26 – سقود
زمین، هستهای گداخته دارد که هیچ کس را راه به آن نیست اما تمام زندگی پوسته، بر حول آن تنور درونی میگذرد. هریک از ما یا لااقل برخی از ما، هسته گداختهای در درون داریم. اپیزود بیست و ششم، آن تنور درونی من است. به همه تقدیمش میکنم اما کسی را به شنیدنش دعوت نمیکنم. همین
اپیزود بیست و ششم: سُقود |
1مردادماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت – نمای خارجی | روز |
خزر، نازُلال و سبز اما آرام است. ساحل ماسهای به لطف آفتاب پیش از ظهر، گرمای مطبوعی دارد و صخرههای پراکنده همچون اشراف ِ تن به آفتاب داده، گوشهگوشۀ ساحل آرام گرفتهاند و هرازگاهی با موج کفآلودی، لب تر میکنند.
صدایی هم اگر هست، هوهوی نسیمی است آرام و هاهوی چند پسربچه که کمی دورتر مشغول جستوخیزند و مرغهای دریایی که جیغکشان با تمام جانشان مشغول صید هیچاند. نامکرر و خستگیناپذیر، سر به آب فرو میبرند و با منقار خالی برمیخیزند و در این میانه، چند جوان ِ پسرگونه نیز ماییم که به جِد، مشغول بیهودگی لذیذی هستیم.
چندتاییمان تن به ماسه دادیم تا کمی رنگ بگیریم و چندتایی دیگر دل به دریا زده، گاهی سر به زیر آب میبرند و کمی بعد مانند نهنگی برای نفس گرفتن به سطح میآیند و سر از آب بیرون میآورند.
گاه شادمانه آب را به آسمان میپاشند گاه هم وقت سر از آب بیرون آوردن، نعرهای غیورانه و خندهای افتخارآمیز حواله میکنند. انگار که پهلوانی از پسِ بالابردن وزنهای سنگین برآمده… و البته این غریو شادی عجیب نیست.
شیرجه زدن در جهان ناشناخته و بازگشتن به نقطۀ امن، شاید اصیل ترین سرگرمی آدمیزاد است. حال هرکس به قعر دریایی مشغول در این سرگرمی. چو فرو میروند، شور خواستن و چو برون میآیند ذوق توانستن. پس به هردم دو هوس واجب است، نخست هوسِ خواستن و سپس هوسِ داشتن. اولی به کسب نداشتهها میل دارد و دومی به حفظ داشتهها.
و ما چند جوانکِ شادپیشه در مهمانی دریا سرخوش بودیم و از میان ما همه، یکی عینک داشت. عینکی طبی و قطور که باید همواره و دائم بر چشمانش میماند حتی در وقت همآغوشی با دریا هم عینک به صورت داشت… و از آن جماعتِ لمیده بر ساحل، یکی من بودم؛ ماسهها سخاوتمندانه بندبندم را نوازش میکردند و آفتاب بیدریغ تن کرکآلودم را میبوسید. چشم که باز میکردم تماشا بود و چشم که میبستم باز هم تماشا بود.
آخ… تماشا تماشا تماشا… به کدام عطار بگویم که طبع آتشین مرا تسکین دهد؟ ها؟ به کدام عطار بگویم که نفهمد رجوع من به طبیب، محض اغفال این و آن است و الا من شهوت پایانناپذیرم به تماشا را دوست دارم. من هربار که توبه کردم، غرضم تسلای گوشی بوده که به شنیدن توبهام آرام میگیرد و الا روزه حرام است بر دهانی که بلعیدن هستی، معنای ِ بودنِ اوست. آری آری… هوسِ دیدن در من انقضا ندارد.
همیشه در عجب بودم از کسانی که تماشای فیلمهای مصنوعیِ آدمآفریده را بهعنوان تفریح میپسندند، ساعتها در صف میمانند، بلیط میخرند و چشم به پردهای دوبعدی میدوزند اما تماشای این نمایش ناتمام و نامکرر هستی برایشان فرحآفرین نیست. من هرگز از تماشای ِ جهان سیر نشدم. من هرگز از تماشای ِ زندگی سیر نشدم. . من هرگز از تماشای ِ بودن سیر نشدم. دوست دارم چنان خیره باشم به زندگی، که حتی مرگ هم نتواند مزاحم تماشایم شود. و خلاصه… در آن ساحل، چشمان من مشغول شناگری بود.
جهانی بیگانه |
جاهایمان عوض میشد. گاهی آنها که به ساحل بودند در آب میرفتند و دیگربار آنها که در آب بودند میآمدند و بر ماسه ساحل یله میدادند. در جایم نشسته بودم، مردد میان رفتن و ماندن. یکیمان که شنا بلد بود کمی دورتر شنا میکرد و الباقی همچنان همین چندقدمی مشغول زیر رفتن و رو آمدن بودند…
یکباره آن یکی را که عینک داشت، دیدم که خیره و گنگ نگاهم میکرد. طوریکه صورتش سوی من بود اما چشمانش بیقرار دودو میزدند. چیزی تغییر کرد بود اما در نظر اول ندانستم که چه چیزی مثل سابق نیست. او گنگ اینسو و آنسو را نگاه میکرد. اول آرام و بعد کمی بلندتر فریاد زد: عینکم… عینکم!… سر به زیر آب که برده بود عینک به صورت داشت و سر که برآورده بود، عینک نبود.
هریک از ما طبیبی بود که قبل از رسیدن، نسخهاش را فریاد میزد. یکی داد زد: مراقب باشید، لگد نکنید بشکند. یکی دیگر میگفت: موج میبردش سمت دریا، پشت سرش را بگردید. یکی گفت: نه نه! همان جا که خودت ایستادهای، باید همان حوالی باشد. تکان نخور که گمش نکنیم… و خلاصه عینک، بهانه معرکهای شد.
خب، منتظر اتفاق شگفتانگیزی نباشید، این یک روایت خیلی خیلی معمولی است. چند جوان در حاشیه دریا مشغول بازی هستند، هیچ رخداد تراژیکی در میان نیست و فقط عینک یکی زیر آب گم میشود و بقیه جَست میزنند تا عینک را پیدا کنند. هنوز هم بعد از اینهمه سال نمیدانم چرا این حادثه کاملاً معمولی، اینقدر عمیق در ذهن من ثبت شده؛ چنانکه بارها و بارها لحظات را در ذهنم بازبینی کردم و هربار از نگاه یکی.
