4 – باورمان را زندگی می کنیم
اپیزود چهارم پیرامون جمله معروف ژان پل سارتر است؛ جمله ای که او گفت اما ویلما رادولف آن را زیست. این اپیزود از انسانک را تقدیم میکنم به تمام زنان و مردانی که در این روزها رنجور و دردمند از ویروس کرونا هستند. تفاوتی نمی کند به عنوان بیمار، پرستار، مراقب یا هرکس دیگر.
این اپیزود یک پیام نهفته دارد: باورمان را زندگی می کنیم
خواستن نه؛ اما باور توانستن است! |
ویلیما رادولف زندگی عجیب و خواندنی دارد. همزمانی زندگی او با دوره شکوفایی ژان پل سارتر و نظریه پردازی او در خصوص فلسفه اگزیستانسیال مرا به این گمان ِقوی رسانده است که سارتر مثالی که در مورد قهرمانی و معلولیت آورده، متاثر از تجربیه زیسته ویلما است اگرچه هیچ کجا صراحتا به آن اشاره ای نکرده است.
اگر به خاطرتان باشد در نخستین اپیزود از پادکست فارسی انسانک پیرامون باور گفته بودیم و حالا داستانی را خواهید شنید که باور را از جنسی دیگر و زاویه ای دیگر نگاه می کند. داستان ما پیرامون زندگی این دختر بچه است. ویلما رادوف دخترکی است که گزاره خواستن توانستن نیست که در اپیزود سوم شنیدید را با چالش روبرو خواهد کرد.
انگار برای خودم به یک ملاحظه و دغدغه جدید رسیده ام. به مرور دوباره باور هایم. ما به شکل عجیب و غریبی به سمت باورهایمان حرکت خواهیم کرد حتی اگر آنچه به زبان آوریم خلاف باورمان باشد اما در باطن با خودمان صادق هستیم و به سوی باورمان حرکت خواهیم کرد. آیا جهان هم متناسب با باورمان به ما پاسخ خواهد داد؟
باور را در کودکان ببینید |
در این اپیزود یک مثال جالب در خصوص باور گفته ام که برداشت از آخرین یادداشت های ویتگنشتاین است. موضوع باور نیازمند بحث هایی بیشتر از این است که امیدوارم در اپیزودهای بعدی به آن برسیم.
لطفا اول اپیزود را بشنوید و بعد این ویدیو را تماشا کنید
موسیقی این پادکست نیز اثری از علی عظیمی است و در انتها نیز صدای خوش صدیق را خواهیم شنید. امیدوارم از این پس و به طور منظم هر پنجشنبه اپیزود جدیدی از انسانک را منتشر کنم.
پاورقی اول: سرانجام ویلما (نه فروردین نود و نه)
در اپیزود چهارم از ویلما رادولف گفتم؛ حتی بعد از انتشار اپیزود هم در مورد ویلما ذهنم مشغول بود و جستجویی کردم. در برخی منابع ویلما را فرزند هفدهم معرفی کردند که من در اپیزود به فرزند بیستم اشاره کردم که از منبع دیگری دیده بودم.
ویلما در سن هفده سالگی باردار می شود و ناگزیر میشود که یکسال از ورزش دور بماند. در سالهای آتی نیز او مادری با چهارفرزند است که البته مانع از فعالیتهای ورزشی و اجتماعی او نیست طوری که در سال 1963 موفق به اخذ مدرک دانشگاهی شده است. او زندگی پر فراز فرود اما نه چندان بلندی دارد و نهایتا در سن پنجاه و چهار سالگی در اثر ابتلا به سرطان مغز درمیگذرد. این چند اسلاید را ببینید.
