30 – را
تفکر، یک سیر و سیاحت است. سیاحتی که در آن با پیوند زدن چیزهایی که میدانیم، سعی و کوشش میکنیم در کشف ِچیزهایی که نمیدانیم. مطالعه تفکر نیست، بلکه خواندن گزارش تفکر دیگران است. مرور کردن سفرنامه این و آن لزوما به سفر ما ختم نخواهد شد اما برای یک مسافر، آشنایی با تجربیات دیگران بسیار کارگشاست.
در مسیر تفکر همیشه، حاصل مواجهه ما با تمام موضوعات «تسلط» بر آنها نیست. گاه در مواجهه با موضوعی به «تحیّر» میرسیم. حیرت؛ رخداد منتظره و خوشایندی است که تنها در جاده تفکر رخ خواهد داد. حیرت جایی متولد میشود که از هم آمیختن دانستهها، بجای روییدن پاسخ، یک سوال عظیمتری متولد میشود. اپیزود سیام انسانک از جنس حیرت است.
اگر طعم حیرت را میپسندید، «را» تقدیم شما :
در کتاب اندیشیده بودیم، در جمله نیز هم و حتی در کلمه. اما اینبار نوبت به حرف رسید، حرف ِ«را». من این اپیزود را با هدفون شنیدهام و پیشنهادم این است که شما هم با هدفون میل بفرمایید. موسیقی استفاده در این اپیزود به مرور در کانال تلگرام و ساندکلاد انسانک منتشر خواهد شد.
اپیزود سیام: را |
سلام بر شما… مهیای سفر هستید؟ حوصله راه طی کردن دارید؟
در این اپیزود راه بلند است اما لذیذ. سفر دشواری دارد اما سرانجامش شورانگیزی است. اگر از منِ ناتمام برآید تا آنچه را در دل دارم بر زبان بیاورم، آنگاه سرخوشم به اینکه با هم به این مقصدِ وجد خواهیم رسید. آبجی جان، داداش جان، مادر جان، پدر جان… اگر حال و جان سفر داری، دستت را بده به من… تا این راه را با هم طی کنیم.
گفتم پدرجان و مادرجان… اپیزود سیام انسانک، الان که شامگاه اول اسفند 99 است ـ میانه روز مادر و پدر ـ ضبط میشود. من این اپیزود را به مقام پدرانگی و مادرانگی تقدیم میکنم. به تمام شماهایی که مادر و پدرید و به مادرها و پدرهای شماهایی که میشنوید. و همینطور به پدر و مادر خودم؛ بالاخص به پدر، که اگر این اپیزود در دوم اسفندماه 99 منتشر بشود، مقارن با تولد ایشان است… و البته، به پدرجانِ مهتاب…
مهتاب برای من پیامی گذاشته بود و گفته بود که پدرش شنونده انسانک است و مدام جویا میشود و میپرسد که: پس خبری از این بچه «حسام» نشد؟
پدرجان، پیشانیات را میبوسم؛ ببخشید که دیر میشود. هم شعلهام نحیف است هم حرف دیرپز است. مدام تأخیر میشود اما امیدوارم آنچه امروز سر سفره آوردهام تأخیرم را موجه کند که راه، گواه است که چرا تأخیر شد.
نگاهی به اطراف: ثابتها و متحرکها |
نگاهی به اطرافمان بیندازیم و دوروبرمان را تماشا کنیم. این تماشا که میگویم، فقط با چشم نیست؛ با گوش و لمس و چشمت تماشا کن. آیا چیزی را درک میکنی که این چیز در جای خودش ایستاده و ساکن و متوقفِ محض باشد؟ یا هرآنچه درک میشود در جنبوجوش است؟
در خودت که مرور کنی ـ فرقی هم نمیکند که الان نشسته، ایستاده یا خوابیدهای ـ اعضای درونت در جنبوجوشاند یا ایستادهاند؟
به بیرون هم اگر نگاه میکنی ـ تفاوت ندارد ـ سنگ و چوب و نمای ساختمان را نگاه میکنی، یا آدمهایی که راه میروند و گنجشکی که پر میزند و گربهای که سلانهسلانه پیش میرود.
در تعبیر اولیه و یک نگاه گذرا، چیزهایی را ثابت و ساکن میدانیم و چیزهایی را متحرک میبینیم. بهعنوان مثال، اگر از قاب پنجره به بیرون نگاه میکنیم، خودِ قاب را ایستاده میبینیم. قاب جلوی ما جُم نمیخورد و اینطرف و آنطرف نمیرود.
اما بیرون از این قاب، گنجشکی را میبینم که ورجهوُرجه میکند و اینسو و آنسو میرود. این گنجشک را متحرک میدانم.
این را که به او متحرک میگوییم بهجای خود. برویم سراغ ثابت. مثلا در بدن خودم، میبینم که نسبت اعضا به هم، ثابت است؛ یعنی قلب و کلیه و روده و معده و کبد جاهای معلومی دارند و در این جاها ثابتاند. اینطور نیست که شب، قلبم در سینهام باشد اما صبح اتفاقی بیفتد که به گلویم بچسبد. این اعضا چون جای مشخصی دارند، به آنها ثابت میگوییم.
اما در این قلبِ ثابت، تپشی برقرار است یا بهعنوان مثال در این شبکه اعصاب یا رگ ثابت، خونی در گردش است.
میبینید آنجا که ما میگوییم «ثابت» هم حرکت هست اما چرا به آن ثابت میگوییم؟
چون نسبت آن را با چیزی دیگر میبینیم. اینها را نسبت به هم ثابت میدانیم.
تلنگر اول: همه در جنبیدناند |
پس تلنگر اول این اپیزود آن است که حتی چیزهایی که ما به آنها میگوییم ثابت، چون سرعت حرکت آنها را با چیز دیگری مساوی میبینیم، به آن ثابت میگوییم.
مثلا اول این اپیزود گفتیم میخواهیم به سفر برویم. فرض کنید در مرحله اول سفرمان سوار اتوبوس هستیم. وقتی در اتوبوس راهی هستید، نسبت ثابتی با بقیه مسافرها دارید؛ بنابراین میگویید اینها سر جای خودشان هستند اما اگر کسی از بیرون نگاه کند، شما را ثابت نمیداند و میگوید اینها در حال حرکتاند.
بنابراین هستی، یکسر حرکت است. هرچه میبینیم، در حرکت است. این حرکت، فقط حرکت از نقطهای به نقطه دیگر در مکان نیست؛ بلکه حرکت در خود موجود هم هست.
