37 – تونالیته شعور
تجربه زیستهای که در اپیزود سی و هفتم انسانک با عمقی کمی بیشتر از معمول به آن میپردازم، تجربه کوهپیمایی است. نخستین ملاقاتم با کوه بعد از نزدیک به دو سال قرنطینه با یادداشتهایی همراه بود که در این دقایق برایتان روایت میکنم. در یکی از نوبتهایی که برای استراحت و یادداشتبرداری روی تختهسنگی نشسته بودم، الاغی به سمتم آمد و از نهر باریکی که جاری بود آب خورد. کاور این اپیزود عکسی است که با موبایل از همان صحنه گرفتم.
موسیقیهای به کار رفته در این اپیزود تدریجا در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهد شد:
t.me/ensanak
متن کامل اپیزود سیوهفتم |
پادکست انسانک را میشنوید؛ بهروایت من، حسام ایپکچی.
پادکست انسانک مجموعهای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگیهایمان را با عمق کمی بیش از معمول روایت میکنم.
ما وقتی یک چیزی را بلدیم، دیگر نیاز نداریم برای بلد شدن آن تلاش و تقلا کنیم، چون آن را دانسته تصور کردیم. رسیدیم و آرام گرفتیم در یک مقصدی… دیگر کجا حرکت کنم، به چه سمتی بروم؟!
ما همیشه حرکت میکنیم بهسمت کشف مجهولات و دانستن نادانستهها؛ به همین خاطر بعضی از معلمان و اساتید، اینطور پیشنهاد میدهند و میگویند: اگر میخواهی راجعبه یک چیزی فکرکنی، آن را باید جزو ندانستههایت بیاوری. حتی اگر نسبت به آن علم داری، تمام قضاوتها و آگاهیهای قبلیات را در یک براکت یا پرانتز بگذار، آن را ندانسته تصورکن و بعد به آن فکر کن.
بگذار یکبار دیگر خودش را بر تو آشکار کند چنانی که او میخواهد بر تو آشکار شود؛ نه چنانی که تو پیش از این جزو دانستههایت آورده بودی.
جناب هوسرل که استاد هایدگر بوده است، کلمه «اِپوخه» را برای این کار برگزیده است. ( این کلمه را از یونان باستان برگرفته است.)
پس «اپوخه کردن» یعنی چه؟ یعنی یک چیزی را که میدانیم، ندانسته فرض کنیم.
اگر بخواهم برایتان مثال بزنم؛ در ویندوز دیدهاید یک جاهایی نیاز ندارید آنتیویروستان کار کند؟ آنتیویروس را غیرفعال میکنید. اگر شما آگاهیتان را نسبت به چیزی غیرفعال کنید و به تعلیق درآورید، میگویند اپوخه کردن.
کلمهاش یککم سخت است اما فکر میکنم با توضیحی که دادم، دیگر خیلی دشوار نیست؛ اما عملکردن به آن خیلی سخت است.
حالا چرا این را برایتان گفتم؟!
بهخاطر اینکه این اتفاقِ ارادهشده و تعلیق آگاهی از روی برنامه قبلی، یک کار نظری است که اهل تحقیق انجام میدهند؛ اما یک وقتهایی زندگی، ما را در این وضعیت قرار میدهد.
یعنی فکر میکنیم که میدانیم؛ اما اتفاقی میافتد که میفهمیم این آن نیست که میدانستیم. زندگی قرار نبود اینجوری شود. آدمی هست که ما او را میشناسیم و مطمئنیم که او کیست؛ اما یکدفعه رویی از خود نشان میدهد که با حیرت میگوییم واقعا این بود؟! این واقعیتش است؟ من اصلا نمیدانستم!
این اتفاق است که باعث میشود که ما زندگی را بارها و بارها برای خودمان معنا کنیم و هربار چیزی بفهمیم که با آن چیزی که سابق بر آن میدانستیم تفاوت کند. همه ما اگر زندگیهایمان را هم بزنیم، از این تجربهها با شدت و ضعف متفاوت داریم.
من یادم میآید این تجربه برای من در سن 27سالگی رخ داد؛ در سال 1388، و قبل از آن باوری داشتم. [ما اکثرا با آگاهی سراغ زندگی میرویم؛ در حالیکه زندگی با آگاهی ما پیش نمیرود]
آگاهیای که به من داده بودند چه بود؟ گفته بودند: ببین درست را بخوان، مشقهایت را بنویس، بچه خوب و حرفگوشکنی باش، مؤدب زندگی کن و یکسری پارامترها برای بچه خوب و حرفگوشکن در دستم بود که اگر آنها را رعایت میکردم، از جامعه مقبولیت و تشویقی میگرفتم.
خب من همه اینها را پاس کرده بودم و انگار وقتی این نردبان را بالا رفتم و رسیدم به آن عرصه، دیدم آنی نبود که من منتظرش بودم.
یادم میآید دقیقا چند ماه بعد از جلسه دفاعم، اتفاقات خیلی تأثیرگذاری برای من افتاد. جلسه دفاع خیلی خوبی داشتم، نمره خوبی گرفتم، تشویق شدم و آمده بودم در صحن زندگی، کارم را هم پیدا کرده بودم. کار خوبی هم بود. [گفتم:] «زندگی! من رسیدم! اینجا باید سرزمین خوشبختی باشد» همه چیزهایی را که گفته بودند باید برای خودت بیاوری، آورده بودم.
اما بازی یکدفعه چیز دیگری درمیآید. زندگی شکل دیگری میشود. تمام آن اگاهیهایم نهتنها میرود داخل براکت، بلکه میرود داخل سطل آشغال و اصلا به درد هم نمیخورد.
در یکی از این اپیزودهای انسانک (شانزدهم: استاد یالوم، اجازه؟) تعریف کردم این تجربه را… یکی از روزهای سختی که زندگی گلویم را بیشتر فشار میداد، آمدم روبهروی کتابهایم ایستادم و واقعا بغضم ترکید و اشک میریختم.
