زمین، هستهای گداخته دارد که هیچ کس را راه به آن نیست اما تمام زندگی پوسته، بر حول آن تنور درونی میگذرد. هریک از ما یا لااقل برخی از ما، هسته گداختهای در درون داریم. اپیزود بیست و ششم، آن تنور درونی من است. به همه تقدیمش میکنم اما کسی را به شنیدنش دعوت نمیکنم. همین
درود… داغ داغ بود که شنیدم.. با آنکه آوای دریا بود و صدای آغوش نهنگ خویشتنم را می بوسیدم و همچنان پتک ابراهیم تلنگرم میزد، باز هم در جهان معروف ناشناخته و اشنازدایتان خوض می کردم….. درود بر شما. ثواب حال خوش دلم ، ل «ت مدام زندگی شما…
باز هم من، رویا و یک خواهش..
هر وقت احساس کردید در اپیزودی قرار است وحی بر شما نازل شود و پیغمبر شوید به جان عزیزتان آپیزود را صبح بارگذاری کنید مردم از بس قدم زدم.
خداوندا از شانزدهم به بعد، عصیانگر مطیع، مطیع عصیانگر اصلا نمیدانم چه شدم با هزاران هزار تن سوال…..
دیوانه نشوم صلوات…
حسام عزیز، ده دقیقه ای از نیمه شب می گذره. چقدر امشب با شبای دیگه فرق داشت. ترکیبی از دریا و پاییز و عینک و جبر. اشک و آب و بی خوابی. ممنون از تمام اعترافات. ممنون از خلق “سقود” و ممنون که قسمت کردی این همه رنگ و تصویر و صدا و تجربه رو.
شبت بخیر. خسته نباشی بعد از این دریای طوفانی.
سلام و احترام؛ با خسلی از لحظات این اپیزود همراه و همدل بودم. از تلاش برای یافتن عینک واقعی که گاهی نمییابمش تا یافتن عینک به طور شکسته و حیران و سرگشته ماندن که حال چه باید کرد؟ تجربه زیسته من در این مورد یک هفته خوابگاه مانی بدون حاضر شدن در کلاس درس بود و پاسخ به استادانی که چرا نبودی؟ مگر استادی که ضعف بینایی تجربه نکرده میتواند درک کند بیش از نود درصد فهم دانشجویش در کلاسی که به زبان بیگانه صحبت میشود و این دانشجو هنوز تسلط کامل بر آن زبان نیافته، از طریق بینایی حاصل میشود.
اما لحطات میانی اپیزود که انتخاب میان دو جبر است و چه بسیار این لحظات را زندگی کرده ام. گاهی انتخابهایم را گام نهادن در مسیر صعود دیدم و گاهی تا عمق سیاهی یک دره سقوط کردم. درک این صعودها و سقوط ها برایم ممکن است. اما آنچه که هنوز هم فهمش برایم سخت است این سقود هاست. جایی میانه سقوط و صعود… و در پایان مسیر آسمانی شدن برایتان هموار، صعودهایتان دائمی و چشیدن طعم لذت پرواز در آسمان آرزوها برایتان ممکن باد.
آقای حسام الدین ایپکچی در ۳ بامداد شبی بی انتها اپیزود ۲۶ را نوشیدم؛ و چه خوب حال من شبگرد از زبانتان جاری شد. سالها ست که در این میدان با خودم دست به گریبانم. خودم! در این روزها عرصه بر من تنگ و تنگتر میشود. نمیدانم درد هبوط است یا زایمان، هر چه هست دردی سخت وجودم را فرا گرفته. واژه سقود بر جانم نشست گویا همین احوال من است، اما میترسم، میترسم از روزی که صبح وام دار از چراغ عزم رخت بستن کند و من بمانم و سقوطم.
سلام
این روزها که روحم و ذهنم دائما مشغول به واقعه پارسال همین موقع هست،گوش کردن به این اپیزود هم مسیر شد با این حالم…اسم اپیزود،تاریخ انتشار ،اشارات ریز و…
نمیدونم تشکر درستی هست یا نه ولی ممنون کاملا به جا بود و البته قابل تامل .حداقل برای من نیاز هست به چندبار گوش کردن.
و من با این جبر در صلحم
و من با این جبر در صلحم …
حسام جان سلام
ممنون از اینکه هستی
کلام شما برای من بسیار زیبا و آموزنده هست ، اینبار واقعا درد داشت.
بغض داشت . اشک….
در هر اپیزود بمباران کلمات میشم و باید چند بار گوش کنم ، احتمالا معتاد انسانک شدم
**شاید سوختن از درون ، مهمترین وجه اشتراکِ انسان، آتش و چوب است.
و شاید ما به رنج ها و دردهایمان در لابه لای شعله های اتش خیره میشویم.
خیره شدنِ ما به دردهایمان و دردهایمان به ما!
و شاید همین خیره شدن است که چشم برداشتن از آتش را برایمان سخت میکند….