متن کامل اپیزود 4 انسانک | باورمان را زندگی میکنیم |
همۀ ما تجربه کردهایم که بعضی از خاطرات در لایههای عمیق ذهن ما جا خوش کرده است و انگار به هیچ وجه نمیتوان آن را پاک کرد به خصوص اتفاقات و صحنههایی که در بچگی تبدیل به خاطره شدهاند. این خاطرات ممکن است یک تصویر، بو، عطر، آوا یا موسیقی باشد یا صحنهای از فیلم یا کارتون باشد. برای خیلی از هم سن و سالهای من شاید شنیدن موسیقی شهر موشها همین اتفاق باشد. یعنی به محض اینکه تیتراژ را بشنویم به همان خاطراتی که آن سالها تجربه کردهایم میرویم و کپل و اسمش را نبر و غیره. یکی از صحنههایی که عجیب در ذهن من رسوخ کرده است و باقی مانده مربوط به یک کارتون است. نمیدانم این کارتون چه بود. فقط این صحنه در ذهن من مانده است که دوربین زاویه ساحلی را نشان میدهد و از ساحل دریا را میبینیم. موجها آرام آرام میآیند و به صفحه ساحل میرسند و برمیگردند. در مرکز تصویر چیزی را میبینیم که برای خودش بر موج تلوتلو میخورد. جلوتر که میآید میبینیم یک بطری است. بطری را برمیداریم، چوبپنبه سرش را باز میکنیم و داخل آن یک نامه است. از اینجا به بعد یکسری خطوط به هم ریخته است که من نمیدانم متن نامه چیست.
واقعاً نمیدانم این تصویر چه دارد که در ذهن من ماندگار شده است. در بچگی که به آن فکر نکردم اما در بزرگسالی هر وقت این تصویر به ذهنم آمده است، بیشتر از زاویۀ نگاه کسی که این نامه را فرستاده است موضوع را دیدهام. همیشه هم برایم سؤال بوده است که آخر این چه کاری است؟ وقتی ما نامهای را میفرستیم یعنی میخواهیم موضوعی را به مخاطب مشخصی بگوییم و انتظار جواب داریم. وقتی کسی نامهای را داخل بطری ارسال میکند اولاً برای مخاطب مشخصی نمیفرستد و ثانیاً نمیتواند انتظار پاسخی داشته باشد. یعنی انگار فلسفۀ چنین نامهنگاریای آن چیزی نیست که ما از نامه انتظار داریم.
این معما و سؤال همانطور کنج ذهنم تا این روزها باقی مانده بود. واقعیت این است که زمانی، سی و چهار الی پنج روز پیش، همین ساعتهای هفت و هشت شب کولهام را جمع کردم و از محل کارم بیرون آمدم. مسافت چهل و پنج دقیقه الی پنجاه دقیقۀ معمول تا خانه را که میآمدم یک سؤال در ذهنم چرخ میخورد و آن این بود که حالا باید چه کنم؟ در خانه باید چگونه بگذرانم؟ چه جوری میتوان برای مدت مدیدی در خانه خوشحال بود؟
در این چند دقیقهای که به خانه برسم به پاسخهای متعددی فکر کردم و الان انسانک، این روزها طعمش به کامم نشسته است. این روزها وسط کارهایی که برای خودم تراشیدهام یک گوشۀ ذهنم از اینکه یک وقتی باز میکنم و میکروفونم را به لپتاپ وصل میکنم و در همین فضای آماتوری که برای خود آماده کردهام مینشینم و با شما گپ میزنم، خوشحالم. بعد این را مانند یک نامه میگذارم در بطریِ فایل و به امواجِ اینترنت میسپارم تا به دست مخاطبهایی که نمیدانم کی هستند و کجا میخوانند برسد. فقط همین که احساس میکنم کسی صدایم را میشنود، انگار بر یک درد مرهم میگذارد. حالا انگار دارم حال آن آدمی را که تنها در یک جزیره دورافتاده نشسته و دوست دارد که احساس کند هنوز به زنجیرۀ آدمها متصل است درک میکنم.