اگر سنگی را از معدن بیاورید و تبدیل به نمای ساختمانش کنید، درست است یک حرکت انتقالی روی زمین داشته اما در خودش هم متحرک بوده؛ چرا؟ راهی طی کرده تا شده مرمر و فیروزه. در همان نقطه خودش هم در حرکت بوده. اصلا بهای چیزها براساس حرکتشان معلوم میشود.
تا اینجا، ما خودمان در حرکتیم و پیرامون هم هرچه هست در حرکت است. اصلا سادهتر… داستان این است که یک مجلس شادِ شادِ شادی بوده که هرکه را بلد بوده «تکان بدهد»، دعوت کردهاند. یعنی هرچه ایستا بوده، اصلا مهمان این هستی نیست. فقط متحرکها را به این هستی دعوت کردهاند. پس هرچه هست، در جنبش است.
به عبارت دیگر، ما ساکنان این عالم نیستیم؛ بلکه متحرکهای عالمیم. آنجا که سخن از سکنا گزیدن میگوییم، نسبت بین خودمان و چیزی دیگر را ثابت فرض میکنیم و میگوییم سکونت کردهایم و الا چون نیک بنگری، همه دارن «تکون میدن»…
بفرمایید بِشَوید! |
خب حالا این مجلس هستی، این مهمانی عالم که هرکس در آن دعوت شده مشغولِ جنباندن است، جای نشستن نیست. این مجلسی که در آن همه وسطاند چه مناسبتی دارد؟ چرا اصلا چنین بزمی برپاست؟
این مجلس، مجلس جلوهگری و هنرنمایی و اگر بخواهم کمی دقیقتر صحبت کنم، مجلسِ «به فعلیت رسیدن» است. یعنی هرکسی باید بتواند هر توانی را که دارد، نشان بدهد و محقق کند. اگر در توان هستۀ خرماست که خرما بشود، این مجلس برقرار است تا چنین بشود. اگر جناب هستۀ زردآلو میگوید: «من خودم رو درخت زردآلو میبینم ولی هنوز نشدهم»، بهش میگویند: «بفرمایید اینجا بشید!… اینجا جای شدنه.»
و حالا در این هستی، هریک از این هستهها به راه افتادهاند تا بتوانند به غایت خودشان، به آن چیزی که در توانشان است برسند. اشتراکهای جالبی هم دارند. بهعنوان مثال همۀ اینها سعی دارند که در بلوغ خودشان، «چون خودشان» را ایجاد کنند. یعنی یک گل به جایی میرسد که از خودش، از پرچم و گردهاش، بذر و دانهای ایجاد کند تا با کاشتن آن، گلی مثل خودش به وجود آید. یک درخت گردو یا سیب، در مسیر خودش، وقتی به بلوغ و ثمر میرسد، بر خودش لازم میداند دانهای ایجاد کند که از آن دانه، درخت دیگری ایجاد شود.
این جاده فعلیت آنقدر ادامه پیدا میکند که تو به آنجایی برسی که انبوهی از خودت ایجاد کنی و این میشود کمال تو. لااقل درباره دیگر موجودات اینگونه است. من درخصوص فرزندآوری حرفی ندارم. برای این حرفی ندارم که اساسا در انسانک، غرض این نیست که به کسی بگویی چطور زندگی کن، چهکار بکن یا چهکار نکن. خودتان میدانید. من سفرم را برای شما تعریف میکنم. حالا اثر شنیدن این تعریف در زیستن شما چه باشد به خودتان مربوط است.
من اینها را میبینم، راه میروم و قصههایم را برای شما میگویم. میگویم در این مهمانی هستی که میّبینم، همه در راه فعلیت خودشان به حرکت افتادهاند و در مسیرِ بهفعلیترسیدن جایی هست که به بلوغ میرسند و در این بلوغ، اراده میکنند که چون خودشان را بیافرینند یا انبوهی از خودشان را برجا بگذارند.
فعل چیست؟ |
حالا یک قدم دیگر به موضوع اپیزود سیام نزدیکتر شویم:
به این جنبوجوشِ در راستای به فعلیت رسیدن، من میگویم «فعل». چرا این «من» را قبلش آوردم؟ برای اینکه بدانی حرف غریبه نیست تا در رودربایستی بمانی. با خیال راحت نقدش کن. اگر حال نکردی نپذیر. من تا امروز اینقدر عقلم رسیده؛ که فعل عبارتاست از «تحرک یک چیز به سمت فعلیتیافتگی».
خب جونم براتون بگه که…
تا اینجا که مطلب پیچیده نبود. گرم کردیم و با هم نرمنرم دامنه را بالا آمدیم.
نمنمک داریم به قله میرسیم. چند دقیقه دیگر میتوانید قله اپیزود را ببینید.
پیش از این چه گفتیم؟
گفتیم جهان یکسر در حرکت است و این حرکت به قصد و مقصد فعلیت است. بزم برای شدن برپاست و به این حرکت به مقصد فعلیت میگوییم: فعل.
اینها را در درس و مشقتان خوانده بودید. چند دقیقهای را هم که جلوتر میخواهم بگویم در ادبیات فارسی خواندهاید. به یاد شب کنکور، میخواهم یادآوری کنم…
برای زندگی نخواندیم |
ای امان از این کنکور! ای کاش نه ما برای کنکور درس میخواندیم نه به ما به قصد کنکور درس میدادند. حیف شد که اینهمه خواندیم اما برای زندگی کردن نخواندیم. حیف شد که برای پیشهوری و دکانداری خواندیم نه برای زیستن.
و الا تفاوتی نمیکرد چه درسی. شما میخواهی شیمی بخوان، یا فیزیک، هندسه و ادبیات… در هرچه به عمق برسی، درنهایت به یک ریشه برمیگردی؛ مثل رشتهقناتهای بههمپیوسته یا ایستگاه مترو.
دیدهای میگویند ایستگاه مترو یک سرش در این خیابان است و سر دیگرش در آن خیابان؟ اسم خیابانها فرق دارد ولی وقتی پایین میروی آخر در «یک»جا سوار میشوی.
این علوم از یک ریشه برخاسته. بالا که آمده، ما به اعتباری، یکی را گفتهایم این گرایش و دیگری را آن گرایش. ولی مخزن یکجاست. میگویید نه؟
حالا ببینید کارمان با همین ادبیاتی که خواندیم و تستش را زدیم تا کجا میتواند پیش برود.
