38 – حال خوب

احتمالاً همه ما شنونده پندهایی از این دست بودیم که «در حال زندگی کن»؛ «گذشته‌ها گذشته»؛ «دم غنیمت است» و… اما آیا واقعا گذشته‌ها گذشته؟ آیا توصیه به «درحال زندگی کردن» توصیه آشکاری است؟ ما می‌تونیم برداشت دقیقی داشته باشیم که «حال» چیست و کجاست؟

برای دست یابی به حال خوب، نیاز داریم که در ابتدا تعریفی از حال داشته باشیم که قابلیت «خوب ساخته شدن» را داشته باشد. اپیزود سی و هشتم انسانک چیزی نزدیک به بداهه گویی به مناسبت نوروز هزار و چهارصد و یک است به این امید که بهانه‌ای باشد برای درنگی درباره «حال خوب» …

متن کامل اپیزود سی‌وهشتم

 

پادکست انسانک را می‌شنوید؛ به روایت من، حسام ایپکچی.

پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.

اپیزود نطلبیده مراد است!

اگر حال و حوصله دارید چند دقیقه حرف بدون برنامه‌ریزی، متن نوشته و دورخیز قبلی بشنوید، این دقایق پیش‌کش شما‌‌!

اینکه می‌گویم بدون برنامه‌ریزی، واقعا بدون شوآف و تعارف است؛ مست بوی عید بودم و مشغول کارِ خانه…

بوی عید که می‌دانید چیست؟ بوی عید می‌شود بوی شیشه‌شوی، وایتکس و جوهرنمک و برخی مواد لازم، احتمالا مستی این بوها بوده است که این چرت‌وپرت‌ها به سرم زده است.

داشتم خودم را نصیحت می‌کردم، بعد دیدم که چقدر در این نصیحت چرت می‌گویم و یک درگیری شخصی بین من و من برقرار بود. میانه کار با خودم گفتم که میکروفون را روشن و ضبط کن. اگر چیز آبرومندی از آن درآمد، تقدیم به اهل انسانک؛

اگر هم درنیامد، مثل انبوهی از اپیزودهای منتشرنشده، می‌ماند برای خودم…

 

خب الان چه تاریخی است؟

الان شنبه 28 اسفند سال صفر است. دیگر دارد تمام می‌شود و ساعت را هم دقیق خدمت‌تان بگویم؛ ساعت رأس 1 ظهر است. خب همان چرت‌وپرت‌هایی که به خودم می‌گفتم چه بود؟ داشتم حسام را نصیحت می‌کردم. می‌گفتم ببین پسرم، گذشته‌ها گذشته است. آب رفته هم به جوی برنمی‌گردد. همین‌قدر ملیح که دارم برای شما تعریف می‌کنم با خودم می‌گفتم.

آخر ببینید الان سواد، یک تعریف جدید پیدا کرده است. به توانِ با ملاحت و محترمانه چرند گفتن هم می‌شود گفت سواد؛

مثلا اگر شما خیلی شیک بپوشید و لپ‌تاپ جلوی خودتان بگذارید و خیلی با طمأنینه مزخرف بگویید، احتمالا یک عده‌‌ای به شما می‌گویند: آو! چقدر عمیق!

حالا من هم داشتم این‌طوری با خودم حرف می‌زدم. می‌گفتم: ببین پسرم! گذشته که گذشته‌‌! تمام شد رفت. آب رفته که به جوی بازنمی‌گردد. آینده هم که هنوز نیامده است.

در واقع تو الان بین دو ساحت، که از اراده تو خارج است، ایستادی. یکی آن گذشته‌‌ای که در اراده تو نیست و یکی آینده‌‌ای که هنوز نیامده است که تو بخواهی آن را بسازی. از این صغری و کبری استنتاج کنیم که همین حال را دریاب! اصلا زیستن یعنی اکنونی زیستن و زندگی یعنی در حال بودن‌‌!

پس بیا این آخر سالی دست از نشخوار گذشته بردار، از سودای آینده هم بیرون بیا. حال را زندگی کن. به‌به‌‌!