خلاصه از همه ممنونم بهخاطر اینکه چوبپنبۀ بطری را برمیدارید و پیغام داخل آن را که برایتان سوغات فرستادهام، میخوانید. من این هفت الی هشت روزی که انسانک جدیتر فعالیت میکند یک حس خوبی را تجربه میکنم که برایم حال نابی است اما حالا میخواهم حال خوب این قسمت را به گروهی تقدیم کنم که فکر میکنم این روزها کمتر از آنها یاد میشود. ما در روزهای کرونازدهای هستیم که هر پیامی را باز میکنیم یکی توصیه میکند: «دستت رو اینطور بشور، در خانه بمان، قرنطینه رو رعایت کن.» و… همه هم حرف درستی است.
بعد از این هم سراغ قدم بعدی تشکر میرویم و از تیم پزشکی و پرستارها و بهیارها و همۀ کسانی که در بیمارستان واقعاً از جان و دل مایه میگذارند، تشکر میکنیم. بعد از این هم که بگذریم به سراغ ضلع سیاه ماجرا میرویم مثلاً جانباختهها و دوستان و عزیزانی که از دست دادهایم. از این لایه هم که بگذریم به سراغ غرهای سیاسیاش میرویم که همهجای دنیا دولتمردان از مردم خواهش میکنند: «لطفاً در خانه بمانید.» اما اینجا ما خواهش میکنیم از دولتمردان که بیا و یکبار رک و راست بگو: «تعطیل هستیم، ادارات تعطیلاند و شرایط بحرانی است پس در خانه بمانید.» اما وسط همۀ این اضلاعی که برایتان تعریف کردهام، قسمت مهمی از قلم افتاده است.
آن هم خود آن آدمهایی هستند که الان به کرونا مبتلا هستند و در حال جنگ با این بیماریاند. چه بسا روزهای سخت و مضطربی را هم میگذرانند. حتماً همه با هم همنظر هستیم که نمیشود مبتلای به کرونا را مقصر دانست. اصلاً بیمار را بهعنوان مقصر تعبیر کردن، تعبیر نابجا و نادرستی است. بعضی در شرایطی نبودهاند که بتوانند قرنطینه را رعایت کنند و یا زمانی آلوده شده بودند که اصلاً در این سطح اطلاعرسانی نشده است. بعضی یک کارفرمای نادان و سودجو داشتند که به آنها فرصت قرنطینه نداده است. چه بسا که بعضی همۀ نکات ایمنی را رعایت کردند ولی واقعاً این ویروس چغر بدبدن است که بالاخره خودش را به ریۀ این افراد رسانده است. از همه مهمتر اینکه این آسیاب به نوبت است. واقعاً نمیتوان گفت که اگر من تا به الان مبتلا نشدهام پس از الان به بعد هم در امان خواهم بود اما در همۀ پیامها و صحبتهایی که میشود این قشر مورد توجه نیستند و اینکه واقعا هستۀ اصلی ماجرا هستند.
به همین خاطر تصمیم گرفتم این اپیزود را که در ششمین شب فروردین ماه 1399 ضبط میشود، به آن عزیزانی که در این روزها دست به گریبان با کرونا هستند تقدیم کنم. فرقی نمیکند خود شما مبتلا هستید یا پرستار فرد مبتلا هستید یا کسی از عزیزانتان به این ویروس مبتلاست. هرکسی که هستید و از این ویروس به درد آمدهاید، این قسمت تقدیم به شماست. میخواهم داستانی را روایت کنم که امیدوارم، امیدواریای که در این داستان پنهان شده است، به قلب و جان شما اثر کند و حال بهتری را تجربه کنید.