فعلِ نیازمندِ را |
تکلیف فعل که روشن شد. فعل حرکت کیست؟ آن تکانی را که گفتیم، که میخورد؟ فاعل. فعل، حرکت فاعل است. در این که بحثی نیست. ما فعل بدون فاعل نداریم. درواقع به جنبیدن فاعل میگوییم فعل.
اما آیا همواره فعل و فاعل کفایت دارند یا گاه در جملاتی، دامنه حرکت، چیز دیگری را هم دربرمیگیرد؟
زمانی هست که من فقط خودم را تکان میدهم. من فاعلم و آنچه از من سر میزند فعل است. اما زمانی در آن بزم، من دیگری را تکان میدهم و به حوزه دیگری تعدی و دستاندازی میکنم. به آن دیگری چه بگویم؟
اینجاست که به آن دیگری میگوییم «مفعول». بعضی از افعال هستند که همیشه دستِ گداییشان دراز است. اینها بدون دیگری قابلیت تحقق ندارند.
اگر من بگویم: «من آمدم» یا «حسام آمد»، جملهام تمام است. آمدن، رفتاری است که از منِ فاعل سر زده اما اگر بگویم «حسام آورد»، برایتان ابهام پیش میآید و همچنان منتظر توضیحید: «چه چیزی را آورد؟… چه کسی را آورد؟».
یادتان میآید که میگفتند «چه چیزی را… چه کسی را؟» سوالی است برای شناختن فعل «متعدی»؟ تعدی یعنی تجاوز کردن. این فعلی است که دامنه حرکتش نه فقط فاعل، بلکه مفعول را هم تکان میدهد.
حالا این عمقش کجاست؟
عزیزجان! هرجایی که «را» به نماد مفعول دیده شد، بدان که پای تعدی در میان است، کسی با کسی دیگر یا چیزی با چیزی دیگر کار دارد. اگر «را» در نظام حرکتی هستی نبود، تحرک هر شیئی فقط بر خودش اثر داشت. هرچه میکشیم از این «را» میکشیم.
این «را»ی نشانه مفعولی است که حرکتهای هستی را چون حلقههایی به هم گره میزند. این رای نشانه مفعول است که ما واگنهای مستقل از هم را در هم قلاب میکند. اگر تمام افعال این عالم «لازم» بود، همواره حسام فقط میآمد. اما چینش این هستی به گونهای است که حسام نهتنها میآید، بلکه میتواند «بیاورد». بیاورد یعنی چیز دیگری را بیاورد؛ یعنی بر ارادۀ آن چیز دیگر تعدی میکند.
جبرِ را |
آنجایی که «را» حاضر است، جبر در میان است. من سیب را چیدم. این ارادۀ من است و جبر سیب. این «را»، اراده مرا بر سیب جبر کرد. من تو را در آغوش گرفتم. این در آغوش گرفتنِ من، بیتو، شدنی نبود. «را» من را به تو نیازمند کرده.
این «را» فقط یک «ر» و «الف» نیست. جهانی با این «را» در حال جنبیدن است. و حالا میتوان در این «را» تأمل کرد و از دل همین را، آثاری درمیآید که شما میتوانید از اینجا به بعد خودتان تأمل کنید. یک نمونهاش را من برگزیدهام که برایتان مثال میزنم.
[موسیقی ـ دوستت دارم ـ علیرضا قربانی]
عشق و دوست داشتن |
مثال اولم را درباره «را» به مناسبت ایام پربرکت ولنتاین میگویم. در این ایام، خرسها را دادید، قلبها را گرفتید، شکلاتها را خوردید، بقیهاش را هم بهخاطر رعایت پروتکلهای بهداشتی فقط پیامک کردید. بعضیهایتان به هم گفتید: دوستت دارم. بعضیهایتان هم گفتید: عاشقتم. اینها با هم فرق دارند یا نه؟
اگر فرق دارد، فرقش چیست؟
یکی از مشهورترین متنهایی که در مقایسه این دو داریم، نوشتۀ مرحوم شریعتی است. ایشان یک یادداشتی دارد که در تیتر آن، قضاوتش روشن است: «دوستداشتن از عشق برتر است». اگر در سایت ایشان جستوجو کنید میتوانید متن کامل آن را بخوانید.
چند جملهای از شروع آن را برایتان میخوانم تا دستتان بیاید تم محتوای آن چگونه است:
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛ اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بیارزش است و دوستداشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد، دوستداشتن نیز همگام با آن، اوج مییابد…
متن ادامه دارد و میتوانید خودتان آن را بخوانید. رفقای من، اقناع شدید یا هنوز سوال دارید؟
صدالبته باید متن را کامل بخوانید تا بتوانید به این سوال پاسخ بدهید اما تا پایان متن، این سوال باقی است که شما چرا به «آن» میگویید عشق؛ به «این» میگویید دوست داشتن؟
چرا جای این دو را با هم عوض نمیکنید؟
حالا من با متن و فرمایش ایشان کاری ندارم. میخواهم از خودمان سوال کنم. دوستداشتن و عشق، چه تمایزی با هم دارند؟
من این متن را در نوجوانی دیده بودم و از همان جا این سوال در ذهنم شکل گرفت و در ذهنم بارها از ایشان میپرسیدم. اگر صرفا میخواهیم یک متن خوشذوق خوشقریحه ارائه دهیم که غلیانات روحی ما را نشان بدهد، احتیاجی به این زحمات نیست اما اگر تفکر ارائه میکنیم باید اقناعکننده باشد.
این سوال در ذهن من امتداد یافت و آن را برای خودم با همین قاعدۀ «را» حل کردم. من اصرار ندارم که شما به آن چیزی که من میگویم «عشق» بگویید عشق و به آن چیزی که من میگویم دوستداشتن، بگویید دوستداشتن. اما مسیر اندیشیدنم را بلندبلند طی میکنم که اگر همانتخاب با من بودید بدانید چرا و اگر هم نه، دلیلش را بدانید.
«تو را دوست دارم» لازم است یا متعدی؟
همین «را» پرچمِ اتکای دوستداشتن به غیر است. وقتی «را» در میان است، یعنی اگر تو نبودی، دوستداشتنِ من هم بیمعنا بود. دوستداشتنِ من گرهخورده است با تو. این همچنانکه متعدی است، متکدی هم هست… گدای توست. اگر تو تغییری بکنی، دوستداشتن در من تغییر میکند. اگر تو پرهیزی بکنی، دوستداشتن در من عقب مینشیند یا لااقل متأثر میشود. این دوستداشتن دنبال مفعول میگردد تا خودش را بر کسی حاکم کند.