و وسط این نطقی که برای خودم می‌کردم، دیگریِ خودم [چون می‌دانید ما می‌توانیم برای خودمان دیگری باشیم، دیگر اصلا مهارت خروج از خود به ما این امکان را می‌دهد که دیگری خودمان باشیم] به حسام گیر داد و گفت: استاد این نطقی که می‌فرمایید و این‌قدر رفتی بالای منبر… نه، بالای نردبان و داری این نطق‌‌‌ها را می‌کنی، خب این «حال» چیست؟ تو که می‌گویی در حال زندگی کن، دقیقا یعنی در کجا زندگی کن؟

بعد آمدم سریع آن یکی شدم و گفتم ببین پسر! در حال زیستن یعنی در حال زیستن دیگر، یعنی مدام گذشته را زیرورو نکن و مدام در آینده هم خیال نباف. حال را زندگی کن.

دوباره دیگری برگشت به روی خودم گفت‌‌: بزرگوار‌‌! به تکرار ادعا که نمی‌گویند استدلال، تو همان حرف‌‌‌‌های قبلی را دوباره گفتی. این حال چیست که من بروم در آن زندگی کنم اصلا من می‌خواهم حرف تو را گوش کنم. این حال یعنی من بروم در کجا زندگی کنم؟ چطور زندگی کنم؟ چه کار کنم می‌شود در حال زیستن؟ اصلا تو می‌توانی حال را به من نشان دهی؟ دیگریِ چرندگوی فضل‌فروشِ بر نردبان نشسته هم پاسخ داد که حال یعنی اینکه…

آن دیگریِ تخس پرید وسط حرف او و گفت همین که تو به آن اشاره می‌کنی، شد گذشته.

آقا! خانم! هر آن چیزی که تو می‌توانی به آن اشاره کنی و من به آن نگاه کنم و از آن ادراک داشته باشم، فرایندی طی شده است دیگر؛ ادراک حاصل سپری‌شدگی است. من هرآن‌چیزی که می‌فهمم، گذشته است. به هر چیزی اشاره می‌کنم، گذشته است. اصلا حال کجاست که من بروم در حال زندگی کنم؟

اصلا‌‌ ای همایونی! ‌‌ای عالی‌مقامِ بر نردبان نشسته!

اگر من به تو بگویم که حال یک خط فرضی و ذهنی بین گذشته و آینده است؛ اصلا چیزی به نام حال نداریم. تا می‌خواهیم بگوییم این شد حال، یعنی گذشته است.

مثل آن بزرگواری که گزارشگر فوتبال بود و البته هست؛ در اعلام زمان مسابقه، نمی‌دانم چرا محبت می‌کرد و ثانیه را هم می‌گفت. مثلا می‌گفت‌‌: حالا در دقیقه 38‌ام بازی هستیم؛ دقیقا بگویم؛ 38 دقیقه و 11، 12، 13 ثانیه، 14 ثانیه… خب چرا دنبال ثانیه می‌دوی؟ تو هر ثانیه‌‌ای که می‌آیی به من بگویی گذشت، به هر حالی که اشاره می‌کنیم گذشته شده است.

بزرگوار! ما را به کجا دایورت (divert) کردی؟ در حال زندگی کن یعنی در کجا زندگی کن؟

خوب گیری به او دادم؛ نه؟‌‌!

بعد آن بالای نردبان نشسته هم گفت‌‌: دیر اومدی نخواه زود برو!

اصلا بازی‌‌‌‌های ذهن را می‌بینی؟! می‌بینی نمی‌خواهی از پترن (الگو)های رفتاری‌ات دست برداری؟ می‌بینی؟ بازی‌‌‌‌های ذهنت را می‌بینی؟ وقتی نمی‌خواهی از عادت‌هایت دست برداری و از گذشته با کنکاش در کلمات… حقیقت را بفهم!

خب مرد حسابی، زن حسابی! حقیقت کو؟

جنگ بالا گرفت، جنگ بالا گرفت، بزرگوار از نردبان پایین آمد و قرار شد یک چای بزند و من یک چند کلمه‌‌ای برایش حرف بزنم، شاید ما او را به راه کج خودمان هدایت کردیم؛ نه؟‌‌!