به این کتابها میگفتم: لامروتها من خیلی برای شما زحمت کشیدم. من شما را جلدبهجلد خریدم. برای خریدن خیلی از شما ناگزیر بودم بخشی از مسیر را پیاده بروم و بیایم تا اگر کرایه 50 تومان بود این را ذخیره کنم تا شما را بخرم. عمر گذاشتم به خواندنتان، سطربهسطر خواندمتان…
آن چیست که قرار است مرا در لحظه نجات دهد؟! آن چه بود که من باید با خودم میآوردم و نیاوردم و حالا زندگی دارد برای من این روی بازی را نشان میدهد؟
حالا چه شد که این قصه برای من تداعی شد و دوباره برایتان تعریف کردم؟
ماجرا از این قرار است که بعد از بیست و دو ماه قرنطینه توانستم واکسن بزنم و امکان خروج از منزل را پیدا کردم. روزی از روزهای آذرماه، پایان پاییز، رفتم کوه؛ بعد از نزدیک به دو سال.
اینجا انگار اپوخه و آن تعلیق آگاهی بهشکل غیرارادی برای من اتفاق افتاده بود. این کوه، آن کوهی نبود که من هربار میآمدم و فکر میکردم خب اینکه دم دست ماست دیگر. تا خانۀ ما هم راهی نیست و هروقت بخواهم میآیم.
اینبار انگار که باید تمام مسیر را از نو میدیدم و از قضا، من، عوض شده بودم. من حسام ورژن 98 نبودم؛ نه فقط از نظر ظاهری. ریخت و قیافهام عوض شده بود. شبیه باباکوهیهایی شده بودم که در کوه زندگی میکنند. ادراکم هم از فضا تغییر کرده بود. فرصتِ از نو فهمیدن، به من امکان تعمق میداد.
حالا دیگر صدای شرشر آب برایم جذابیت داشت. میایستادم و چند دقیقه به صدا گوش میدادم. مشخصا در این اپیزود هر صدایی میشنوید، صدای آب، صدای رود، صدای آدم، صدای زنگولۀ حیوان، همه این صداها واقعا مال کوهپیمایی آن روز من است و افکت نیست.
ضبط کردم و برای خودم ذخیره کردم که دوباره به آن گوش کنم. چون برایم تازگی داشت. دیگر فقط منظره نبود که جذبم میکرد تا دوربین دربیاورم و عکس بگیرم. صداها را هم دوست داشتم ذخیره کنم و بنشینم در خلوت خودم مرور کنم.
از جمله تجربیات جدید این کوهپیمایی، این بود که به کولهام دفترچه یادداشت و خودکار هم اضافه شده بود. قبلا نداشتم. چند قدم که راه میرفتم، مینشستم و دو سه خطی مینوشتم و اگر چیزهایی به ذهنم میآمد، همان جا یادداشت میکردم. آنچه در این اپیزود 37 ام میشنوید حاصل یادداشتهای اولین کوهپیمایی بعد از قرنطینه است.
[صدای طبیعت]
جانم برایتان بگوید که من آن روز در کوه قدم میزدم، کنار نهری را گرفته بودم و میرفتم بالا و فکر میکردم. دقیقتر بخواهم بگویم، این است که فکر میکردم دارم فکر میکنم. راستش این است که من و خیلیها مثل من نمیدانیم تفکر یعنی چه… یعنی اگر از ما بخواهند که تفکر را تعریف کنیم، تعریفی برایش نداریم. نمیدانیم چهکاری میکنیم؛ ولی زیاد از آن استفاده میکنیم.
الان چه کار میکنی؟ در فکرم! آها… راستش داشتم فکر میکردم به… یا تا صبح خوابم نبرد، فکرم مشغول بود.
ما کلمه را متعارف میکنیم. کلمه که متعارف میشود، استفاده از آن از روی عادت میشود و دیگر تعمقی در آن نداریم و خیر ببیند منطق صوری که به ما سیری کاذب میدهد! یعنی مدام به دست ما تعریف میدهد. انسان چیست؟ حیوان ناطق! فکر چیست؟ حرکت از مبادی معلوم بهسمت مجهول!
بعد که به تو میگویند: میدونی تفکر چیست؟ میگویی بله، این هم تعریفش، بارم: 2 نمره!
ولی ما نمیدانیم تفکر چیست. لااقل من نمیدانم تفکر چیست.
همانطور که در انسانک قاعده است [ما اینجا دور آتش تجربه زیسته جمع شدیم و داریم با هم گپ میزنیم] میتوانم چیزی را از تجربهام از زیستهام روایت کنم. من در مواجهه با بعضی از چیزها، حالی را تجربه کردم شبیه انبساط و بزرگتر شدن، حالی شبیه غوطهخوردن در چیزی.
من بهاندازه مهارتم در کلمات سعی میکنم آن حال را برای شما توصیف کنم؛ ولی واقعیتش این است که آن تجربه است. تو تجربه کردی یا من تجربه کردم. در مواجهه با چه چیزهایی؟ مثلا در رویارویی با مرگ… من وقتی چشمم به مرگ یا مناسک مرگ میافتد، یک حالی است در من. در مواجهه با طبیعت، وقتی که پهنه دریا را نگاه میکنم یا اگر شب باشد و چشمم در تاریکی غرق باشد ولی گوشم دارد صدای امواج را میشنود. در این لحظه است که انگار چیزی در من تکان میخورد. انگار یک حرکتی ایجاد شده است. بهشرط آنکه به دریا متوجه باشم، یعنی ماهیگیری که توجهش به تورش است یا خانمی که توجهش به آفتابگرفتنش است، آقایی که توجهش به آفتابگرفتن اوست، این دیگر توجهش به دریا نیست.
کسی که توجهش به دریاست، انگار انبساط و یک شکفتنی را در خودش تجربه میکند. تماشای آسمان و افلاک اینطور است. کسانی که تجربه رصد دارند، احتمالا این را زیستهند.
رنج هم همینطور است. یعنی رنج هم اقتضایش همین است که ما را سیر و حرکت میدهد. حالا البته یک چیزهایی هست که دعوتکننده است. من تفکر را چنان که تا امروز، به وسعتی که تا الان میفهمم، این است که یک دعوت و فراخوانی بیرون از من صورت میگیرد و من اجابتگرم و میپذیرمش. پذیرش چگونه است؟ با توجه رو میکنم به آن دعوتکننده و راهی میشوم.
من هم در آن لحظات، گویی با چنین دعوتی روبهرو بودم. یعنی وقتی که این صخرههای بلند سنگی را نگاه میکردم… (باریکه نهر پایین دره بود) من بالای سرم، انگار خودم را در آغوش صخرهها میدیدم و از باریکه بالای صخرهها، آسمان آبی بود. البته هوای تهران آن روزها خیلی تمیز نبود ولی کوه تمیزتر از میانه شهر بود. آسمان از آنجا که من بودم، آبی دیده میشد و لکههای ابر بود و من به تماشا مشغول بودم.