داستانی درباره ویلما رادولف
داستانی که میخواهم تعریف کنم مربوط به سال 1940 است. باید با هم به یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا به نام ایالت تنسی برویم. خانوادۀ فقیری در آلونکی زندگی میکنند که خانوادۀ پرجمعیتی هستند. شخصیت اصلی داستان که میخواهیم راجع به آن صحبت کنیم فرزند بیستم خانواده است. یعنی پدر بزرگوار هیچ اعتقادی به کنترل جمعیت نداشتهاند زیرا این فرزند بیستم آخرین فرزند نیست و دو فرزند دیگر هم بعد از او اضافه میشود. این خانواده به قدری تنگدست است که اگر تکفرزند هم بودند، معضلات باقی بود اما دخترک قصۀ ما فرزند بیستم این خانواده میشود.
این اول قصه است زیرا دخترک قصۀ ما زودتر از موعد به دنیا میآید و به دلیل زایمان زودهنگام مادرش دچار ضعف است و بنیۀ ضعیفی دارد. در زندگینامهاش اینطور نوشتند که در همان ابتدا دکترها گفته بودند این دختر اصلاً باقی نخواهد ماند و زنده نمیماند اما روزها میگذرد و دخترک زنده میماند. در دورهای که از آن صحبت میکنیم، بیماریهایی اپیدمی بوده است که امروزه کمتر برای ما خطرناک یا وحشتناک است. بیماریهایی مثل ذاتالریه، تب سرخ، مخملک، آبلهمرغان و فلج اطفال که الان در دنیا محدود یا ریشهکن شده، آن روزها شایع بودهاند. دست بر قضا این دختر در سن 4 سالگی دوتا از این بیماریها را با هم میگیرد. او هم تب سرخ و هم ذاتالریه را میگیرد. شرایط به قدری سخت بوده است که بار دیگر تا آستانۀ مرگ میرود و نهایت کوشش پزشکی به اینجا میرسد که او زنده میماند اما تقریباً فلج میشود. یعنی از کمر به پایین دچار نقص حرکتی میشود و بعدها هم که کمی ترمیم میشود باز هم ناتوان حرکتی باقی میماند. یعنی وقتی شما عکسش را نگاه میکنید پاهایش دِفرمه است.
تو میتوانی
برای اینکه بتوانند کمک کنند تا لااقل این دختر قدم از قدم بردارد و راه رفتن را تجربه بکند، برای او مفاصل و پابند فلزی درست میکنند و او با همین پابندها شروع به حرکت میکند اما آن نقطهای که شاید ابتدای برگشت ماجرا باشد این است که این دخترک در سن نه سالگی یعنی پنج سال بعد از تجربۀ راه رفتن با پای فلزیاش تصمیم میگیرد که پابندهای خود را باز کند و مثل بچههای دیگر راه برود. تصمیمی که تنها مادرش از آن حمایت میکند.
روزهای زیادی زمان میبرد که او بتواند بدون استفاده از این پابندها راه برود اما نکتۀ شگفتانگیز ماجرا این است که این دختر تصمیم میگیرد در کاری مهارت پیدا بکند.
من وقتی این داستان را میخواندم با خودم گفتم علیالقاعده کاری که او میخواهد انجام بدهد این است که برود نقاش، موزیسین، محقق یا پژوهشگر بشود. برای چنین آدمی با این زمینه و سابقۀ زیستن به چیزهای مختلفی میتوان فکر کرد اما دیدهاید که برخی از آدمها ناگهان لجشان میگیرد تا همان کاری را بکنند که بقیه میگویند اصلاً نمیتوانی؟ و در نقطهای موفق شوند که همه میگویند محال است. لحظهای زنده بمانند که همه میگویند میمیری! انگار ناگهان به رگ غیرتشان برمیخورد. ویلما که اسم دختر ماست ناگهان تصمیم میگیرد دونده شود! شما تصور کنید او اصلاً نمیتواند راه برود بعد اصرار میکند که دونده شود و مادرش هم میگوید: «تو میتوانی.»