متن بالا از خانم پونه مقیمی
لذت شعر خواندن، لذت داستان خواندن، لذت تماشای قاب های هنر، لذت گوش کردن موسیقی، لذت سفر، لذت حل کردن جدول و معما و …
چیست این انسانک که تمام این لذت ها را یکجا در جانم می ریزد؟!
درود بر حسام خان ایپکچی، اپیزود سقود رو گوش دادم و بسیار بهم چسبید، حس و حال این اپیزود رو با تمام وجود درک کردم، دوتا اثر از آلبر کامو رو در تکمیل این اپیزود به هر آنکس که نخونده توصیه میکنم، سقوط و افسانه سیزیف. این دو کتاب آلبر کامو در راستای بحرانهای مطرح شده هست، برای شخص من که مثل داروی روح بود و دوای اگزیستانسیال، اولی در قالب رمان و دومی بصورت جستار و پژوهش، امیدوارم این دوکتاب برای آنهایی که علامت سوال درونشان در حال بلعیدن فضای بیرونشان است مفید باشد، همچنین تریبون فعلی جنابعالی بستر مناسبی برای معرفی این دو اثر هست. بازم ممنونم، پاینده باشید 🙏🏻
درودبرشمااستادگرامی وارجمند:انشاالله همیشه تندرست و شاد باشید در کنار عزیزان .دراپیزودهای قبلی،جایی داشتم…ولی اکنون مانده ام در راه… ودنیا برایم خالی شده،ودرسکوت وخلاء غوطه میخورم…البته سبک هستم ودنبالِ یک سرپناهِ امن... می گردم.باتقدیم احترام.
سینه ام دکان عطاری است دردت چیست؟
در جمعه صبحی عینکم در رودخانه تنگه واشی غرق شد و خودم هم.
رفته بودیم که یله به طبیعت بدهیم و آن قدر سرخوش بودم که غرق شدن عینکم را در آب ندیدم.
به تهران که برگشتیم دیدم که دختر ۲۲ ساله ام در یک تصادف برای همیشه رفته است ونه در جاده که در خیابان کنار خانه ام .
عینک هرگز پیدا نشد و رنگها هرگز به روشنی قبل تنگه واشی نیست ولی من باید خیلی زود عینک دیگری می زدم چون هنوز باید فرزند دیگرم را ببینم .
و من با این جبر در صلح نیستم هرگز
بی نهایت سپاسگزارم که جانم را به وجد آوردید ، در عشق و حضور و سلامتی باشید 🙏🏻
بلا از شما دور باشه!
درود
یک هفته ای است که با انسانک آشنا شدم و این یکی از اتفافات بزرگ امسالم بوده است.
موشکافی و تعمقل در جملات و وسواس در انتخاب کلمات حاکی از عمق اندیشه های شماست و من هر شب قبل از خواب باید حداقل یک اپیزود گوش دهم و در فکر فرو روم و این عادت شده است و امیدوارم ادامه یابد.
در این اپیزود، واقعاً محظوظ گشتم از چیدمان مطالب و روایت داستان. بی نظیر بود و یگانه.
شیوۀ قرائت مطالب بگونه ای بود که حس کردم ترکیبی از شاملو و محسن نامجو با هم به سخن آمده اند! چقدر شیوا و تامل برانگیز.
طی این یک هفته متاسفانه هنوز نتوانستم پی ببرم که شما اگزیستانسیالیست هستید یا معتقد به ماورا.
هرچند این نکته اهمیتی ندارد و محتوای شما هر دو قشر را با هم در بر می گیرد و نکات آن آموزده است برای هر فردی.
امیدوارم با همین انرژی پیش روید و ما را محروم نسازید از این دریای بیکران.
از همراهی شما خوشحالم
به گمانم تا کار تفکر به انتها نرسیده باشه پاسخ قاطعانه ای بر اینکه، «باور به چه دارم» ممکن نیست
ممنون از دست و دلبازیت برای اینهمه زحمت و وقت و دانشت که برای ما خرج میکنی بی منت.
سلام پادکست سقود رو با جان و دلم درک کردم دلیلش این بود که در تیرماه ۷۸ که اردوی فارغ التحصیلی مون رو تو شمال کشور برگزار کردند عینکم تو دریا افتاد.چشمم منفی ۵ هست و آستیگمات هم هست.من دانشجویی بودم بی پول بی تجربه در شهرر غزیب مردم.از زمان گم شدن عینکم تو آب دریا که موج بهم زد تا لحظه ای که به طور اتفاقی دیدم معاون مالی مون صدایم زد که بیا و دیدم عینکم دست ایشون هست.تو این فاصله ی گم شدن و پیدا شدن عینکم به اندازه ی شاید جند ساعت تو فکرم افکار مختلف جابجا شد.پولی که نداشتم دنیایی که تار میدیدم گروهی که همراهشون بودم و نمیتونستن به خاطر من تو یه شهر بمونند و از همه بدتر چه جوری تا فردا سر کنم؟یادمه معاون مالی مجموعه مون گفت وقتی دیدم عینک روی آب شناوره و برداشتمش گفتم مال کدوم بنده خدایی هست با این چشم های ضعیف.خلاصه جناب ایپکچی من این اپیزود پادکست رو هضم کردم