یک جملهای هست که آن را خیلی با خودم تکرار میکنم؛ یعنی برای من انگار که اسمرمز تأمل بوده و برایم کار کرده، از آب گذشته است. به شما هم میگویم یادگاری [داشته باشید] اگر دوست داشتید، نوش جانتان.
من هر وقت که در یک دشت یا کوه، در جایی که به آسمان یا به افق یا وسعتی نظر دارم قدم برمیدارم، تا این بزرگی و عظمت را میبینم، تهِ ذهنم به خودم میگویم «ما غبارسواریم؛ ما سوارانِ غباریم». یعنی چه؟ من این جمله را ازکجا آوردم؟
ببینید الان که دارم این اپیزود را برای شما ضبط میکنم هفته دوم دیماه سال صفر است؛ یعنی تلسکوپ «جیمز وب» تازه پرتاب شده و هنوز به مدار نرسیده. در آینده، زمانی این اپیزود را خواهید شنید که امیدوارم این تلسکوپ مستقر شده باشد و بزرگترین تصویری را که تاکنون انسان از افلاک داشته است، برایمان مخابره کرده باشد.
ببین رفیق من! صحبت از میلیارد سال است؛ یعنی قرار است جیمزوب اجرامی را ببیند و مخابره کند که عمری برابر با چند میلیارد یعنی یک میلیارد و اندی سال دارند و وسیعترین گسترهای را به انسان نشان دهند که تاکنون دیده است. نزدیکترین اجرام به بیگبنگ را (به آن چیزی که بر اساس دانش فیزیک امروز، سرآغاز بودن این جهان است) برای ما مخابره کند.
خب در چنین نقاشی بزرگی، در میان میلیونها کهکشان، یکی از این کهکشانها راهشیری است که این کهکشان راهشیری چند میلیارد ستاره دارد که از این چند میلیارد ستاره، یکی از آنها خورشید است و دور این خورشید، یک غبار لاجوردی در جریان است. یعنی اگر خیلی بزرگ هم ببینیم، گویی بر روی یک غبار سواریم که این غبار خودش جزء مختصری از لکه شیریرنگ این افلاک است.
آن روز هم که قدم میزدم و عظمت آن کوه و آسمان را میدیدم، این جمله در ذهنم تداعی میشد که ما غبارسواریم و اگر بخواهند limit (حد) ما را بگیرند، در این عرصۀ بودن، به صفر میل میکنیم.
[موسیقی]
حالا ماجرای غبارسواری را که گفتم، یک اشاره دیگر هم خدمتتان عرض کنم. وقتی از تفکر صحبت میکنیم، حاصل این تفکر را چه میدانیم؟ شناخت؛ بعد شناخت را چه میدانیم؟ عمدتا احاطه عقل شناسا بر یک شیء بیرونی را شناخت میگوییم. یعنی اگر من فاعل شناسا هستم (آن کسی هستم که میشناسد) بعد یک چیزی را شناختم و بر آن احاطه پیدا کردم، به این احاطه میگویم شناخت.
الان میخواهم به این تعریف ساده اکتفا کنم. حالا یک تلنگر یا یک سؤال عرض کنم.
رفقای من! ممکن است بازی برعکس شود؟ ممکن است که اصلا این ما نباشیم که بر چیزی احاطه داریم؟ بلکه ما در احاطۀ چیزی باشیم؟ ممکن است تفکر، این نباشد که من چیزی را احاطه میکنم بلکه تفکر، آگاهی من نسبت به آن چیزی است که من را احاطه کرده است.
یعنی نه تنها من فاعل شناخت نیستم، بلکه من مفعولِ شناختم. این تفاوت از کجا پیش میآید؟ اگر اهل تحقیق هستید، در حد چند کلمه کلیدی میگویم تا با هم به آن فکر کنیم. خب من هم الان مدعی نیستم که دارم نظر پختهای را میگویم. من هم راهی هستم و دارم مسیرم را طی میکنم.
عمدتا وقتی از تفکر صحبت میکنیم، از نسبت میان انسان و موجود صحبت میکنیم؛ همان چیزی که هایدگر به آن میگوید «نگاه آنتیک». بعد او این نگاه آنتیک را نقد میکند؛ میگوید ما باید بتوانیم «آنتولوژیک» نگاه کنیم یعنی درباره نسبت میان انسان و هست (وجود) بیاندیشیم.
بله، فرض کنید من میتوانم به موجود احاطه پیدا کنم. فرض کنید من یک برگ ریحان را میشناسم؛ چون بر او احاطه پیدا کردهام. این تفکر در مفهوم آنتیک است ولی در تفکر به معنای آنتولوژیک، من در وجودم، من آنی هستم که احاطه شدهام و اگر چنین باشد، من مخاطبم. کسی صدایم میکند و تفکر آنجاست که من این صدا را بفهمم. این مسئله دشواری است. بزرگها هم این مسئله را نفهمیدند.
جناب سارتر فلسفه هایدگر (کتاب هستی و زمان) را میخواند و ذوق میکند. بعد متأثر از این کتاب، خودش هم کتاب «هستی و نیستی» را مینویسد؛ بعد میگوید «آقایان و خانمها! من و هایدگر اگزیستانسیالیست هستیم». هایدگر اما هدیه را بازنکرده، پس میفرستد و میگوید: «داداش اصلا تو نفهمیدی من چه میگویم!».
بهگمان من، این دوراهی «تفکر به وجود» یا «تفکر به موجود» است که میتواند ما را خیلی متحول کند.
خلاصه داشتم به این حرفهای گلدرشت فکر میکردم و میگفتم: خب ای هستی! اگر من مخاطبم، صدایم کن. من در همین جملات مشغول بودم و برای خودم از کوه بالا میرفتم که گویی از جانب هستی فراخوانده شدم. صدایی آمد…
ـ به کجا فراخوانده شدی حسام؟!
ـ به کاروان خران!
