43 – درمیانگی
اگر با من در این مقدمه موافق باشید که هدف از اندیشیدن، تسکینیافتن از وحشتِ زندگی است؛ آنگاه میتوانم اپیزود چهلوسوم انسانک را بهعنوان مرهمی بر درد، تقدیم کنم. اگر بپرسید کدام درد، میگویم دردِ یأس و ناامیدی و اگر بپرسید نام این درمان چیست؟ میگویم تعمق در حقیقتی که من آن را «درمیانگی» نامیدهام.
محتوای این اپیزود در سه گام تقدیم شده که گام سوم – از دقیقه سیام به بعد – میوه و ثمره بحث است. اشعاری که در این اپیزود میشنوید به ترتیب اثر حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج (سایه) و قیصر امینپور است و موسیقی استفادهشده، بهتدریج در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهد شد.
اگر به سبب اخلالهای عمدی در اینترنت، دستیابی به محتوای اپیزودها دشوار بود، میتوانید مستقیماً آن را از سایت انسانک بشنوید و مثل همیشه، در پست اختصاصی همین اپیزود، خواننده نظرات و نقدهای شما هستیم.
متن کامل اپیزود 43 | درمیانگی
پادکست انسانک را میشنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعهای از جستارهای صوتی است که در آن، تجربیات زیسته و روزمرگیهایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت میکنم.
سلام و بدون مقدمه، آغاز کلام…
رفیق جانم، من پذیرفتهام که زندگی گذری است وحشتآلود و عبوری است آمیخته با ترس. چرا میگویم پذیرفتهام؟ چون آنگاه که وضعیت را بپذیرم و مسئله را قبول کنم، در مسیر حل مسئله قدم میگذارم. تا زمانی که من در انکار وضعیت خود باشم یا مسئله را بهدلخواه خود و نه آنچه هست توصیف کنم، اصلاً حل مسئله شروع نمیشود.
من میگویم تسلیمم، پذیرفتهام این مسیر، این گذر وحشتآلود برای من است. برای کی؟ برای «من»!
من دارم وصف وحشت را به خودم، نه به جاده نسبت میدهم. وحشت، خصیصهای است که در منِ ادراککننده پدید آمده. اگر بیندازم گردن جاده، آنگاه میگویم این مسیر وحشتناک است؛ اما اگر بپذیرم که بسیاری از رهگذران در این مسیر، وحشتی چنانکه من تجربه میکنم را تجربه نکردهاند، مسئله را به دوش میکشم. هم میپذیرم و هم آن را برمیدارم و میگویم که این مسئله من است، من در اینجا ترسیدهام، من در اینجا وحشت کردهام و حالا آرامآرام میتوانم پا بگذارم به این اقیانوس، تمرین کنم و شناگریاش را یاد بگیرم…
از خود بپرسم چه چیزی این وحشت را در من پدید میآورد؟ چرا ناآرام هستم و بسیاری از دیگران را هم مثل خودم ناآرام میبینم؟ اضطراب میبینم، ترس میبینم، من اینطور یافتهام [این «یافتهام» را که در چند ثانیه میگویم، صفحهها سیاه میکنم تا به آن دست پیدا میکنم!] که عقل متوسط وحشت ایجاد میکند.
عقل متوسط یعنی چه؟ بگذارید با مثال توضیح دهم.
تو در کمال فهمیدن که باشی و این جاده برایت کاملاً روشن باشد، وحشتی نداری. مسیر را بلدی و همه حفرهها، زیروزبرها، دستاندازها و چالههایش را داری میبینی. خب اینکه ترس ندارد و به من/تو حس وحشت القا نمیکند. از طرفی در جهل کامل هم برای من مشکلی پیش نمیآید. اگر کسی گوشهایش نشنود، چشمهایش نبیند و هیچ ادراکی از پیرامون نداشته باشد، دیگر صدایی به گوشش نمیرسد که بهجهت اینکه نمیداند صدا، صدای کجاست، در دلش ترس پدیدار شود. اصلاً چیزی نشنیده است.
عقل متوسط است که در مسیر که دارد بهسمت جلو میرود، زمانی که صدایی میشنود، مضطرب میشود؛ این زوزه گرگ بود؟ این چهچهه بلبل بود؟ این خشخشی که در پشت سر من به گوش میرسد حیوان بیآزار است؟ مار است؟ عقرب است؟ این چیست؟
مثال من البته مثالی نارس است؛ چون من از وحوش برای خودمان مثال میآورم. زیستن در جامعه انسانی که عجیبوغریبتر است. ما در جامعه انسانی چهچهه بلبل میشنویم از حلقوم کسی که دندانش، دندان گرگ است، کُرک نرم میش میبینیم بر تن گرگ.
پس چهچیزی در من ترس ایجاد میکند؟ عقل متوسط. وقتی این عقل متوسط من را به وحشت میاندازد، دو راه روبهروی خود دارم، دو خلاصی در روبهروی من است؛ باید یا به پس بروم یا به پیش. اغلب مردم راه پسروی را انتخاب و عقبنشینی میکنند.
عقل روی گُرده آدمی وزن دارد، تاب و طاقتش تمام میشود، به زمین میگذارد و میگوید: ما نمیتوانیم این را ببریم، نمیتوانیم این بار سنگین را در سربالایی زندگی حمل کنیم.
شما گردش مالی را در دنیا نگاه کنید. جایی که بیشترین پولها صرف میشود، بهایی است که آدمیزاد برای زوال عقل پرداخت میکند. زوال عقل همان پسروی است. چه مقدار هزینه میشود برای انواع مواد مخدر، مسکّن، تخدیر عقل، مستی، زوال فهمیدن، آرام گرفتن.
آخر میدانید این عقل متوسط، لامروّت، هی میپرسد، هی میپرسد. غرق میشویم در سؤال، وقتی خاموشش میکنیم، لال که میشود، آرام میگیریم. بس است دیگر! چقدر من را با چرا، چرا و چراها تنها میگذاری؟ چقدر من را با سؤالهای بیجواب روبهرو میکنی؟ اینطور میشود که اغلب میبینیم گرایش به زوال عقل است.
اما گروهی هم هستند که تکاپوی آنها برای کمال است و امیدوارم ما هم از آنها باشیم. میگوییم سخت است، این بار روی دوشهایم سنگینی میکند ولی میخواهم به جلو بروم. من سعیم را میکنم تا با عمقی کمی بیش از معمول، این عقل را از پل اضطراب عبور دهم و بروم آنطرف که آرام بگیرم. لااقل امیدوارم آرام بگیرم. من که هنوز در اضطراب و وحشتم، اما امیدوارم بهسمت آرامش حرکت کنم.
