظی کنم.
بازهم لذت بردیم.
فقط ای کاش که توی این اپیزود که به مفهوم وظیفه و کار از دید اخلاقی اشاره کردید، و چند بار به هیتلر و کوره آدم سوزی اشاره کردید؛ به هانا آرنت، نظریه “ابتذال شر” و نقطه نظرش در باب محاکمه آیشمن نیز میپرداختید.
و هم چنین ای کاش در تفسیر حکایت گلستان سعدی از ابزار “کلید طلایی اخلاق” و پرورش قدرت تخیل جهت درک شرایط “دیگری” نیز صریحتر استفاده میکردید.
سلام عزیز
بر آراء و اندیشههای هانا آرنت تسلطی ندارم و سواد امروزم بضاعت اشاره به آنچه فرمودید را نداشت. ای کاش به حد فرصت در همین کامنتها بفرمایید تا علاوه بر من، دیگر دوستان هم بتوانند استفاده کنند.
در خصوص کلید طلایی اخلاق اگر منظور شاخص «خود دیگری پنداشتن» است؛ در این باب تشکیکی دارم. خود ِنامتعالی حتی با رجوع به این قاعده، نمیتواند اخلاقی رفتار کند.
سلام و درود
در مورد اول چشم. کمی پیرامون مساله فکر کنم و ذهنم را جمع کنم همینجا خدمتتان عرض میکنم.
در مورد دوم بله منظور همین است که میفرمایید. کلید طلایی اخلاق بدون تکیه بر یک تئوری اخلاقی لزوما منجر به نتیجه مطلوب نمیشود. به نظر بنده، معیار اخلاقی صحیح داشتن یا معیار اخلاقی صحیح شناختن (مثلا تکیه به تئوری های اخلاقی مقبول) میتواند ضمانتی برای استفاده از کلید زرین اخلاق ایجاد کند و آنرا از بیراهه رفتن مصون کند. حتی در منِ نا متعالی
من تا به اینجای مطالعه کمی که داشتم از این مباحث به نظرم اخلاق و آزادی رابطه نزدیکی دارن و الانم که شما موضوع کار و وظیفه هم اضافه کردین شاید بشه گفت وظیفه هرکس ی جور مسولیت نسبت ب خودش و پیرامونشه باید ببینه پیامد اون کاری که انجام میده چه چیزی رو رواج میده در پیرامون
بله، همینطوری است که فرمودید. اخلاق در آزادی معنا پیدا میکنه
سلام بسیار عالی با گوش دادن به این اپیزود این داستان یادم اومد. “تصور کنید، مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را میفروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد.
به سراغ دارو فروش میرود و التماس میکند. به دست و پایش میافتد و عاجزانه خواهش میکند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمیشود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه میدزدد و همسرش را از مرگ نجات میدهد. پلیس شهر او را دستگیر میکند. لارنس کلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند: ۱ – آیا کار آن مرد درست بود؟ ۲ – آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟ داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت: از روی جوابی که. میتوانید به این سوال بدهید من میتوانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال “چرا” در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی میداد.
حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند: -آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است. – زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش. – کار آن مرد درست نبود، اما مجازات هم نشود. زیر فقیر است و راهی نداشته. اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت: کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسانها قانون را وضع میکنیم تا راحتتر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسانها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت: انسان بر قانون مقدم است.
دارو فروش کارش فروش دارو و امرار معاش و اداره زندگی خودش و همسر و فرزندانش از آن طریق است. او از کجا باید بفهمد مُراجع مردی فقیر و بی چیز است یا دروغ می گوید ؟ اصلا فرض کنیم که بداند. فرض کنیم همسر یا فرزند خودش هم به شدت بیمار است و باید هزینه های سنگینی را پرداخت کند. کدام را باید انتخاب کند ؟ ایراد این سوال این است که دو گانه مرد فقیر در مقابل دارو فروش بیرحم را بدون دانستن شرایط دارو فروش در مقابل ما قرار می دهد.
من فکر میکنم وظیفه گرایی رو انتخاب میکنم، این فهمه منه. بذار با یک مثال توضیح بدم. درب یه وسیله برای باز کردن مسیر ورود و بستن همون مسیره. حالا تصور کنیم که این درب قرار باشه بر اساس تشخیص خودش برای وسایل و ادمها راه رو باز کنه!!! قطعا به نسبت میزان تردد و تنوع کالا ها و افراد با این درب به مشکل میخوریم. اگر قرار باشه بین عبور و مرور تفکیکی ایجاد بشه باید این کار تشخیص رو به عهده قطعه یا شخص دیگری واگذار بشه.