[صدای کاروان]
خلاصه با خودم گفتم که قربان شکل ماهت. هستی که هستی. برای یکی از آن بالا کفتر میآید و برای یک نفر دلبر میآید و برای ما هم خر میآید؛ این هم شانس ماست! واقعا در آن لحظه برای خودم هم در دفترم با خنده یادداشت کردم که:
گفتا که خر و کفتر و دلبر همه رزق است
آسوده حسامی است که با هرسه بسازد
کاروانی از الاغها میآمدند. چون وسط هفته بود، حدس من این است که داشتند برای آخر هفته، برای جماعتی که به کوه میآیند، سوروسات میبردند. روی خرها کپسول گاز بود و مواد غذایی و از این جور چیزها؛ راهی بودند، خر برو و من برو… خرها طفلکها میرفتند، چوپان هم پشتشان هیهی میکرد و من هم در این کاروان جلو میرفتم.
نمیدانم تا حالا در چشم خر نگریستهاید یا نه؛ اما واقعا چشم ملیحی دارد. اصلا این چشم، نجابت و پذیرش محض است. انصافا اگر فرصت شد، خر را به چشم یک مشتری ببینید. انگار هر حیوانی در چشمش یک معنایی دارد.
مثلا گربه را که میبینید، بُراق است انگار که همیشه در پی آتشسوزاندن و کشف و فضولی و فهمیدن است. چشم خر برای من سمبل پذیرش و افتادگی بود.
این طفلکها و زبانبستهها شانه داده بودند به این بار سنگین و مسیرشان را صاف میرفتند بالا؛ نه اینکه شما فکر کنید من حالا دارم بهانضباط برایتان تعریف میکنم و آن موقع هم اینقدر عمیق فهمیده بودم؛ ولی اصلا حواسم بهنوعی به این صحنه خرچرانی و خررانی پرت شد. بعد به ذهنم آمد که الان این طفلکها را ببین! اینهمه بار، مثلا (دقیق یادم نیست) پنج شش الاغ بالا میرفتند و اینهمه بار به دوششان است و این خرچران هم یک چوب دستش است و پشتسرشان دِلِیدِلِی راه خودش را میرود.
فرض کنید این خرها بیشتر از آنی که میفهمیدند، میفهمیدند؛ مثلا یکی از آنها میگفت دیگر نمیخواهم خریت تو را بکنم، من به بحران میانسالی رسیدم، میخواهم بروم به معنای زندگی بیندیشم، دیگر به بار تو و کار تو و اینها کاری ندارم، یا مثلا یک خربچهای میگفت: آقا این باری که تو میدهی و ما بالا میبریم و به ما یک جو و یک طویله میدهی، برای ما صرف نمیکند؛ میخواهم بروم تریدر شوم و کریپتو بزنم بر بدن و… برای ما نمیصرفد.
اگر چنین اتفاقی میافتاد، واقعا این انسان عاجز بود. یعنی این راهی که اینها میروند و باری که میبرند، شما با چیز دیگری نمیتوانستید ببرید. نه تسمهنقاله دارد، نه موتور میرود بالا، نه هیچچیز.
عکس این قضیه هم هست. یعنی فرض کنید این خر، چنان خر بود که آن را که الان میفهمد، نمیفهمید. ما یک وقتهایی در محاوره به زبان هتک و تحقیر از لفظ خر استفاده میکنیم. در صورتیکه این حیوان، حیوان دانایی بود. اینکه من میدیدم جلوتر از من داشت راه میرفت، دانا بود… چهبسا داناتر از من. من چهار پنجبار سکندری خوردم ولی او راهش را میرفت. خرچران هم به او نمیگفت که این سُمت را بگذار اینجا و آن یکی را بگذار آنجا!… مراقب باش لیز نخوری، دستت را به من بده! اینطوری نبود که… تذکر نمیداد که مثلا: راننده کپسول سمت راست! حرکت کن یا آهسته حرکت کن.
او خودش اگر هم در باریکه بهدقت میرفت، امن میرفت. اینجوری نبود که هرچند قدم وِیزش را نگاه کند، مثلا به او بگویند سمت راست حرکت کن یا بهسمت چپ حرکت کن. قشنگ مقصد را بلد بود. این خرچران تشریفاتی پشت سرش میآمد.
پس اگر دارم آگاهی خر را میگویم، میگویم از یک حدی بیشتر نمیفهمید، ابدا بهقصد هتک یا سمبل نافهمی از او نام نمیبرم. او میفهمید اما بهاندازه میفهمید. راه را میرفت و چاه را میشناخت، باریکه را میفهمید، بارش را رد میکرد اما همین! دیگر متعرض انسان نبود که این بار را به دوش نمیبرم. اینجا بود که در ذهنم انگار پنجرهای باز شد، یک pop-up باز شد که آیا میشود این قاعده را تعمیم داد به تکتک اجزایی که من دارم در اطراف خودم میبینم؟
آیا میتوانم بگویم در این مسیری که من دارم حرکت میکنم، هرآن چیزی که میبینم، بهاندازه لازم میفهمد و اگر بیش از این یا کم از این شعور داشت، تمام این انضباط و نظام بههم میخورد؟
بیایید شعور را تعریف کنیم. خب حسام شعور چیست؟ تو که الان داری به شعور فکر میکنی، منظورت چیست؟ من اینطور برای خودم تعریف کردم و همان موقع که داشتم میرفتم، در دفترچه یادداشتم هم یادداشت برداشتم.
گفتم من به قابلیت بازتابش جهان پیرامون میگویم شعور. یعنی آفتابی میتابد، بادی میوزد، بارانی میبارد، ابر و آسمانی بالای سر است، زمینی زیر پا فرش است. همه اینها برای همه ما در این کوهی که داریم میرویم مشترک است. اما یکی شده صخره، یکی شده الاغ، یکی شده خرچران، یکی شده حسام، یکی هم شده نهر… به اینها تنوع شعور بدهند؛ بهجای اینکه بیاییم بگوییم که یک حسام باشعور، یک انسان باشعور در میان یک هستی بیشعور مشغول زندگی است.