مزۀ یکی مانده به آخر شدن
او در سن سیزدهسالگی تصمیم میگیرد که در مسابقات دوومیدانی مدرسهاش شرکت کند. سرگرمی جالبی هم داشته است زیرا او در مسابقات شرکت میکرد و آخر میشد. دوروبریها، دوستان و آشناها خیلی به او اصرار میکردند و میگفتند: «دست از سر این دیوانگی بردار. چقدر میخواهی آخر شوی؟» او آنقدر این کار را ادامه میدهد تا در مسابقهای یک موفقیت جالب کسب میکند. او یکی مانده به آخر میشود! انگار همینکه میتواند ریتم ثابتِ آخر شدن، آخر شدن و آخر شدن را بشکند، به او انگیزه میدهد که پس دوتا مانده به آخر هم میتوان شد، سه تا مانده به آخر هم میتوان شد. از اینجا به بعد انگار در سراشیبی داستان وارد میشویم. ویلما با همین سرسختی ادامه میدهد و در سن هفده الی هجدهسالگی وارد دانشگاه ایالتی میشود. آنجا یک مربی به اسم اد-تنپل او را میبیند و سرسختی ویلما برایش قابل توجه است پس شروع به آموزش و تمریندادن به او میکند.
از ناتوانی در حرکت تا قهرمانی دوومیدانی المپیک
حالا یکبار دیگر داستان را مرور کنید. ما دربارۀ ویلما رادولف صحبت میکنیم که در سن چهار سالگی تقریبا فلج شده است. دچار ناتوانی حرکتی شده است و تا نه سالگی با کمک مفاصل فلزی حرکت کرده است. تا مدتها در مسابقات مدرسه هم نفر آخر میشد تا نهایتاً توانسته یک دوندۀ خوب در سطح مدرسه شود. با مربیاش تمرین دو صد متر، دو دویست متر و چهارصد متر میکند تا بتواند در مسابقات قهرمانی شرکت کند. شما میتوانید فیلم مسابقات ویلما المپیک 1960 را در وبسایت انسانک ذیل همین فصل ببینید. وقتی این آدم میدود و به فاصله یازده ثانیه به خط پایان میرسد، باورتان نمیشود که این آدم یک روزی نمیتوانست راه برود. یک دوندۀ جوان آلمانی به اسم جوتا هین بود که تا آن روز هیچکس شکستش نداده بود ولی ویلما او را شکست میدهد و مدال طلا میگیرد. همچنین برای اولین بار در سه مسابقۀ دوومیدانی در همان المپیک، مدال طلا میگیرد و این یک رکورد است. نحوۀ دویدنش آنقدر خاص بوده است که «غزال سیاه» صدایش میزدند و او قهرمان المپیک میشود.
سارتر و غلظت آزادی انسان
یک جمله معروف از ژان پل سارتر ـ فیلسوف بزرگ اگزیستانسیال ـ وجود دارد. نگاه اگزیستانسیال ژان اینگونه بوده است که انسان باید مسئولیت تمام اعمال خودش را بپذیرد چون او آزاد است و اختیار مطلق دارد. لزوماً همۀ اندیشمندان و فیلسوفان اگزیستانسیال چنین نگاهی ندارند اما غلظت اختیار در نگاه سارتر واقعاً مثالزدنی است. او جملهای دارد که میگوید: «اگر کسی واقعاً معلول مادرزاد بود و قهرمان دوومیدانی جهان نشد، خودش مقصر است و نمیتواند بگوید تقدیر مرا اینگونه کرد.» این جمله، جملۀ بسیار معروفی است. این جمله را خیلی جاها از ژان میشنوید و نقل شده است اما کسی شاید زمینۀ این جمله را نگفته باشد. البته خود او هم جایی نقل نکرده است که این گزاره را به استناد چه تجربۀ زیستهای میگوید ولی المپیکی که ویلما در آن قهرمان شده المپیک 1960 است؛ یعنی دقیقاً در زمانی که سارتر این نظریات را اشاعه میدهد، راجع به آنها صحبت میکند و قهرمانی ویلما در آن سال در دنیا صدا کرده است پس قطعاً به گوش ژان پل سارتر هم رسیده است. بنابراین اگرچه خود او تصریحی نکرده است اما من با جمیع این قرائن میگویم که این داستان و این تجربۀ زیستۀ ویلما رادولف زمینهای بوده تا آن جملۀ معروف و تاریخی بر زبان سارتر جاری شده است.