اما عجیبترین زاویه، دیدن از نگاه خود «او»ست؛ همان کسی که عینک را گم کرده. تصور کن، زیر آب که فرو میروی جهان طوری است و وقتی سر بیرون میآوری طور دیگری است. دیگر هیچچیز به وضوح و آشکاری سابق به چشمت نمیآید. اما پیچیدهترین بخش ماجرا آن است که او عینک را گم کرده و برای یافتن عینک، به عینک نیازمند است. واضح است دیگر، نه؟ یافتن آن چیزی که گم شده، نیازمند «دقیقتر دیدن» است و دقیق دیدن نیازمند عینک و عینک خودش همان چیزی است که نیست.
آه… تصور کن! تصور کن!… زیر آب که میرفتی، جهان آشنا بود اما بیرون که آمدی، با جهان ِ بیگانهای روبهرو شدی که یکسر در برابر چشمانت تار است. میخواهی آشنایی را صدا بزنی که به کمک بیاید اما حتی چشمانت یاری نمیکند که آشنا را پیدا کنی. یعنی در آن لحظه چه چیزهایی در ذهنش مرور شده؟ حتماً حتی شده برای درنگی کوتاه، به هرگز پیدا نشدن عینک اندیشیده. شاید با خودش گفته، اگر پیدا نشد در این شهر غریب و این روز تعطیل، کجا به دنبال عینک بروم؟ تا عینک حاضر شود باید همهچیز را گنگ و تار ببینم؟ اصلاً چه کسی پشت فرمان بنشیند؟ به همین سادگی تمام برنامههای سفر در پی یک «عینک» دگرگون خواهد شد. به همین سادگی مفروضات زیستن میتواند در یک زیرِ آب رفتن و بالا آمدن تغییر کند. آنطور که چون پایین میروی چیزی مسئله نیست و چو برون میآیی روزگار برایت مسئله زاییده و در دامنت گذاشته.
هریک از ما، آبستن چند هزار حادثهایم که هنوز وقت رخ دادن آنها نرسیده؟ گویی به میزان بیشتر داشتنمان، بیشتر در تیررس حوادثیم. آن کس که عینک دارد، باید علاوهبر همهچیز، فکر عینکش هم باشد؛ آنکس که ماشین دارد، آنکس که خانه دارد، آنکس که همسر و فرزند و دکان و مقام و سلطنت و قدرت و معشوق و معشوقه دارد باید نگران داشتنیهایش باشد. اصلاً هر «داشتنی» آبستنی ِ حادثه است.
تا پیش از حادثه، تنها یکی از ما عینک داشت و حالا، ما چند جوان بودیم که همه، یک عینک میخواستیم. اینجا دیگر عینک نه فقط برای یکی، که مسئلهای برای همه ما بود.
2آبانماه یکهزار و سیصد و نود و یک – نمای داخلی | روز |
این روزها، به نیکوترین شیوه ممکن، مشغول به چریدنی انسانوارم؛ چیزی که نامش زندگی است. چند ساعتی است که از سفر تفریحی برگشتهام. هنوز مستی شادکامی از سرم بیرون نرفته. از وقتی آمدم، موبایلم را روشن کردم و اگرچه در وضعیت بیصداست اما «ووو ووو»ی ویبرهاش گواهی میدهد که بیوقفه تماس است که پشت تماس از راه میرسد… اما از شما چه پنهان دلم نیست اینقدر زود ذهنم را به هیاهوی کار بسپارم.
در میان زنگها، شمارهای ناشناس است. چند دقیقه قبل هم این شماره زنگ خورد اما پاسخ ندادم. اگر کار واجبی باشد حتماً پیامک میزند نه؟ اما… حالا تماس به نوبت سوم رسیده. بعید است یک بازاریاب تلفنی اینقدر سماجت داشته باشد برای تماس. با بیمیلی و ابهام پاسخ میدهم: «بله؟ بفرمایید. بله بله، خودم هستم…»
حالا که فکرش را میکنم، دیگر هرگز آن «خودم»ی که آن روز گفتم هستم، نخواهم شد. صحبت ادامه داشت: «بله، چشم، خدمت میرسم… چشم چشم، همین امروز خدمت میرسم.»
این را گفتم و تلفن را قطع کردم. آزمایشگاه بود. گفتند زودتر تشریف بیاورید جواب را بگیرید. یعنی اینقدر کفگیر به ته دیگ خورده است که برای تسویه تتمه حساب آزمایش اصرار دارند که همین امروز پاسخ آزمایش را بگیرم؟ اصلاً کدام آزمایش؟ ها… یادم آمد، درست روز قبل از سفر… به خاطرم نبود.
از خانه ما در بلوک سیزده تا آزمایشگاه در فاز 2 شهرک اکباتان، تنها چند دقیقه پیاده راه بود. با بیحوصلگی رخت به تن کردم، شالم را بهرسمِ تمام پاییزها دور گردن انداختم و کلاهم را بر سر گذاشتم و راهی شدم.
بازگشت |
چند قرن بعد، هنگام بازگشتن، ساعتم را که نگاه کردم تنها ده دقیقه پیش رفته بود. هنوز هم نمیدانم کدام پیامبری توانسته بود در آن میانه روز، چنین اعجازی کند که بهرغم سپری شدن عمری مدید، ساعت فقط دقایقی پیش رفته باشد.
وقتی از آزمایشگاه برمیگشتم، حالِ «او» را داشتم، دقیقاً همان وقتی که سر از موج دریا بیرون آورد و یکباره جهان برایش غریبه نمود. گویی عینکم کف آب مانده و سعی میکنم با دست یا انگشت پا، کورمالکورمال پیدایش کنم. حالا بیعینک، راهی که آشنا رفته بودم را، غریبه برمیگشتم. قدمهایم سنگین بود. انگار این صدای استخوانهای من بود که از برگهای زرد زیر پایم شنیده میشد. خزان در طبیعت فصلی پیشبینیپذیر، تدریجی و بهنگام است. شما هرگز اعلامیهای را بر در و دیوار ندیدهاید که پاییز نابهنگامِ درختی را خبر داده باشد اما فصلهای آدمیان، آنبهآن است. آن روز بهار رفتم و خزان برگشتم.