چند دقیقه‌‌ای را که گفتم الان خدمت شما به یادگار تقدیم می‌کنم.

[صدای طبیعت و موسیقی و دکلمه شمس لنگرودی]

بیایید قبل از آنکه به سراغ هر کتاب و نوشته و پند و اندرز بیرونی برویم، به سراغ تجربیات زیسته برویم. تجربیات زیسته یعنی آن چیزی که من آن را چشیده‌ام، زیسته‌ام، زندگی کرده‌ام و الان به‌عنوان یک اندوخته در من است. این اندوخته چنان در من است که وقتی به خودم اشاره می‌کنم در واقع دارم به مجموعه آن تجربه‌‌‌ها اشاره می‌کنم.

خب شما وقتی تجربه زیسته‌تان را مرور می‌کنید، آیا واقعا نسبت شما و گذشته مثل نسبت ماشین با یک لاستیک فرسوده است که می‌شود یک قطعه و یک لاستیک را باز کرد و دور انداخت و جدیدش را گذاشت؟ بگوییم مثلا 1400 که سابیده شد و رفت؛ حالا 1401 می‌اندازیم. اصلا آن هم که رفت که رفت و دیگر به من متصل نیست. آیا این‌گونه است؟

بیاییم حال را با همه اغماض‌‌‌ها نگاه کنیم.

بگوییم آن گیرهایی که آن پسر تخس به آن عالی‌جناب بر نردبان نشسته داد، خیلی مته به خشخاش گذاشته بود.

آقا! نیا بگو که هرآن‌چیزی که تو ادراک کردی گذشته است. من بالاخره وقتی خودم با خودم تأمل می‌کنم، یک چیزکی در ذهنم می‌آید از طورِ بودنم، از احوالاتم که من الان به یک چیزی می‌گویم حال، الان را می‌گویم حال، فرض کنید با اغماض، آن حالی که من و تو به آن می‌گوییم حال، آیا در همین حال، گذشته نیست؟

چیزهایی که خواندی، چیزهایی که دیدی، جاهایی که رفتی، حرف‌هایی که شنیدی، وصل‌ها، فصل‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و دردها همه در هم جمع می‌شود؛ یک چیزی اکنون هست که من به آن می‌گویم حال.

الان بین این دو، شما کدام حال را به تجربه خودتان نزدیک‌تر می‌بینید؟ حال به معنای قطعه و بریدۀ کاملا منفک از گذشته، یا حال به معنای عصاره و معدل تمام آنچه که تا الان گذشت؛ کدام بر‌‌ای شما زیسته شده است؟

خودتان الان به خودتان نگاه کنید. به کدام از این دوتا می‌گویید حال؟

من در مورد شما قضاوت ندارم ولی راجع‌به خودم می‌دانم که برای من این دومی‌، حال است و همه گذشته نزد من حاضر است ولو آنکه صدتا کتاب و صدتا سخنران و ده‌تا فرهیخته بر نردبان نشسته بگویند: گذشته‌‌‌ها گذشته؛ آب رفته هم به جوی برنمی‌گردد. خب من در تجربه خودم دارم یک‌جور دیگر می‌فهمم.

جناب شوپنهاور خیلی باحال به برخی از آدم‌‌‌ها می‌گوید «گاگول»، حالا کلمه‌اش دقیقا گاگول نیست؛ ولی یک چیزی در همین مضامین. یعنی ترمینولوژی خیلی علمی نیست. در کجا گفته؟ در کتاب جهان همچون اراده و تصور؛ در کتاب اول است. اگر الان بروم دنبالش و بخواهم رفرنس بدهم و دقیق بگویم، می‌نشینم سر خواندن آن و دیگر بلند نمی‌شوم و پادکست کلا به فنا می‌رود.

آنجا چرا به آن‌ها می‌گوید گاگول؟ خیلی جالب است استدلالش؛ می‌گوید آدم‌هایی هستند که وقتی چیزهایی را بنا به فهم و فردیت خودشان درمی‌یابند، زندگی کرده و به چیزی رسیده‌اند، این یافته را از خودشان نمی‌پذیرند. سعی می‌کنند بروند ببینند که آیا این یافته فردی او، به یک فرمول جمعی، عمومی‌ و همگانی انطباق پیدا می‌کند یا خیر.