اما در مقابل، «عشق» چه؟ میگویم: «عاشق شدم». اینجا صحبت از «اسنادِ» یک وضعیت به من است. من عاشق شدم. مثل اینکه بگویم «سیر شدم».
بله، برای سیر شدن اسباب متنوعی هست. میتوانم انواع غذاها را خورده باشم، میتوانم بیماری داشته باشم که حس سیری به من میدهد، میتوانم نه غذا خورده باشم نه بیمار باشم اما بوی غذا به من خورده و سیرم کرده باشد.
من چون آشپزی بلد نیستم تجربه زیستهاش را ندارم اما شنیدهام از خانمهایی که میگویند آنقدر در آشپزخانه بودهام و بوی غذا به من خورده، سیر شدهام.
ببین کاری نداریم با چه سببی سیر شدهای. وقتی میگویی سیر شدم، دیگر از تو نمیپرسند: «چه چیزی را سیر شدی؟ چه کسی را سیر شدی؟» جمله کامل است: سیر شدم.
حالا اگر کسی بخواهد کاوش کند میتواند از تو بپرسد که سببِ این سیرشدگی چیست و تو بگویی فلان چیز را خوردهام. ولی اگر نپرسید هم جمله کمال دارد.
«وضعیت» و «حال» من است؛ خواهی بمان خواهی برو. من عاشق شدم. این در من است. اما وقتی صحبت از «دوسْت دارم» هست جمله ناقص است. باید بپرسی چه چیزی را؟ چه کسی را؟
حالا ممکن است شما در نوعی از بیان، اینها را با هم عوض کنید. یعنی بتوانی دوست داشتن را طوری بگویی که «را» نخواهد. یا عشق را طوری بگویی که محتاج این «را»ی نماد مفعول باشد. به خاطر همین درباره شاخصش با هم صحبت کردیم. میگوییم جنگ لفظی نداریم. اگر پرچم «را» بلند شد، یعنی این فعل متکی به غیر است.
اگر پرچم «را» بلند نشد، یعنی این فعل متکی است به تو.
و بعد تصور نکنید که اینها فقط تمایز در لفظ است؛ عملکرد دوستداشتن بهعلاوۀ «را» با عملکرد عشقِ بینیاز از «را» متفاوت است. یک مثالش را عرض کنم و بعدا با هم به بیش از این فکر کنیم.
موضوع وفاداری در دوستداشتن، به جهت اینکه متأثر از «را»ست، یعنی بهخاطر دیگری است؛ فرق دارد با وفاداری در عشق، که «را» ندارد و حالت درونی فرد عاشق است.
چه تمایزی دارد؟
در دوستداشتن، وفاداری را اعتبار میکنیم. تصمیم میگیریم بابت یک فضیلت اخلاقی وفادار باشیم. یعنی من چون تو را دوست میدارم، برای تو وفادارانه زندگی میکنم. اما در عشق، موضوع، دیگری نیست. آنچه هست در من است. اگر کسی در عشق، وفادار بود به جهت اشباع در خود است. تمایزشان را میتوانم با یک مثال دیگر نشان بدهم.
مثل فرق کسی که نمیخورد چون رژیم دارد با کسی که نمیخورد چون سیر است. کسی که نمیخورد چون رژیم دارد، بهخاطر چیز دیگری از خوردن انصراف داده؛ یک فضیلت را برای خودش فرض کرده و به آن پایبند است اما کسی که سیر است و نمیخورد جایی برای دیگری ندارد؛ پس نمیخورد.
این «را» در زندگی ما کارکرد عملی دارد. مثال دیگری هم به ذهنم آمده که عرض میکنم.
[موسیقی ـ دلداری ـ سینا سازگاری]
«را» در شعر حافظ و سعدی |
مثالی از «را» برایتان بزنم تا ببینید که چطور میتواند در نگاه ما به زندگی پیرامون مؤثر باشد.
یک غزل از حافظ برایتان میخوانم. من خیلی دوست دارم برای شما حافظ بخوانم. اگر من گفتم و شما پسندیدید خبرم کنید تا برایش فکری کنیم و در جایی، حافظ بخوانیم.
غزل، این است:
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
برجای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می، با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از کام دلم نگشود ازو
نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
اما موضوع چیست؟
تمام غزلی که تا به اینجا با هم خواندیم، متکی به دیگری است. یعنی یک دیگری بیاید، با من وفاداری و نکوکاری کند. آخر این چه وضعی است که این دیگری نیست تا با من چنین کند؟
یک «را»ی مستتری، حافظجان را در بند دیگری نگهداشته. حالا یک «را» روی این را اضافه میکند:
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
میگوید اینهمه اوضاع و احوال درهمپیچیده که هست، یک کسِ دیگری گفتا «منش فرمودهام»… من میگویم: «چه چیزی را فرمودهای؟» این وسط یک «را» مستتر است. ادامهاش این است: «تا با تو طراری کند».
چه شد؟ در نگاهی که حافظ داشت، حتی طراری و نامهربانی و بدقلقی معشوق یا معشوقه را با یک «را» متصل کرد به دیگری؛ نه حتی به خودش. میگوید اگر هم این اکنون با من طراری میکند، «او» فرموده.
میبینید چقدر نقطۀ قراردادنِ این «را» میتواند تفکر را متحول کند؟
الان من که دارم صدایم را ضبط میکنم، از پنجره میبینم برگ تکان خورد. زمانی که میگویم «برگ تکان خورد» دنبال چیز دیگری نیستم اما اگر بگویم «برگ را تکان داد» ذهنم دنبال این خواهد گشت که «چه کسی تکان داد؟» بعد اگر بگویم «باد برگ را تکان داد» تا اینجا حرکت تفکرم میتواند متوقف شود اما اگر بپرسم «باد را چه چیزی تکان داد؟» باز سوال ادامه پیدا میکند. من اگر بگویم «من فهمیدم» اینجا موضوع تمام شده. چه چیزی را فهمیدم؟ مفعولش را بیان میکنم. من فاعلم؛ «را» را ذیل اراده خودم میآورم و میگویم «من کتاب را فهمیدم». اما اگر جملهام را اینطور بگویم: «مرا فهماند» در این صورت «را» را حاکم بر خودم آوردهام. بعد باید در پی این سوال بروم که چه کسی مرا فهماند؟ و دنبال فاعل میگردم.
این «را»، رای شگفتانگیزی است.