آدمها در برابرم همچون اشیای محوِ بوکهشدهای در کمترین عمق میدان، تنها چندضلعیهای رنگی و گنگی بودند که میآمدند و میرفتند. میخواستم کسی را صدا کنم که بگویم «آخ… چیز… چیز…» اما چه بگویم؟ من دقیقاً چه چیزی را گم کرده بودم؟ عینک تمثیل است اما اگر بخواهم از تمثیل عبور کنم، واقعاً بگویم چه چیزی را گم کرده بودم؟ آن چه کم شده بود چه نام داشت؟
گوش کن، گوش کن… به خانه که آمدم، انگار کن کلید را به درِ خانۀ مردم انداخته باشم. داخل که آمدم، لختی مات، این سو و آن سو را تماشا کردم. ناخواسته، کلید از دستم افتاد. اینجا بیشتر شبیه خانه کسی است که خوش و سرمست از سفر آمده و هنوز چمدانش باز در هال پهن است. چند کیسۀ خرید سویی، لباس و سوغات هم سویی دیگر. این مسافر سرخوش هیچ نسبتی با بهتِ عمیقِ غمناک من ندارد. تصور میکنم در شهر غریبی، خانه کسی را با لوازم اجاره کرده باشم. افسوس که حال دیگران را نمیشود اجاره کرد. افسوس که علم دیگران، صبر دیگران، خرد دیگران، رنج دیگران و مرهم دیگران را نمیشود اجاره کرد.
دی ماه هزار و سیصد و نود و نه – نمای داخلی – نیمهشب |
دمای زیرزمین کمی بیشتر از صفر است. ساعتی است که دفتر یاداشت در مقابلم پهن مانده، میکروفون آماده برای ضبط اپیزود بیست و ششم از پادکست انسانک است. در ادامه مبحث پیرامون، میخواهم از درونیترین وجه پیرامون صحبت کنم. روزهای متمادی است که مشغول مطالعهام، تا همین چند ساعت قبل هم همهچیز مرتب پیش رفت تا اینکه عصر جواب آزمایشهای دیماه آمد. همهچیز خوب است اما نمیدانم چرا انگار دوباره تیشه ابراهیم به بتهایم خورده و خاطرات مدفون، زندهزنده از خاک برخاستهاند.
دو راه بیشتر ندارم. یا باید کار را تعطیل کنم و روزی دیگر، با تمرکزی دوباره به ضبط آن چیزی که برایش برنامهریزی کرده بودم برسم. یا باید تن به سیل جوشش درونم بدهم و بگذارم احساسم، چون گدازهای بیگدار بر زبانم جاری شود. دوباره شروع میکنم به نوشتن، دقیقاً مثل نمایشی که در خیالم پخش میشود. از کجای داستان بنویسم؟ خوب است که اینطور شروع کنم؟ «خزر، نازلال و سبز اما آرام است…»
گمگشته مییابد؟
|
دکمههای کیبورد مانند کلاویههای ساز زیر انگشتانم نواخته میشود و گاهی با چشمان بسته، مشغول تماشای بازنمایی رخدادها در صفحه خیالم هستم. جستوجو برای یافتن عینک او در ساحل، جستوجوی هولناکی بود. باآنکه همه مشغول سپری کردن دقایق با خنده و شوخی بودیم اما میدانستیم که هرچه دیرتر پیدایش کنیم، دورتر میشود. دستهایمان را کف دریا میکشیدیم و فریاد «یافتم یافتم!» درمیآوردیم. یک بار خزه بود و یک بار سنگ. یک بار بطری بود و یک بار تکه چوب. پاهامان گاه به چیزی میخورد که تا بخواهیم با دست صیدش کنیم، زیر ماسه مدفون میشد.
چند دقیقهای گذشت و امیدمان برای یافتن عینک کمتر و کمتر میشد. خودش فریاد زد: «پیدا شد… پیدا شد!» و دستش را از زیر آب بیرون کشید. همه نگاه میکردیم که اینبار چوب میآید یا زبالهای فروافتاده در آب… که دیدیم عینکی ماسهآلود با شیشهای کدر در دستانش بالا رفت. آن عینک، در آن لحظه مانند جام قهرمانی بود. من یقین دارم وقتی که برمیگشتیم، عینک بر صورت او مثل مدال افتخار بر سینه یک ژنرال بود. تجربه او از عینک تغییر کرده بود و این یعنی بودن ِ متفاوتی برای عینک. چیزها، پس از «فقدان» برای ما معنای متفاوتی دارند.
قسمت جالب ماجرا این بود که دقیقاً همان کسی که سختتر از همه ما میدید، عینک را یافته بود. شاید هم باید جمله را تصحیح کنم. دقیقاً همان کسی که بیشتر از همه مضطرّ به یافتن بود، در آخر، یافت…
اما در داستان آزمایشگاه و عینکی که ناگاه از روی چشمان من محو شد، هنوز به فریاد یافتم یافتم نرسیدهام. درد آرام گرفته، مصائب تسکین یافته، یا سختیها عادت شد، اما پرسشهای بیجواب زیادی زاده شده که هنوز در کوچه ذهنم مشغول جستوخیزند.
آن روز که از آزمایشگاه برمیگشتم، نه عینک، که جهانم را گم کرده بودم. یا شاید هم نه جهان، بلکه «خودم» را گم کرده بودم. اصلاً آدمی که خودش را گم کند، با چه چیزی باید خودش را پیدا کند؟ واقعاً مثل همان کسی نیست که عینکش را گم کرده و برای یافتن عینک، به همان چیزی که نیست، محتاج است؟
3مهرماه یکهزار و سیصد و نود و چهار – نمای داخلی | شب |
میدانید؟… کماندوها در تمام مدت آموزش، جنگ را تجربه نمیکنند. هیچ مانور و هیچ رزمایش و هیچ تمرینی واقعاً جنگ نیست. همینکه تو در ذهنت میدانی که واقعاً جنگ نیست، یعنی جنگ نیست. حقیقتِ جنگ، مانند حقیقت ِ شک است. شک، تمرین و رزمایش ندارد. شکِ تمرینی، حقهبازی است. ما در شکهای مدرسهای سعی میکنیم ادای تردید را دربیاوریم. مثل کسی که میزند روی شانه خودش و بعد غافلگیرانه میگوید: «جان جان؟» به همین مسخرگی!
حقیقت جنگ فقط در جنگ تجربه میشود مانند حقیقت تردید که فقط وقت در تردید تجربه میشود و شاید مانند حقیقت مرگ که فقط در مرگ تجربه خواهد شد.