باورِ ویلما
از ویلما میپرسند: «چه اتفاقی افتاد که حس کردی میتوانی دونده شوی؟ تو حتی نمیتوانستی مانند دیگران راه بروی.» پاسخی که میدهد پاسخ قابل توجهی است. او میگوید: «مادرم به من گفت تو میتوانی و من باور کردم!» اگر فصل اول یعنی موضوع باور را شنیده باشید، آنجا گفتیم که باور یعنی یکیشدن با یک گزاره و جملاتی را از ویتگنشتاین در خصوص باور نقل کردیم. ویتگنشتاین میگوید: «شاید بارزترین مصداق باور آن پذیرشی است که کودک نسبت به مادر دارد.» اگر در مخاطبان ما والدینی باشند که فرزندداری کردهاند یا تجربه مواجهه با کودک را دارید حتما نحوۀ باور کردن کودکان را دیدهاید. عجیبغریب است. نمیدانم این را دیدهاید یا نه که یکدفعه خودش را از یک بلندی سمت شما پرت میکند و شک ندارد که شما او را میگیرید. یک جایی خود او شک ندارد اما ما دستپاچه میشویم و میگوییم: «تو با چه عقلی به ما اعتماد کردی و پریدی؟ اگر نمیگرفتیمت چی؟» ولی او اصلاً در ذهنش اگر و نشد ندارد. تو ده بار مرا گرفتهای و همیشه مرا خواهی گرفت و من به تو باور دارم پس میپرم. در واقع مادر ویلما این نقش را برایش بازی کرده است. او گفته تو میتوانی و ویلما چنان مادرش را باور داشته است که توانسته است.
باور توانستن نیست؟
حالا از فصل یک به فصل سوم بیاییم. یادتان هست که در فصل سه گفتیم خواستن لزوماً توانستن نیست؟ و همچنان هم به نظرم گزارۀ درستی گفتیم اما جا دارد درنگی را اضافه کنیم. باور چطور؟ باور توانستن نیست؟ به رسم همیشه میخواهیم سؤال خلق کنیم. جواب حاضر و آماده نداریم و باید به آن فکر کنیم. شاید واقعاً باور توانستن باشد. من نمیدانم شما در کجا و در چه شرایطی انسانک را میخوانید، چه دغدغهای دارید، چه آیندهای را برای خود تصور کردید و چه برای خودتان میسازید، من از همۀ اینها بیخبرم اما هرچه هستید و هر کسی هستید همین که الان این کلمات را میخوانید یک معنی دارد و آن معنی میتواند مولد یک باور باشد. آن معنی این است که هنوز وقت هست. هنوز زندگی هست.
اینکه شما این کلمات را میخوانید یعنی المنة لله که درمیکده باز است. در میکده باز است.


با سلام . شما خیلی منو به فکر وادار میکنید ، علاوه بر کلمات قلم زیباتون به گونه ای مینویسد که آدم برای روزها فکرش مشغوله. مایلم بیشتر راجع به خواستن توانستن است و یا اینکه باور توانستن است. و اینکه ما حتی در اختیار داشتن خود مجبوریم فکر کنم و نظرم رو به شما بگم.