سعدی هم همین جنس تفکر را دارد. مثالی هم بزنم از غزلیات سعدی:
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
فعلا تا اینجا سعدی برای رفع تشنگی محتاج غیر است. آن غیر، ساقی است. خودِ آن غیر، برای رفع عطش سعدی، نیازمند غیر است. ساقی خالی بیاید فایده ندارد. باید آب بیاورد.
این هم بیت آخر همین غزل است:
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
سعدی در جوابش چه میگوید؟
ـ ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را!
یعنی اگر در من حرکتی میبینی، «را»یی در این حرکت بر من حاکم است نه اینکه من با یک «را» بر مفعولی حاکم باشم. من خودم اینجا مفعولم: او میکشد قلاب «را».
او میکشد قلاب را؟ |
خب… اپیزود سیام اینجا تمام است. من آنقدری که میخواستم درباره «را» تلنگر بزنم، عرض کردم و به مقصد رسیدهایم. هر کدام از دوستان اگر میل داشتند، میتوانند پیاده شوند. اما اگر کسی، چیزی بیشتر از این میل داشت و میپسندید، یک حرف نهانی دارم که چند دقیقه جلوتر خواهم گفت.
[موسیقی ـ قلاب ـ همایون شجریان]
کولیوار اندیشیدن |
میدانید رفقا! وقتی در وادی اندیشیدن کولی باشید، ساکن هیچ دیاری نخواهید بود. اهالی هیچ مکتبی شما را همشهری خودشان نمیدانند. گویی از همه راندهاید اما این ازهمهراندگی به آزادگیاش میارزد؛ چه بسا در جایی، از همهسو توبیخ شوید اما درعوض میدانید که از هیچ سویی اسیر نمیشوید.
باید پیمود و جست؛ زود است برای آرام گرفتن. آرام گرفتن در آرامگاه معنا دارد. فعلا هم که بر سنگ گور مینویسند «آرامگاه»؛ بنابراین تا قبل از آن، راه باقی است.
اپیزود قبل پادکست انسانک در باب مرگ بود؛ بعضیها خرده گرفتند و گفتند چرا خداباورانه حرف میزنی؟ در جای دیگری، عزیزانی از یکی از پلتفرمهای ایرانی اجازه نشر همین اپیزود را ندادند. گفتند که با قوانین سایت ما درباره خدا نمیسازد. از یک حرف (ضبطشده هم هست؛ طوری نیست که بگویم دو حرف بوده) دو برداشت متضاد شده.
ناگزیریم؛ کولیگون بودن اینها را هم دارد. اینها را گفتم که بگویم در این سیر کولیوار، که شهر به شهر، مکتب به مکتب تماشا میکنم و میروم… البته خالی از قضاوت نیستمها… بالاخره زادهشده در نقطهای از جغرافیایم و تربیتشده در برههای از تاریخ؛ دود این مطبخ به تن من نشسته… اما به قدری که بلدم، سعی میکنم بگذرم، بروم و ببینم.
دیارِ حاکمانِ را |
در همین سفر فکری، رسیدم به دیاری… که در این دیار، با همین «را» ، غوغا آفریدهاند.
مشخصه عجیبی که اهالی این تفکر دارند، وَجدی است که در جانشان هست.
وجد، عصارۀ «وجود» است؛ انگار که هر موجودی به قدر وجدش موجود است.
نمیخواهم با لفظ بازی کنم و آواهای قشنگ بسازم. مگر وجد، طرب و جنب و جوش و حرکت نبود؟ مگر موجود، متحرک به سمت فعلیت نبود؟ پس آنکس که وجدش بیشتر است حرکتش بیشتر است. آنکس که حرکتش بیشتر است سهمش از فعلیت بیشتر است.
اما مشخصه دوم این گروه این است که گویی در طول تاریخ، کسانی که این نظر و دیدگاه را بلند فریاد زدند، محکوم بودند به اسارت، طرد، تبعید و مرگ، آن هم به فجیعترین شیوه.
چرا؟ اینها چهکار میکردند؟
اینها دقیقا معکوسِ غزلیات حافظ و سعدی را بیان کردند. این معنایش این نیست که حافظ و سعدی چون آنها میاندیشیدند یا معنایش این نیست که چون آنها نمیاندیشیدند. نمیشود قضاوت کرد اما حلاجهایی هستند که به تعبیر حافظ:
گفت آن یار کزو گشت سرِ دار، بلند
جرمش این بود که اسرار، هویدا میکرد
گویی اینها هم به همان تفکر معتقد بودند اما به زبان نیاوردند…
حالا این تفکر چه میگوید و چه ربطی به «را» دارد؟
همهاش منم! |
در مدل قبلی، گفتیم که ما، مفعولی هستیم که دیگری ما را با این «را» میکِشد. اگر عاشق شدیم، او میکشد قلاب را. اگر معشوق و معشوقه در کار ما طراری میکنند، گفتا که او فرموده است. همهچیز زیر سر «او»ست. در این تفکر، یک سو منم و سوی دیگر، او و آن او، بر «را» حاکم است و او با را، من را میکشد.
اما در تفکر دوم، «را» به دست من است و این منم که با «را» بر این عالم حاکمم. هرچه هست، منم. سیدعمادالدین نسیمی، شاعر آذری قرن هشتم، همین تفکر را میگوید و همان بلای حلاج را هم به سرش آوردند.
حرفش چیست؟
منده سیغار ایکی جهان
من بو جهانه سیغمازام (من جا نمیشوم در جهان)
گوهر لامکان منم
کون و مکانه سیغمازام
اصلا آن گوهرِ لامکانی که میگویی، منم. من در کون و مکان جا نمیشوم. عجب «من»ی دارند اینها!
منِ اینها آنقدر وسیع است که از ذره تا خورشید را دربرمیگیرد. میگوید همهاش منم. این چه تفکری است؟ چطور توانستهاند حل بکنند؟
اینجا به عهد انسانکیمان عمل کنیم و سوال بزاییم. جواب نداریم. نمیدانم چه کردهاند!
مسیر عجیبی را رفتهاند.
ذره منم گونش منم
چار ایله پنج و شش منم
همهاش منم! چند لحظه سکوت میکنم. تو به این فکر کن و وجد این طایفه را ببین و بعد من عرضی در میانه این وجد دارم که خدمتتان میگویم…
[موسیقی ـ سامی یوسف ـ نسیمی]
من، ضمیر اول شخصِ حاضر
|
میخواهم اینجا دمِ گوشَت حرفی بگویم. نه برهان است نه استدلال. نه مبلّغ این تفکرم نه مدافعش. فقط براساس رسالت یک سیّاح، که تفکرات را سیاحت میکند میخواهم این زاویه را روایت کنم تا همه دربارهاش تفکر کنیم.