آن شب یکباره همهچیز بد شد. همه چیزهایی که گفته بودند شاید تدریجی بشود، یکباره شد. من کماندویی بودم که تمام سالهای قبل، سر کلاس برای دیگران، آداب رزم را درس داده بودم و حالا یکباره و بیخبر هواپیمایی برخاست و مرا چندهزارپا از زمین ِ امنم دور کرد. آنقدر دور که دیگر تمام بودنم… تمام آرزوهایم… تمام اندوختههایم را ریز و گنگ و ناپیدا میدیدم و اینبار نه تمرین، نه رزمایش، نه تئوری پای تخته، بلکه جنگ بود.
جملات دکتر اورژانس در گوشم، مانند جهان ِ بیعینک، گنگ بود. واقعاً جنگ شد؟ من در تمام این سالها میشنیدم که شاید جنگی سر بگیرد اما در دلم امیدوار بودم که تقدیر برای من جز این تدارک دیده باشد. آن لحظه دوست داشتم ادرارِ مدیدم را به سراپای هیکل آزادیِ اگزیستانسیال تقدیم کنم. خشم داشتم اما نمیدانستم دقیقاً از چه کسی…
فلسفههای نیمخورده، داستانهای نیمگفته. یاد اباطیل سارتر میافتم که چندین دهه مستمعین را با داستان «ویلما رادولف» فریب داد. او همهجا گفت که ویلما معلولی بود که قهرمان دو در المپیک شد. راست گفت اما داستان را ناتمام روایت کرد. اگر چند سال جلوتر میرفت و روایت میکرد که ویلما بعد دچار بیماری مهلکی شد و هرچه تقلا کرد نجات نیافت، آنوقت ناگزیر بود که پاسخ دهد، پس چرا خواستن، پس چرا باور، پس چرا آزادی، توانستن و شدن نیست؟
حیثیت مکتبی در گرو روایتهای ناتمام است. روایت اگر تام باشد که نمیشود سوال را عمیقعمیق گفت و پاسخ را سطحیسطحی مالید! حکمتهای پای تخته، به درد کنار تخت بیمارستان نمیخورْد!
من حالا همان کماندویی بودم که تئوری بازکردن چتر را صدها بار خوانده و حتی درس داده بودم اما همان وقت درس دادن هم خیال نمیکردم که روزی باید بپرم… تمام حواس و اراده من وقت درس دادن به این بود که آداب منطق صوری در چیدن مقدمات و استنتاج نهایی رعایت شده باشد. حتماً حواس شاگردها هم به این بود که جزوه بنویسند و نمره پایانی را بگیرند. اصلاً آن کلاس برای چیزی بهجز جنگ واقعی بود. چرا همیشه یقین داشتم که قرار نیست بلا گریبان مرا بگیرد. چرا همیشه یقین داشتم که این چیزها همواره سهم دیگران است و من قرار است تا ابد پای تخته ماتریس و نمودار رنج و صبر را درس بدهم…
دلم میخواست به کشدارترین حد ممکن به این موضوعات فکر کنم اما از اطراف فریاد بلند بود… باید درمان زودتر شروع شود… وقت تنگ است… تقدیر فریاد میزند… زود باش! زود باش… بپر چتر باز!… پرستارها کاغذ آوردهاند و میگویند زودتر امضا کنید. فرصت کم است…
با تمام کلماتت بپر! |
خودشناسی، خودآگاهی، تأمل، توکل، ایمان، صبر، اعتقاد، باور… هرچه کلمه اندوخته بودم را در کوله انداختم. با خودم گفتم: چنان خواهم پرید که تمام ناظران پرواز مرا در آسمان تماشا کنند. هیچکس نمیتواند لحظه کنده شدن چترباز از درگاه هواپیما را توصیف کند. هیچکس نمیتواند آخرین لحظۀ به آسمان زدن را توصیف کند. آخرین لحظه، تردید به غایت میرسد.
حتی تصورش هم هولناک است. نفس تنگ میشود. من به اعتبار یک کوله و یک مشت جمله که تا آن روز فقط به درد حقالتدریس میخورد، خودم را در این آسمان بیمنتها پرت کنم؟ کاش میشد اول بند چتر را کشید تا گشوده شود… باز شود… دیده شود… بلکه پسندیده شود… بعد پریده شود اما هیهات… باید سقوط را چشید. هیچ راهی نیست. هر چتربازی که باشی… نیکوکار یا بدکار … باید سقوط را بچشی؛ آنچنان که هر انسانی باید مرگ را بچشد.
نه… نه… نمیتوانم. زیر پایم این مجهول هولناک عظیم را میبینم و نمیتوانم. نمیتوانم اما باید شبیهِ کسانی که میتوانند زندگی کنم. دقایق امضا کردن پای برگههای رضایتنامه، تنها یک نفر تمام مسئولیتهای هستی را برعهده میگیرد و او منم.
آقا مسئلةٌ! همینکه تو برگه را امضا میکنی، آیا بهمنزلۀ اختیار نیست؟ آه… کاش بهجای «حسامالدین چلبی»، حسامالدین ایپکچی بود که در برابر جلالالدین بلخی زانوی شاگردی میزد. آنگاه او بگوید: «اینکه گویی این کنم یا آن کنم/ خود دلیل اختیار است ای صنم» تا عربده بکشم که «هیهات استاد! این چه اختیار بیتخم و دمی است که به خورد خلقالله میدهی شیخ؟… که گفته است جبر میان این و آن یعنی اختیار؟ اختیار آن وقتی است که من بگویم نه این و نه آن! اختیار آن وقتی است که من بتوانم بگویم هم این و هم آن! مگر آن اسیری را که در انتخاب شکنجهگر مختار است میتوان بهحقیقت مختار دانست؟ جناب جلالالدین! رواتر نبود شما با آن دست بسیط در میان ابیات هزلیات، بفرمایید بر بلندای قامت جبر، اختیار آن مختصر تُفی است که از آدمی برمیآید؟»
پرستار صدایم میکند. هرچه خودم را به این خیالپردازیهای خشمآلود سرگرم میکنم، باز واقعیت هستی به شانهام میزند و صدایم میکند. گفت این برگهها را بخوانید و امضا کنید. خواندم و دیدم بر روی این برگهها نه تقدیر است نه خداوند است نه سوگند پزشکی نه انواع و اقسام مسئولیتهای مدنی و جزایی. فقط یک منم و یک برگه و یک خودکار و یک استامپ. اثر انگشت میزنی که همهچیز گردنِ منِ گردنشکستۀ بینواست. گویی یکباره، و به اجبار، تو آن منصوری که انالحق را بر حلقومت اماله میکنند.