اینها همه شعور دارند اما شعورهایشان به میزانی است و اگر این قاعده بههم بخورد، مثال خر را تعمیم بدهم به همه. اگر سنگ شعوری مثل درخت داشت، [در مسیر من درخت انار بود، درخت گردو بود، یک درختی هم بود که اسمش را بلد نبودم، میوه نداشت «مثمر» نبود ـ الان فکر کردم عبارت «مثمر نبود» چقدر میتواند محل نقد باشد؛ هر چیزی را که خودم نخورم میگویم بیثمر! امان از این انسان ـ خب چه عرض میکردم؟]
اگر این کوه هم در معرض تابش خورشید، رشدی به سرعت گیاه داشت، آنوقت یک نم باران میزد و سنگها جوانه میزدند! نه راه باقی میماند، نه خانهای ساخته میشد نه اینجا اصلا جای زیستن بود. یعنی شعور درخت را نمیشد بدهیم به سنگ؛ شعور سنگ را هم اگر میدادیم به درخت، برایش بهار و خزان و تابستان و زمستان علیالسویه بود. نه ثمر میداد، نه برگی میریخت. همین بود و تکانی نمیخورد.
چون اگر قرار بود بهاندازه سنگ، متأثر از این جهان باشد که گیاه نبود. حالا شعور خر را اگر میدادیم به گیاه، باز گرفتار میشدیم. شما فکر کنید اگر هر یک دانه اناری را که میخواستیم بکَنیم، شیههاش بلند میشد. میخواستی از زمین سبزی بکنی، جیغ میکشید. من که دارم صدای خشخش پایم را روی زمین میشنوم و راه میروم، بهجایش این زمین عربده میکشید: آی ستون فقراتم؛ آی استخوانم!… اصلا جهان زیستنی نبود!
پس انگار من تماشاچی طیف متنوعی از شعور، ادراک و بازتابش جهان، مشغول زیستنم. گوناگونی اجزای طبیعت بهسبب گوناگونیشان در ادراک جهان پیرامون است. هرچه بیشتر متأثر از جهان پیرامون باشند، من آنها را شعورمندتر میشناسم.
همچنان با فاصله از الاغها در این فکرها بودم. من سرعتم با آنها یکی نبود؛ با فاصله، صدای دلنگ و دولونگ خران میآمد. رسیدم به پاتوقی از جوانهای از من جوانتر و بروبچههای باحال؛ آمده بودند جوجه بزنند و لبی تر کنند و سری گرم کنند و… داشتند میزیستند. آنها هم مشغول زیستنشان بودند و اینجا سؤال دیگری در ذهن من نشست.
[صدای طبیعت و جوانان و موسیقی]
سؤالی که در آن لحظه در ذهن من شکل گرفت، این بود که خب من این تماشایی که دارم میکنم و جهان پیرامونی را که دارم در این مسیر کوهپیمایی میبینم، دارم دستهبندی میکنم. میگویم اینها گروه خراناند، این سلسلهجبال و کوه است، این مجموعه گیاهاند. من به این سیر پیاپی قطرات، میگویم نهر یا رود. آیا درباره انسان هم، ما با یک کلیت همسنگ و برابر روبهرو هستیم؟
یعنی ببین تا اینجا پذیرفتیم که این چیدمان جهان، سطح واکنش و بازتابش نسبت به جهان پیرامونش متفاوت است؛ پس شعور متفاوت است. حالا در خود انسان چطور؟ آیا همه انسانها همشعورند یا انسانها هم شعورهای متنوعی دارند؟
سؤال پیچیدهای به نظر نمیآید. ما ناهمگونی انسانها را زیستهایم؛ بالاخص در فلسفه اگزیستانسیال. البته که اکثر کسانی که از فلسفه اگزیستانسیال صحبت میکنند، از «اگزیستانسیِل» صحبت میکنند. اما حالا در فلسفه اگزیستانسیال، این تنوع انسان را پذیرفتیم.
مثال رایجی وجود دارد. میگویند تولهخرس وقتی به دنیا میآید، میدانید که یک خرس بالغ میشود. تولهگرگ، گرگ میشود و جوجهکلاغ، کلاغ؛ ولی نوزاد انسان را نمیدانی که گرگ میشود یا بره یا کلاغ یا آدم!
یعنی در لحظهای که قنداق بچۀ آدم را بغل گرفتهای ـ ولو اینکه بچه خودت باشد ـ مرددی که در آینده چه خواهد شد. او هرچه بزرگتر میشود، میبینی عاجزتری از اینکه او را شبیه آرزوهای خودت کنی؛ چون او دارد خودش میشود.
پس نهتنها در تمام این جهان یک طیف وجود دارد، بلکه در خود انسان هم گونهگونی در فهم و تمایز در شعور وجود دارد. این جمله که من دارم میگویم، تهی از ارزش است؛ من نمیگویم «خوب» و «بد». وقتی به سنگ میگویم سنگ و به خر میگویم خر، به درخت گردو میگویم گردو؛ دارم تمایز را میگویم وگرنه صحبت از این نیست که سنگ بد است، الاغ خوب است، الاغ بد است، انسان خوب است. بحث این است که خوبی در همین تنوع و ناهمگونی است. آنچه که هست، خوب است. اگر جز این بود نزیستنی بود.
خب جامعه انسانی هم همین است و ما مشغول شنیدن یک سمفونی در این عالم هستیم که این سمفونی، قائم به چیست؟
شما هیچ نُتی را نمیتوانید بگویید «نت خوب». کدامش خوب است؟ دو، رِ یا می؟ مگر میشود به این سؤال جواب داد؟ شما به عالیترین موزیسینی که در اطرافتان میشناسید بگویید «نت محبوب» تو چیست؟
مگر ما نت محبوب داریم؟ محبوبیت در تونالیته است، محبوبیت در چیدمان است، محبوبیت در فراز و فرود است، در گامبرداشتن بر روی این پلههاست، محبوبیت در خروجیای است که شما میگیرید.
تونالیته یعنی چه؟ یک نت مرکزی میگیری و در این نت مرکزی، توالیای از اصوات، شدت و ضعفها و بسامدها داری که اینها تُن دارند و نسبت اینها با هم یک تونالیته به ما میدهد که میشود بر اساس آن یک سمفونی نوشت.
من همان جا در کوه داشتم به اینها فکر میکردم و در ذهنم آمد که گویی این جهان یک سمفونی است که با تونالیتهای از شعور در حال نواختن است. بعد افسوس خوردم که چرا وقتی که وقت مطالعهاش بود، من ساز به دست گرفتم و میلم به دلنگ و دولونگ مطربیاش بود. کاش بیشتر میخواندم. من اگر مووْمان و سمفونی و سونات و اینها را دقیقتر بلد بودم، حتما الان در درک سمفونی این هستی، برای شما حرفهای گفتنیتری داشتم.