مخصوصاً هم یواشکی آن را در میانۀ این شور گذاشتهام تا هرکس تا اینجا آمد آن را بشنود.
ببین عزیزجان! «من» ضمیر است. ضمیر، اشاره دارد به چیزی. وقتی من میگویم «من» اشارهام به حسام است. تو وقتی میگویی «من» اشاره داری به چیزی.
از کجا بدانیم اگر کسی میگوید «من» اشارهاش به کجاست؟
اگر تفکری در سیر اندیشیدن خودش به نقطهای برسد که وقتی میگوید «من»، پشت این من، اشاره به چیزی داشته باشد که آن چیزِ معمول نیست؛ آنگاه وقتی که میگوید: ذره منم گونش منم (یعنی ذره منم، خورشید منم)، این «من»ش اشاره به چیزی دارد که همان چیزی نیست که در عقل من و توست.
خب اشاره به چیست؟ نمیدانم.
ضمیر جایی است که تو اراده کردهای اسم را به کار نگیری. ضمیر رازآلود است. وقتی میگویی «او» از کجا میدانی این او به کجا میرود.
حالا به دلیل و سببی، ضمیر «او» سومِ غایب نیست؛ بلکه ضمیر اول است و حاضر.
اینکه چه میشود که اهالی ضمیر سومِ غایب، حکم قتل دادهاند برای اهالی ضمیر اولشخص، رازی است که ندانم. این شما و وجد این طایفه…
[ادامه موسیقی ـ سامی یوسف ـ نسیمی]
سلام و عرض مراتب احترام؛ اولین جمله ای که بعد از شنیدن کامل این اپیزود به ذهنم رسیدو به زبون آوردم ماشاء الله لا حول و لا قوة الا بالله بود… سیر تفکرتون بسیار جذاب و مسیر حرکنت اندیشه تون سرشار از زیبایی هاست. برقرار باشین
سلام و درود احسن
سلام.
حسام جان
بیش از هر بار که کامنتی قرار دادهام بیصبرانه و فیالبداهه اینجا برایتان مینویسم
این اپیزود برایم لذیذترین قسمت انسانک بود.
این “را” که پای “دیگری” را در اخلاق باز کرده سوژه جناب لویناس در تبیین اخلاق است.به نظر من هم اخلاق تنها با “دیگری” معنی پیدا میکند و در غیر اینصورت احتمالا از ذهنیت به فعلیت گذر نخواهد کرد.
در باب دید حافظ ای کاش بیت بعدی را هم میگفتید. حافظ هم آنجا که میگوید “گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد” فورا در مصرع بعد اضافه میکند: “فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد”. منظورم این است حافظ در ابتدا گوهری که از صدف کون و مکان بیرون است را نزد “خود” یا “دل”میداند و سیر این شعر را با این هسته پیش میبرد. ولی در نهایت فیض روح القدس را لازمه مسیحایی شدن میداند.
درودبرشما استادگرامی و ارجمند: انشاالله همیشه تندرست و شاد باشید در کنار عزیزان.
واقعادستمریزاد…جانی دوباره گرفتم.
هردم ازاین باغ،بری میرسد…!!!.
امیدوارم مانا،بمانید.
با تقدیم احترام.
درود بر شما حسام عزیز که وجودتان دلیل این وجد امروز من است. امروز هر کلمه ای که مینویسم هر ضمیری که به کار میبرم دستم میلرزد چون به معنی آن می اندیشم و لذت میبرم ازین آغاز مداوم. هر چه کم داریم می آفرینید و این ((چه)) همانا دغدغه است. ممنونم که زنده گی میکنید ساکن هستید و سفر میکنید مگر نه این که مقصد ما، این خودآگاهان دردمند، فقط و فقط رفتن است. انسانک رودخانه ای شده که بیقرار است و از هر ذهنی میگذرد بیقراری بر جای میگذارد و بی قراران هرگز تاب آرمیدن در دشت های امن و آرام را ندارند.
درود
«ک» انسانک نشان کهتری نیست که مهتری است. انسانک روایت یک بزرگِ متفکرِ شایان توجه هست که قرار نیست همه را با خود همراه کند اما شنونده خود را از میان میلیونها، یافته و بزرگ میکند.
ممنون که فاصله ما را با خودمان کمتر و کمتر می کنید
سلام
حسام جان داداش عالی بود این اپیزود
و در مورد حافظ خوانی،حافظ با صدای شما شنیدن داره
گوهر گران وجودت پر وجد باد ، و اپیزود چهلم ما رو به کجا خواهد برد !؟؟؟؟
درود انسانک
درود خالق انسانک
اینهمه اندیشه ورزی و تعمق شما من و دیگر اهل انسانک را به وجد آورده و مشتاقانه به تعمق چندباره در جای جای زندگی فرا خوانده
انسانک در این دریای پر امواج زندگی چیزی بیش از چند تخته پاره بر موج مینماید
خواستم خدا قوت بگم و گذر کنم اما …
عقل کوته بین و یا شاید عجول من بعد از تکرار شنیدنتان به این سوال رسیده که نقشه راه انسانک چیست و آیا اصلا انسجامی در فحوای پادکست ها وجود دارد؟ من هم با اجازه شما خودم رو اهل انسانک میدونم و میخوام پرسشی در شما ایجاد کنم که آیا این پراکندگی که من درک میکنم ماحصل سال انزواست؟ یا بنا بر فرمایش خودتان در جایی ماحصل توانمندی غیر متمرکز شماست؟
خواستم از این گوشه تنهاییم به حضورتون این آگاهی رو بدم که برای من و بسیاری از اهل انسانک،این جستارها یکی از جذابترین کلاس درسهای زندگی بوده و هست، که شخصا بسیار ازش می آموزم و گرچه خودتان را در مقام معلمی اهل انسانک نمیدانید اما از نگاه اهل انسانک سکان این کشتی در دستان توانمند شماست.
این جملات ناقص و پر از استرس من برای کسی که سرگرمیش غور کردن در لغتنامه ها و کتب کلاسیک و فاخر فارسیست حامل یک معناست و آن هم بار مسولیتی هست که به دوش خود گذاشتید.
صمیمانه و از راه دور دست بوس زحماتتون هستم.