این یافته را در معادله فهم عامه می‌گذارند ببینند صدق می‌کند یا خیر. اگر ببینند همه همین را می‌گویند، و یک فرمول قبلی وجود دارد که آن هم تأییدش می‌کند، تجربه خودشان را از خودشان می‌پذیرند. اگر ببینند تجربه‌شان با آن چیزی که همه می‌گویند مخالف است، این را رها می‌کنند و می‌روند سراغ حرف همه‌‌!

الان با این توضیحی که من از حرف شوپنهاور عرض کردم، انصافا خیلی از ما گاگول‌وار زندگی کردیم و می‌کنیم.

آقا خودت یک چیزی را دریافتی، حالا همه دارند یک چیزی غیر از آن را می‌گویند. من نمی‌خواهم به یک دگماتیسم مبتلا شویم و بگوییم پس من در یافته خودم تردید نکنم؛ ولی می‌گویم یک حد میانه‌‌ای دارد بین اینکه ابدا در یافته‌‌‌‌های خودم تردید نکنم و آن سمتِ بوم که ابدا هیچ تجربه‌‌ای را از خودم نپذیرم؛ مگر اینکه بقیه بگویند تو راست می‌گویی.

بابا جان! من در زندگی خودم، گذشته‌ام در همین حال حاضر است و نمی‌توانم بفهمم گذشته را رها کن یعنی چه. در گذشته زندگی نکن یعنی چه، در حال زندگی کن یعنی چه و نمی‌توانم این جمله را مطلق بپذیرم.

یک کسی بگوید در گذشته زندگی نکن، در حال بمان و زندگی کن. اطلاقش را نمی‌فهمم مگر اینکه بنشینی و برایم توضیح دهی و ببینم تعبیری از حال داری و تعبیری از گذشته داری که به‌خاطر تنگنای لفظ داری این‌گونه با من صحبت می‌کنی.

خب آن موقع باید توضیح دهی و الّا مطلق اینکه کسی بگوید در حال زندگی کن، بی‌معنی است؛ یعنی در کجا زندگی کن؟

و گذشته‌‌‌ها گذشته… کجا گذشته‌‌‌ها گذشته؟

گذشته قابل ویرایش است.

عجب… این دیگر چه حرفی بود؟‌‌!

گذشته قابل ویرایش است؟ مگر می‌شود همچین چیزی؟

ببینید وقتی ما می‌گوییم گذشته در حال حاضر است، یعنی داریم مسیر خطی زمان را انکار می‌کنیم و می‌گوییم همه‌چیز در آن و در حال حضور دارد؛ پس باید این احتمال وجود داشته باشد که همان‌طور که گذشته در اکنون بازتاب دارد، اکنون هم بتواند گذشتۀ ما را ویرایش کند.

هیجان‌انگیز شد نه؟‌‌! حالا برایتان می‌گویم چطور!

[موسیقی]

رفقای من!

این چند دقیقه‌‌ای که خدمت شما تقدیم شد، واقعا حاصل گفت‌وگوی درونی من با من بود و شاید نزدیک به بداهه با کمی تأمل خدمت شما تقدیمش کردم.

چه شد که تصمیم گرفتم با شما در میان بگذارم؟ به‌خاطر اینکه هرچه فکر در این معانی پیش‌تر رفت، احساس کردم که حال بهتری را دارم تجربه می‌کنم و الان می‌خواهم این حال را برای شما توصیف کنم. به این امید که شاید این یک‌ربع، بیست دقیقه در احوال شما هم مؤثر باشد؛ که اگر چنین بود، به‌عنوان عیدی از من بپذیرید و اگر فکر کردید کس دیگری هم با شنیدن این کلمات ممکن است بتواند حال بهتری برای خودش بسازد، لطفا شما به او پیش‌کش کنید دست‌به‌دست دهید برود جلو…

خب گفتم گذشته ویرایش‌پذیره؛ یعنی چه؟!