بسیار عالی بود، به طرز خیلی عجیبی واقعا عجیبی من هر اپیزود رو در هر زمانی که شنیدم دقیقا مطابق با حال اون لحظه ام بود، مثلا وقتی اپیزود دوم و سوم رو شنیدم موضوعاتی دغدغه ام بود که اون اپیزودها مسکن بودند براش، امشب و این لحظه هم که آپیزود چهارم رو شنیدم فکرم مشغول پسرم بود بابت موضوعی و این آپیزود عجیب راه گشا بود
فیلم ویلیما رو نتونستم ببینم مشکل داشت
هر پادکست را زندگی می کنم با صدای شما
پادکستهاتون از دل میان و به دل میشینن. سه روزه پیداتون کردم ولی انگار چندسال هستش که شما رو میشناسم. پادکستها رو اکثرا نیمهشب گوش میدم و توی تنهایی خودم بهشون فکر میکنم. ممنونم
من وقتی با پادکست شما آشنا شدم به صورت کاملا اتفاقی شروع به خواندن کتاب شوپنهاور کردم. وقتی پادکست شما رو با لحن بسیار گیرا و آرامتان گوش میدهم ،خیلی بهتر متوجه زندگیه شوپنهاور و فلیپ های زیادی که در اطرافمان هستم میشم. ممنونم ازتون و تا جایی که بشه پادکست شما رو به تمام کسانی که میشناسم معرفی میکنم. امیدوارم سلامت باشید.
از «فیلیپ» گفتید، پس احتمالا مشغول مطالعه درمان شوپنهاور از اروین یالوم هستید
بله دقیقا کتاب درمان شوپنهاور رو شروع به خوندن کردن
سلام به شما
ذوق اندیشیدن را در شما می ستایم.
انسان خوب در این دنیا زیادش هم کمه.
ممنون که هستید و ممنون که اندیشیدن را به اشتراک می گذارید.
سلام بر مرد کار بلد و کار درست، جناب ایپکچی عزیز که همراه این روزهای کرونایی ما شدید و چه همراه خوبی. اگر گفتم کار درست، تعارف نبود. شما محتوای درست (شنیدنی و تفکربرانگیز) رو به درستی ارائه میکنید و این غنیمت بزرگی است در زمانه پرهیاهو و شلوغی که زندگی میکنیم. پایدار باشید و روز به روز شکوفاتر و پرثمرتر.
سلام بر شما
همراهی و لطفت مستدام
سلام.
به نظرم یه تناقض در دوتا از قسمت ها وجود داره اونم بین قسمت ۳ و ۴ هست.
شما در جایی از اپیزود ۳: خواستن توانستن نیست، گفتین: مقایسه احوالات دو انسان بنا به مشابه بودن شرایط کار درستی نیست و به این گذاره نقد دارین، از طرفی در اپیزود ۴: باورمان را زندگی می کنیم، از ویلما رادولف گفتین و به نظرم شنوده با شنیدن این قسمت دچار مقایسه خودش در برابر ویلما رادولف میشه و اینجا پارادوکس به وجود میاد که منه مخاطب میتونم به استناد گفته های قبلی شما بگم که خب ویلما یک فرد دیگریست و با یک شرایط دیگه و عملا تاثیری نپذیرم.
سلام بر شما
مثالی که فرمودید، مصداق «تناقض» نیست
همچنان بر نظر اپیزود سه هستم و اپیزود چهارم هم برشی از زندگی ویلما رادولف است نه تمام آن
در اپیزود سقود اشاره دیگری به ادامه داستان زندگی او داشتم هرچند خیلی کوتاه
خیلی عالیه. من تازه شروع کردم به گوش دادن انسانک.
برام عادت شده و هر روز صبح دارم به انسانک گوش میدم.
خیلی عالیه.
سلام بر شما و دروود به صدای گرمتون . من بعد 4 سال از زمان ضبط این اپیزودها دارم گوش میدم و خوشحالم که اون دوران سخت رو سپری کردیم و صحبت های شما حتی در این زمان هم واقعا جالب و شنیدنیه و دوست دارم تا انتها ادامه بدم .
ممنونم از شما .پاینده باشید ….
واقعا که باورها میتونن دنیا رو متحول کنن