سبز باشین و دیر زی
سعید عزیز
این تذکر، بزرگترین و جدیترین دغدغه من است
صراط تفکر، پیش بینی ناپذیر است. اگر من از ابتدا بگویم تفکر میکنم که به این سلسله سرفصلها برسم، در واقع ادای تفکر است. اگر هم به خوانش یک کتاب و یا مرور تفکرات دیگران بپردازیم، در واقع تفکر نکردیم بلکه مانند تعالیم کلاسیک دانشگاهی، یک سیلاب را سپری کردیم و سرانجام سرخوشیم که با اندیشه چند نفر آشناییم بی آنکه خودمان صید مستقلی داشته باشیم
و اما …
در مقابل این صراط پر آشوب و پرخطر تفکر، وقتی تبدیل به یک کوچ چندهزارنفری باشد، مسئولیت کمی نیست. هرچند که من بارها گفتهام نه داعیه هدایت دارم و نه سودای دعوت دیگران به آنچه خودم فکر میکنم، اما چشم بر این واقعیت نمیشود بست که انبوهی از دوستان در سنین مختلف، همگام این سفرند.
چاره چیست؟
چه باید کرد؟ نمیدانم. برای من که انسانک ساختن، نه تولید یک محصول و نه کسب و کار و حرکتی برای جلب مشتری است، ذوق گفتن به این است که شرح سفر خودم را بگویم و از دیگر سو نگران همراهانم هستم. برای حل این معما هنوز به جمعبندی نرسیدم اما از پیشنهاد شما و دیگر دوستان استقبال میکنم
احسنت
به به
زبان قاصر است
سلام
مانا باشید بسیار خوشحالم در این دنیای افعال متعددی وجود دارند که حسام ایپکچی توانسته است ما را به این محفل دعوت نماید.. بسیار عالیییییی
سلام حسام جان ایپکچی
خدا را شاکرم که معجزه ای چون شما را درمسیر زندگیم قرار داد
و سیر تفکرات نابتان بیان بی اندازه زیبایتان منی را(اشاره به خود خود فاطمه دارم) که در تفکر کردن همیشه لنگان بودم به سوی تفکر سوق میدهد و مرا با هر آنچه میبینم و درک میکنم درگیر میکند
حسام جان برخلاف نقد سعید در راستای پراکندگی انسانک میگوییم
یکی از جذابیت های انسانک برای من همین پراکندگی موضوعات است همینکه نمیدانم در اپیزود بعدی قرار است به کجا سفر کنم و چه چیزهایی نصیبم شود همین که میدانم هرانچه میشنوم تراوشات ذهنی و اصیل و دست نخورده و بازسازی نشده ای ایست که صادقانه از حسام میشنوم همین که میدانم کسی هست که بدون هیچ سوگیری و تعصبی میکشد قلاب را و افکار وامانده و اشفته ی من را هدایت میکند تا تفکر را یاد بگیرم همین که برایم ارزشمندترین است
حسام جان ایپکچی بدان و آگاه باش که انسانک تو و تو شدی اید گوشت و خون من و برای من شده اید من
پس امیدوارم انسانک به همین شکل با همین حال و هوا همیشگی باشد برایم
نفست گرم تفکرت پرجنبش و پر از وجد و حیرت و سایه ات مستدام بهترین حسام دنیا
سلام
جزوه ای از کلاستان نوشتم (◾) و حاشیه نویسی هایی (◽) که شاید جزوه ها به کار دوستان بیاید و حاشیه ها برای شما جالب باشد:
◾جهان یک سر در حرکت است
◽حتی در سطح مولکول و منظومه ها…
◾مقصد این حرکت، فعلیت است و به این حرکت، فعل می گوییم
◽برای هر حرکتی فعلیتی باید باشد و مقصد و هدفی و اگر حرکت های من بی هدف است یعنی خلاف جریان جهان در حال شنا هستم!
◾بیشتر موجودات با این فعلیت چون خودشان را می سازند
◽به گمان من آدمی هم… مگر نه اینکه فرزندان ما چون ما هستند و اثر ما در جهان شبیه وجود ماست
◾این جهان برای شدن برپاست و می توان شد
◽اگر احساس می کنیم که فعلیت ما در مسیری رقم می خورد این جهان یکپارچه در خدمت ماست برای به فعلیت رسیدن و شدن و باید امیدوار بود به وصول این مقصد
◾فعل، حرکت فاعل است
◽پس هر حرکت، یعنی فاعلی در جهان هست
◾گاهی فاعل بر مفعولی موثر است و به آن مفعول برای آن فعل نیاز دارد
◾«را» حرکت های هستی را چون حلقه هایی به هم گره می زند
◾ما به ازای تمام افعال متعدی می توانیم بر اراده چیز دیگری تعدی کنیم و به ازای تمام افعال متعدی نیازمند آن چیز هستیم برای فعلیت
◽خوشا فعلیت غیرمتعدی که جز نیاز چیزی همراه ندارد. ظاهرش قدرت است و باطنش ضعف.
چه شیرین است این افعال:
شدن، عاشق شدن، مردن، زندگی کردن، بازی کردن، رفتن، دویدن، گریستن، خندیدن، فکر کردن، احساس کردن، شهید شدن
◾یکی از این افعال متعدی دوست داشتن است
◾دوست داشتن با عاشق شدن فرق دارد
◾تفاوت این دو فعل در همین «را» است، در این تعدی، در این نیاز به مفعول برای تکمیل جمله
◽عشق به مفعولی نیاز ندارد برای همین هم عشق بعد از خیانت معشوق پاک نمی شود و تبدیل به تنفر می شود
◾وفاداری فرد عاشق به جهت اشباع خود است ولی وفاداری به دلیل دوستی وابسته است به رفتار محبوب
◾لینک می شود به اپیزود زوجیت و سوال آخر آن…
◽اگر عاشق نیستی اشباع نشده ای…
◾ پرسش از را کنید تا به آن کس اصلی نزدیک شوید (با تصرف در متن)
◽همه به هم نیازمندند جز آن کس اصلی…
◾ای بی بصر من می روم؟! او می کشد قلاب را…
◽او کیست؟!
◽در رقص سماع یک دست وصل است در آسمان به جایی، شاید به قلابی…
◽درد و دلتان در باب تنهایی کولی زندگی کردن مرا یاد دکتر شریعتی انداخت که عده ای او را سنی می خواندند و عده ای علی اللهی…
◾قومی هست پر از وجد که عصاره وجود است
هر موجودی به قدر وجدش موجود است
به اندازه وجد به فعلیت می رسیم
◾هر کس این تفکر را بلند فریاد زده سر دار شده:
را به دست من است و این منم که با این را بر این عالم حاکمم. هر چه هست منم
◽گویی این راها را دنبال کرده اند و رسیده اند به چشمه ای که آب های همه جهان از آن می جوشد و بعد دیده اند به چشم که این آب ها همه یک آبند: من اویم، او من است، ذره منم، خورشید منم…
و کان عرشه علی الماء
◾من ضمیر است
ضمیر اشاره دارد به چیزی
از کجا بدانیم اگر کسی می گوید من اشاره اش به کجاست؟!