بگذارید یک مثال برایتان بزنم. در گفت‌وگوهای خودمانی وقتی پای صحبت بزرگ‌تر یا فردی که به نظر شما حرفی برای گفتن داشته، نشستید یا بعضا در برنامه‌‌‌‌های تلویزیونی و این تاک‌شوها (Talk shows)، دیدید که کسی مشغول صحبت شده است و از گذشته‌‌ای گفته که چه‌بسا گذشته تلخ و سیاهی بوده است.

مثلا گفته: من اعتیاد داشتم، من شکست خوردم، از من جرم و جنایتی سر زد، خطایی کردم، یک باختگی عاطفی یا اقتصادی داشتم و مدام به آن اشاره کرده… اما موضوعش آن است که برایتان توضیح دهد که چطور از آن وضعیت ناخوب گذر کرده است و امروز را دارد چنان زندگی می‌کند که از نظر شما این زیستن، زیستن ارزنده و برجسته‌‌ای است.

ممکن است اصلا این فرد خودتان باشید. آیا در این فرض، وقتی دارید به گذشته چنین فردی نگاه می‌کنید، باز هم آن را یک گذشته سیاه و تاریک می‌بینید؟ یا دیگر تاریکی دور این گذشته، مثل تاریکی دور ریشه‌‌ای است که از آن یک تنه استوار برآمده است و برگ‌‌‌‌های سرسبزی دارد و چه‌بسا به میوه نشسته است؟

یعنی آن چیزی که پس از آن گذشتۀ تلخ و تاریک اتفاق افتاده است، در معنایی که ما از گذشته برداشت می‌کنیم مؤثر است؛ می‌توانم منظورم را برسانم؟‌‌!

به عکس آن هم می‌توانید فکر کنید. کسی که می‌بیند در گذشته انسان فداکار و ایثارگر و مهربانی بوده است و گویا فضائلی داشته است که الان در ذهن شماست، اما اکنون از او چیزهایی سرزده است که وقتی شما به آن گذشته نگاه می‌کنید، مدام فکر می‌کنید خب آن هم دیگر معنا ندارد. معنا باخته است و همه آن کارهایی که کرده است دیگر گذشته است و امروز چیزی است که دیگر آن گذشته را ارزنده نگاه نداشته است.

قبول دارید که امروزِ ما در معنادهی به گذشته مؤثر است؟ یعنی ما گذشته شکست‌خورده و تلخ انسانی که حال شیرینی دارد را شیرین درک می‌کنیم. چون آن گذشته می‌شود مقدمه خوبی، مقدمۀ خوبی هم خوب است.

معکوس آن، گذشتۀ روشن فردی را هم که امروز تاریک و سیاه و چرک زندگی می‌کند، چرک تعبیر می‌کنیم. چون مقدمۀ شر بوده است. اسباب تزویر شده برایش، نردبان سقوط شده برایش…

پس حال به گذشته معنادهی می‌کند.

شما اگر امروز تصمیم بگیرید که معنای گذشته‌تان را تغییر دهید، می‌توانید تغییر دهید. گذشته قابل محو نیست کما اینکه هیچ آنی قابل محو نیست؛ به همین خاطر ـ کمی جلوتر برویم، بیشتر توضیح می‌دهم ـ باید گزیده تجربه کرد.

ولی این بدان معنا نیست که نمی‌شود گذشته را معنادهی یا بازآفرینی کرد. من می‌خواهم یک معنا از حال ارائه دهم.

من به این می‌گویم حال. من حال را چنین فهمیده‌ام. شما هم ببینید آیا این معنای خوبی است؟ به‌نظر شما درست می‌آید؟ یا نسبت به قبل به درست نزدیک‌تر شده‌ایم یا نه؟

می‌گویم حال، یک کیفیت است، یک طورِ بودن است. کمیت نیست که روی ساعت نشانش دهم و بگویم این حال است.

حال یک کیفیت است. کیفیت، تدریجی‌الحصول است. ذره‌ذره جمع و ساخته می‌شود. یک نقطه نیست که به آن بگوییم حال؛ حال یک معدل است. حاصل مجموعه‌ای از اجزا که کنار هم چیده شده، تاروپودش درهم‌تنیده شده و همچنان در حال بافته‌شدن است. این کیفیت تدریجی‌الحصولی را که مدام آن را زندگی می‌کنیم، حال می‌نامیم.