کاغذ را امضا کردم و انگشت زدم که زین پس در این بیمارگاه و دردستان، هرکه خطا کند، منش فرمودهام. هرچه عوارض دارویی است، منش فرمودهام. هرچه ناکامی و ناشدنی است، منش فرمودهام. هرچه از بد، بدتر شد آن را هم، منش فرمودهام. اصلاً از اینجا تا لب مرگ منش فرمودهام تا با تو طراری کند. کاش میشد زیرش دو خط اضافه کنم که «به خدای اقرارشده خداباوران و به خدای کتمانشده خداناوربان، من غلط کرده باشم که چنین فرموده باشم!» اما ناگزیر است، باید امضا کنیم، «خداوندگار بروکراسی» ابلاغ فرمودند و چارهای جز این نیست؛ اینجا همه مأمورند و معذور… الا من که کشان کشان به سوی نبوت میبرندم…
4نخستین دقایق بامداد پانزدهم دیماه سال هزار و سیصد و نود و نه | نمای داخلی ـ شب |
از بطری چای یکنفرهام، لیوانم را پر میکنم. این یکی دیگر افکت صوتی نیست، واقعاً همین جا و اکنون، لیوانم را پر میکنم.
کمی فنجان را در دست میگیرم که انگشتانم گرم شود، تا بعد بقیه ماجرا را بنویسم! حرفهای این اپیزود نامترقبه به درازا کشید. خب، کجا بودم…؟ گفتم هیچ پریدنی از جنس پریدن واقعی در میانه میدان نبرد نیست.
ثانیههای نخست، باورت نمیشود که پریدهای. نمیدانم چند دقیقه خیرهخیره سبابه جوهرآلودم را نگاه میکردم. گویی دستم به خون کسی آلوده شده. مانند سنگ ِ بهدرهافتادهای با سرعت در حال سقوط بودم. تا چند باید بشمرم که وقت کشیدن اهرم چتر نجات بشود؟ خب خب… تمام آموختههایت را در ذهنت حاضر کن. صبر، اطمینان، ایمان، همه آن چیزهایی که فلانی گفت از بن دروغ است ولی سیستم دفاعی خوبی است و همه آن چیزهایی که دیگری گفت راست است و حقیقت جز این نیست. همهچیز را حاضر کن. حالا جنگ، جنگ واقعی است.
گویی من موسایی هستم که در برابر ساحران تقدیر ایستاده. آنها عصا افکندهاند و حال مارهایشان مشغول جولان است. اژدهای بلا در پایم میپیچد و بالا میآید. یا نه… شاید آن لحظه من چون موسای به نیل رسیدهام. آن لحظه که غبار از سم اسبان طایفه فرعون بلند است. پشت سر، نعره هلاکت است و روبهرو موجهای نیل… و حالا قله ماجراست.
تصور کن نشد! |
قله ماجرا ناگفتنی است آنچنان که هسته زمین ندیدنی است. آدمی در میان دو گدازه به زیستن مشغول است. گدازهای در قعر زمین که هسته است و گدازهای در قعر آسمان که خورشید است. دقیقاً در همین پوسته نازک، زندگی جاری است. اینجا دقیقاً قسمتی از داستان است که اگر بنا بود روایتم کتابی آسمانی باشد، حتماً اینجا را به مقطعه میگفتم. مَثَل، میگفتم: حا سین الف میم. اما پوشیده و در لفافه، مختصر اینکه:
تصور کن، موسایی را که در معرکه ساحران، عصا انداخت اما عصا چوب خشکی باقی ماند و مار نشد…
تصور کن، موسایی را که در مهلکه فرعون، عصا بر نیل زد، هرچه زد و هرچه زد، نیل از خروش نیفتاد تا آنکه سرانجام سپاه فرعون رسید.
تصور کن، یوسف را که در قعر چاه خیره بر حلقهای تنگ ناظر مانده. کاروانها یکبهیک میآیند و میروند اما دریغ از دلوی که به چاه اندازند و یوسفی صید کنند.
تصور کن، اسماعیل به قله رسیده است، تیغ بر گلو نشسته اما، هرچه در کار سستی میکنند که شاید میش برسد، خبر از میش نیست.
تصور کن، اسماعیل را آن زمان که پاشنه بر خاک میساید و هر چاله مختصری، دوباره از رمل پر میشود… دریغ و دریغ که زمزمی نمیجوشد.
تصور کن، ابراهیم را آن زمان که چند پرنده برهم کوفت و بر قله کوه گذاشت و منتظر ماند تا پیکرهای پارهپاره پرندگان درهمآمیزد. مگر وعده این نبود که چنین کند تا قلبش اطمینان یابد؟… پس چرا صبح به عصر رسید و دریغ از یک پرنده که از سر کوه برخیزد!
تصور کن، ابراهیم را، آن زمان که میان آتش افتاد، و آتش گلستان… نشد.
تصور کن زمانی که دود و آتش و تاول نه بر تن ابراهیم که بر تن ایمان مینشیند. گویی نی در میان شعله ناله میکند… «نی به آتش گفت، این آشوب چیست؟ مر تو را زین سوختن مقصود چیست؟ گفت آتش بیسبب نفروختم، دعوی بیمعنیا ت را سوختم. زانکه میگفتی نیام با صد نمود. همچنان در بند خود بودی که بود. مرد را دردی اگر باشد خوش است، درد بیدردی علاجش آتش است…»
اعترافنامه |
پدر!
من من میخواهم اعتراف کنم. من میخواهم توبه کنم. از تمام کفرهایی که گفتم، توبه میکنم. نه فقط از کفر پدرجان، من از ایمانم هم توبه میکنم.
کافی نیست؟ به دنگدنگ ناقوس سوگند، من به تمام باورهای قرون وسطای اول که سیطره کلیسا بود و بلکه به تمام باورهای قرون وسطای دوم که سیطره دانشگاه است، ایمان دارم. پدر باور کن میکروفون باز بود و نمیدانستم صدایم ضبط میشود، با خودم بلندبلند حرف مفت میزدم. قول میدهم در پایان وقت اعتراف، از این واپسین دروغم هم توبه کنم.