جالب است، گاهی ما خود این فرایند را نمیدانیم و با تعجب میپرسیم: به چه دلیل من فلان حرف را گوش میدهم؟ فلان کتاب را میخوانم؟ سر فلان درس حاضر میشوم؟ این که برای من نانوآب نمیشود، اما در انتهای آن درس، آرامشی را تجربه میکنیم. ما خریدار آن آرامش هستیم. این آرامش از کجا آماده است؟ اینکه کمی از این عقل متوسط، عقلِ «در میانه» فاصله گرفتهایم.
به این معنا که عرض کردم، میفهمیم ما دچار به اندیشیدنیم. ما بیچارهایم اگر حل مسئله نکنیم. ما مبتلا به تفکریم. این فرق دارد با کسی که دو کتاب میخواند، زحمت میکشد، استخوان خرد میکند ولی غایت آن، این است که پایاننامه و مقالهای نوشته شود، مدرکی گرفته شود و تدریسی انجام شود. آن هم خوب است اما از تبار دیگری است. من دارم میگویم گیر افتادهام، من چنگ میزنم به آگاهی که بتوانم اضطرابم را آرام کنم.
با این مقدمه میخواهم در این اپیزود، اپیزود چهلوسوم انسانک، بهقدر فهمِ تا به امروزم، 12 آبان سالِ… [چه بگویم سالِ درد، سالِ غم، سالِ یک… (اصلاً هرچه شما مینامیدش) که دارم این اپیزود را ضبط میکنم،] کلمهای را با شما در میان بگذارم که برای من تسکین بوده و اندیشیدن به این گزاره به من در حل مسئله کمک کرده است.
واژهای بسیار پیش رو و پیشدست است. آشکار است. الان که من بگویم میگویید: این را که میدانستیم. دست شما درد نکند با این عروسآوردنت حسام! اما تفکر به معنای اجابتکردن همین اتفاقات ساده، پیش رو و پیشدستی است.
کمی دقیقتر، بنا به فهم من، جهان مانند یک بادکنک تهی نیست که ما در آن فوت کنیم و آگاهی در آن پر شود؛ بلکه هستی خودش مخزن شعور است. اصلاً اینکه میگوییم هستی، تونالیته شعور است. (در اپیزود 37 مفصل توضیح داده شده است.) در اجزای آن طیفهای مختلفی از آگاهی نهفته است.
گاهی این اجزا، آگاهی را به ما عرضه میکنند، یعنی به ما روی میکنند. من به این دَهش آگاهی، به این روینمودن اجزای هستی «رویداد» میگویم. ممکن است این واژه در اندیشه دیگران معنای متفاوت داشته باشد، اما من بر اساس ترمینولوژی و بهاندازۀ ادراک خودم به آن «رویداد» میگویم.
خب تا اینجا تفکر حاصل نشده است. تفکر زمانی است که من این تعارف هستی (ریشۀ کلمۀ «تعارف»، «عرف» به معنای شناخت است) و رویآوری هستی را بپذیرم. آنگاه میشود «رویارویی» و اینجا سرآغاز تفکر است.
رویارویی شاید در زبان فارسی به این معنا کمتر استفاده شود؛ اما میتوان به آن «توجه» گفت. توجه از ریشۀ «وجه» به معنای رویکردن به هستی است و خوانش این آیینه نیز اکتسابی است.
تفکر مانند دستگاه گوارش نیست که بگویی بچه در ابتدا فقط میتواند شیر بخورد و رفتهرفته مکانیسم گوارشی تکامل پیدا میکند و به تغذیه کاملی میرسد. اگر چنین بود همگی میتوانستیم در یک سنی متفکر شویم. اینچنین است؟
تفکر، مهارت اکتسابی و سلوک عملی است، تمرین میخواهد. حالا میشود اشارهای کرد که آیا پشت این رویارویی اجزای هستی، ارادهای وجود دارد یا تصادفی است؟
من به فهم تا به امروز، چنین یافتم که ارادهای پشت آن است. (اپیزود39- آ) میخواهم این واژه بسیار ساده و پیشدست را در این آیینه روبهرو تماشا کنم و به همین «روی در برابر روی»شدن، تفکر گفته میشود.
من خیلی تعبیر شریف جناب منزوی را میپسندم، زمانی که میگوید:
درون آینه روبهرو چه میبینی؟ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
اگر تو نبودی، جهان مترجمی نداشت که حرفهایش را ادراک و برای دیگری تبیین کند.
[موسیقی: درون آینه | همایون شجریان]
و اما، آن موضوع ساده که در این اپیزود میخواهیم به آن فکر کنیم.
من با هر انسانی که مواجه شدهام، او را در میانه دیدهام.
من به نحوۀ زندگی آدمیزاد میگویم «درمیانگی»: انسان همواره در میانه مسیر زندگی است.
انگار به یک کتاب تفأل زدهای و از وسط باز کردهای. این صفحه که تو داری میبینی میانه کتاب است. انبوهی از صفحات قبلتر امروز در معرض تماشای ما نیست و صفحاتی جلوتر در انتظار است که خودش نیز به آن صفحات نرسیده است که اگر آن صفحات ورق خورده و قابل خوانش شود، ابتدا برای خودش و سپس برای دیگران «آینده» نامیده میشود. پس انسان و مواجههاش با خود و دیگران همواره در میانه است.
امروز یک نفر به خواستگاری ما آمده، جایی همکار جدید کسانی شدهایم، یا در محیط کار ما همکار جدیدی اضافه شده. من از ابتدای سفر انسانی آنها همراهشان نبودهام. من همۀ آنها را همواره در میانه میبینم.
درک این مثالهایی که گفته شد سخت نیست؛ اما اگر مادر و پدری که فرزندش را از روز تولد دیده یا خواهر و برادر بزرگتری که تولد خواهر یا برادر کوچکتر را به خاطر داشته باشد، بگوید «من کودک متولدشده را از ابتدا دیدهام!» به او چه پاسخی بدهم؟ پاسخ این است که آن تولد هم در میانه است.
آیا جز این است که بچۀ آدم وقتی به دنیا میآید کولهباری از خصایص را با خود آورده و هرچه تلاش کنیم نمیتوانیم آنها را تغییر بدهیم؟ خود نیز میخواهیم مسیر زیستن را برای مشاهده آنچه در صفحات او نوشته شده طی کنیم. او با خودش این خصایص را به همراه آورده و حاصل پردازش من و شما نیست. این را براساس تجربه زیسته و آنچه در اطرافمان دیدهایم میگویم.