در این معنا، حال اعمّ از گذشته است؛ یعنی آن چیزی که ما به آن می‌گوییم «گذشته»، صرفا نسبت به ردیف بالایی خودش، گذشته است. همین الان که من این توضیح را دادم، باز این توضیح نسبت به جمله بعدی که الان دارم می‌گویم، می‌شود گذشته.

رج‌به‌رج می‌سازیم اسم آن را می‌گذاریم گذشته؛ ولی همۀ گذشته، تاروپود همین حال است.

از این تعریف چه نتیجه‌ای برمی‌آید؟ اینکه؛

اول ـ حال، یک «آن» نیست. حال، آنات است. مجموعه‌ای از «آن»هاست. ما داریم هر لحظه حال می‌سازیم، حال می‌سازیم و این مدام است.

دوم ـ ردیف‌‌‌‌های بعدی، دارند ردیف‌‌‌‌های قبلی را معنادهی می‌کنند.

پس هرآن‌چیزی که ما به‌عنوان گذشته ساختیم، هنوز به معنای پایانی خودش نرسیده است؛ چون تو همچنان داری رج بعدی را می‌سازی.

نه اگر همه آن چیزی که پشت سرت می‌بینی و برایت خوشایند است به این معنی است که تمام شد و خوش است؛ و نه اگر برایت بدآیند است به این معناست که الان همه‌چیز تمام شده؛ بلکه حال برآیند تمام این‌هاست. معدل آن است.

پس باید دائم مراقب بود. از این جهت که بدانیم هرکدام از این دانه‌هایی که می‌گذاریم، اولا دیگر قابل برداشتن نیست. هر قدمی که برداشتیم، برداشتیم. هر چیزی که خوردیم، خوردیم. هر چیزی که دیدیم، دیدیم.

هیچ تجربه‌ای قابل هضم نیست.

ثانیا گرچه قابل هضم نیست؛ اما با قدم بعدی، آن قدمِ قبلی هم قابل تعریفِ مجدد است.

بنابراین می‌توان گفت حال خوب، در مسیر ساخته‌شدن است. ما قدم‌قدم و تدریجا داریم حال خوب را می‌سازیم.

سوم ـ ما چیزی را یهویی نمی‌شویم ولی همه‌چیز را یواش‌یواش می‌توانیم بشویم. همه آن کارهایی را که یک‌باره نمی‌توانیم بکنیم، کم‌کم می‌توانیم بکنیم. همه آن چیزهایی که یک‌باره نمی‌شویم، تدریجی می‌شویم.

ما یک‌باره دیو نمی‌شویم؛ ولی یواش‌یواش می‌شویم. ما یک‌باره انسان خوب و وارسته نمی‌شویم، انسان فرزی یا فرزانه‌زی نمی‌شویم؛ اما یواش‌یواش می‌شویم. ما یک‌باره هنرمند نمی‌شویم ولی تدریجی می‌شویم.

این تدریج را اگر از عالم برداری، یعنی با هستی بیگانه‌ای؛ هستی همه‌چیزش را تدریجی دارد می‌شود. الان چند ساعت دیگر بگویی ابتدای قرن جدید، خب فرقی نکرده با قبل آن… ما دکمه‌ای نداریم که یک آن پس از آن، به دیگرچیز تبدیل شویم؛ ولی می‌توانیم از همین الان اراده کنیم که قدم‌‌‌ها را یواش‌یواش طوری برداریم که هم به گذشته معنای جدید بدهیم و هم آینده خوبی بسازیم و به حاصل همه این‌ها بگوییم «حال خوب»!

و چند جمله به‌عنوان ختم عرض؛

رفقای من‌‌! آن‌طوری که من می‌فهمم و عقلم می‌رسد، نوروز نقیض روزمرگی است. روزمرگی یعنی زیستن بر مبنای فهم همواره و همیشه… چیزی را که از زندگی فهمیده‌ایم، تکرار می‌کنیم.

خروج از این روال همیشگی و نقض فهم گذشته، دستیابی به فهم نو، مقدمه روز نو است.