جان؟
پدر چرا چپچپ نگاه میکنید؟
اصلاً مگر نباید حجره توبه طوری باشد که ما همدیگر را نبینیم؟! اینطوری که شما نگاه میکنید انگار هنوز توبهام مقبول نیست. خب ببینید هنوز معصیتهای دیگری هم هست. به جَد بزرگوارم که نبی خدا بود سوگند ـ آن جدم که نبی نخستین بود را عرض میکنم ـ به هم او سوگند که من به قاموس او باور دارم. پدر میشود گوشتان را بیاورید جلو؟
بالاخص به آن قسمت از باورش که همه بهشت شما، به سیبش هم نبود!
پدر! من باور دارم که این عالم، همه جز من است و این وسط، یک لکه مختصر، منم. پدر، من به اراده جز من میگویم جبر. اینطور است که من همه عالم را یکسره جبر میدانم بهجز همان لکه مختصر اراده؛ و من با این جبر در صلحم. اما اگر تو میگویی اختیارش میچربد، هرچه تو میگویی. پدر، اصلاً من به هر آن چیزی که شما باور دارید باور دارم.
من مؤمنم به مسیح. فقط مسیحی که من یافتهام خداوندش را به بندگی نطلبید تا مکلف به معجزه باشد. ولی حتما آنچه من یافتم بدلی بوده، هرچه شما بگویید اصل است. اصلا پدر من مست بودم. از مستی و اقرارهایش توبه میکنم. دیگر کافی است؟
بازهم که نگاه میکنید پدر!
پدر من سراپا معصیتم، چقدر دیگر وقت داریم برای توبه؟ اپیزود دارد به یک ساعت میرسد. اصلاً رخصت بدهید این توبه واپسین من باشد. من باور دارم آدمیزاده، یا درجا مانده یا راهی و در سُقود است. نه خیر. دال دارد آخرش! سقو«د» با دالِ بدون دسته. منظورم آن پیمودنی است که مردد میان سقوط و صعود است. من به این طریقت میگویم سقود.
پدر، من باور دارم ما مانند چتربازهایی هستیم که میافتیم و متوسل میشویم به چترهایمان. اهرم چتر را میکشیم، یا میکشیم و باز میشود، یا میکشیم و باز نمیشود. اگر باز شد که متوقف میمانیم. از اینجا به بعد، ما هم از جماعت راکدیم. پدر، اصلاً خیلی از همین معجزههای مؤمنان که میبینید برای این است که ظرفیت پیمودنشان تمام شده بود. چترشان را باز کردند گفتند شما همین جا بنشینید. نه پدر، از این هم توبه میکنم. داشتم حرفم را میگفتم. آنهایی که چترشان باز نمیشود در معرض سقود هستند. پدر دستم به دامانت، بیا تا همین جا توبهام را بپذیر که کفر اضافهتر نگویم.
نه؟
بازهم باید بگویم؟ پدر میدانم جا دارد که بابت این واپسین باورم همچون گالیله محکوم به آتش باشم و البته من همچون او توبه میکنم.
من باور دارم انسان ِ در معرض سقود، لزوماً به سقوط نمیرسد. سقوط عاقبت کسی است که جاذبه زمینش بیشتر از جاذبه آسمانش باشد. اصلاً اگر کسی چترش باز نشد اما جاذبه آسمانش بیشتر از جاذبه زمینش بود چه؟ باز هم به زمین میخورد؟ اصلاً چه بسیار سقوطها که در عاقبت معلوم میشود صعود بوده. به همین خاطر باور داشتم طریقت انسانی که بیوفا به توقفگاه است، طریقت سقود است. سقود، با دال!
اگر فهمیدی پدر؟ باید صبر کرد تا سرانجام داستان. تا آن وقت که چراغ مرگ روشن شود ببینیم که به زمین خورده یا به آسمان. پدر حالا شما بفرمایید، عیسایی که تو باور داشتی جاذبه آسمانش بیشتر بود یا جاذبه زمینش؟ عروج کرده آیا؟ جان؟
آها… من نباید سوال کنم؟ خب پدر من از همه آن چیزهایی که گفتم توبه میکنم. اصلا من بابت همه این قصهای که از اول تا اینجا گفتم، توبه میکنم. همهچیز از یک خاطره شروع شد. لامروت یادم آمد آن سال کنار دریا بودیم… با خودم گفتم خاطراتم را بنویسم. اینطور شد که نوشتم: «خزر، نازلال و سبز اما آرام است…» و من خودم را میگفتم که نازلال، سبز… اما آرامم… آرام… پدر من عاصیام اما آرامم… آرام… آرام بگیر پدر… آرام بگیر.
درود… داغ داغ بود که شنیدم.. با آنکه آوای دریا بود و صدای آغوش نهنگ خویشتنم را می بوسیدم و همچنان پتک ابراهیم تلنگرم میزد، باز هم در جهان معروف ناشناخته و اشنازدایتان خوض می کردم….. درود بر شما. ثواب حال خوش دلم ، ل «ت مدام زندگی شما…
باز هم من، رویا و یک خواهش..
هر وقت احساس کردید در اپیزودی قرار است وحی بر شما نازل شود و پیغمبر شوید به جان عزیزتان آپیزود را صبح بارگذاری کنید مردم از بس قدم زدم.
خداوندا از شانزدهم به بعد، عصیانگر مطیع، مطیع عصیانگر اصلا نمیدانم چه شدم با هزاران هزار تن سوال…..
دیوانه نشوم صلوات…
حسام عزیز، ده دقیقه ای از نیمه شب می گذره. چقدر امشب با شبای دیگه فرق داشت. ترکیبی از دریا و پاییز و عینک و جبر. اشک و آب و بی خوابی. ممنون از تمام اعترافات. ممنون از خلق “سقود” و ممنون که قسمت کردی این همه رنگ و تصویر و صدا و تجربه رو.
شبت بخیر. خسته نباشی بعد از این دریای طوفانی.
سلام و احترام؛ با خسلی از لحظات این اپیزود همراه و همدل بودم. از تلاش برای یافتن عینک واقعی که گاهی نمییابمش تا یافتن عینک به طور شکسته و حیران و سرگشته ماندن که حال چه باید کرد؟ تجربه زیسته من در این مورد یک هفته خوابگاه مانی بدون حاضر شدن در کلاس درس بود و پاسخ به استادانی که چرا نبودی؟ مگر استادی که ضعف بینایی تجربه نکرده میتواند درک کند بیش از نود درصد فهم دانشجویش در کلاسی که به زبان بیگانه صحبت میشود و این دانشجو هنوز تسلط کامل بر آن زبان نیافته، از طریق بینایی حاصل میشود.