منم مثل شما با گذاره مامورم و معذور کاملا مخالفم.
ولی این دلیل نمیشه که بگیم سیستم غلط نباید کار کنه. من توی شرکتی استخدام شدم که کارش فروش خودروهای سایپا بود ولی در نهایت از اون شرکت بیرون اومدم چون حس کردم منم چرخ دنده ای در این مجموعه هستم. همین و تموم شد. یا نباید کار کنی توی اون سیستم یا اگه مسئولیتی رو میپذیری باید مطابق شرح وظایفت به دستورات عمل کنی.
توی بخش کال سنتر بودم و باید تماس مشتریان رو جواب میدادم و کمکشون میکردم مشکلشون برطرف بشه. احمقانست که من بیام ببینم کی چه طور ادمیه و مطابق شخصیتش بهش راهنمایی و کمک کنم. البته که انکار نمیکنم برای بعضی مشتریا بیشتر وقت میذاشتم و بیشتر راهنمایی میکردم ولی مثل این میمونه که وسیله بزرگی قرار باشه از درب عبور کنه. وقتی از اون جای کوچیک رد نمیشه ، لنگه دیگه درب رو براش باز کنی!
حرف اینه که من اونجا کار میکردم و درامد نسبتا خوبی هم داشتم ولی در نهایت به دلیلی که گفتم از اونجا بیرون اومدم. خیلیای دیگه بودن که بخاطر حقوق خوبش همونجا موندگار بودن و اهمیتی نداشت که توی چه سیستمی کار میکنن. پول بیشتر باعث میشد وجدانشون رو ساکت کنن و کار کنند.
نمیدونم چه مثالی بزنم که منظورم رو برسونم.
بذارید که یک بمب رو مثال بزنم. نمیشه گفت این قطعه یا کلید یا چاشنی از بمب خوبه و مواد منفجرش بده.
کل مجموعه که اینجا بمب ماست بده و خطرناکه.
این دلیل نمیشه که اون کلید انفجار از چکیده شدن خود داری کنه بگه اینجا قراره ادمی کشته بشه پس من منفجر نمیشم!
با تمام این توضیحات فکر میکنم بهترین استراتژی وظیفه شناسیه.
ممنون بابت این اپیزود که ذهنم رو به چالش کشید. واقعا لذتبخش بود ?????
سلام✋?
در بالای صفحهِ اولِ سایتِ انسانک، آن قسمتی که توضیحاتی درموردِ خودِ پادکستِ انسانک نوشتهاید، در پایین همان متن، شمارههای 1 و 2 که مربوط به واژگان 《تامل》 و 《جستار》 هستند، جابجا شرح دادهشدهاند.?
سلام
از توجه شما ممنونم، تصحیح شد
سلام و درود خدمت حسام خان ایپکچی، بنده به اتفاق سه چهار تن از دوستان نزدیک بعد از انتشار اپیزودهای شما، پیرامون مطالب اپیزود صحبت میکنیم و در مورد نکته ای از ابتدای انتشار این پادکست اتفاق نظر داشتیم و اون متن و لحن فروتنانه و همزاد پندارانه ای هست که به همراه شنونده در کشف عمق کمی بیش از معمولِ مطالب موج میزنه، این فروتنی و جملات خودمانی بیشتر به شنونده میچسبه، اما در مورد اپیزود آخر یعنی ۲۵ احساس شخصی من در پایان یافتن این نگاه هم تراز بود و متاسفانه تر اینکه این نظر رو دوستان همنشین من که پیرامون این پادکست بحث میکنیم هم داشتن و امیدوارم نگاه استاد به شاگرد یا نگاه عالم به نادان یا به اصطلاحِ عامیانه، همون نگاه بالا به پایین که فقط و فقط در لحن اپیزود ۲۵ کمی شنیده میشد، فقط تصور من بوده باشه و اگر چند جمله ای در به اصطلاح نقد این اپیزود نوشتم بی شک به خاطر این بود که مانا بودن و دلنشین بودن انسانک برام اهمیت داشته.
پیروز باشی حسام جان، شنونده و دنبال کننده ی پادکست هات هستیم.