ضمیر جایی است که تو اراده کردی که اسم را به کار نگیری
◾من ضمیر اول است و حاضر
◽دیده اند به چشم! نمی توانند بگویند غایب وقتی او را حاضر می بینند
و چه ضمیری حاضرتر از من برای انتخاب ضمیر…
این حاضر اول چگونه رضا می دهد به قتل شاهدانش (شهیدانش) به دست عده ای اهل غایب…
شاید به قیمت شهادت به وجود او…
لذت بردم از این مسیر
جسارت کردم کنار شما بلند فکر کردم
ممنونم برای انسانک
ممنون دوست عزیز که زحمت کشیدید و خلاصه کردید استفاده کردیم.
خواهش میکنم.??
سلام حسام جان
من سارام ساکن سیسخت از وفاداران انسانک
وسط آوار زلزله ۲۹ بهمن سیسخت جانم نشستم و دارم به این اپیزود گوش میدم.
من کشاورزم و نماینده بخش کشاورزی سیسخت جانم
بخش کشاورزی ما خیلی آسیب دیده و متاسفانه بیمه هم نبودیم، بخش دولتی هم هوای ما رو نداره، نمیدونیم باید چه کار کنیم.
خواهش میشه کمکِ کشاورزان و مردمان سیسخت جانم باشید.
سلام سارا
بسیار متاسف شدم از حادثهای که پیش آمده.
انسانک تشکل یا ساختاری برای حمایت جمعی ندارد اما به شخص و در حد وسع همراه و همدل اهالی سی سخت هستم
سلام حسام عزیز
ممنونم برای همراهی و همدلی شما بزرگوار.
ای کاش تو انسانک برایمان از ساختن بگی.
ما هر چه ساخته بودیم تو چند ثانیه همهاش خراب شد.
لطفا از دوباره ساختن برایمان بگو.
ممنونم.
سلام، وقتبخیر، امیدوارم خوب باشید
10 دقیقه آخر فوقالعاده بود… بار ها گوش دادم
هر چه هست منم…
واقعا چه تفکریه؟ چه جوری تونستن؟
سلام مجدد به حسام ایپکچی
یه سوال به شدت ذهنمو مشغول کرده شاید خیل پیش پا افتاده باشه برای شما و خیلی ها اما میپرسم که بدانم
حسام جان ایپکچی من نمیدانم که چگونه فکر کنم یا اصلا به چیزهایی فکر کنم افکارم رو به چه چیزی متمرکز کنم چطور فکر کنم که در نهایت به پوچی و هیچ نرسم چطور فکر کنم که از بیش از این زندگی کردن نهراسم
من در ۳۱ سالگی هنوز پرم از سردرگمی اصلا نمیدانم کجای این دنیا ایستاده ام هرچه میکنم برای اینکه بهتر باشم و مفیدتر اما به هیچ جا نمیرسم حتی نمیدانم چرا مادر شدم چرا ازداواج کردم چرا درس خواندم چرا… اصلا چرا به این دنیا امده ام اهمیشه همه چیز در ذهنم در افکارم مبهم است
ای کاش پاسخی باشد برای من ِِ درمانده ی در خود مانده ی هیچ
سلام بر شما
صلاحیتی برای تجویز ندارم اما در سردرگمیها، نوشتن برای من چاره ساز هست. وقتی از آنچه دارم و آنچه ندارم و میخواهم داشته باشم مینویسم، از ابهام عبور میکنم
حسام جان سپاس از پاسخگویی شما ???
واقعا بی نظیر بود بسیار لذت بردم
خدا قوت
از اون اپیزود هایی بود که باید چند سری گوش داد و هر سری چیزی تازه متوجه میشی ?
شرح خوبی بود … از کج فهمی های انسان … هیچگاه هم از ان رهایی نیست …. چون فهم آغشته به تعصب چون مرداب متعفن هم خود را و هم بقیه را نابود سازد … فقط میتوان آه کشید آه
اقای ایپکچی نشست به وجودما
رفت تو گردش خونم هر کلمتون
پاینده باشید
صدای شما و نوشته های شما بس دل انگیز است و به عمق جان می نشیند
سلام و درود
از وجدی که در شما بود و در این آهنگ زیبا بسیار لذت بردم
و از اشاره به راز آلود بودن ضمیر. چه غایب باشد و چه حاضر چه اول شخص و چه سوم شخص. به این فکر ککردم که در منش عارفان از این دست اتفاقت وجود داشته. خطاطی که بعد از نوشتن دست خود را می بوسیده میگفته من نبودم که می نوشتم. یا آیه عجیب قرآن “ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی”
و یاد شعر مولانا هم افتادم
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
انصافا قسمت آخر اپیزود بسیار با ارزش بود.
زندگی نامه عمادالدین نسیمی را مرور کوتاهی کردم.
چه غم بزرگی است.
تاریخ را ورق میزنی و میبینی ما با بزرگانمان چه کردیم. آیا از عدالت خداوند دور نیست که اکنون که حاضر نیستیم بعد از گذشت قرن ها تغییری در چیزی به وجود آوریم مستحق زندگی بهتر از این باشیم؟!
با سلام.
ممنون از پادکستتون که عمقی جانانه به من و زندگی من بخشیده. من به تازگی با پادکستتون آشنا شدم و از اپیزود اول دارم به پادکستتون گوش میکنم. امروز به این اپیزود رسیدم و برام سوالی ایجاد شد من باب بخش “دوست داشتن از عشق برتر است” راستش من این گزاره رو فقط تا جایی قبول دارم که مقصود عشق و دوست داشتن دو فرد ناآشنا و رابطه ی “رومانتیک” باشه.
وگرنه بی انصافی نیست که عشق مادر به فرزند رو کمتر از دوست داشتن بدونیم؟ آیا احساس مادر یا پدر به فرزند اگر مشروط به عملکرد فرزند باشد برتر میشود؟
من معتقدم تموم اشکال عشق (عشق به فرزند،عشق به حیوون خانگی،عشق به والدین و…) برتر از دوست داشتنه به جز زمانی که به شکل متعارفش یعنی رابطه ی رومانتیک پیش میاد.