نقاشی هم همین است. در نقاشی هم شما تونالیته را تجربه کردهاید. تونالیته در نقاشی چگونه است؟ من آماتور هستم و دوستان حرفهای بهتر میتوانند توضیح دهند و به من هم یاد دهند.
ما میآییم تونالیتهای از رنگها را براساس شدت بازتابش نور تدارک میبینیم. اینها اجرامی هستند که بازتابش نورشان برای ما متفاوت است. آن رنگ، نور را در من بهنحوی میتاباند که من در ذهنم به آن گفتم بنفش. به آنیکی گفتم سبز. به آنیکی گفتم زرد… و اگر قرار بود تمام بوم نقاش یکرنگ باشد، نقاشی شکل نمیگرفت. نقاشی برای همین کنتراست است، نقاشی برای تونالیته است، نقاشی برای نقطههای ناهمگون است و همین توانایی متمایز در بازتابش نور، اینکه اجرام، سهم متفاوتی از نور دارند، باعث شده که رنگهای متفاوتی شکل بگیرند و نقش داشته باشند.
نمیدانم ذوق و شعف من در کوهها یا در قالب این کلمات قابلانتقال به شما هست یا نه! ولی اینقدر برایتان بگویم که تصور میکنم تا این لحظه، لااقل چنین میفهمم که ما برای به صلح رسیدن با خودمان و جهان و آدمهای دیگر، ناگزیریم از باور به این تونالیته شعور؛ قبول کنیم که هرکسی سر ساز خودش نشسته است. هرکسی دارد ادراک خودش را کوک میکند و بهقدر فهم خودش مینوازد. اصلا اقتضای این تصویر یا نقاشی، در گوناگونی ماست. مثل یک عکس که پیکسلپیکسلِ آن هویت دارد.
ممکن است الان شما کد رنگی را که در یک پیکسل میبینی، در پنجاه پیکسل دیگر هم ببینی؛ ولی نمیتوانی بگویی من چون از این پنجاهتای دیگر دارم، پس بقیه را سیاه یا کات میکنم. تصویرت خال میافتد! کد رنگ هم اگر مشابه باشد، هویت این پیکسل در آن تصویر متفاوت است و هرکس مشغول نمایشِ بودِ خودش است و باید چنین باشد. حتی آنان که بهنظر ما آلوده و شر هستند، آنها هم ضرورتا باید باشند.
جلالالدینخانِ بلخی، حمام را مثال میزند؛ میگوید این حمام یک تون (مخزنی که در آن آتش درست میکنند) دارد. عدهای هم باید بروند در آن آتش را درست کنند که این حمام گرم و مجال پاکیزگی شود که بالاخره عروس از حمام خارج شود.
آن انسان پاکیزه و نظیفی که از نظر ما عروس عصر خودش است و برههای از تاریخ به خودش بالیده که چنین انسانی در دامنش پرورش یافته، هماو پاکیزگیاش را مدیون آن آلودههایی است که در تون داشتند آتش درست میکردند. اگر همه برویم آتش درست کنیم، همه آلوده میشویم. اگر هم همه بگوییم من سراغ آتش نمیروم، دیگر حمامی گرم نمیشود تا عروسی از آن دربیاید. در همین، مفهوم تونالیته شعور است که من برای اینکه ارزندگی ساز خودم را بدانم، نیازی به مشابهت با تو ندارم. من گله ندارم که چرا همه دارند مینوازند ولی الان من ساکتم!
سمفونی اینجوری است. در سمفونی، سکوت، نت است. سکوت بیکاری و بیعاری نیست، غفلت نیست. سکوت هم نواختنِ ننواختن است. سکوت هم بیان است؛ فقط مخاطبش متفاوت است. پس من غبطه نمیخورم به سکوتِ اکنونِ خودم. نوبت تکنوازی من هم خواهد شد و من در همین که هستم، برای خودم حظی دارم.
وقتی به این فهم برسیم، دیگری اگر با شما جنگ داشته باشد شما با او جنگ ندارید. چون میدانید او دارد بازی شعور خودش را انجام میدهد. باز هم بهقول جلالالدین خان بلخی:
تو مگو همه به جنگاند و ز صلح من چه آید / تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن، ز هزار مرده بهتر / که به است یک قدِ خوش ز هزار قامت کوز
اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز / به شب فراق، سوزان، تو چو شمع باش تا روز
[موسیقی]
عالی عالی
در صورت امکان درباره رنج بیشتر بگید
درود بر شما ، قابل توصیف نیست اثرگذاری محتوای سخنان شما، چقدر نیاز به شنیدن این مطالب داشتم و گاها با اشک و بغض شنیدم، سپاسگزارم
ما غبار سواریم …
دو راهی تفکر…و متحول شدن…
تفکر آگاهی من نسبت به آن چیزی است که مرا احاطه کرده…
ما مشغول شنیدن یک سمفونی هستیم در این عالم.
سمفونی که با تنالیتهای از شعور در حال نواختن است
چه حال خوبی به هم داد گوش کردن به این اپیزود
و چقدر این حس به هستی در من نازه شد
ممنونم
چقدر شما به معنای واقعی « احسان »هستید . ?
حسام جان(البته ببخشید اینقدر خودمانی شما رو خطاب می کنم) امیدوارم همیشه سلامت باشی. تونالیته شعور مثل همیشه درخشان و پر از نکته های ریز و درشت بود که تا حالا سطحی بهش فکر کرده بودیم از جمله همین “فکر کردن”. من توی این دو سه ماه که با شما و انسانکِت آشنا شدم هر اپیزود از اتسانک و مِی رو دو سه بار گوش کردم و هر دفعه افق جدیدی به روم باز شده. خدا حفظت کنه برای جویندگان شعور.
سلام حسام خان
سوال بزرگیست مخاطب بودن یا مخاطب قرار دادن
… هیچکس نمیداند … ولی حظ من در این است که بنده حقیر کمتر از غبار چیز هایی را دانسته ام که فراتر از انتظار است … میبالم … چون مانند جرقه ای ظا هر شدم ولی به اندازه خورشیدی اگاهی یافتم ، و این برایم عجیب است خیلی عجیب … پس فرقی نمیکند در این تو در توی هزار لایه چه کسی مخاطب و چه کسی خطابه گر است … همه در هم تنیده و یکی است … فقط در فرصتی که هست ، ببین بچش بشنو و … لذت ببر
درود بیکران بر شما
انساک و می برای من ویژه هستند. معمولا بیش از یک بار گوششان می دهم. تونالیته شعور هم فوق العاده بود. تقاضا می کنم اگر ممکن است در اپیزودی مستقل به “هستی” از دید هایدگر بیشتر بپردازید. خوانشش را با سیاوش جمادی و بابک احمدی آغاز کرده ام، ولی از زبان شما شنیدن دارد.