سلام کاوه جان
اول، سلام من رو به همه دوستان برسونید و ایکاش در تمام اپیزودها حاصل گفتگو و نقد و تامل شما رو بدونم تا فرصت بهتر دیدن و دوباره دیدن خودم و گفتارم رو در بازخورد شما داشته باشم.
دوم، نقدتان به روی چشم و حتماً به کاستی مهارت من در بیان بر میگردد. والا در اپیزودی که متکلم بیان میکند که «همه پیرامون را همگان میتوانند ببیند» و ابراز همدل نبودن با شوپنهاوری مطرح میشود که قائل به طبقه بندی عامی و حکیم است، علی الاصول نقض غرض است اگر خودش قائل به چنین نگاه و تفکیکی باشد. طبعا وقتی شوپنهاور و هایدگر و اندیشمندان بزرگ تاریخ را مجاز به چنین تفکیکی ندانیم، تکلیف من و امثال من روشن است.
سوم، هرچه جزییتر و مصداقیتر از نقدتان با خبر باشم، امکان بیشتری برای بازنگری و تصحیح رفتارم دارم. اگر مقدور بود از این پس به مصداق و با اشاره روشن تر خبرم کنید که مثلا فلان جمله، فلان بیان، فلان تعبیر چنین برداشتی را برای ما ایجاد کرد
از همراهیتان خوشحالم
بزرگواری شما رو میرسونه که در پاسخ به این مطلب هم انبوهی از فروتنی وجود داره، من کوچکتر از اونم که مشخصا اشاره کنم به فلان کلمه یا فلان عبارت، اما از جهت نگرانی در خالص ماندن این پادکست، مختصر نگرانی هایی که داشتم با جنابعالی در میان گذاشتم، ممنون که انقدر همدلانه میبینی، همدلانه مینویسی و همدلانه اجرا میکنی
درود بر شما
امیدوارم که خوب و سلامت باشید و بینهایت از وقتی که برای من و سایر دوستانم میگذارید ممنونم. جناب ایپکچی من میخوام به متن فرمایشاتت در اپیزودها دسترسی داشته باشم علی الظاهر فقط اپیزود 25 ام بطور کامل نوشته شده و قابل روئیت اه سپاسگزار میشم در اختیارم بگذاری
مراقب خودتان و خوبیهاتون باشید
مهرداد نیک بخت
سلام مهرداد جان
بله، تدریجا تمام اپیزودها تکمیل خواهد شد. متاسفانه همه اپیزودها در حال حاضر پیاده نشده است و کمی با تاخیر انجام وظیفه خواهد شد
《آزمایش میلگرم》 و 《آزمایش زندان استنفورد》 نیز با استفاده از اطلاعات مستند، وظیفهگرایی انسان رو بیشتر تشریح میکنند.
برای اطلاعات بیشتر دوستان میتونن صفحات ویکیپدیای این دو آزمایش رو مطالعه کنند.
?
سلام. ممنون از مطالب عالیتون.
یک سوال برام پیش اومد.
در پاگرد اول اشاره کردید که اهل معاشرت نیستید چون جزابیتی براتون نداره و چیزی ازش به دست نمیارید.
در این اپیزود گفتید که باید اهل معاشرت باشید تا چیزهای بیشتری از پیرامون ببینید.
لطفا این دو مطلبو توضیح بیشتری بدین که تناقض نباشه.
ممنون
سلام محمد جان
خیلی خوشحال شدم از دقت نظرت و خودم به این تمایز دقت نکرده بودم. عجالتا دوتا نکته به ذهنم میرسه که بگم:
اول: چرا باید توضیحی داد که تناقض نباشه؟ حداقل دو احتمال میتونه وجود داشته باشه. یکی اینکه من در گذر زمان به چیزی مغایر با تفکرات سابقم برسم. دوم اینکه چیزی رو بدونم درسته اما در عرصه عمل نتونسته باشم دقیقا متناسب با تفکرم عمل کنم. بنابراین انتظارم از خودم این نیست که غلتکی از روی تمام گفتار و تفکراتم عبور کرده باشه و همه رو باهم مسطح و همسان کنه. بنابراین اتفاقا نقض تفکرات سابق یا پی بردن به رفتاری که متناقض با تفکرمون هست میتونه بهانه و نشانه مثبتی باشه
دوم: یادم هست گفتم که در معاشرتهای مردانه عمدتا حرفها مبتذل و فروکاسته شده به نرخ ارز و دلار و شکایت از اوضاع اقتصادی و امثالهم هست و من مشتاق این مصاحبتها نیستم. در همون پاگرد توضیح دادم که معاشرت باید چه خصایصی داشته باشه و به اصل معاشرت همواره تاکید دارم و تقسیم بندی «توده» و «نخبه» نیست در ادبیاتم. این تمایزی بود که عرض کردم با شوپنهاور همدل نیستم. تاکید بر معاشرت و پرهیز از تقسیم مردم به عامی و حکیم یک بحث هست و اینکه دسترسی به معاشرتی در خور نداشته باشیم بحث دیگر.