اما لحطات میانی اپیزود که انتخاب میان دو جبر است و چه بسیار این لحظات را زندگی کرده ام. گاهی انتخابهایم را گام نهادن در مسیر صعود دیدم و گاهی تا عمق سیاهی یک دره سقوط کردم. درک این صعودها و سقوط ها برایم ممکن است. اما آنچه که هنوز هم فهمش برایم سخت است این سقود هاست. جایی میانه سقوط و صعود… و در پایان مسیر آسمانی شدن برایتان هموار، صعودهایتان دائمی و چشیدن طعم لذت پرواز در آسمان آرزوها برایتان ممکن باد.
آقای حسام الدین ایپکچی در 3 بامداد شبی بی انتها اپیزود 26 را نوشیدم؛ و چه خوب حال من شبگرد از زبانتان جاری شد. سالها ست که در این میدان با خودم دست به گریبانم. خودم! در این روزها عرصه بر من تنگ و تنگتر میشود. نمیدانم درد هبوط است یا زایمان، هر چه هست دردی سخت وجودم را فرا گرفته. واژه سقود بر جانم نشست گویا همین احوال من است، اما میترسم، میترسم از روزی که صبح وام دار از چراغ عزم رخت بستن کند و من بمانم و سقوطم.
سلام
این روزها که روحم و ذهنم دائما مشغول به واقعه پارسال همین موقع هست،گوش کردن به این اپیزود هم مسیر شد با این حالم…اسم اپیزود،تاریخ انتشار ،اشارات ریز و…
نمیدونم تشکر درستی هست یا نه ولی ممنون کاملا به جا بود و البته قابل تامل .حداقل برای من نیاز هست به چندبار گوش کردن.
و من با این جبر در صلحم
و من با این جبر در صلحم …
حسام جان سلام
ممنون از اینکه هستی
کلام شما برای من بسیار زیبا و آموزنده هست ، اینبار واقعا درد داشت.
بغض داشت . اشک….
در هر اپیزود بمباران کلمات میشم و باید چند بار گوش کنم ، احتمالا معتاد انسانک شدم
**شاید سوختن از درون ، مهمترین وجه اشتراکِ انسان، آتش و چوب است.
و شاید ما به رنج ها و دردهایمان در لابه لای شعله های اتش خیره میشویم.
خیره شدنِ ما به دردهایمان و دردهایمان به ما!
و شاید همین خیره شدن است که چشم برداشتن از آتش را برایمان سخت میکند….
متن بالا از خانم پونه مقیمی
لذت شعر خواندن، لذت داستان خواندن، لذت تماشای قاب های هنر، لذت گوش کردن موسیقی، لذت سفر، لذت حل کردن جدول و معما و …
چیست این انسانک که تمام این لذت ها را یکجا در جانم می ریزد؟!
درود بر حسام خان ایپکچی، اپیزود سقود رو گوش دادم و بسیار بهم چسبید، حس و حال این اپیزود رو با تمام وجود درک کردم، دوتا اثر از آلبر کامو رو در تکمیل این اپیزود به هر آنکس که نخونده توصیه میکنم، سقوط و افسانه سیزیف. این دو کتاب آلبر کامو در راستای بحرانهای مطرح شده هست، برای شخص من که مثل داروی روح بود و دوای اگزیستانسیال، اولی در قالب رمان و دومی بصورت جستار و پژوهش، امیدوارم این دوکتاب برای آنهایی که علامت سوال درونشان در حال بلعیدن فضای بیرونشان است مفید باشد، همچنین تریبون فعلی جنابعالی بستر مناسبی برای معرفی این دو اثر هست. بازم ممنونم، پاینده باشید ??
درودبرشمااستادگرامی وارجمند:انشاالله همیشه تندرست و شاد باشید در کنار عزیزان .دراپیزودهای قبلی،جایی داشتم…ولی اکنون مانده ام در راه… ودنیا برایم خالی شده،ودرسکوت وخلاء غوطه میخورم…البته سبک هستم ودنبالِ یک سرپناهِ امن... می گردم.باتقدیم احترام.
سینه ام دکان عطاری است دردت چیست؟
در جمعه صبحی عینکم در رودخانه تنگه واشی غرق شد و خودم هم.
رفته بودیم که یله به طبیعت بدهیم و آن قدر سرخوش بودم که غرق شدن عینکم را در آب ندیدم.
به تهران که برگشتیم دیدم که دختر ۲۲ ساله ام در یک تصادف برای همیشه رفته است ونه در جاده که در خیابان کنار خانه ام .
عینک هرگز پیدا نشد و رنگها هرگز به روشنی قبل تنگه واشی نیست ولی من باید خیلی زود عینک دیگری می زدم چون هنوز باید فرزند دیگرم را ببینم .
و من با این جبر در صلح نیستم هرگز
عزیزدلم
چقدر دردناک
چقدر دردناک
شما سقود می کنید
وقتی به خاطر فرزند دیگرتون و البته خودتون بی وفا به توقفگاه باشید سقود می کنید
بی نهایت سپاسگزارم که جانم را به وجد آوردید ، در عشق و حضور و سلامتی باشید ??
بلا از شما دور باشه!
درود
یک هفته ای است که با انسانک آشنا شدم و این یکی از اتفافات بزرگ امسالم بوده است.
موشکافی و تعمقل در جملات و وسواس در انتخاب کلمات حاکی از عمق اندیشه های شماست و من هر شب قبل از خواب باید حداقل یک اپیزود گوش دهم و در فکر فرو روم و این عادت شده است و امیدوارم ادامه یابد.
در این اپیزود، واقعاً محظوظ گشتم از چیدمان مطالب و روایت داستان. بی نظیر بود و یگانه.
شیوۀ قرائت مطالب بگونه ای بود که حس کردم ترکیبی از شاملو و محسن نامجو با هم به سخن آمده اند! چقدر شیوا و تامل برانگیز.
طی این یک هفته متاسفانه هنوز نتوانستم پی ببرم که شما اگزیستانسیالیست هستید یا معتقد به ماورا.
هرچند این نکته اهمیتی ندارد و محتوای شما هر دو قشر را با هم در بر می گیرد و نکات آن آموزده است برای هر فردی.
امیدوارم با همین انرژی پیش روید و ما را محروم نسازید از این دریای بیکران.
از همراهی شما خوشحالم
به گمانم تا کار تفکر به انتها نرسیده باشه پاسخ قاطعانه ای بر اینکه، «باور به چه دارم» ممکن نیست
واجب است که لنگر کشتی ما بر اسکله یک اندیشه انداخته بشه!؟
به نظرم واجب نیست.