اما اگر بخواهیم کمی غلیظتر و عمیقتر بگوییم، مگر جز این است که متفکرین قائل بر این شدند که ما معرفت پیشینی داریم؟ این معرفت پیشینی که جناب کانت میگوید و پس از آن، بسیاری از متفکرین دیگر هم دربارهاش اندیشیده و گفتهاند، همین معنا را دارد.
وقتی تو به معرفت پیشینی قائل هستی، یعنی این لحظه که متولد شدی و اسم تو انسان گذاشته شد، در میانه جادۀ زندگی قرار داری. حالا بحث دقیقتری داریم که در انتهای اپیزود به آن میپردازیم که ما در تاریخ هستیم و هرچه کنیم از این تاریخ نمیتوانیم بیرون برویم و همین تاریخ یعنی در میانه زیستن.
خب همین، تمام شد.
مطلبی که میخواهیم به آن فکر کنیم همینقدر جلوی چشم است و حرف عجیبوغریبی هم نیست. آنچه تاکنون گفته شد هیچ مقداری به آگاهی شما اضافه نکرده؛ فقط شاید توجه شما را به چیزی جلب کرده باشم که پیش از این، چنان به آن توجه نکردهاید.
حالا حسام، تو گفتی ما میخواهیم با اندیشیدن آلاممان را تسکین بدهیم و وحشتمان را چاره کنیم. اگر من بدانم مواجهه من با هر انسانی در میانه مسیر اوست و نحوۀ زیست انسانی درمیانگی است، این چه مشکلی از درماندگی من را حل میکند؟
من در سه ساحت یا در سه نسبت میخواهم این را توضیح بدهم:
1. نسبت من با من
2. نسبت من با تو یا دیگری
3. نسبت ما در جمع
دو ساحت اول ساده است و آخری کمی نیاز به دقت مضاعف دارد که امیدوارم بتوانم بهنحوی بیان کنم که ارزش عمری را که صرف این بحث میکنید داشته باشد.
گام اول: در نسبت من با من
من اگر این فرض درمیانهبودن را بخواهم لحاظ کنم چه تأثیر عملی در رابطه من با خودم میگذارد؟ (چرا میگویم تأثیر عملی؟ چون تفکری که به درد عمل نخورد مانند لامپ سوختهای است، من برای رفتار خود میروم و میاندیشم)
اولین اثر آن خارجشدن مفهوم «من» از بداهت است.
تفکر به این صورت است که شما هرچه بیشتر فکر میکنید، به نامعلومهایتان اضافه میشود. قبل از فکرکردن بسیاری از چیزها در نظرمان معلوم و بدیهی است. دیدهایم در مکالمات و مکاتبات زیاد نوشته میشود «بدیهی است» درصورتیکه بسیاری از آنها اصلاً بدیهی نیست. ما هم اگر چیزی را در صندوق بدیهیات بگذاریم دیگر نیازی به اثبات نداشته و از شرش خلاص میشویم.
اما اگر بپذیرم من با یک «من»ی مواجهم که در وسط مسیر قرار دارد دیگر مانند قبل برای من بدیهی و معلوم نیست و ناگریز میشوم دربارۀ آن فکر کنم.
پس وقتی جناب دکارت میگوید: «من میاندیشم، پس هستم» و این گزاره را بهعنوان خشت اول تفکر میگذارد، بهنوعی میگوید این را همه قبول داریم و سپس بهدنبال بقیه آن میرویم، میبینیم که در همین هم بعد از آن بسیاری فکر باز میشود. کسی مثل کانت میرود این «میاندیشم» را نقد میکند، کسی مثل هگل میآید و ساختار تفکر را تحلیل میکند، بعدها هایدگر پرسش از هستی را آغاز میکند. تفکر به این شکل یعنی: چیزهایی را که از دید بقیه بدیهی است، من برمیدارم و به آن میاندیشم و فکر میکنم.
ما فکر میکنیم که معنای کلمۀ «من» را میدانیم و این در صورتی است که با کلمه بسیار عجیبی روبهرو هستیم.
مثال: شما میگویی من هستم و در خیابان یک درخت است که زیر آن ماشینی پارک شده، در کنار آن ماشین مردی نیز ایستاده است. در اینجا چند چیز منفک از هم را تعریف میکنیم که یکی از آنها «من» است.
ازقضا مردی که کنار ماشین ایستاده مردمآزار یا مردمآزارنماست و شروع به آسیبزدن به ماشین میکند و شما از تماشای این صحنه ادراکی دارید. گویی «من» دارم آسیبدیدن یکچیزی را تماشا میکنم.
حالا فرض کنید [چه داستان تخیلیای شد!] این وسط کسی به شما زنگ میزند که شما در قرعهکشی بانک برنده یک ماشین شدهای و مشخصات همان ماشینی را به شما میدهد که مرد مردمآزارنما دارد به آن آسیب میزند.
آیا این «من»ی که اکنون پدید آمده، همان منِ قبل است یا داد میزنید «آهاااای ماشینم!»؟
یک میم به انتهای ماشین و سپس ماشین به «من»ِ تو اضافه میشود.
ما که امروز دربارۀ «من» صحبت میکنیم، کلی چیزهای دیگر به آن اضافهشده است؛ فرزندت، همسرت، معشوق و معشوقهات، استاد، راهنما و پیشوا… به «من»ِ تو اضافه میشود و این سیالبودن و تغییرپذیری من را میرساند.
ما میتوانیم منِ یک نفر را از خودش بگیریم و به یک پرچم بدهیم و بگوییم تو «من» نیستی، این پرچم است که «من»ِ توست؛ این پرچم اگر بیفتد گویی دیگر تو نیستی، پس تو باید تا پای جان بایستی تا این پرچم ایستاده بماند.
همۀ این مثالها نشان میدهد که «من» تکهسنگ نیست که آن را روبهروی خود بگذاری و بگویی این «من» است؛ بلکه ما «من» را در میانه میبینیم؛ انبوهی از چیزها بوده و انبوهی از چیزها میشود.
پس اول «من» از بداهت خارجشده و نیاز به کاوش و شناسایی ایجاد میشود. نیازی دارم که بروم با اصول و روشهایی روانکاوی کنم، نه صرفاً برای درمان، بهاینجهت که بدانم در صفحات قبلی این کتاب چهچیزی نوشتهاند، این داستانی که من هماکنون در آنها زندگی میکنم ادامۀ همان صفحات قبلی است که در پیشدستم و در ذهنم حاضر نیست. پس من بروم آنها را بکاوم و کمک بگیرم که به آن صفحات دسترسی پیدا کنم.
پس فایده عملی اول: کاویدن من یک ضرورت میشود
فایده عملی دوم: نجات از اطمینان وهمی
عزیزجان، وقتی تو بدانی الان در وسط مسابقه هستی که دور قهرمانی نمیزنی. فرقی ندارد 20،30،40 یا هرچندساله قبل از مرگ که باشی، ممکن است به نظر تو آن کارْکارستانه را تا الان انجام دادی. باشه، ناز شستت؛ اما حواست باشد سوت پایان هنوز دمیده نشده و تو در میانهای. وقتی بدانم سفر دنباله دارد و اکنون در میانۀ سفر هستم، زود مطمئن نمیشوم، بیهوده خیالم راحت نمیشود و این به من دوام مراقبت میدهد.
تا اینجا بهسلامت گذشته، تضمینی وجود ندارد از اینجا به بعد نیز بهسلامت عبور کند.
این پرهیز از اطمینان وهمی، من را بهفایدۀ سوم منتقل میکند.
فایده عملی سوم: ایجاد خوف درونی
این عدم اطمینان در من خوف و ترس ایجاد میکند، اصلاً کسی که ترسی نداشته باشد به معرفت دسترسی ندارد، آگاه باید بترسد. ترس از چهچیزی؟ از سقوط!
تو اگر بدانی هنوز به منزل و مقصد نرسیدهای، بهدنبال راهکارهایی میگردی که تا حد ممکن از سقوطنکردن اطمینان پیدا کنی.
من نمیدانم چه تضمینی وجود دارد که خیالمان را راحت کند و بگوید بیمه شدی و دیگر سقوط نمیکنی؛ اما در مقابل میدانم که چه راهحل تضمینی برای سقوط وجود دارد. آن هم این است که اگر تو در درک مفهوم «اراده» لنگ بزنی!
کسی که اراده را بفهمد خاشع میشود، خاضع میشود. کسی که اراده را نفهمد انانیّت پیدا میکند و همهچیز را میخواهد مغلوب خودش کند، همه را بهعنوان گماشتۀ فهم خود میخواهد و همه دیگران را سرباز و مخدوم آرزوهای خودش میخواهد.
میخواهد جهان را، هستی را مصرف کند که «من»ِ خودش را محقق کند. این حاصل اشتباهفهمیدن اراده و فهم کم است که این فهم کم حتماً جاده سقوط است.
شاید روزی فرصت شد دربارۀ این جمله صحبت کنیم، برخلاف این جمله مشهور که خود و دیگران را تشویق میکنیم که «برای خودمان کسی بشویم» گاهی یا در معنایی، راه نجات این است که «برای خودمان کسی نباشیم».
این منممنمکردن، این خودمخودمکردن و درمیانهندیدنِ من به گواهی تاریخ، منتهی به نتایج فاجعهآمیزی میشود.
من اینها را بهعنوان روخوانی مشقهای خودم بهعنوانمثال میگویم. یعنی همین گزاره ساده که من بپذیرم هر انسانی در میانه مسیرِ بودن قرار دارد و من با او روبهرو میشوم؛ حتی با خودم نیز در میانه روبهرو میشوم، یک سری فایده عملی دارد که من بهعنوان مثال چندتایی از آنها را بازگو کردم. این شد گام اول.
گام دوم: نسبت من با دیگری
اگر من بپذیرم اینّبار دیگری در میانه قرار دارد، اگر من بپذیرم تو در میانه هستی و تو بپذیری که من در میانه هستم، چه فایده عملی در زندگی ایجاد میشود؟ چه وحشتی از زندگی سبک میشود و تسلی پیدا میکند؟
یکی از گرفتاریهای زندگی یا تجربه زیسته ما قضاوت است. من در باب قضاوت مفصل حرف دارم و بعداً با هم راجع به قضاوت صبحت میکنیم. امیدوارم عمری باشد که با یکدیگر دربارهاش صحبت کنیم.
این که امشب چه بپوشم؟ غذا چه درست کنم؟ این کفش به این مانتو میآید یا خیر؟ این شال به آن لباس میآید یا نه؟ اینها قضاوت نیست؛ قضاوت معنای دیگری دارد.
قضاوت مقایسه وضع اکنونی یک انسانی با فرض ایدهآل اوست.
یعنی من یک تعریف از انسان ایدهآل دارم و با این دارم بقیه رو پیمانه میزنم و بعد بهشون اوصافی رو نسبت میدهم.
میگوییم این بخیل است، این شجاع است، این سخاوتمند است، راجعبه قضاوت بعداً باید صحبت کنیم. اما بهاندازۀ این اپیزود یک دستاورد جالبی داره این درمیانگی. اگر بپذیریم که همواره دیگران را در میانه سفرشان تجربه میکنیم، در قضاوتمان یک اثر جدی میگذارد؛ آنهم این است که ما پیشینه این فرد را نمیدانیم، ما از بضاعتهای دیگران بیخبریم.
اینکه امروز برگردی و بگویی فلانی آدم خیلی باسواد یا فلانی آدم کمتر باسواد یا کمتر درسخواندهای است، تا اینجا داری براساس معیارهایی دو فرد را با هم مقایسه میکنی. اما اینکه بدانی این مقایسه، مقایسه صحیحی است یا خیر؟ اصلاً اندوخته و داشته این دو نفر مشابه هم بوده است یا خیر؟ نقطه استارت اینها در مسابقه زندگی یکجا بوده؟ اینها چیزهایی است که تو بهشان دسترسی نداری، من بهش دسترسی ندارم. من که نمیدانم تو با چه اندوختهای شدی اینی که الان هستی و تو هم نمیدانی من با چه اندوختهای به اینجا رسیدهام.
شاید من 100 واحد را طی کرده باشم و اکنون رسیده باشم به خانه شماره 200، چون شروع من از خانه 100 بوده؛ ولی کس دیگری خانه شماره 200 نیست، در خانۀ شماره 150 قرار گرفته اما او از نقطه صفر بردار شروع کرده. او 150 واحد پیموده و من 100 واحد طی کردهام. او همت بیشتری صرف کرده. چه چیزی ما را از قضاوت صحیح عاجز میکند؟
این که ما پیشینه هم را نمیدانیم، امکانات هم را نمیدانیم؛ ضمن اینکه فردای همدیگر را هم خبر نداریم. تو اگر یکدانه غوره در دهان بگذاری و بگویی «ایبابا چقدر ترشه بهم نچسبید»، این قضاوت صحیحی نیست چون در میانه قضاوت کردهای و مجال ندادی تا دوره انگوربودگیاش را ببینی. هم به گذشتهاش دسترسی نداری هم به آیندهاش دسترسی نداری. پس پذیرش اینکه ما با انسانها در میانه روبهرو میشویم، قضاوت را برای ما دشوار میکند. توضیحات دیگری که راجعبه قضاوت دارم رو اگر یک روزی خدمتتون بگم به این نتیجه خواهید رسید که تا حد ممکن تاجاییکه به اضطرار نرسیدهاید، باید از قضاوتکردن فرار کنید.
تقریباً امکان قضاوت برای ما وجود ندارد، مگر به اضطرار برای اینکه از یک مشکل بزرگتری نجات پیدا کنیم به یک مشکل کوچکتر به نام قضاوت تن میدهیم.
این فایده اول درمیانگی در نسبت بین من و دیگری.
یک فایده دیگری که دارد، وقتی پذیرفتی من در میانهام مفروض داری که امکان دارد شخصیت من دگرگون بشود. دگرگونی شخصیت نکته بسیار حائز اهمیتی است. من میفهمم که بسیاری از نظریهها و اندیشهها در علوم انسانی به ثبات شخصیت استوار است و نمیخواهم این اصالت منبودن را کتمان کنم؛ بالاخره من از اول حسام بودهام تا هفتادسالگیام میشوم حسام اگر عمرم قد بدهد!
این حسام وسطش چند چیز مختلف نمیشود؛ ولی نمیشود چنان اغراق کرد که تغییرهایمان را بخواهیم کتمان کنیم.
فایده عملی باور به درمیانگی انسان این است که هروقت بخواهی با انسانی پیمان ببندی باید امکان خروج از پیمان را هم دیده باشی؛ چون او در میانه سفر است و تو هم در میانه سفر قرار داری. چهبسا همسفری شما زوال پیدا کند. باید مناسباتمان را با افراد براساس درمیانگی کوک کنیم.
من ابداً بر خودم مجاز نمیدانم که وارد حیطه ایمانی و عقاید شما بشوم و آسایش ایمانی شما نیز برای من بسیار مهم است. هرچه در آدابورسوم و باورتان هست، بهجای خود. من بهعنوان یک پیشنهاد عرض میکنم.
بهعنوانمثال در زوجیت، اگر بقیه آدابتان اجازه میدهد، (بالاخص برای همجنسهای خودم میگویم)، باید این حق خروج از پیمان زوجیت را بهقدر ظرفیت قانونِ موجود به همسر خود، به زنی که دارد با تو پیمان میبندد برگردانی. نمیگویم «ببخشی» زیرا این حق مال خودش بوده و باید به او برگشت داده شود. چون هم او ممکن است دگرگون شود هم تو ممکن است دگرگون شوی و نمیشود ما وارد یک پیوند انسانی بشویم اما امکان خروج را برای طرفین پیمان سلب کنیم. خروج تبعات دارد، هزینه دارد، تشریفات دارد و میدانیم که هرکیهرکی نیست؛ اما براساس همین مفهوم درمیانگی «قفل» هم نباید باشد.
در حاکمیت شرکتی، همین قاعده درمیانگی حاکم است. شما استانداردهای حاکمیتهای شرکتی، منابع بینالمللی راجعبه CORPORATE GOVERNANCE را مطالعه کنید.
چه میشود که مدیران باید در دورههای ادواری انتخاب شوند؟ هیئتمدیره برای فلان مدت، مدیرعامل برای فلان مدت. ما قدرت الیالابد به حاکمیت شرکتی به یک نفر نمیدهیم؛ باید امکان خروجش را پیشبینی کنیم.
هم ممکن است او در میانه سفر به مسیری برسد که کمالش در خروج باشد یا اصلاً توانمندیهایش زوال پیدا کند و هم ممکن است بهتر از او پیدا شود. باید همواره برای جهان پس از اکنون آن آدم آماده باشیم. او در میانه راه است.
چرا تمام مدلهای متمدنانه قدرت، مبتنیبر گردش قدرت تعریف میشوند؟ همه بهدنبال راهکاری هستند که بشود حاکمیت را از حاکم امروزی ستاند.
باید بتوانیم روزی آن را از او بگیریم؛ چون روزی که گفتیم او را قبول داریم، او در میانه بوده… امکان دارد در ادامه مسیر، هم ما متفاوت بشویم هم او متفاوت بشود.
حتی در بسیاری از قانونهای اساسی، تعدد انتخاب هم ممنوع میشود و میگویند اگر یک نفر را دوبار انتخاب کردی، دیگر نمیتوانی برای بار سوم انتخاب کنی؛ این نیز برمبنای همین درمیانگی است. چرا؟
باید همواره فرصت تجربه و فرصت زیستن برای انسان حفظ شود و هیچ انسان درمیانهای نمیتواند آینده خود را پیشخور کند. باز هم میشود در همین نسبت ما با دیگران مثال آورد که من دیگر نمیخواهم صحبت در اینجا بیش از این به درازا کشیده بشود.
اینکه ما اراده میکنیم در مکاتب تربیتی، در مواجهه با دیگران، برایشان فرصت ظهور ایجاد کنیم؛ خود فرصت مال درمیانگی است؛ یعنی تو الان در میانه مسیری و من باید به تو یک فرصتی بدهم که بتوانی مسیر را طی کنی، و دیگری باشی، دیگریِ خودت بشوی و دگرگونی را زندگی کنی.
خب گام دوم هم اینجا بسته شد که برسیم به گام سوم. گام سوم خیلی مهم است و دقت مضاعف میخواهد.
[موسیقی: وارش | سالار عقیلی
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی/ بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است/ آبی که برآسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است/ باشد که یکی هم به نشانی بنشیند/ بس تیر که در چله این کهنهکمان است]
گام سوم: در نسبت ما در جمع
ما گاهی احساس میکنیم افتادهایم ته سیاهچاله روزگار؛ یعنی اگر قرار بود یه زمینی، یه زمانی بهعنوان دوزخ معرفی بشود، گویی هماکنون و همینجایی است که من و تو داریم زندگی میکنیم. بعد یأس متوقفمان میکند که مبادا نقلمکانی هم اگر بخواهیم انجام دهیم، از طبقهای از دوزخ به طبقۀ دیگری برسیم و کورسویی هم نمیبینیم که این دوزخ منتهی به بهشت بشود.
خب این یأس رو باید علاج کرد…
من گام سوم رو میخواهم از دردش آغاز کنم.
این درد، درمان میخواهد، یأس رو باید کاری کرد. به فهم من تا به امروزم، تأمل به درمیانهزیستن انسان یا درمیانگی، علاج درماندگی در یأس است. تمام آن چیزی که تا به اینجا خدمت شما گفته شد، مثالها و مقدماتی بود که فهم این گام سوم را برای ما میسر بکند. به خاطر دارید جملههای اول این اپیزود چی بود؟
که ما مسئله را بپذیریم؛ بعد برای حل مسئله چارهاندیشی کنیم. برای اینکه مسئله روشن باشه برای ما، اینه که ما نمیخواهیم ترس را انکار کنیم. توضیح میدهم الان که ترس «بیرق خرد» است؛ باید باشد. ما میخواهیم یأس را علاج کنیم.
یأس و ترس دو چیز متفاوت است. در اپیزود قبلی یأس را گفتیم که به گرداب میماند؛ به دور خودمان میچرخیم و به پیش نمیرویم، گردابی به مرکزیت «غرق» که آنقدر میچرخیم، میچرخیم، میچرخیم تا بلعیده شویم.
اما ترس چی؟ ترس آن چیزی است که ما را از تصوری ابتدایی به نام آرزو، به مقامی به نام امید میرساند ـ یعنی چی؟ ـ موقعی که ما یک خیالی را در ذهن خود انشا میکنیم، نقاشیای را در بوم تصورات خودمان میکشیم، تا اینجا این میشود آرزو. آرزو حاصل شده، آرزو هست و تو میتوانی روز و شب با آن خیالورزی کنی؛ چنانکه اصلاً فکر کنی بهش رسیدی. خیلیها هم همین را توصیه میکنند، تاجاییکه میگویند آرزو کن، این خیالها را در ذهنت انشا کن و چنان بهش فکر کن انگاری رسیدهای و میرسی.
آنهایی که مدعی چنین فرضیهای هستند برهانش را خود بیان کنند، موضوع حرف من این نیست.
من میگویم تا اینجا یک تصور محض هست. هیچ نسبتی بین من و این صورت ذهنی برقرار نشده؛ من اصلاً نمیدانم از چه جادهای باید به او برسم. خب تا اینجا که ترس معنی ندارد.
از لحظهای که من بین خود و این مقصد [حالا از آن صورت خارج شده؛ یک مقصد است که میخواهم بهسمتش حرکت کنم] وقتی من بین خودم و این مقصد یک مسیر را هم تصور کنم، لاجرم باید ترسی حاصل شود.
چرا ترس باید بیاید؟ بهخاطر اینکه من تنها اراده این عالم نیستم. ببینید «اراده» مسئله مهمی است؛ اینکه کسی مثل آرتور شوپنهاور با آن خرد درخشان، عصاره اندیشهاش را براساس اراده ترسیم میکند و میگوید آن چیزی که باید باشد، جهان همچون اراده است، نشاندهنده این است که این اراده اهمیت جدی دارد.
وقتی بین خودم و یک مقصد، ارادهای رو ترسیم میکنم و میخواهم این راه را طی کنم تا بهش برسم، این را میدانم که تنها اراده این هستی نیستم. انبوهی از ارادههای دیگر در میاناند که میتوانند مزاحم من و مانع اراده من باشند؛ همچنین میتوانند مساعد اراده من باشند و به من کمک کنند.
وقتی وجود ارادههای دیگر را به رسمیت شناختیم، ترس حاصل میشود. ترس اثر واقعبینی ماست. ما نمیخواهیم ترس را کتمان کنیم، میخواهیم یأس را درمان کنیم.
یأس چطور حاصل میشود؟ و چطور با درمیانگی درمان میشود؟
خب تا اینجا مسئله روشن شد.
حالا گوش کن به این نکته که میخوام بگم.
حسام، تو میگویی انسان در میانه زندگی میکند. خب باشه قبول، چرا همین رو راجعبه درخت نمیگی؟ راجعبه گربه نمیگی؟ راجعبه دریاچه نمیگی؟ اونها هم سیری را گذراندند تا امروز به این شمایل و هیبت رسیدند.
قرنها سپری شده که به یک هیبت ژنتیکی بگوییم گربه؛ یا به لکهای در صفحۀ جغرافیا بگوییم دریاچه که الان هست. خب اینها هم در میانه هستند. چرا فقط انسان رو با این خصیصه معرفی میکنی؟ این سؤالی است که من مفروض میگیرم شما از من پرسیدید.
جواب این است که من وقتی از درمیانگی صحبت میکنم منظورم امتداد وجود نیست. هر موجودی را که امروز در نظر بگیرید این در امتداد وجود است. بود به بود تبدیلشده؛ یه چیزی بوده بعداً شده این. حتی آن نظریه که میخواهد مبدأ جهان را Big-Bang تعریف بکند باز دارد امتداد وجود را میگوید. آن هم هستی را از میانه روایت میکند؛ یعنی یک چیزی بوده، منفجر شده و ادامهاش آمده شده این.
من اینجا به این معنا نمیگویم «درمیانگی»؛ بلکه منظورم ارتباط بین آن چیزی است که من هستم، با حلقههای قبلی. اگر بین من و کوپۀ قبل و کوپۀ قبلش و کوپههای قبلی، حلقه اتصالی وجود داشته باشد، من میتوانم بگویم درمیانه هستم؛ اما اگر حلقهای وجود نداشته باشد و ما هرکدام جزئی باشیم، که بیخبر به پشت سر بنگریم که این درمیانگی نمیشود.
من وقتی با یک گربه صحبت بکنم که نمیتوانم از خاطرات ددیگربه بپرسم که مثلاً پدرجد اعظمت چطور زندگی میکرد؟ وصیت او به این گربه یا پندهای این گربه به تولهاش را ندارم. بله، دریاچه شاید روزی دریایی بوده که دورش را خشکی احاطه کرده و امروز در غربت خاک تبدیل به دریاچه امروزی شده است؛ ولی خودش که نمیتواند این را روایت کند.
آنچه انسان را از درخت و دریاچه و گربه منفک میکند، حلقۀ اتصالی است که مرا به کوپۀ پشت سرم و همچنین به کوپۀ پس از خودم وصل میکند. آن حلقه چیست؟ آگاهی.
من یک آگاهی نسبی از پشت سرم دارم و یک آگاهی نیز برای پس از خودم باقی میگذارم. روایتی از زندگی به دست من رسیده است؛ من هم بر این کتاب صفحاتی اضافه میکنم، آن را برای پس از خودم باقی میگذارم. آن چیزی که انسان را موجودی در تاریخ تعریف میکند، آگاهی است.
اگر از گذشته چیزی به من نرسد و برای آینده چیزی باقی نگذارم، آنوقت دیگر تاریخ معنایی ندارد. پس در واقع تاریخ آگاهی است.
ما وقتی از تاریخ صحبت میکنیم از سیر آگاهی، از صیرورت عقل داریم صحبت میکنیم.
عقل است که دارد حرکت میکند. آگاهی است که جریان دارد. ما فقط آن را به دوش میکشیم. ما حامل این آگاهی هستیم که دستبهدست داده میشود تا برود جلو و این آگاهی باید روی دوش این قطار آنقدر جلو برود که دیگر آگاهتری متصور نباشد.
اگر ما بتوانیم این را فرض بگیریم که لحظهای میرسد که دیگر ظرفیت این قطار برای حمل آگاهی تکمیلشده، بیشتر جا ندارد و جلوتر هم نمیرود، میشود پایان تاریخ. ولی اینجا که ما هستیم فعلاً در میانه ایستادهایم.
خب تسلیبخشی این کجاست؟ اینکه گفته شد، چطور و کجا درد من را درمان میکند؟
ببین جان دل، اگر تو آدم فقیری باشی ولی یک ارث بزرگ به تو رسیده باشد اما ندانی که این ارث بزرگ به تو رسیده؛ همواره در فقر زندگی میکنی. اما اگر آگاهی بر دارایی داشته باشی، میتوانی ثروتمند زندگی کنی. در واقع این ثروت نیست که میتواند آدمها را ثروتمند کند؛ بلکه این آگاهی بر ثروت است که ما را ثروتمند میکند. شما انبوه ثروت را به یک انسان بیعقل و سفیه بدهید باز هم با بدبختی زندگی میکند.
ما اگر ذخیرهای داشته باشیم که بر او آگاه نباشیم فقیر هستیم. یکی از راهکارهایی که برای بهاستضعافکشیدن (ضعیف نگهداشتهشدن) جوامع به کار میرود، این است که به فقرا نمیگویند شما ثروت دارید و به شما دارایی به ارث رسیده. این کار مستکبران عالم است. یک نمونه واضح آن که در کتاب قصه و کتاب داستان است و توی کارتون و انیمیشنها میبینیم و برای ما به یک باور تبدیلشده، مربوط به بلایی است که اروپاییان بر سر بومیهای آمریکا آوردهاند.
همین امروز وقتی شما جستوجو میکنی، تاریخی را مقرر کردهاند و میگویند این کشف آمریکاست و داستان کریستف کلمب و تجربۀ تاریخی او را بارها و بارها تکرار میکنند. خب لامروت، تو قبل از آنکه بروی به آن سرزمین، در آن آدم زندگی میکرده. جایی که قبلاً آدم زندگی میکرده، تو چطور کاشفش شدی؟ تو که اولین انسانی نبودی که به آنجا پا گذاشت؛ مگر پا به مریخ گذاشتهای؟ در آنجا انسان میزیسته، انسانی میزیسته و فرض مستتر در این روایت تاریخی چیست؟ اینکه انسانهایی که سابقاً در آنجا زندگی میکردند را «ناانسان» فرض کنی و بگویی اینها آدم نبودند، پس اولین انسان ما بودیم.
وقتی پیشینۀ تاریخی را از او گرفتی، او حیوان شده، او انسان راکد شده. انسان راکد، مردهای است که نفس میکشد و حرکت انسانی ندارد. اما اگر بهجای این روایت نارس، قصه از تاریخ زندگی آنها شروع میشد که اقوامی در آنجا زندگی میکردند، چنین اصالتی داشتند، جهان را اینگونه میدیدند، آدابی داشتند برای سلوک، برای شناخت هستی، خب آنوقت دیگر افتخار کاشفبودن به اروپاییها نمیرسید.
آمریکای کنونی با این تاریخ و این ادعا تشکیل نمیشد. حذف پیشینه و تاریخ، اولین قدم برای فتح جوامع انسانی است.
ما هم از بلیه مستثنا نیستیم. هیچ امتی از بلاهای انسانی مستثنا نیست. ممکن است در فرازوفرودها، در این موجهای سینوسی، یک جایی در ماکسیمم و جایی دیگر در مینیمم باشیم؛ ولی تاریخ دارد «مسیر»ی را طی میکند. من و تو هم اگر بیخبر از گذشته باشیم، در این حفرۀ «اکنون» احساس یتیمی میکنیم؛ چون نمیدانیم اینجایی که الان هستیم، در میانه یک مسیر بلند است.
یک روایت نارس، ذینفع دارد و برای عدهای میصرفد که بین ما و آنها و این پیشینه، حفرهای انداخته شود. گویی که این سرزمین نیمقرن است که از دریا برآمده و به خشکی بدل شده. نه عزیز، آنچه تو مطالبه میکنی، آنچه من مطالبه میکنم، آنچه ما زندگی میکنیم، در میانه تاریخ دارد اتفاق میافتد.
موضوع این اپیزود نیست ولی دعوت میکنم تحقیق کنید و تاریخ مشروطه را بخوانید که این درخت چگونه در قریب به دو قرن زیسته؟ در چه باغی سبز شده؟ اصلاً چرا اسمش مشروطه است؟ میخواسته بگوید من چه نیستم که نامم مشروطه است؟ بعد که دقت میکنیم، میبینیم میخواسته بگه من «مطلقه» نمیخواهم، پس مشروطهام. بعد چه سیری رو گذرانده؟ انواع استبدادهای صغیر و کبیر رو دیده و همچنان داره مسیرش رو طی میکند و فصل میبیند.
خب من وقتی از این مسیر آگاه باشم، در تناسب با تاریخ زندگی میکنم و در تناسب تاریخ زندگیکردن ما را از یأس نجات میدهد.
چون گفتیم در تناسب تاریخ بودن، یعنی در تناسب آگاهی بودن. (من که نمیخواهم مطلب انگیزشی به شما ارائه بدم که اگر خواستهام این بود نیازی به اینهمه مقدمات نداشت ). دارم بهقدر بضاعتم استدلال میآورم، میگم اون حلقه اسمش آگاهی است، اگر اون حلقه رو برداریم در میانه نیستیم. وقتی حلقه هست و در میانه هستیم، باید متناسب با آگاهی زندگی کنیم. اگر در تناسب با این آگاهی زندگی کنیم، تربیت تاریخی ما را سربلند تربیت میکند؛ اما اگر در تناقض با این آگاهی زندگی کنیم، نام ما را در لیست سیاه زمانه درج میکند.
از تربیت تاریخی غافل نشویم؛ ما امروز وقتی کتاب تاریخ را ورق میزنیم، وقتی آدمهای پشت سرمان را میخوانیم، آنها را در اوصافی میخوانیم که چهبسا از کودکی خودشان تصمیم نداشتند چنین بشوند.
فکر میکنید اگر به هیتلر پنجساله میگفتی بعداً میخواهی چهکاره بشی؟ میگفت میخواهم «ابرقاتل» بشوم؟
فکر میکنید گاندی، جواهر لعل نهرو و جمالالدین اسدآبادی از وقتیکه در کوچه بازی میکردند میخواستند همانی شوند که امروز به ما معرفی میَشود؟
چه میشود که کسی در بالادست مینشیند و کسی در فرودست؟ کسی لکه ننگ این صفحات و کسی ستاره درخشان این آسمان میشود؟ اینها تصادفی و رندوم نیست. تاریخ یک اراده شعورمنده؛ اسم یک کتابِ حوصلهسربرِ مدرسه نیست؛ تاریخ نحوه زیست انسان است. ما وقتی انسانی به دنیا میآید نمیدانیم چه میشود، او در تاریخ تبدیل به چیزی میشود.
تاریخ یک مقوله انسانشناسانه و چهبسا هستیشناسانه است و اگر این قاعده را بدانیم مبتلا به یأس نمیشویم. مثل کشاورزی که، مثل باغبانی که، الان داره تنه خشک یک درخت را در فصل پاییز میبیند اما تبر به این درخت نمیزنه؛ رهایش هم نمیکند؛ چون او از این سلسله خبر دارد و میداند این پاییزی که شاید بعدش سختی مضاعفی، زمستانی بیاید، اما ادامه این مسیر شکفتن در بهاره.
پس امروز عزادار درخت نیست، تیماردار درخت است. تیماردار ترس دارد و عزادار یأس دارد. اینها با هم فرق دارند.
ما هم اگر به فهم باغبانی برسیم، دیگر در زردی و پژمردگی مأیوس نمیشویم. بهقول قیصرجان امینپور:
سراپا اگر زرد و پژمردهایم/ ولی دل به پاییز نسپردهایم
تاریخ ایمان به مسیره؛ اتفاقی قرار نیست دفعی بیفته. مسیر باید طی بشه، ما پله میانی نردبانیم، مسیر ادامه داره و باید میراث باقی بگذاریم برای بعد از خود و به آنها بگوییم:
اگر خون دل بود ما خوردهایم/ اگر داغ دل بود ما دیدهایم
گواهی بخواهید اینک گواه / همین زخمهایی که نشمردهایم…
درود.
سپاس از تلاش شما برای اشتراک اگاهی. و فهم درست از زمانه
درود جناب ایپکچی بسیار عالی و پر محتوا و به جا بود این اپیزود خسته نباشید
درود وهزاران درود
ممنونم از شما حرفهایی بود که شاید درباره اش چیزی درذهنم بود ولی توضیحاتی که شما فرمودید خییییلی جالب بود
میانه راه بودن چقدر کلمه زیبایی بود و دلایلی که فرمودید درکنار این میانه بودن محقق می شود
سپاس که این اطلاعات را دراختیار ما گذاشتید
ممنون چقدر به جا و هوشمندانه
سلام مطالب ارایه شده صرفا مطلب نیست به معنای مصطلحش بلکه موارد طلب روح جستجو گر می باشد ممنونم
آقا آقاجان از 14 آبان تا امروز حال ما خوب نیست : ( آذر شد
عالی بود
لطفا امکانش بود زود زود بیاین آقا احسان الهام بخش
سلام جناب آقای ایپکچی
یکی از اپیزودهای خوب شما را شنیدم.
حجم بالای دلسوزی شما و اینکه به تنهایی چنین بار سنگین انتقال آگاهی و دانش به دیگران را به دوش میکشید، ستودنی است.
تصویر انتخاب شده برای این اپیزود خود کامل کننده مفهوم مطرح شده در بخش سوم و بسیار زیاد به جا بود.
برایتان بهترینها را آرزومندم.
با سپاس
با عرض سلام و وقت بخیر، تشکر میکنم از جناب احسان بزرگوار بابت این مطلب بینظیر و قابل تأمل که باید چندین بار دیگه گوش کنم که شاید تمامش رو بشنوم؛
یه تشکر میکنم از دوست خوبم حمید جانم که مسبب این آشنایی شد؛
با این در میانه لنگ که بقول حضرت مولانا میفرماید:
هنوز از کاف کفرت خود خبر نیست
حقایقهای ایمان را چه دانی؛
چه کنم؟؟
چه راه ارتباطی با شما وجود داره اقای ایپکچی
یه موضوعی با شما درمیا بزارم خیلی میتونه کمک کنه برای جامعه خاموش
سلام و وقت بخیر
آدرس ایمیل Hesam@ipakchi.ir
سلام و درود. دلگرمیم به گرمابخشی آگاهی.
سلام جناب آقای ایپکچی
یکی از اپیزودهای خوب شما را شنیدم.
حجم بالای دلسوزی شما و اینکه به تنهایی چنین بار سنگین انتقال آگاهی و دانش به دیگران را به دوش میکشید، ستودنی است.
تصویر انتخاب شده برای این اپیزود خود کامل کننده مفهوم مطرح شده در بخش سوم و بسیار زیاد به جا بود.
برایتان بهترینها را آرزومندم.
با سپاس
ممنون از شما استاد
پیوسته سلامت و سعادتمند باشید
خوش احوالم که باشما آشنا شدم
ممنونم از صاحب این اراده که موجب این آشنایی است
این اپیزد را برای بار پنجم گوش دادم هنوز نکات قابل کشف فراوانی برای من دارد ……
آفرین به این بیان رسا و لحن دلنشین شما
خیلی یاد گرفتم ……. سپاس
بی نظیر بحث میکنید، نباید قفل زد در مسیر زندگی، همواره باید فرصت تجربه برای انسان در میانه موجود باشد. دکرگونی رو زندگی کنیم به جبر در میانگی.