امیدوارم کمی شفافتر شده باشه عرضم
سلام آقای ایپکچی شما عالی هستید صداتون طرز حرف زدنتون و موضوعاتی که در موردش صحبت میکنید به من آرامش میده ممنونم که وقت میزارید و واسه ماها صحبت میکنید.چه خوبه که هستید تو این روزای بلبشو که هیچ چیزی سر جای خودش نیست. ممنونم
فقط به عنوان پیشنهاد
نگاهی هم بر کتاب در جستجوی معنای ویکتور فرانکل و زندگی پر معنای ایشان داشته باشید…
چطور انچه خواندنش دلسرد میکند تجربه ای بود که به یک نفر امید زندگی بخشید… چه میشود که بین هزاران چشمان نفر یک نفر انچه باید را میبیند…
اصلا امید چیست و با زندگی انسان چه میکند؟
امید از کجا منشا میگیرد؟ به جهان درونی ما متعلق است یا مربوط به جهان بیرونی ما است؟
سپاس از زحماتی که برای این پادکست میکشید:)
با سلام و تشکر فراوان بابت پادکستهای عالیتون
از اینکه میبینم هنوز افراد فرهیخته و اهل مطالعه ریادی داریم بسیااار خرسندم و از داشتن هم میهنانی اینچنین به خود می بالم.
غرض از مزاحمت اینکه پیام اصلی این پادکست کاااملا روشن بیان شده و بسیار منطقیست و من هم این نتیجه گیری رو قبول دارم. فقط ارتباط مستقیم و واضحی بین سخن شیخ اجل و مثالی که از سوء استفاده هیتلر از تعمیم سخن ایشون بیان فرمودید، پیدا نکردم. آخه صحبت در باب دروغ مصلحتیست نه هر آنچه مصلحت بدانیم. بسیار خوشحال خواهم شد اگر محبت کنید و در این مورد توضیح دهید.
«زایمان خونریزی دارد دیگر… من میخواهم میلیاردها نسل بشر را تطهیر کنم. حالا اگر این میان چندصدهزار یهودی هم بمیرند، اگر هزینه ـ فایده کنیم، صرفه دارد!… مصلحت است.»
سلام جناب ایپکچی
اول از همه ممنون بابت پادکست خوبتون که بقول فیلم ماتریکس “عضلات مغز” رو به کار میندازه
بنظرم رسید مباحثی که به شکل اختصاصی در این اپیزودهای 23 تا 25 مطرح شد و به شکل عمومی تم و چارچوب گفتار و افکار شماست، ارتباط زیادی با مهارت “تفکر انتقادییا نقاد” داره..
دوست داشتم بپرسم در این زمینه مطالعه داشتید؟
سلام خدمت جناب ایپکچی عزیز
بسیار از گوش دادن به صحبتها و نظرات شما لذت می برم.
من باب اپیزود ۲۵ هرچند میدانم موضوع بحث در مورد پیرامون می باشد ولی سوالی ذهنم را مشغول کرد و آن هم اخلاق بود.
اخلاق چیست که به کاری اطلاق می شود البته تصحیح می کند اخلاق چیست که به اعمال ما اطلاق می شود که حال باید عمل خود را با ترازویی به اسم اخلاق محک بزنیم و اصلاً چه ضرورتی بر این کار می باشد.
سوالی دیگر مگر نه اینکه اخلاق از کلمه خاق گرفته شده است حال که ما از خلق برای تعریف نوع رفتار یک شخص استفاده میکنیم چگونه اخلاق باید همگانی اطلاق شود مگر نه اینکه خلق هر کس با کس دیگری متفاوت است؟
شاید فهم بنده از خلق نادرست است که این سوال برایم به وجود آمده است.
اگر در همین باب توضیحی دهید سپاسگزار خواهم بود.
سلام. خیلی دلم می خواد نظرتون رو در مورد داستان کسانی که از خیر اُملاس گذشتند بدونم. شاید اپیزود جداگانه ای بطلبه. برقرار باشید.