اثر بابک احمدی بسیار برای من قابل احترام هست چون جامعترین اثر تالیفی (نه ترجمه) فارسی درباره هایدگر و اندیشه اوست.
موافقم بسیار هم روان و خوشخوان است.
«انگار من تماشاچی طیف متنوعی از شعور، مشغول زیستنم»
شاید بشه جور دیگری نگاه کرد
شاید زمین زیر پای ما آه و فغان میکنه
شاید گل موقع چیده شدن جیغ میکشه
شاید سنگ هم بلده مثل علف رشد کنه ولی انقدر شعورش میرسه که این کار رو نکنه
شاید خر سر تعظیم رو بخاطر کوله بار سنگین دانستههاش فرو آورده
شاید لیمیت طیف شعور تمام هستی میل میکنه به بینهایت و این ماییم که به اندازه صفر حدیمون داریم ازش سهم برمیداریم
بازم میگم شاید بشه جور دیگری نگاه کرد
صدالبته … به عدد «ناظر»، «نظر» هست
آقای ایپکچی عزیز. شما رفیق ترین رفیقی.خودتون میدونید؟
از زبان شما شنیدن نامکرر بود … خوشحالم که چنین است
من به اندازه تونالیته شعور خودم میتوانم بگویم که گم شده در مسیر طولانی وپر پیچ وخم زندگی ام ،سنگ و درخت و خر بنابر شعور خود مقصدی دارند و مسیری و شاید میدانند ان را تا انتها میبرند ،برایم سخت است بدانم با این شعور تا کجا راه برای رفتن دارم و مقصد برای رسیدن، به نظر من درک این قضیه سختی داشتن شعور انسانی است ممنونم بابت این تونالیته شعور
با سلام و احترام خدمت آقای ایپکچی
سوالی که برای من پیش میاد مربوط به آخر اپیزوده که همه گوناگونیها به نوعی تیکهای از یک پازل خیلی خیلی بزرگ محسوب میشن و درک این موضوع ما رو به آرامش می رسونه. در این صورت چگونه میتوان افراد را به خاطر اعمالشون مجازات و یا قضاوت کرد؟ و یا این نگرش، نگرشی منفعلانه نسبت به هستی در پیش گرفتن، ما رو از مسئولیت رها نمی کنه؟ آیا من درست متوجه موضوع شدم؟
پذیرش اندازه خاصی از شعور برای غیر آدمیزاد خیلی راحته و اصلا از وقتی به دنیا میای پذیرفتیش
اما امان از درکی که باید نسبت به آدما داشت و پذیرفتشون.
ای کاش… بهراحتی میشد آدما رو از زاویه دید خودشون نگاه کرد و فهمید.
که البته تا زمانی که با خودت به صلح نرسی و خودت رو نپذیرفته باشی، پذیرش دیگران برات سخته
فکر کنم از دهه سی زندگی به بعد کم کم راحت میشه درک این قضیه
با سلام
اگه یه متن بلندی شد شرمنده
من یه آدم تحصیل نکرده ام یعنی دیپلم،سربازی، بازار در حال حاضر یه کاسب موفق هستم تو ۳۷ سالگی تقریبا به همه چیزم رسیدم خدا رو شکر
یه بیو کوچیک دادم
یعنی اول فلسفه رو تو زندگی ادما دیدم بعد شیرجه زدم تو کتابا و همه چی
اینارو گفتم یعنی سواد ندارم
اما انسانک لحن عالی بیان عالی اما متن فاجعه همه چیز بی برنامه پر شلختگی یه بار میگی متن آماده نیست یه بار علی فلان یه بارعزیز بهمان قسمت ها هارمونی ندارن انگار داری بداهه گویی میکنی در کل شاخه به شاخه میپری کلام و جاری میکنی اما بسط نمیدی
اما جملات کلیدی که داری منو همچنان پیش انسانک نگه میداره امید دارم که پیشرفتی که در پیش گرفتینو ببینم من هم همچنان فن انسانک باقی میمونم وگ
سلام عزیز
قدردان همراهیت با انسانک هستم
برداشتت در مورد خصایص انسانک درست هست حالا الفاظ طبعا سلیقه و انتخاب فردی است. اما انسانک مثل «زندگی» است نه مثل «مدرسه». در زندگی همه چیز ساده و اتفاقی پیش میاد بدون اینکه مثل مدرسه برنامه هفتگی بدن و بگن فلان روز از این ساعت تا ساعت بعد درس این و امتحان این و منابع چنین و بارم هر سوال چنان. اما اگر مطلب منسجم و متنمحور میل داری فکر میکنم پادکست مِی به ذائقهت نزدیکتر باشه
ممنون بابت جواب صریح و دقیقتون می رو هم به شدت پیگیر هستم هیچ نقدی بر آن وارد نیست که شاهکار شماست لذت میبرم هر قسمت رو چندین بار
می و رواق شانه به هم میزنند
امیددارم موفقیت روز افزون داشته باشید
سلام وقت بخیر
اول تشکر برای پادکست دوست داشتنیت و دوم اینکه این قسمت قطعا مورد نقد من هست نه از این نظر که تفاوت زیباست و یا نه از این مورد که ادراک هستی آنگونه که شپنهاور اشاره میکنه وابسته به معیار های ادراک ما هستند و قوت و ضعف ما در این معیار ها قطعا تاثیر گذارند در این ادراک. این بحث بسیار طولانی هست و خلاصه سخت میشه گفتنش اما همین قدر که ما گاهی شنوایی یا یک حس دیگرمون تقویت میشه نحوه متفاوتی از ادراک رو تجربه میکنیم مثلا دیدن با تلسکوپ و تقویت بینایی یا موارد دیگر، ادراک ما دگرگون میشود.