ممنون از دست و دلبازیت برای اینهمه زحمت و وقت و دانشت که برای ما خرج میکنی بی منت.
سلام پادکست سقود رو با جان و دلم درک کردم دلیلش این بود که در تیرماه ۷۸ که اردوی فارغ التحصیلی مون رو تو شمال کشور برگزار کردند عینکم تو دریا افتاد.چشمم منفی ۵ هست و آستیگمات هم هست.من دانشجویی بودم بی پول بی تجربه در شهرر غزیب مردم.از زمان گم شدن عینکم تو آب دریا که موج بهم زد تا لحظه ای که به طور اتفاقی دیدم معاون مالی مون صدایم زد که بیا و دیدم عینکم دست ایشون هست.تو این فاصله ی گم شدن و پیدا شدن عینکم به اندازه ی شاید جند ساعت تو فکرم افکار مختلف جابجا شد.پولی که نداشتم دنیایی که تار میدیدم گروهی که همراهشون بودم و نمیتونستن به خاطر من تو یه شهر بمونند و از همه بدتر چه جوری تا فردا سر کنم؟یادمه معاون مالی مجموعه مون گفت وقتی دیدم عینک روی آب شناوره و برداشتمش گفتم مال کدوم بنده خدایی هست با این چشم های ضعیف.خلاصه جناب ایپکچی من این اپیزود پادکست رو هضم کردم
برای چندمین بار در اوقات دلتنگی این اپیزود را شنیدم و همراهتان شدم در لحظه لحظه اش…
ممنون بابت این اوقات خوش کمیاب
درباره درونی ترین قسمت پیرامون صحبت نکردید یا من متوجه نشده ام؟ اپیزود را در این باره بود؟
مجال به طرح این مبحث نرسید
ممنون
منتظرش هستم خیلی بحث جذاب و مهمی بود
برای بار چندم شنیدم. از ۱۰ دقیقه ی آخر این اپیزود می تونم به عنوان مانیفست پیامبری خودم استفاده کنم. حالا اگر شبه پیش اومد که از حسام خان ایپکچی کپی کردی و پیام آور دروغینی هستی، شاید لااقل این توانایی رو داشته باشم که متن وصیت نامه ام رو با این جملات شروع کنم.
غرض اینکه فصل های آدمیان آن به آن است،
آن روز خزان بودم؛ کمی قبل از سال تحویل، بهار شدم.
عید بر شما مبارک.
آرزوی سلامتی برای شما و خانواده تون دارم.❤
عرض سلام و ادب
جناب ایپکچی عزیز، این اپیزود اوجِ تمام اپیزودها بود و از شواهد امر چنین برمی آید که صبر و تلاش و انرژی زیاد برده است و مرحبا که چقدددر لذت بردم و نوشِ گوش کردم.
انگار داستان، داستان خودم است در یک لوکیشن دیگر …
بی نهایت سپاس
سلام بر شما
خوشحالم از همراهی و همدلی شما
مگه ایمان چیزی بجز پریدن در تاریکیِ؟
فقط سکوت و سکوت و محو این نوشته هاو تفکرات و تاملاتی که می زندگی من شده.
و من می میزنم بسلامتی بودن و ماندن استادم.
سلام.
اصلا نمیشه با کلمه کامنت برای این اپیزود داد. مجبورم به بریده بریده بگم.
قلمتون کجا بود تا الان! نویسنده، گوینده، تجربه گر… هنرمند!
احسنت. احسنت.
من آدم تنبلی هم در نوشتن و هم در خواندن هستم. اما واقعا آشنایی با این پادکست و نوشته های شما، نقطه مشخصی به نوعی روشن، توی عمر من هست.
ممنونم.
سلام عزیز
گوارای ِوجود
جناب ایپکچی جسارت منو ببخشید ولی نمیتونم کنجکاوی م و درمورد بیماریتون پنهان کنم و ازتون میخوام حداقل با توضیحی این کنجکاوی و برطرف کنین. امیدوارم هرچه که هست فریاد یافتم یافتم سلامتیتون هرچه سریعتر گوش جهان و کر کنه.
سلام
خسته نباشید خدا قوت
جدا از تفکری که تجربه های تلخ بشری رو بالاترین رسول و پیامبر انسان میدونه بالاتر از رسول ظاهر و باطن و این تجربه هارو عامل سوق به کمالات میدونه و فارغ از سختی تجربه کردن و ناباوری وقوع
اعتقاد دیگری هم هست
مثلا فکر کن تو کودکی هستی مشغول بازیگوشی ناگهان تیغی روی گردن خود حس میکنی تیغی که بهترین بندگان خدا خضر روی رگ های تو گذاشته و موسی در حال تماشاست و قصد کشتنت را دارن برای گناه نکرده
تو در این سقود که نامش زندگی است با خواست او صعود یا سقوط خواهی کرد پس چه بسا کشته شدن بخاطر گناه نکرده عامل صعود من و جلوگیری از سقوطم باشه
سلام عرض ادب با صدای دلنشینتون چقدر این پادکستتون دلنشین و بارها بارها گوش دادم که به جان آدمی مینشیند و ….
با شنیدن پادکستهای انسانک احساس میکنم، با دیگری یکی میشوم. گویی دستی جادویی آینهای برام نهاده است.
به قول حضرت دوست:
آن کیست که بیرون درون مینگرد
در اهل جنون به صد فسون مینگرد
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد
و آن کیست که از دیده برون مینگرد
پاییز بود و بیشتر از برگ های سرخ و نارنجی درختان،این خاطرات بودندن که کوچه ها و لحظات را پر کرده بودند.
باران پاییزی بجای غرق کردن خاطرات انها را دوباره زنده میکرد و تازگی را در عروق انها میدمید….
هی پاییز چرا هرسال نورت را از مامیگیری و قطرات تصاویر گذشته را بر روی برگ هایت روان میکنی؟ینی من باید هرسال در این تماشاخانه،این تماشاخانه دیوانگان(اشاره به قسمتی از کتاب گرگ بیابان نوشته هرمان هسه) زندانی شوم؟
چرا هرسال بوسه گرم تابستان را از من میگیری و مرا از نوازش لطیف موج های ساحل محروم میسازی…
پاییز…پاییز جواب مرا بده چرا با همه این بدی ها من تو را دوسدارم…