اگر الان با یک رج تاریک و تیره از زندگی روبه‌رو هستیم، چه‌بسا این رج، قسمتی از نقش بزرگ حال خوب و قالیِ حالِ خوبی است که در حال بافته‌شدن است. نه اینکه خودش بافته شود؛ ما ببافیم!

رج بعدی و بعدی و بعدی را طوری بگذاریم که این قالی، معنای خوبی داشته باشد. وقتی به‌جای اینکه حال خوب را نقطه ببینیم، آن را در ذهنمان به یک صفحه تبدیل کنیم، دیگر موکول نمی‌شود به انتهای جاده زندگی. از همین الان می‌توان آن را زیست. می‌شود آن را ساخت و می‌شود آن را از یک وقفه کوتاه‌مدت به یک مدامِ همیشگی بدل کرد.

بدین معنا برای خودم و برای شما حال خوب آرزو دارم. بیایید همت کنیم و سعی کنیم برای کمک‌کردن یکدیگر در ساختن حال خوب!

چگونه کمک کنیم؟‌‌

با نو شدنِ فکر و اندیشه.

[موسیقی ـ ترانه « به خود آی»]
18 پاسخ
  1. نرجس
    نرجس گفته:

    کاش می شد سرچشمه ی چنین تفکرات عمیقی را بوسید?
    ممنون از عیدی خوبتون همیشه منتظر اپیزود های جدیدتون هستم ??
    «صبر هنگامی عطا می شود که اتفاقی نیازمند به صبر افتاده باشد، اما انسان پیش از بروز حادثه، از ترس اتفاق افتادنش جان می دهد…»

    پاسخ
    • مهلا
      مهلا گفته:

      سلام آقای ایپکچی
      زمان ژوژمانم یاد اپیزود های شما میوفتم
      و مرسی که توی تمام استرس هایی که برای تموم کردن کارهام دارم
      با صدا و صحبت های دلنشینتون آرامشو به روحم تزریق میکنید
      و چند دقیقه ای این امکانو بهم میدین که به چیزی جز استرس فکر کنم
      و با آرامش کارهامو تموم کنم

      پاسخ
  2. مسعود
    مسعود گفته:

    سپاس فراوان از حسام عزیز که تجربیات شنیدنی و تامل برانگیزش رو با ما به اشتراک میذاره، شاید اندکی بیشتر بیاندیشیم و عمیق تر زندگی کنیم.?

    پاسخ
  3. مسیح الله بهزاد
    مسیح الله بهزاد گفته:

    حسام عزیز سلام!
    بنده از کابل شنونده‌ پادکست انسانک هستم.
    این دو سه هفته که با انسانک و شما آشنا شده ام، نمیدانید چقدر از شنیدن صدای شما حظ میبرم، برای ما هیچ کسی اینطور از تفکر در تجربه زیسته نگفته، گفتن که بماند حتی وقتی از کنجکاوی کمی عمیق میشدیم، نگاه ها سرگوبگرانه بود.
    این روزها که گل‌های دلمان پژمرده شده، با شنیدن انسانک تازه‌اش میکنیم.

    پاسخ
  4. محسن کسایی
    محسن کسایی گفته:

    خیلی وقت بود معنای حال خوب را فراموش کرده بودم و دیگر نمی توانستم آنرا تجربه کنم تا همین حال

    پاسخ
  5. Milad
    Milad گفته:

    سلام.
    حسام عزیز، ممنون برای دنیایی که با صدای زیبا و کلمات زیباترت به من نشان دادی.
    مانند تشنه‌ای هستم که به شکل معحزه آسایی چشمه‌ای گوارا یافته و هرچه مینوشد، ولع اش بیشتر میشود.
    برای هدیه این لحظات و این کلمات سپاسگزارم.
    پ. ن: در اینجا نوشتم که خودت بخوانی.
    پ.ن2: در متن اپیزود 38، نوشته شده: «هیچ تجربه‌ای قابل هضم نیست.» در پادکست شنیدم که میگویی قابل حذف نیست! اگر اشتباهی رخ داده لطفا بررسی کن. همچنین این کلمه در سطر بعدی اش هم تکرار شده.

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *