22- اسبها
اپیزود بیست و دوم پادکست انسانک، یک نمایش شنیداری و یک گفتگوی انتقادی است. «به هیچ کس نمیشه گفت خوشبخت یا بدبخت، چون بخت در پایان قصه روشن میشه؛ اصلا از کجا معلوم، شاید همین زخم، آغاز خوشبختی باشه …» این اپیزود تقدیم بر همه زخمدارها، شکستهها، افتادهها، رنجیدهها:
سرفصلهای گفتگو در این اپیزود عبارتند از:
- گفتگویی در قرارگاه توپخانه ارتش پروس
- تاملی در مفهوم کار و ازکارافتادگی به بهانه داستانی از نیچه
- درنگی در شعر جناب ملک الشعرای بهار
- توجهی بر عنوان مقاله برتراند راسل در تقابل با شعر جناب بهار
- اشارهای در عدم ارزش ذاتی وطن
- معمای جنون نیچه
در اپیزود بیست و دوم دو کتاب مورد اشاره قرار گرفت، نخست کتاب در ستایش بطالت نوشته برتراند راسل بود. این کتاب جستار کوتاهی است که در آن راسل با نقد ساعت کار و مصرف گرایی روزگار خودش، سطرهایی در ستایش بطالت نوشته است. او نقدهایی بر موضوع پس انداز دارد که میتواند محل تامل باشد.
اما کتاب دیگری که به آن اشاره شد، «وقتی نیچه گریست» اثر مشهور و خواندنی جناب اروین یالوم است. البته اشارهای که این کتاب شد نه در باب محتوا بلکه در خصوص تصویر بر روی جلد است. این تصویر که واقعی است نیچه را در کنار دوست (پل ری) و سالومه نشان میدهد.
نیچه در مواجهه با سالومه او را مشتاق و وابسته به خودش شناخت طوری که نوشته بود «این دختر پیوند استوار دوستی با من بسته است: استوارتر از هر آنچه بر روی زمین یافت میشود. مدتهاست كه بخت این چنین به من روی نیاورده است. امیدوارم شاگرد واقعیام را یافته باشم و اگر عمرم كفاف ندهد، لو ادامهدهندهی راه من و تفكرم باشد.» و اما زمانی دریافت که دچار اشتباه در شناخت شده که دیگر کاری از دستش بر نمیآمد.
شاید همین رخداد در نگاه نیچه به زنان نیز موثر بود چنانکه او در بند 232 فراسوی خیر و شر مینویسد: «زن را با حقیقت چهكار! از ازل چیزی دلآزارتر و دشمنخوتر از حقیقت برای زن نبوده است؛ هنر بزرگ او دروغگویی است.» و البته در اینجا میتوانید تحلیلی مفصلتر از مواجه نیچه و سالومه بخوانید.
و اما آوای دل انگیز نخستینی که در پادکست استفاده شده موسیقی بی کلام Black Dog اثری از Autonomy است که میتوانید بشنوید.
در ادامه نیز دو موسیقی استفاده شده در این اپیزود مربوط به فیلم تماشایی Her (او) بود. فیلمی درام و تخیلی که البته بعد از تماشا به این نتیجه خواهید رسید که در دنیای فردا، چندان دور از واقع نیست.
این دو ترک را میتوانید از لینکهای ذیل دانلود کنید:
متن کامل اپیزود بیستودوم |
داستان برمیگردد به اسفندماه سال ۱۲۴۶ هجری شمسی مقارن با مارس ۱۸۶۸ میلادی. آسمانِ شهرِ خرّم و سرسبز ناومبورگ پوشیده در ابر است. شعاع کمسویی از خورشید از پشت ابر بر روی تپههای سرسبز این شهر تابیده. تپههای پوشیده از جنگل که البته لکهای از آن، نقطه آغاز داستان ماست. [دور] لکهای که در بین آن جنگل سرسبز پیداست، دیوارکشی شده و بر سردرِ آن نوشتهاند: «قرارگاه توپخانه ارتش پروس».
جایجای محوطه، حلقهای از سربازها دور هم نشستهاند. برخی مشغول تیمار اسبهایشان، برخی مشغول تیمار خودشان و تفنگهایشان.
عجیب و بهتانگیز است که این سربازها هروقت از جا بلند میشوند و راه میروند، از پوتینهایشان فقط صدای سُم اسب شنیده میشود.
اما از میان همه این هیاهوها و حلقهها گوش ما تیز میشود به شنیدن صدای دو سرباز؛ دو سرباز که دورکومهای از آتش، از گلولای زمین به زین اسبها پناه بردهاند و زین اسبها را بر زمین گذاشتهاند و روی آن نشستهاند. هرازگاهی دستشان را روی آتش گرم میکنند و لیوانی را که در دست دارند سر میکشند.
یک سرباز، کمی جوانتر است و دیگری میانسال. سرباز جوان با شور و حرارت مشغول نطقکردن و صحبتکردن است. گوشمان را که تیز کنیم میبینیم صحبت درباره جنگ است.
سرباز جوان با شور میپرسد: « برای چی باید بجنگیم؟ بهسمت کی باید شلیک کنیم؟ تو اصلا از خودت میپرسی هر روز صبح که پشت این توپ میایستی و آتیش میکنی، این آتیش کجا فرود میآد؟».
سرباز میانسال بیخیال جواب میدهد: « به سر دشمن!».
«دشمن؟ دشمن کیه؟ اون هم به تو میگه دشمن؛ تو هم به اون میگی دشمن! چرا من و تو به هم نمیگیم دشمن ولی ما به اونا میگیم دشمن؟»
سرباز میانسال باز هم با طمأنینه جواب میدهد: « چون تو هموطنمی اما اونها هموطنم نیستن! من برای وطنم میجنگم.»
سرباز جوان که انگار هرچه صحبت پیشتر میرود، بیشتر کلافه میشود میپرسد: «وطن؟! وطن کجاست؟! چرا اینجا وطن منه اما وطن اونها نیست؟ کی گفته اتریش وطن اونهاست و وطن من نیست؟ کی گفته پروس فقط مال ماست؟ از کجا میفهمی که اینجا وطن منه؟ از کجا میفهمی که جای دیگه وطن نیست؟»
سرباز میانسال آخرین جرعه لیوانش را هم سرمیکشد؛ اشاره میکند به پرچمی که در باد میرقصد و میگوید: « وطن زیر این پرچمه! جایی که اجنبی به تو حکومت نکنه!»
سرباز جوان خسته از صحبت، از جا بلند میشود. زینی را که رویش نشسته برمیدارد و روی اسبی که در کنارش است میاندازد. بعد رو به آن سرباز میانسال میگوید: «اجنبی؟! کدوم فرماندهای اجنبی نیست؟ فکر میکنی برای ژنرال، من، تو و بقیه این سربازها فرقی داریم با این اسب؟ من و تو اسبیم؛ برای اسب چه فرقی میکنه که ژنرالی که روش نشسته، سردوشی فرانسوی داشته باشه یا پروسی؟ سهم ما مرتعه، سهم ما علوفه است، سهم ما طویله است، سهم اسب همینه! ما اومدهیم تو جنگ کشته بشیم که مبادا اونها بیان تو خونهمون و کشته بشیم.»
صحبتش را ناامیدانه با یک جمله تمام میکند: «ما همه اسبیم رفیق… همه اسبیم. سوارهامون با هم فرق میکنه. این سوار میره اون سوار میآد.»
بیخیال صحبت با سرباز میانسال، راهش را پیش میکشد و بهسمت دیوار اردوگاه میرود. پشت سر صدای سرباز را میشنویم که داد میکشد: «هــی! سراغ اون بدبخت نرو دیگه. اون بهاندازه کافی امروز بدشانسی آورده.»
کنجکاوتر از قبل رد قدمهای سرباز جوان را پی میگیرم ببینم میخواهد سراغ کدام بدبخت بدشانسی برود. اما عجب اینجاست که از صدای قدمهای سرباز جوان هم صدای سم اسب شنیده میشود!
[صدای سم اسب…]حالا سرباز زخمی را میبینم که با صورتی نزار، او هم به روی زین تکیه به دیوار داده، پا دراز کرده و بهسختی نفس میکشد. بیحال با موهای صاف بلند که فرق باز کرده بهسمت چپ. روی قفسه سینهاش را با پارچه سفید بستهاند که خون تازۀ پارچه نشان میدهد اتفاق، هر چیزی که هست تازه است.
سرباز جوان پرسشگر آرامآرام وارد صحنه نمایش میشود. خطاب به زخمی میگوید: « بهتری؟»
اما سرباز زخمی نای جوابدادن ندارد. با اشاره سر حالیاش میکند که: « نه!»
«اوضاع اصلا خوب نیست! شنیدی؟! بهت گفت بدبخت! ولی راستش رو بخوای من نمیدونم تو بدبختی یا نه! مگه بخت، تهش نیست؟ مگه به آخرش نمیگن بخت؟ به نظرم به هیچ آدمی نمیشه گفت خوشبخت یا بدبخت؛ مگر اینکه رسیده باشه به ته خط! آخرش معلوم میشه خوش بوده یا بد بوده! موافقی؟!»
اما سرباز زخمی همچنان نای پاسخدادن ندارد.
«اصلا از کجا معلوم؟ شاید همین زخم، اولِ خوشبختیهات باشه!»
بعد صدایش را آرامتر میکند، کنار گوش سرباز زخمی میگوید: «اینو الان بهت میگم که دیگه شنیدن یا نشنیدنش فرقی به حالت نداره. چند روز قبل شنیدم که افسرها در مورد تو صحبت میکردن! میگفتن سوار قابلی هستی! راست هم میگن! تو این چندماه کسی رو ندیدهم که اندازه تو سوار ماهری باشه! صحبت از این بود که بهعنوان فرمانده انتخابت کنن جَوون! راستش رو بخوای بهت هم حسودیم شده بود؛ آخه خیلی وقت نیست که اینجایی ولی خوشسواری! خوب تو چشم اینها نشسته بودی! خودت خبر داشتی که میخوان فرماندهات کنن؟»
چشمهای درشت سرباز زخمی، از تعجب درشتتر هم شده. همانطور خیره با سر علامت منفی نشان میدهد که نه خبر نداشتم.
«واقعا حادثه بود؟ یا خودزنی کردی دیوونه؟! آخه کی باورش میشه؟! تو اینهمه ماه، صدبار از این اسب بدبخت سواری گرفتی بعد درست اون وقتی که میخوان بهت بگن فرمانده، اینطوری این بلا رو سر خودت میآری؟ کی باورش میشه؟ امروز غروب میخوان برت گردونن بیمارستان. دیگه به درد میدون جنگ نمیخوری ولی من بهت پیشنهاد میکنم که رسیدی بیمارستان، به همه بگو شمشیر خوردم. هه… خیلی مسخرهس آخه یه سوار وسط میدون جنگ اینطوری لتوپار؟ اون هم بیدشمن؟! میخوای بری بگی با زین اسب خودتو اینجوری پارهپاره کردی؟! حالا به کجای این بدبخت خوردی؟ این آخه جا نداره تو رو اینجوری بکنه!»
از جا بلند میشود و زین اسبی را که زیر سرباز زخمی است کمی خیرهخیره نگاه میکند: «نه واقعا با همین خودت رو ناکار کردی. هنوز جای شُرّههای خون روش هست.»
سرباز جوان این را میگوید و آرامآرام از صحنه خارج میشود…
[صدای سم اسب…]
سرباز زخمی داستان ما حالا چندماهی است که بستری است. هرازگاهی چشمش را میبندد و به لحظه حادثه فکر میکند؛ جایی که آمد جَست بزند و روی زین اسب بنشیند اما زین به قفسه سینه و پهلویش گرفت و او را بهشدت مجروح کرد. حالا او را مثل شمشیر شکسته پس فرستادهاند.
از نظر فرماندههای ارتش، این سوارکار قابل و توانمند حالا دیگر ناکار شدهاست. ناکار شده… چنان آسیب دیده که نا و رمق راهرفتن هم ندارد. هفتههاست که ناگزیر است به خواندن خواندهها و ورقزدن کتابهایی که سالها قبل آنها را خوانده.
بیستوسهسالگی شاید زمان زودهنگامیست برای خانهنشینشدن و آسیبدیدن اما برای فریدریش جوان مجال بینظیری بود. او دوباره و چندباره از نو خواند. یکبار کسی از او پرسید: «این کتاب چیه که از دست تو نمیافته؟! » او هم جواب داد: «جهان همچون اراده و تصور نوشته آرتور شوپنهاور»
«آخه چی داره این کتاب که دست از سرش برنمیداری؟!»
باز کوتاه جواب داد: «چهره پررنج زندگی»
و من هربار به این قسمت از داستان میرسم از خودم میپرسم که آیا واقعا فریدریش نیچه جوان در آن لحظه ناکار شد یا آن حادثه رخدادی بود که نیچه را بنشاند بر سر کاری که باید انجام میداد؟!
اگر آن روز زین اسب، پهلو و سینه نیچه را پاره نمیکرد، اگر نیچه به یک فرمانده جنگی تبدیل میشد، آیا آن روز بهکار بود؟!
و اما آیا حالا که در بستر بیماری افتاده و ناگزیر شده از بازگشتن به خواندن و تأملکردن و نوشتن، ناکار شده؟!
این سوال نه در مورد نیچه، که در مورد تکتک من و شما هم قابلپرسیدن و تأملکردن است. آیا اکنون به کار مشغولیم؟ یا ناکار شدهایم؟ آیا هر حادثهای که ما را از اسب میاندازد، ما را ناکار کرده؟ یک ورشکستگی، یک باختن، یک پایان تلخ در رابطه عاطفی، یک فقدان، یک آسیب، یک بیماری… آیا اینها ما را ناکار میکنند؟ یا بالعکس، اینها ما را بر کارمان سوار میکنند؟ چطور میتوانیم به این سوالها پاسخ بدهیم اگر قبلش نفهمیده باشیم که کار چیست؟
من در این روزّهای سخت انزوا، در این هفتهها و ماههای متمادی قرنطینه، افتاده از فرماندهی، ازاسبافتاده، درحالیکه ساعتهای زیادی از شب و روزم را در زیرزمینی پانزده پله پایینتر از حیاط سپری میکنم، بارها و بارها از خودم میپرسم که کار من در این زندگی چه بود؟ آیا ناکار شدهام یا از ناکاری نجات پیدا کردهام و تازه بر سر کارم نشستهام؟
در روزهایی که هر پنج دقیقه، یک نفس با پنجه کرونا بند میآید، بجاست اگر هر پنچ دقیقه یکبار از خودمان بپرسیم این پنج دقیقه نوبت من نبود، حالا که ماندهام برای چه کاری ماندهام؟ اگر هنوز نفس میکشم برای چه نفس میکشم؟ وقتی روی زمین قدم برمیدارم از زیر پاهای خودم چه صدایی میشنوم؟ صدای پاهایمان را گوش کردهایم؟ شاید مهمترین صدایی که باید گوش دهیم نه صدای درس، نه صدای درسگفتار، نه صدای پند این و آن، بلکه صدای پای خودمان است. وقتی قدم برمیداریم، به چه سمتی قدم برمیداریم؟ با چه فهمی قدم برمیداریم؟ از زیر پاهایمان چه صدایی به گوشمان میرسد؟
موضوع صحبت ما در این اپیزود، جناب نیچه، زندگی و آرا و افکار ایشان نیست. من عرض دیگری دارم. غرضم دعوت به تأمل در دو موضوع است که چند دقیقه دیگر خدمتتان خواهم گفت. اما بهجهت ویژگیهای شخصیتی نیچه و رخدادهایی که در زندگی او میتوانیم مطالعه کنیم، به گمانم آمد که او میتواند شخصیت بسیار برجسته و تأملبرانگیزی برای ما باشد، میتواند راهگشا باشد اما آن ویژگیها چه هستند؟!
من خیلی مختصر عرض کنم. میدانید عمری که نیچه متفکرانه زندگی کرده، کوتاه است؛ یعنی نزدیک به چهار دهه است. او در حوالی چهلوچهارـپنجسالگی، مجنون میشود! اما در این زندگی کوتاه، باورهای چندهزارساله اندیشمندان و فیلسوفان قبل از خودش را به چالش کشیده. او با پرسشهای خود، بنیانهایی را فروریخته که پس از او به دوبارهاندیشی و از نو بناکردن ناگزیرشدند و چهبسا در این از نو بناکردن، بنای دیگری ساختند.
این نشاندهنده اثرگذاری، هوش، تأمل و حرّیت این فرد است. آزاد بود و از اینکه بخواهد دیگران را نقد کند و زیر سوال ببرد ابایی نداشت. حتی با اینکه بسیار به آرتور شوپنهاور علاقهمند و از او متأثر بود و چهبسا بارقههای فلسفی در ذهن او با مطالعه کتاب آرتور شوپنهاور پیش آمد؛ اما میبینیم که درجریان تأمل خودش، وابسته به او نیست. جایی که لازم بوده به او هم گفته نه! و این یعنی آزاد اندیشیدن.
جالب است بدانید که نیچه خودش فیلسوف آکادمیک نیست. به تعبیر من طفل، به همین دلیل به حقیقت و اصالت فلسفیدن نزدیکتر است. شما هر قیدی که به فلسفه اضافه کنید، آنرا مقید و از رسالتش دور کردهاید. فلسفه تحلیلی، فلسفه قارهای، فلسفه شرق، فلسفه غرب، فلسفه آکادمیک و دانشگاهی هرکدام از اینها برشی از کیک را برمیدارد یا هرکدام از اینها در کمترین اثرگذاریاش، یک متدولوژی را برای تحسین تحمیل میکند. میگوید اینگونه و الاو بلا اینگونه بخوان. با این منابع و با این سیر بخوان! خب نیچه از این قید هم رها بوده. او فیلولوژیست بوده. به ترجمه نزدیک به این اصطلاح، زبانشناس یا لغتشناس بوده. همین موضوع زبانشناسی را هم در دانشگاه بازل تدریس میکرده. اما تأملاتی که مطرح کرده به کجا رسیده؟ بنیانهای فلسفه را لرزانده. چرا؟ چون رها از قید میاندیشیده.
نیچه یک خلق و یک ذائقه تفکری دارد که من بسیار او را برای این روزهای خودمان ضروری میدانم. آن هم اینکه انگار هیچ چیزی را از پیش مسلم نمیداند. هرچیزی که مطرح میشود میگوید بیا راجعبه آن فکرکنیم. تا آنجایی که حتی به این معنا میرسد که این طایفه فلاسفه هم قواعدی را در ذهن خودشان ساختهاند و فکر میکنند هستی تابع همین قواعد است. من درهمین هم میخواهم تشکیک کنم. بهخاطر همین به افلاطون هم رحم نمیکند.
من عرضم این نیست که آنچه گذشت را در هم بکوبیم. میگویم فقط مسلّماتمان را مجدد مرور کنیم. بالاخره ما یک سری باورهایی را قطعی گذاشتهایم در صندوق و میگوییم اینها ثابتات ذهن ماست. با این ثابتها متغیرهایمان را حل میکنیم. ما ثابت گرفتیم که معنی سواد را میدانیم، معنی زوجیت را میدانیم، معنی کار را میدانیم و همه اینها هم جزو ارزشهای ماست؛ اینها که هیچ. برویم با اینها بقیهاش را حل کنیم.
اتفاقا من در انسانک میروم سراغ همین ثابتها. بیایید راجعبه آن دوباره فکر کنیم! زوجیت خیلی چیز خوبی است خیلی خوب است اما این وسط ملال چیست؟ سواد خیلی چیز خوبی است ما برایش زحمت کشیدیم و باسواد شدیم؛ باشد دستتان درد نکند، فقط چه شد که به پدربزرگ و مادربزرگها گفتیم بیسواد؟ از کجا به بعد سواد شد نام یک فرم؛ که هرکسی در درسخواندن یک مسیر را از ابتدایی، راهنمایی تا دبیرستان طی کرده باشد، باسواد است؟
الان رفتم سراغ مفهوم کار. در ادامه خواهید دید که خودم و شما را دعوت میکنم به اندیشیدن در دو مؤلفه که اتفاقا این هم جزو ثابتات ماست. برایتان مثال میآورم:
آنقدر این را مسلم و ثابت دانستهاند که میگویند اصلا راجعبه آن فکر و سوال نکن. هست که هست. با ثابتگرفتن اینها بیا و بقیه مسائلت را حل کن. عرض میکنم نهخیر! بهقول یک دوست که در کامنتها از من پرسیده بود «چرا راجعبه مسائل بدیهی اینقدر بحث میکنید؟» جواب من خیلی کوتاه بود. نوشتم چون اینها بدیهی نیست.
اما برویم آن دو نکتهای را که به نظرم قابلتأمل آمد خدمت شما عرض کنم.
نکته اولی که دوست دارم خودم و شما در آن بازاندیشی کنیم، مفهوم کار است؛ آنچنان که در اپیزود بیستم هم دربارهاش صحبت کردیم. سعی کردیم بیندیشیم به اینکه کار چیست؟ دقیقا در نقض شعر جناب آقای ملکالشعرای بهار. مصرع اول این شعر بهشدت محل نقد است: «برو کار میکن… [تا اینجا هیچ] مگو چیست کار!»
چرا نباید بگوییم؟ چرا نباید بپرسیم کار چیست؟ چرا باید پیشاپیش مفروض و مسلم بدانیم که سرمایه جاودانیست کار؟ خب بگو چیست کار! آن سرمایه جاودانی بودنِ کار، از پرسشِ «چیست کار» برمیآید.
این نقد، به اندیشه ایشان نیست والّا از عالِمی مثل ایشان اگر در خارج از قالب شعری، سوال میکردیم که: «بزرگوار، میشود کسی کار کند اما نداند کار چیست؟ میشود کسی اندیشهاش کار نکند و فقط بازوهایش کار کند؟» حتما (یا لااقل میتوانیم بگوییم امیدواریم) ایشان پاسخ میدادند که: « نه، باید مقدم بر کار کردن، چیست کار را بدانیم.»
این آفت شعر کلاسیک و ادبیات کلاسیک ماست. فرم در آن، چنان اهمیت دارد که محتوا قربانی میشود برای اینکه فرم در آن شکل بگیرد. چیزی که اصالت دارد، نظم و عروض و قافیه است. این شعر را بهعنوان متن کتاب درسی به ما درس میدهند. (در کتابهای درسیمان بود دیگر؛ یادتان هست؟ الان نمیدانم هست یا نه.) چرا؟ چون فریفته نظمش هستیم. اگر از قالب شعر بیرون میآمد و کسی جستاری مینوشت درباره «فضیلتِ نپرسیدن از کار ولی کارکردن»، خب قاعدتا چهارتا خردمند سوال میکردند که آخر این چه فضیلتی دارد که مردم را مثل ماشین به کار بدون پرسش دعوت کنیم. پس عرض اول در نقد این شعر است. بپرس و تأمل کن که چیست کار!
من نقد دیگری هم عرض کنم. این نقدها برای این نیست که دیگران را نقد کنیم؛ برای این عرض میکنم که مشخصا به سوال خودمان فکر کنیم. پرسش از کار به معنی «در فضیلت بطالت» نیست آنچنانکه جناب برتراند راسل میگویند. اگرچه که عنوان، عنوانی ژورنالیستی است، دقت حِکمی ندارد. متن را هم که بخوانیم، میبینیم که ایشان بیشتر از اینکه معطوف به بطالت صحبت کنند، در نقد کارِ جهانِ ماشینی صحبت میکنند. نه مثل جناب ملکالشعرا، موضوع را ببریم در دایره مقدسات و بگوییم نپرس و فقط برو انجام بده (مگو چیست کار)؛ نه مثل جناب برتراند راسل بگوییم کار همین یک معنا را دارد و چون به این یک معنا هم نقد داریم، پس بارکالله بطالت!
من عرضم هیچکدام از ایندو نیست. بلکه دعوت میکنم در خود هستیِ کار تأمل کنیم.
ممکن است اثر این تأمل این نباشد که از فردا صبح سر کار نرویم یا کارمان را عوض کنیم اما شاید همانچیزی را که تا دیروز انجام میدادیم از فردا با معنای جدیدی انجام دهیم. ممکن هم هست به این نتیجه برسیم که این جایی که امروز ایستادیم، کار ما نیست.
حالا اگر اسب تقدیر به ما لگد نزده و ما را از این کار به کناری نینداخته که سر کارمان بنشینیم، شاید قوه تدبیر به دادمان برسدکه بیلگد بتوانیم در خودمان تغییری ایجاد کنیم. پس این تأمل اول.
تأمل دوم خیلی خانمانبرانداز است و موضوع عرض من در این مجموعه اپیزودها هم نیست ولی دلم نیامد که بیاشاره از آن بگذرم.
در دقایق نخستین این اپیزود، دو اسم خاص را بر زبان آوردم. یکی نیچه و دوم پروس.
آهای دوستان من! خانمها! آقایان!
چند نفر از شما نام پروس را شنیده بودید؟
در مقابل چند نفر از شما نام نیچه را شنیده بودید؟
چند نفر از مردم دنیا روی نقشه جغرافیایی میتوانند حدود پروس را مشخص کنند؟
پرسش این است: آیا روا بود نیچه تلف شود که پروس باقی بماند؟ میدانید چقدر نیچهها قربانی شدند که هرگز اسمشان به گوش ما نرسیده؛ برای مفهومی به نام وطن؟
آنچه که میخواهیم در آن تأمل کنیم این است که آیا حقیقتاً وطن ارزش است یا این خدای خودساختهای است که ما ابداعش کردهایم؟! این هستی که «تقسیمات کشوری» نداشته، امروز آن را چنان مسلم میدانیم (چون از روز اول اینطور آموختیم) که دیگر جهان بدون این تقسیمات برایمان غیرقابلتصور است.
مفروضمان این است که جهان را باید در قارهها و قارهها را در کشورها و کشورها را در استانّها و استانها را در شهرها و شهر را در محلهها و… همینطور تجزیه کنیم به پایین.
خرده نگیرید؛ من بیاطلاع نیستم از قواعد حقوقی بینالمللی و آثار تقسیمات کشوری و سیر تاریخی دولتشهر و دولتکشور. به قدر مختصر خود کمی خواندهام. نمیخواهم هم بگویم این تقسیمات بدون کارکرد است فقط عرضم این است که آیا اینّها مقدس هستند؟ آیا اینها چنان ارزشمندند که برایشان جانی داده شود؟ آیا ما با خسران روبهرو نمیشدیم اگر نیچه فدا میشد که پروس بماند؟ پروس که در آخر هم نماند. امروز ما کشوری به نام پروس نداریم.
این لطیفه را شنیدهاید؟ به طرف گفتند: به نظرتان ریشه طلاق چیست؟ گفت: ازدواج. این جوک مسخره، در مورد جنگ و صلح قابلتأمل است. چهبسا ریشه جنگهای ناتمامی که در عالم هست این است که چیزی به نام وطن، ارزش است. من بیش از این نمیخواهم روی این موضوع متمرکز بمانم. بحث پیچیدهایست، تصورش برای خیلی از ما دشوار است و زودبازده هم نیست.
ولی بالاخره در این مزرعۀ عالم قرار نیست همه گشنیز و ریحان بکارند که هفته دیگر سبز شود. این عالم، این مزرعه، نخلستان هم میخواهد. گردو هم میخواهد. کسانی هم باید بکارند برای چند سده بعد. آنچنان که عدهای کاشتند برای امروز ما.
فقط بهعنوان یک تلنگر برای کسانی که تکنولوژی را دنبال میکنند، در این تأمل کنیم. شاید چند دهه قبل تصور Virtual Currencyها (پول مجازی) در جامعه اقتصادی، حقوقی و سیاسی ناممکن بود. پس لااقل موضوع Virtual Countryها (کشور مجازی) را محتمل بدانیم. روزگار پایان مفهومی به نام وطن را محتمل بدانیم و تازه تصورم این است کسی که با افق آیندة بلند زندگی میکند، امروزِ غنیتری را هم برای خود خواهد ساخت.
ما امروز چندهزارسالهآدمیم. در اپیزود هفدهم عرض کردم. ما چندهزارساله بشریم. پس توقع زیادی نیست اگر چندصدساله اندیشه کنیم.
*
این اپیزود یعنی بیستودومین اپیزود پادکست انسانک در پنجشنبه اول آبانماه هزاروسیصدونودونه ضبط میشود. اما من میخواهم شما را دعوت کنم به سفر زمان؛ که برویم به پنجشنبه دیگری در صدوسیویک سال قبل. یعنی پنجشنبه چهاردهم دیماه هزارودویستوشصتوهفت. میشود سوم ژانویه سال هزاروهشتصدوهشتادونه میلادی، در شهر تورین ایتالیا.
چند روزی از سال نوی میلادی گذشته و مردم سرخوش و شاداب مشغول تردد در خیاباناند اما در میدان کارلوآلبرتو همهمهای درگرفته. آنقدر که معرکه رفتهرفته بزرگتر میشود و مردم به تماشای ماجرا اضافه میشوند و به دور یک کالسکه حلقه میزنند. بقیه کالسکهچیها هم خود را به ماجرا میرسانند که بتوانند تماشا کنند و از احوال همصنف خودشان باخبر شوند.
دو مأمور پلیس وارد ماجرا میشوند و پرسوجو میکنند که: «چیه، چه خبره، چرا معرکه گرفتهاید؟» کالسکهچی متعجب توضیح میدهد که: « قربان اتفاق عجیبی نیفتاده بود. من داشتم مثل همیشه اسبم رو هی میکردم که راه بیفتم. شلاقی بهش زدم که نفهمیدم این مرد از کجا پیداش شد. اومد و اسب رو در آغوش گرفت و شروع کرد به ناله و گریهکردن و مانع من شد که اسب رو تازیانه نزنم و به نوازشکردن این اسب مشغول شد. (شاید آن لحظه یکی هم از وسط جمع مزه ریخته که «فامیل دراومدهن!» و جماعتی خندیدهاند و بقیه کالسکهچیها هم تصدیق کردهاند.) این که کار عجیبی نیست قربان. هر سواری اسب خودش رو هی میکنه. هر کالسکهچیای باید تازیانه داشته باشه که اسبش رو برونه.»
بقیه حضار هم هرکدام چیزی به داستان اضافه میکنند و کاشف به عمل میآید که بله، قصه همانی است که کالسکهچی تعریف کرده و مردی مدهوش پای این اسب افتاده که کسی نیست جز جناب نیچه که حالا چهلوپنج سال دارد.
ما هنوز نمیدانیم در ذهن نیچه چه رخ داد و چه تصویری ترسیم و تداعی شد. چرا میان اینهمه دوپا که در آن میدان قدم میزدند، هیچکس آغوش نیچه را گرم نکرد جز اسب؟ تازیانهخوردن این اسب چه تحولی در نیچه ایجاد کرد که همین حادثه شد آغاز جنون او… و نیچه بعد از این حادثه دیوانه شد؟
چقدر اسب در زندگی نیچه نماد پررنگی است و چه حادثههای جدیای را رقم زده! گویی نیچه در میان دو حرکتِ اسب، نیچه میشود. از لحظهای که پهلوی او را پاره میکند تا نتواند فرمانده شود تا اسب دیگری که تازیانه میخورد و نیچه را وارد دوره جنون میکند.
من بارها از خودم پرسیدهام که اگر آن زین، پهلوی نیچه را ندریده بود آیا نیچه، نیچه میشد؟ اگر در آن میدان چند دقیقه دیرتر و زودتر این عبور و مرور اتفاق میافتاد و لااقل نیچه با صحنه تازیانهخوردن این اسب روبهرو نمیشد، آیا او باز دیوانه میشد؟
به لطف کتاب شیرین جناب یالوم «وقتی نیچه گریست»، داستان نیچه زیاد بین ما دستبهدست شده است. روی جلد همین کتاب اگر ملاحظه بفرمایید، عکس نیچه و سالومه هست. این عکس، عکسی واقعی است. عکسی که از نیچه و سالومه باقیمانده هم به همین ترتیب است. نیچه در موقعیت اسب ارابه ایستاده و سالومه با تازیانه در موقعیت مسافر یا کالسکهچی نشسته و نمیدانیم راز این حادثه چه بود که نیچه را به جنون کشید.
چقدر جبرها در زندگی ما مؤثرند. اگر هرکدام از این متغیرها، هرکدام از این اسبها نبودند، اگر رخدادهای دوره کودکی نیچه نبود، اگر سالومه نبود… همه این اگرها اگر نبود، چیز دیگری بار میآمد. فقط نیچه اینطور نیست؛ در مورد ما هم همین است. ما آمیخته در جبریم و حتی من در آن چیزی که میپندارم آزادم هم آمیخته با جبرم.
خب بگذریم از حاشیه و برگردیم به نیچه.
جناب نیچه ما که مهرماهی هم هست (متولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ است که میشود ۲۳ مهرماه) در نیمه اسفندماه سال ۱۸۸۹ یعنی چهلوچهارپنج ساله است که وارد دوره جنون میشود و قریب به یکدهه را در همین دیوانگی و جنون عمر میکند.
معمولا در تعریف داستان زندگی نیچه، کار به همین جنون ختم میشود. از اینجا به بعد هم اگر بخواهند از نیچه چیزی بگویند، از خواهرش میگویند و نحوه انتشار آثارش و تأثیرپذیری هیتلر و نازیها از آثار نیچه و دیگر اندیشمندان. اما این داستان یک پایانِ تقریباً پنهانی هم دارد که خوب است برایتان تعریف کنم و بشنوید.
در روزهای نخستینِ جنون، نیچه یادداشتهایی را برای دوستانش ارسال میکند. بسیار حیرتانگیز است؛ هم محتوای یادداشتها، هم اینکه خب بزرگوار! تو اگر دیوانهای نامهنوشتنت چیست؟!
اینجاست که بعضی از دوستان به این فکر میافتند که نیچه را برگردانیم به شهر خودمان یعنی به بازل؛ شهری که او در آنجا زندگی کرده، درس داده و دوستان زیادی دارد.
از میان دوستان جناب فرانتس اُوِربک انتخاب میشود برای اینکه به نمایندگی بیاید و این کار را بر دوش بکشد و اینجا داستان جالبی شکل میگیرد.
اینروزها یکی از آرزوها یا فانتزیهای ذهنیام این است که ایام قرنطینه بگذرد و ما دوباره به آغوش هم برگردیم و من نمایشنامه اسبها را بنویسم و به روی صحنه بیاورم و شما قدم به چشمم بگذارید و بیایید و تماشا کنید. فقط یک قراری با هم بگذاریم! روزی که تشریف آوردید، شما هم روی صندلیها نقش بازی کنید و به روی خودتان نیاورید که داستان لو رفته!
اما در آن نمایشنامه اسبها حالا رسیدهایم به ایستگاه قطار شهر تورین. دوست نیچه براساس قرار قبلی به شهر تورین راهی شده و حالا قطار سوتی میکشد و میایستد.
پروفسور ویل یک روانپزشک است که در ایستگاه قطار به پیشواز دوست نیچه آمده و قرار است که پروفسور ویل و اوربک با هم به ملاقات نیچه بروند تا او را به کلینیک فریدمات منتقل کنند. آنها یکدیگر را میبینند، در آغوش میگیرند و پروفسور ویل خوشآمد میگوید و به ملاقات نیچه راهی میشوند.
این حادثه مربوط به دهم ژانویه است. یعنی یک هفته از جنون نیچه گذشته و او بهعنوان بیمار روانی بستری است. با این موقعیت، ملاقات او و پرفسور ویل را با دقت گوش دهید. نیچه بهمحض اینکه پروفسور را میبیند با روی باز سلام میدهد و میگوید: «سلام آقای ویل!»
پروفسور ویل شوکه میشود. نیچه ادامه میدهد: « شما روانپزشک هستید درسته؟ ما چند سال پیش با هم ملاقات داشتیم و من اونجا باهاتون در مورد دیوانگی عرفانی بحث کردم.»
پروفسور ویل بهقدری غافلگیر شده که فقط با اشاره سر این یادآوریها را تأیید میکند: «بله کاملا درست است.»
نیچه، تفکراتی در مورد جنون دارد. انواع جنون را بحث کرده و در مورد دیوانگی عرفانی هم صحبتهایی دارد. جایی گفته که «زندگی تحملپذیر نیست مگر اینکه دیوانگی را بهعنوان یک چاشنی به آن اضافه کنیم.»
همه این صحبتها پروفسور ویل را مشکوک کرده که آیا ما واقعا وسط یک بازی هستیم؟ او همه ما و بلکه همه تاریخ را بازی میدهد؟
نیچه به همین اکتفا نمیکند و صحبتش را ادامه میدهد و میگوید: «پروفسور یادتون هست، ما در اون صحبتی که با هم داشتیم در مورد دیوانهای هم با هم حرف زدیم که اینجا زندگی میکرد؟»
بُهت پروفسور ویل بیشتر میشود ولی نیچه ضربه آخر را هم میزند چون اسم و مشخصات آن فرد را هم به یاد دارد.
میگوید که: «اون فرد آدولف ویشر بود.» و همه اینها درست است و پروفسور ویل تصدیق میکند.
همین رخداد و بعضا رخدادهایی نظیر این، بسیاری از نیچهشناسها را در ابهام فرو برده که آیا واقعا نیچه دیوانه شد؟ یا بین تمام کارهایی که نیچه تجربه کرد، دیوانگی هم آخرین کار او بود؟
[صدای سم اسب…]
بنظرم اینکه میگه مگو چیست کار؟ این سوالی نیست که مفهوم کار رو نخواد. منظور اینه که نگو کار به چه درد میخوره.
آیا به این معنا نیست که کار هرچه باشد «سرمایه جاودانی است» و سوال در مورد «چیستی کار» رو غیرضروری فرض کرده باشه؟
اگر چنین هست که دقیقا نقد هم بر همین پیش داوری وارد شده. آنچنان که در نقطه مقابل، برتراند راسل مطلق ِبطالت رو فضیلت فرض کرده و محل تامل هست، اینجا هم جناب بهار مطلق کار رو فضیلت دانسته که این نیز محل تامل است
بنظرم منظور راسل از بطالت بیکاری نیست. منظورش کار با فکر و فکر قبل از کار است. این بطالت است که نوآوری و خلاقیت می اورده. در ضمن بنظرم بطالت راسل عمقی داره که اصلا کار در شعر بهار تو این سطح معنا نیست. مخاطب این دو هم یکی نیست.
جناب راسل در مقاله در ستایش بطالت، بیشتر منتقد کار در مفهوم نظام ماشینی و سرمایه داری روزگار خودش هست و لااقل من برداشتم این نیست که ایشان به دنبال عمق دادن به کار بوده. دغدغه کاهش ساعت کار و کاهش مصرف گرایی است.
این تفاوت برداشت برایم خیلی جالب بود. و البته اینو ثابت میکنه که برداشت ماها بر اساس حال و احوال پیش زمینه فکریمون هست و نمیتونیم جانبدارانه برخورد نکنیم. اگه مارکس تو اون شرایط نبود شاید هیچ وقت نمیگفت دین افیون ملت هاست. متاسفانه سیاست هم دقیقا همینه. کاش یه اپیزود در مورد این مطلب هم بزارید که چگونه میتونیم بدون جانب در مورد چیزی فکر کنیم و نظر بدیم.
البته کار بهار و بطالت راسل هر دو جای تامل داره. این که چه کاری هم فضیلت محسوب میشه حتی تامل داره. اینکه کار رو نتیجه محور فرض کنیم یا وظیفه محور هم جای تامل داره. این موضوع حداقل یکی دو تا دیگه اپیزود میخواد 🙂
درود و ارادت جناب ایپکچی عزیز ،اپیزود 22 یکی از شیرین ترین اپیزود های انسانک برایم بود.آنچه در من از شنیدن این اپیزود با تصویر سازی زیبای شما جاری شد فارغ از مفاهیم فلسفی لذت بخش و گوارایش، برایم شخصا ،تصویر مفهومی از جنسِ اندازه گیری طول عمر در مقیاس زمان …بود.چهل سال می تواند چهار هزار سال یا بیشتر باشد و یا چهار سال و کمتر.چقدر کیفیتِ بودنِ انسانها در زمان متفاوت است.اگر آنگونه که از رفتن هراس داریم چون نیچه در بودن زنده باشیم جاودانه خواهیم بود. سلامت و پایدار باشید
چقدر خوشحالم که با شما آشنا شدم و چقدر خوشحال تر که همچنان انسانک رو به همه معرفی میکنم?
salam. nicheh che karhaie kard ke be nazar divanegi miyoomad?
سلام و خسته نباشید زیاد،من تازگی با پادکست شما آشنا شدم و حقیقتا حظ بردم،بعد از شنیدن پادکست اسب ها تصمیم گرفتم کامنت بزارم باشد که صاحب سخن را بر سر ذوق آورد ولی خوب از همین اول میشه دید که پاهای من صدای آزادی نمیده و نوشتنم علتی داره که از ناخودآگاه من و ریسمان خاص فکری که در اون جا افتاده میاد،بعد دیدم چقدر ادبیاتم هنگام نوشتن به انسانک شبیه شده با خودم فکر کردم آدم وقتی سیب میخوره دهانش طعم سیب میگیره،وقتی انسانک رو دنبال میکنی هم ذهنت طعم انسانک میگیره(شاید حتی این جمله رو هم توانسانک شنیدم)حالا خارج از اینکه پیرامون ذهن من با اون دیگری تفاوت داره و این همون نیست اما خط فکری به من داده،پس پاهای من هنوز صدای آزادی نمیده،بعد به خودم گفتم خوب نیچه هم خط فکری از شونهاور و امثال اون گرفت و نیچه شد،بعد یکهو به خودم گفتم شاید برای همین مجنون شد و شاید جنون تنها سرزمین پهناوریه که فرد خطوط تعریف شده رو در اون دنبال نمیکنه و پا به دنیای تعریف نشده ها میگزاره،جنون فقط يك كلمه است اما سالهاي زندگي نيچه همراه با اون يك رفتار انتخابي بوده اگر معناي تعريف شده ي جنون رو ازش برداريم هضم علت شايد راحت تر بشه.
سلام..جالب بود و به امید شنیدن بیشتر از شما و احیانا دیدن تاتری که وعده دادید
سلام آقای ایپکچی حال شما
.این پیام رو صبح ساعت پنج و ربع روز شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۰ میذارم ، البته کمتر از یک ساعته که دارم بهش فکر میکنم
ساعت ۴:۲۰ دقیقه از خواب وحشتناااااکی به صورت خودخواسته بیدار شدم ، و خداروشکر که فهمیدم خوابه و تصمیم گرفتم بیدارشم چون واقعا بد بود .
این خواب رو درحالی دیدم که با امروز که هنوز شروع نشده ، ۴ روزه که روسیه و اوکراین درگیر شدن و غم جنگ همه ی دنیا رو گرفته
با مسایل سیاسیش کار ندارم که روسیه چه حقی رو برای خودش قائله که از نظر خیلی از سیاسیون به جاست و عین رسیدگی به دندون کرم خوردس برای اینکه به ریشه نرسه ،و این همون اوکراینیه که یه زمانی از لحاظ صلاح ،سوم جهان بوده و داده رفته و بد گولی خورده ، و این همون اوکراینیه و ۶ هزار سرباز فرستاد تو خاک عراق! برای چی؟! منفعت .و همون اوکراینیه که از میون جووناش داعشی شدن!
و چیزی که برام سواله اینه که چرا بقیه دنیا ، و مخصوصا ما ایرانیا ناراحتیم؟ چون خوشگلن؟ چون اروپایین و حیفه که یه زیبا رو بمیره؟ اما اگر یجایی مثل یمن با خاک یکسان بشه به ما مربوط نیس؟ و سوریه ای که ای وای که چه بر سر زن و مردشون اومد و ما حق نداشتیم تو این ظلم دخالت کنیم چون توی مرزهای کشور ما نبود!
قرار بود کاری نداشته باشم اما باید میگفتم چون به این که چه خوابی دیدم یکمیش مربوط بود .
خواب دیدم داعش حماه کرده بود و من و مامانم به اسارت دراومده بودیم و داشتیم تمام تلاشمون رو میکردیم که فرار کنیم ، نمیدونید چقدرر ر وحشتناک بود که یجایی من از مامانم جدا شدم و چقدر گریه کردم??? و وقتی تصمیم گرفتم بیدار شم که رسیدم خونه و متوجه شدم داداشمو داعشیا کشتن ?
انقدر این خواب وحشتناکو واقعی بود که یکم بعد بیدار شدن بلافاصله اول یاد حاج قاسم و تمام شهدا و بعد یاد شما و این اپیزود افتادم!
چطور دفاع از وطن و از مظلوم مقدس نیست ، چیزی که حتی خوابش هم میتونه انقدر ترسناکو وحشت آور باشه ، بله مرز معنایی نداره همه جای دنیا برای همه ی مردم دنیاس ولی چی باعث میشه که یه نفر از اون سر دنیا پاشه بیاد زمین دیگه ای حتی برای زندگی ،و نه جنگ، انتخاب کنه؟
آیا چیزی جز منفعت؟
تاااا وقتی پای منفعت و زیاده خواهی دیوونه ها درمیونه، عاقلانه اس که نیچه و نیچه ها برای دفاع جلوی ظلم وایستن .
بحث کش داریه منم دیگه واقعا توان ندارم شاید بمونه برای فردا و فردا نظر دیگه ای داشته باشم ،چه اینکه الان تازه از جنگ برگشتم اما خیالم راحته که داداشم تواتاق بقلیه و مامانم کنار بابام الحمدلله صدهزار بار شکر
ادامه ی به نظرم مهمه حرفامو اینجا بگم که تو اپیزود هنر ، گفتین که اساسا این هنره که هنرمند رو انتخاب میکنه
اما من این نظر رو برای همه چیز دارم ، حتی اندیشه
در این مورد ،این ظرف های سفالی نیستن که تصمیم میگیرن چه مایعی درونشون ریخته بشه ، این خود مایعه که تصمیم میگیره .چه اینکه تو فنجون قشنگه زهر باشه اما تو اون کوزه کوچیک لب پر شده ، دریا .
زیاد زیبا نشد گفته ام اما در حد عقل این ساعت منه ،هم خواب آلود هم خشمگین و از جنگ برگشته .
خشمی که راه حل میده اما کسی راه حلشو حتی نمیشنوه بعد فکر میکنه که من کمترین کجام! حتما که فکرای بهتر به سر بقیه زده اما اونی که باید بشنوه ،نفعش در نشنیدنه ?
ممنون از شما ،دوماهه که روزیم شده مانوس شدن با شما ، هر اپیزود رو حداقل دوبار (اپیزود هنر رو بیش از ده بار )گوش دادم چون توی روش استفاده اش گفتین ،که اگر نگفته بودین هم ،بیشتر از این گوش میکردم چون تشنه ام .
سلام و درود
حدود یک ماهی میشه که با شما و پادکستهاتون آشنا شدم.
متاسفانه یا خوشبختانه من آدم بسیار سخت پسندی هستم و اینکه با یک آدم یک هنر یک طرز تفکر و یا یک شئ به طور کامل که نه اما تا حد زیادی موافق باشم، تقریبا غیر ممکنه.
اما در مورد پادکستهای شما کاملا برعکس و کاملا از شما و طرز تفکر و نوع نگاه شما به مسائل خیلی علاقه زیادی دارم.(البته میدونم که سلیقه و نظر من خیلی اهمیتی نداره اما برای خودم حداقل اینطور نیست?)
تو یکی از پادکستها وقتی گفتین توی سال ۸۸ و تو سن ۲۷ سالگی چه مراحلی رو طری کردین، واقعا داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، چون من توی سال ۹۸ و در ۲۷ سالگی این تغییرات و چالشها رو طی کردم و هنوز هم تا حدی درگیرش هستم ، و البته منم مثل شما خرکش به سوی تغییر بردن!
قسمت اسبها پادکست انسانک رو خیلی خیلی دوست دارم و بهترین قسمت پادکستهاتون هست بنظرمن.
من مهندس نرمافزار هستم و یکی از سرگرمیهای من پادکست گوش کردن بوده و هست، اما متاسفانه شما و پادکستهاتون این سرگرمی رو از من گرفتین و به یک کارگاه ذهنی تبدیل کردین که ناخودآگاه کاملا ذهن و حواس من رو متمرکز میکنه، و حالا به لطف شما به یک کار تبدیل شده،?
و از این بابت میتونم یک گلایهای هم از شما داشته باشم که واقعا نیاز بود این همه محتوای مفید رو تو این حجم مختصر ارائه بدین؟! و سرگرمی من رو هم خراب کنید؟؟؟?
سلام و عرض ادب و بینهایت سپاس از ثانیه به ثانیه صحبتای ارزشمندتون
به نظرم برداشت نادرستی از جمله مگو چیست کار در شعر آقای بهار انجام شده
کار چیه بابا؟
این یه جمله خیلی ساده و معمول و دم دستی هست که خیلی زیاد توسط افراد تنبل استفاده میش. یعنی وقتی ازشون میپرسی شغلت چیه؟ میگن ول کن آغا، کار چیه؟
در این جواب اصلن سوالی مطرح نیست. بلکه نوعی پاسخ دادنه و خیلی رایجه. به نظرم خیلی بی انصافیه که بگیم اقای بهار معتقده نباید از مفهوم کار پرسید.
ضمنا در مصرع دوم اتفاقا آقای بهار گفتن که کار سرمایه زندگانی هست و… و نشان از توجه ویژه ایشون هست
نمونه دیگه: خانمتون الان از شما میپرسه شبی میری خرید؟ شما میگین خرید چیه آغا؟ اینقدر مشغله دارم که…. خانم هم میگه: نگو خرید چیه. صبح نون واسه خوردن نداریم. واسه فردا هم برنج ندارم. تو این مثال خانمتون بر این اعتقاد نیست که “نباید گفت خرید چیه”
درود.
در میانهٔ اپیزود درمورد شعر جناب بهار صحبتی شد، درمورد مصرع اول و نقد این عبارت و جمله.
قصد جسارت و بیادبی ندارم، اما نظر بنده این است که پرسش «چیست کار؟» در اینجا به این معنا نیست که «کار چه چیزی است؟» بلکه این پرسش به معنای «بیارزش دانستن کار» است.
برای بهتر شدن توضیحاتم مثالی رو عرض میکنم. مثلا به یه بچه میگیم:« بیا این پنج هزار تومن رو بگیر مال تو»
در جواب میگه:« پنج هزار تومن چیه؟ بیشتر بده.»، اینجا به این معنی نیست که بچه نمیدونه پنجهزار تومن چه مفهوم و ماهیتی داره، بلکه به این معناست که بچه پنج هزارتومن رو بیارزش یا کم ارزش قلمداد کرده.
جناب بهار هم در اینجا مخاطب رو از این کار بر حذر داشته و هشدار میدن که کار رو بیارزش قلمداد نکن. و در ادامه خودشون ارزش واقعی کار رو میگن:« که سرمایهٔ جاودانیست کار»
امیدوارم جناب ایپکچی پیام بنده رو ببینند.
سلام بزرگوار
فرمایش شما رو دیدم و کاملا صحیح میفرمایید
نقد بنده هم بر همین «اطلاق» است.
یعنی مطلق ِکار نیست که «سرمایه جاودانی» است
بلکه قبل از آن باید بدانیم که چه چیز سرمایه جاودانی است تا آن را به عنوان کار برگزینیم! به همین جهت عرض کردم که اول باید پرسید «چیست کار» و سپس دید که آیا آنچه ما تحت نام کار به آن مشغولیم هدر عمر و بطالت بودن است یا سرمایه جاودانی!؟ آیا به واقع تمام اشتغالهای انسان کنونی را «سرمایه جاودانی» میدانیم؟ انبوه جنایتکاران و نابخردان و ستمگران هم به فهم خودشان مشغول کارند! آیا کردارشان سرمایه جاودانی است!؟
درود بر شما آقای ایپکچی
صدای شما رو در این اپیزود روزها پس از خلق میشنوم، حالا میانه پاییز ۱۴۰۲ است، دوست عزیزی که به تازگی به آستان دوستی اش مشرف شده ام و از پس حادثه بر ایوانش مهمان شدم شما، انسانک و می را به من شناساند. چقدر خوب که شناختمش و شناختمتان. به همین دلیل و با عرض پوزش، می هایتان را لاجرعه نیوشیدم و حظ بردم. حالا اما در میانه ی پهنه ی متناقض وسیع انسانک، اسبها را شنیدم.
در تایید گفتار ناب و راست تان باید بگویم که نیچه دیوانه نبود، لا اقل من اینطور می اندیشم، شاید مثل خودش. بلکه انسانهای دیگر او را دیوانه میدیدند. شاید آنچه دیوانگی مینامیم، درکی سورئال از آفرینش بوده. برای بیان از کلام خودتان عاریه میگیرم که گفتید انسانهای میان مایه، میان مایگی را میپسندند و درست می انگارند. پس اگر نیچه از میان مایگی گریخته بود و آن بالاها پر مایه بود دیگر درکش نمیکردند. گریستن به حال یک اسب گریستن به حال خود انسانی است. یادم هست در مدیتیشن و در اولین تجربه ملاقات با خود کودکی ام لا ینقطع گریستم و زار زدم. به قول کامو و به گمانم در طاعون: زندگی دست کم گاهگاهی آنان را که به انسان و عشق نسبتا حقیر او اکتفا کرده اند پاداش میدهد.
و بنظرم این بهترین معنای میان مایگی ست.
امید رنج می آفریند و تسلیم، تسکین به همراه دارد و چقدر این زندگی از معانی متناقض آکنده است.
امیدوارم دیدگاههای مثل این گذشته را هم ببینید و بخوانید.
سلام آقای ایپکچی خداقوت و خسته نباشید میگم بهتون . درباره ارزش وطن و اینکه آیا اصلا چیزی ب اسم وطن ارزش داره؟ و نیچه های زیادی بودن ک بخاطر همین ارزش هیچوقت کشف نشدن باید بگم ک در نقشه ای ک برای دنیا توسط انسان ترسیم شد هر قوم هر نژاد بخشی از دنیا را قلمرو خود حساب کردن و حتی حیوانات هم این قلمرو و حق حاکمیت و برای خودشون قائلند و خلقت و ذات انسان جوریه سلطه طلب و ب دنبال قدرت و نفوذ بیشتر و تا زمانی ک هیتلر ها ، صدام حسین ها و درحال اسرائیلی هایی هستن ک ب ملت ها تجاوز میکنند اونوقت وطن ارزشمند قلمداد میشه چونکه اگر اون نیچه ها ب دنبال حفظ و حراست از خانه از قلمرو از نژاد خود نباشند، آنوقت نیچه ای دیگر نخواهد بود ک حالا ما غصه اون نیچه ها را بخوریم . ذات انسان برای بقا آفریده شده و بقا بدون مقاومت و باور ارزشمند بودن وطن نشدنیه.
البته این دیدگاه من ۱۸ ساله دارم و قطعا خیلی ناپخته است اما چیزیه ک ب ذهنم میرسه من مخاطب جدید پادکستتونم و متاسفانه دیر با این پادکست آشنا شدم ولی ایکاش یک کانال همیشگی برای گفت و گو بحث درباره این پادکست بود چون موضوع این پادکست عمیق تر شدن در حوادث و روزمرگی هاست و این یک چیز دائمی و اگه ی صفحه دائمی هم در اینباره بود برای من و بقیه ک تازه ب جمع انسانکیا اضافه شدیم خیلی خوب بود . البته اگر همچین صفحه ای وجود داره لطفا اگر کسی این پیام من را خوند بهم اطلاع بده 🙏
عالیجناب حسام، این اپیزودتان مرا یاد این متنِ شمس لنگرودی انداخت:
پروردگارا
سپاس می گزارم
کشتی هایم را شکستی
قطب نمایم را گم کردی
و کاشف سرگردان را
به قاره بی پایانش رساندی.
زندگی مجموعه ایی منظم از بی نظمیها
دیوانگی هم یکی از درهای خروج از بازیه دیو وانه ها
دیوانگی اگه انتخاب باشه تو این دوران من بهش میگم اگاهی
همه چیز ب دیدگاه ما بستگی داره خیلیا میگن افسردگی بیماریه اما اون بلیطه برای رفتن ب درون