حالا دو مسئله وجود داره یک حیوانات و گیاهان و سایر موجود های زنده ( شی های حامل لایفی که ما چنان لایف رو تعریف میکنیم) هر کدوم دارای معیار های ادراک بسیار متفاوتی هستند و به راحتی میشه از قدرت رویش علف در سنگ و توانایی بویایی سگ شگفت زده شد خب سگ یا علف چگونه دنیا رو ادراک میکنن؟ با همین معیارهای ادراک پس ادراک متفاوتی دارن نه کم یا زیاد
دو ما فقط پنج حس داریم یا فقط پنج حس رو بلدیم؟ ایا نمی شود یک سخره رو دارای نوعی معیار ادراک دانست که برای ما روشن نیست؟ پس ادراک هستی بسیار بسیار متنوع و مختلف می تواند باشد و معیار قرار دادن نحوه ادراک ما و تقسیم بندی اجزای جهان به واسطه این ادراک درست نیست!
خیلی خلاصه گفتم یه جاهاش ایراد شاید داشته باشه
حسام عزیز
بسیار بسیار لذت بردم و ممنونم
آقای ایپکچی انتهای اپیزود برای من ایجاد سوال کرد ممنون میشم جوا بدین
من فکر میکنم از این از مفاهیمی است که که یک تعادلی رو باید درش رعایت کنیم
درک و پذیرش تونالیتهی شعور از یک جهت یک دید وسیعی میده به آدم در درک تفاوتها و در برخورد و تعامل با دیگران
اما از زاویهای آیا تصدیق جبرگرایی نیست؟و تایید شر؟
یعنی هر موجودی شعوری دارد و رفتارش متناسب شعور اوست پس نه او میتواند فراتر از شعورش درک کند و نه از او میتوان انتظار شعور بالاتری داشت؟
به نظر اینجا داریم تفاوت انسان با سایر موجودات رو نادیده میگیریم…
در این دیدگاه دو مفهوم رشد و انتخاب (یا اختیار)چه جایگاهی دارند؟
شاید اگر تونالیتهی شعور را به نه معنای تفاوت در توانایی درک بلکه تفاوت در انتخاب میزان و نحوهی درک جهان بدونیم به سوال بالا بشه جواب داد.
در اخر بسیار ممنونم از به تفکر واداشتن ما
سلام بر شما
در خصوص مساله «شر»؛ هنوز فکر قابل ارائه و به انسجام رسیدهای ندارم
اما در رابطه با انسان و اختیار، در اپیزودهای دیگر مطرح شده که انسان «امکان» است. یعنی «قوه» شعور دارد و خودش در به فعلیت رسیدن این قوه «موثر» است. اینکه ما معتقد باشیم هستی بر اساس «توزیع شعور» به شکل انواعی از «هستنده» بر ما آشکار میشه و انسان «مخاطب» این تونالیته است؛ آیا با اختیار انسان منافاتی داره؟ شاید من به درستی متوجه سوال شما نشدم
نگاهتون به موضوعات برام خیلی جذابه. مخصوصا اینکه با شنیدن این پادکست با تفاوتها بیشتر کنار اومدم. ولی به نظرم این تفاوتها در شعور همیشه سمفونی گوش نوازی نمیشه گاهی اینقدر خارج نواخته میشه که میخوای همه سازها را بشکنی. مثل دور و زمونه الان
موافقم
پارت من در این سمفونی فقط سکوته
سکوت 🤫
بعد از سلام و سپاس از پادکست خوبتون
بسیار بر خودم حیف میدونم که دیر با شما و آثار تامل برانگیزتون آشنا شدم اما با تلاشی مضاعف پله پله قدم ها رو تا هم مسیر شدن با شما طی میکنم. من این قسمت از انسانک رو سه بار گوش دادم چون هر بار کمک میکرد بیش از بار قبل در معنایش تفکر کنم .
امشب مشغول خوندن خطبه ۹۱ نهجالبلاغه بودم (این کتاب عزیز رو صرفا به جهت آشنایی با تفکرات حضرت علی مطالعه میکنم) ، که رسیدم به جمله ای که بسیار آشنا به نظر رسید بسیار آشنا با این قسمت از انسانک
حیف دونستم که اون رو با شما شریک نشم.
در بخشی از خطبه که در وصف پروردگار در آفرینش موجودات گوناگون آورده شده اینطور بیان شده است ؛
آنچه را آفرید با اندازه گیری دقیقی استوار کرد ، و با لطف و مهربانی نظمشان داد و به خوبی تدبیر کرد . هر پدیده ای را برای همان جهت که آفریده شد به حرکت درآورد ، چنان که نه از حد و مرز خویش تجاوز نماید و نه در رسیدن به مراحل رشد خود کوتاهی کند، و این حرکت حساب شده را بدون دشواری به سامان رساند ، تا بر اساس اراده او زندگی کند . پس چگونه ممکن است سرپیچی کند ، در حالی که همه موجودات از اراده خدا سرچشمه میگیرند ؟.
Pale Blue Spot. غبار آبی کم رنگ.
سلام و عرض ادب خدمت استادِ جان
سوالی عارض شد ..فرموده اید من در وجودم من آنی هستم که احاطه شده ام در وجود ..آیا من میتوانم خارج از وجود هم باشم ؟؟؟ اگر بلی، چطور خارج از وجود باز وجود دارم ؟؟ خارج از وجود باز وجود است یا غیر وجود ؟؟ در وجود بعنی چی ؟؟ آیا در وجود بودن یعنی در قسمتی از وجود بودن و در قسمتی دیگر نبودن ؟؟؟ وجود آیا قابل تفکیک است ؟؟ من چیستم که وجود دارم و در وجوداحاطه هستم ؟؟ چطور از وجودی که مرا احاطه کرده متمایز میشوم ؟؟ آن دبگری که مرا صدا میزند برای متفکر شدن کیست ؟؟ آیا او مرا صدا میزند تا به من شناخت پیدا کند و متفکرتر گردد ؟؟
درود آقا حسام. به نظرم میرسه بعد از آغاز پادکست می، فضای انسانک به می آلوده شده. پیش از می، انسانک سراسر تفلسف حسام بود، تجربه زیسته حسام بود. خودکاوی او بود.
می را زودتر تماماً با دقت گوش کردهام. حال دارم انسانک را آهسته آهسته مینوشم. نتیجه دقتم این بازخورد شد. هدیه به شما. 🌱💚☯️